گیاه و سنگ نه، آتش

نادر نادرپور

نسخه متنی -صفحه : 55/ 40
نمايش فراداده

از مرداب تا دريا

زير خورشيد سحرگاهان پاييزي

اي بهار رفته از خاطر ! من آن مرداب خاموشم

آب بي لبخند حزن آلوده ي افتاده از جوشم

در دل من ، برگ هاي مرده ي ايام مي پوسند

هيچ کس در ماتم اينان نمي گريد

باد هم اينجا مي نالد

عشق من اين دختر کولي

در ميان بيشه هاي ساحل مرداب خوابيده ست

در فضاي سرد خوابش ، برگ هاي سبز

زرد مي گردند و مي افتند و مي پوسند

هيچ کس اينجا نمي گريد

باد هم اينجا نمي نالد

زير باران شبانگاهان پاييزي

در دل مرداب خاموش غريب من

آفتاب روزهاي دور مي ميرد

آه ، اي چشم عزيز آشناي من

همچنان فانوس درياي خيالم باش