درآمدی بر مبانی فکری انقلاب اسلامی

محمدتقی فعالی

نسخه متنی -صفحه : 136/ 107
نمايش فراداده

د) معرفت شناسى اصلاح شده (reformed epistemology)

در سال هاى اخير خصوصاً در آمريكا، جنبش نوينِ پرنفوذى تحت عنوان معرفت شناسى اصلاح شده، ظاهر شده است. اين حركت فكرى دو نماينده مهم يعنى آلوين پلانتينجا و نيكولاس ولترستروف (Nicholas. Wolterstroff)دارد. شايد علت انتخاب اين نام، همدلىِ فكرىِ طرفداران و مدافعان اين نحله با سنّت پروتستانتيسم ـ كه به جان كالون (John Calvin)باز مى گردد ـ باشد.البته الزامى نيست كه يك فردِ قائل به معرفت شناسى اصلاح شده، كالوينسيت باشد. اين ديدگاه تامّلى جديد به مسأله توجيه باورهاى دينى دارد. خلاصه اين نظريه در يك جمله اين است كه «باور به خدا، باورى واقعاً پايه است». يعنى اعتقاد به خدا برآيند هيچ باور ديگرى نيست، و در عين حال موجّه است.

اين ادّعا، به روشنى نظريه مبناگروى در باب توجيه را تداعى مى كند. پلانتينجا به نوعى مبناگروى معتدل (moderate foundationalism) كه با مبناگروى حداكثرى (stronge foundationalism) وجوه اشتراك و افتراق دارد، ملتزم شد. در اين طرز تلقى، پلانتينجا به تمايز ميان باورهاى پايه و باورهاى غيرپايه در ساختار معرفتى (noetic structure) قائل شد. او در عين حال پذيرفت كه باورهاى واقعاً پايه اى وجود دارند كه باورهاى مستنتَج را توجيه گرند. اختلاف او با مبناگرايان حداكثرى از اين قرار است:

اوّلا وى نسبت به معيار تفكيك باورهاى پايه از باورهاى استنتاجى ايراد داشت و مى گفت: اين ملاك خودْباورى پايه نيست; زيرا فاقد ملاك پايه بودن است. از سوى ديگر دليلى وجود ندارد كه ما را ملتزم به پذيرش آن كند. ما نبايد و نمى توانيم از ابتدا معيارى عام ارائه دهيم. بنابراين ممكن است گزاره اى را پايه بدانيم، ولى واقعاً پايه نباشد; چنان كه احتمال دارد گزاره اى را غيرپايه بدانيم، در حالى كه واقعاً اين گونه نيست.

ثانياً ممكن است گزاره اى واقعاً پايه باشد، امّا امكان خطا هم در او برود. پس واقعاً پايه بودنِ يك اعتقاد، صادق بودن آن را تضمين نمى كند. اين يكى از مهم ترين تفاوت هاى او با مبناگروىِ حداكثرى است.

ثالثاً مبناگروى تعديل يافته، كار خود را با اين فرض شروع مى كند كه ساختار معرفتىِ موجودِ ما به طور كلّى معتبر است و با تحليل آن به تفكيك باورهاى پايه از غير پايه مى رسيم; پس لازم نيست ساختار ديگرى را به جاى آن بنشانيم.

راه تشخيص باورهاى پايه از باورهاى مستنتَج استقرا است. بدين ترتيب كه نخست بايد نمونه هايى از باورهايى كه به روشنى در شمار باورهاى پايه اند، گردآورد. همچنين باورهايى را كه به وضوح غير پايه اند پيش رو داشت. سپس بايد ميان اين دو دسته در پى ملاك يا ملاك هاى مشترك و عام برآمد. با دستيابى به اين ملاك ها مى توان در موارد غيرقطعى اظهار نظر كرد. در ميان انواع باورهايى كه با اين شيوه واقعاً پايه محسوب مى شوند، احتمالا باورهاى ذيل وجود دارند:

الف) باورهاى مبتنى بر ادراكات حسى; مثل «من در اين جا درختى را مى بينيم».

ب) باورهاى مبتنى بر حافظه; مثل «شب گذشته شام خوردم».

ج) باورهائى درباره وضعيت روانى ديگران; مثل «او اندوهگين است».

پلانتينجا در اين جا سؤالى جدّى مطرح مى كند: چرا باور به خدا جزء باورهاى پايه نباشد؟ فرد ديندار اين باور را كاملا موجّه مى داند. به نظر پلانتينجا غالب دينداران باور به خدا را باورى واقعاً پايه مى دانند. چكيده بيان او چنين است: در جامعه دينداران، باورهايى يافت مى شوند كه هر كدام در شرايطى خاصّ يك باور پايه محسوب مى شوند; مثلا ممكن است فردى متديّن به هنگام مطالعه كتاب مقدس عميقاً احساس كند كه خدا با او سخن مى گويد، يا بعد از انجام گناهى دريابد كه خداوند از كار او ناراضى است; بنابراين شرايط گوناگونى همچون مواجهه با كتاب مقدس، ارتكاب گناه و اعتراف به گناه وجود دارد كه اگر تحقق يابند متدنّيان به گزاره هاى ذيل به عنوان گزاره اى پايه، اعتقاد مى يابند:

ـ خداوند با من سخن مى گويد;

ـ خداوند از من ناخشنود است;

ـ خداوند مرا آمرزيده است.

پلانتينجا مى گويد آنچه مسلّم است اين كه گزاره «خدا وجود دارد.» گرچه در ميان گزاره هاى پيش گفته نيست، لكن اعتقاد به آن گزاره ها بدون اعتقاد به خدا امكان ندارد. بنابراين اعتقاد به خدا هم يك باور پايه خواهد بود.

در اين ديدگاه لازم نيست براى اثبات خدا دليلى ارائه شود. در واقع اين نظريه چالش شاهدگروانى همچون ارسطو، آكويناس و دكارت را پاسخ مى دهد; با اين فرضيه كه باور به خدا بى نياز از دليل و شاهد است. اين رأىِ جسورانه و بديع و جالبِ پلانتينجا كه خود در شمار پرنفوذترين و بحث انگيزترين فيلسوفان دين معاصر است، كاملا براى دفاع از دين و باورهاى ايمانى طرّاحى شده است و در عين حال نقدى است هم بر الحاد و هم بر چالش شاهدگروان و هم بر مبناى الهيات طبيعى كه اعتقاد به خدا را نيازمند دليل و شاهد تلقّى مى كرد.

اگر اين نتيجه و طرز تلّقى صحيح باشد نتيجه اى بسيار مهم است و لازم است در بسيارى از بحث هاى فلسفه دين، تجديد نظرهاى اساسى صورت گيرد. از سوى ديگر شايد بتوان گفت كه ميان اين نظريه و سخن مرحوم علاّمه طباطبايى در مبحث «الهيات بالمعنى الاخص» قرابت و شباهتى وجود دارد.زيرا ايشان در آن جا مى كوشد وجود خدا را مستغنى از دليل و به مثابه قضيه اى بديهى يا نزديك به بديهى تلقّى نمايند. همچنين چه بسا بتوان گفت ـ طبق يك نظريّه ـ در قرآن وجود خدا مفروغٌ عنه تلقى شده است و آيه اى كه صريحاً يا تلويحا در صدد اثبات اصل وجود خدا بر آمده باشد، در قرآن وجود ندارد. به هر روى مى توان نشانه هايى از نظريه پلانتينجا را در فرهنگ اسلامى هم يافت.