تو از ديده رفتي و ، از دل نرفتي
وفاي تو نارم ، خداوندگارا
چه غم گر غروري پلنگانه داري ؟
سرت از چنين باده خوش باد ، يارا
چو ديدي که من خانه در ماه دارم
پلنگ غرورت خروشيد در تو
برافراشت قامت که بر ماه تازد
درافتاد و خشم تو جوشيد در تو
من آن شب چرا دل به شيطان سردم ؟
چرا کار روشن ضميران نکردم ؟
چو ديدم که بالاتر از خود نخواهي
چرا خانه ي ماه ، ويران نکردم ؟
من آن شب چه نامهربان با تو بودم
پشيماني ام را نمي داني امشب
تو اي رفته از چشم و اي مانده در دل
بر آفاق جان جکم مي راني امشب
من امشب چه مستانه مي نالم از تو
تو در من ، چه جانانه مي خواني امشب