اي آفريدگار
با من بگو که زير رواق بلند تو
آيا کسي هنوز
يک سينه آفتاب
و يا يک ستاره دل
در خود سراغ دارد ؟
با من بگو که اين شب تسخير ناپذير
آيا چراغ دارد ؟
آيا هنوز رأفت در خود گريستن
با مرد مانده است ؟
با من بگو که چيزي جز درد مانده است ؟
با من بگو که گوي بلورين چرخ تو
آيا به قدر مردمک چشم هاي ما
با گريه آشناست ؟
آيا هميشه از تو مدد خواستن رواست ؟
اي آفريدگار
من آرزوي يک تن دارم
تا مشعلي برآورد از دل
يا آفتابي از جگر خويش
وان را چراغ اين شب بي روشني کند
من آرزوي يک تن دارم
تا گريه را رها کند از بند
گريد بدين اميد که باران اشک او
آفاق را چو بيشه پر از رستني کند
من آرزوي يک تن دارم
تا چشمش از زلال غم آلود آسمان
چيزي به غير اشک بجويد
چيزي شبيه گوهر شادي
چيزي شبيه سرمه ي بينايي
وين خاک بي تماشا را ديدني کند
اي آفريدگار
با من بگو که اين کس را آفريده اي ؟
پاسخ نمي رسد
اي بنده ي صبور
با من بگو که حرفي ازين کس شنيده اي ؟
پاسخ نمي رسد
در آسمان ، صداي الهي نيست
در خاکدان ، به غير سياهي نيست