اي همزاد
اي همرنگ
اي بي من و هميشه با من
ياد تو چون پرستوها
يا چون لک لک هاي مهاجر
لحظه لحظه به باغ خيالم سفر ميکند
گفتي که هر شب واژه هاي شعرم را
با اشک ميشويي
من هم هر لحظه ياد تو را در پريشاني خيال مي پيچم
اي عطر عاطفه
گفتي کهع با شعر من همسفر يادي
پروازت کبارک باد
من هم هنگامي که مرغان دريايي
پرواز شوخ و شنگ خود را مي آغازند
و گه گاه بر موج تن ميسايند
سفررا در ذهنم تداعي مي کنند
سفري که آرزويش آسان است
و پرواز مشکل
اي نزديک دور
و اي دور نزديک
خطي است در کنار افق و دوردست دريا ها
که خط جدايي ماست
تو هنگامي که بر بال هاي عقاب سفر نشستي
پرواز کردي و از آن خط گذشتي
اما آن خط براي من خط جداييست
گويي آن خط ديوار حصار بلنديست
و من و تو در دو سوي ديوار
فرياد مي زنيم و
اشک مي ريزيم
يکدگر را مي شناسيم
صداي هم را مي شنويم
اما دريغ
چهره ي هم را نمي بينيم
و چه سخت است
شنيدن و نديدن
دوست داشتن و به هم نرسيدن
در خيال من اين ديوار تا کهکشان برافراشته است
اما من نا اميد نيستم
يکي در سينه ام فرياد مي زند پرواز کن
بر تارک ديوار خواهي رسيد
و از آن سو همزادت را و عشقت را خواهي نگريست
هزاران حيف
پر مي زنم اما پرواز نه
گويي دست صيادي پر هاي پرواز مرا بريده است
شوق پرواز هست اما قدرت پرواز نه
خورشيد من
غروب شفق را به تماشا مي نشينم
سفر خورشيد را مي گويم
چه زيبا سفر ميکند
اما چه غريب
چه تنها
چه بي کس
چه بي مشايعت
چون عروسي با تو ابر
همانند عروس بي مادر
نخست مي خندد و سپس مي گريد
و آرام آرام به ديار تو مي آيد
من غروبش را مينگرم و تو طلوعش را
من وداعش را مي شنوم و تو سلامش را
من بدرودش را و تو درودش را
از من قهر مي کند و با تو آشتي
مي خواهم به او پيغام بدهم
تا از سوي من ببوسدت
اما صدايم را نمي شنود و در هاله ي ابر پنهان مي شود
گاه به قول بچه ها دالي ميکند و گاه مي گريزد
او مي رود ومن ميگريم
او بدرود مي گويد و من در دل به تو درود ميفرستم
در اين هنگام است که لبخند تو را
در برکه ي اشک خويش تماشا مي کنم
و چه تماشاي دلپذيري
خود را فريب مي دهم که اگر من ميگريم
تو ميخندي
و اگر پيام آور من نيست
لاجرم نگاه مرا با تو هماهنگ و متصل مي کند
اگر هيچ نيست
اگر بي پيام من به سوي تو مي آيد
دست کم يک نقطه ي نگاه مشترک که هست
يک نقطه ي اتصال يک بهانه ي ديدار
ببين به چه چيزها دلخوشم
آري من با غروب خورشيد مي گيريم
و تو با طلوع او مي خندي
اما نمي دانم چرا در همان لحظه
ناگهان چشمان فريبنده ات را در هاله يي از ابر مي نگرم
که کريم تر از ابر مي گريد
و بلور اشک هاي کريمانه ات
از ميان مژگان سياهت از ميان يک جفت چشم نگران
و غمگين
از ميان ابر از ميان افق جوانه مي زند و مي شکفد
و در اقيانوسي دور مي چکد
سقوط اشکها تو در آب ها
موج بر نمي انگيزد و طوفان را به آشوب دعوت ميکند
اي غمگين
اي زاده ي غم
اي نشاط و اي فرزند نشاط
اي واژه ي صفا و صميميت
اي معني کرامت
اي همه ايثار
اي عشق و اي تجسم محبت
اي همه پرواز
هر شب که با ياد تو به خلوت مي روم
در اين آهنگم که سازهاي شعر را کوک کنم
و نوت هاي واژه ها را بنويسم
و هماهنگي کلمات را به انتظار بنشينم
تا در تالار سکوت احساس خود را روي چنگي
افسونگر يپاشم
واژه هاي رقصنده
چون رنگين حباب هايي
در رويا و در بلنداي خيالم در هم ميلولند
و چون قطرات اشک رنگين در هم مي لرزند
و رنگين کمان شعر
در شرق انديشه ام و بر ديواره ي افق خيالم تقش مي بندد
سپس همه آهنگ مي شوند
هماهنگ مي شوند
وزن مي شوند
شور و حال مي شوند
و شعر مي شوند
شعري که تو مي پسندي
اي من
اي همزاد
اي همسفر سالهاي زندگي ام
سالهاست و شايد قرنهاست که من و تو
يک روح در دو پيکريم
يک معني در دو واژه ايم
يک خورشيد در دو آسمانيم
يک عشق در دو سينه ايم
و يک هستي در دو نيم ايم
شايد هم از يک روح
دو پيکر ساخته باشند
نازنينم
خيلي حرف دارم
اشکم اجازه مي دهخد که بنويسم و بنويسم
اما يکي در سينه ام مي گويد نه
ننويس
شايد او نخواند
شايد دوست نداشته باشد
آيا راست مي گويد ؟
بدرود
شب بخير