3. معرفت از راه آشنايى (knowledge by acquaintance)
اين اصطلاح، ريشه در كلمات راسل دارد. راسل معتقد بود كه معرفت به دومعناى كلى به كار مى رود:
ـ معرفت درباره حقايق (knowledge about truths). مثل اين كه شخص Sمى گويد: «مى دانم كه P» در اين نوع معرفت، متعلَّق معرفت احكامند (Judgments) كه به صورت باور يا اعتقاد بيان مى شوند. معرفت بدين معنا مقابل خطا است و با اين نوع از معرفت، ادعاى دانستن گزاره اى صادق را داريم; زيرا از شرايط معرفت اين است كه صادق باشد. معرفت به اين معنا بر «معرفتِ اين كه» منطبق است.
ـ معرفت به اشيا things) of (knowledge. در اين مورد، معرفت به اشيا تعلق مى گيرد; اين معرفت خود به دو گونه است:
1. معرفت از راه آشنايى. تمام معرفت هاى مفردى كه از راه داده هاى حسّى حاصل مى آيند از اين نوعند; مثل اين كه مى گوييم:اين قرمزى را مى شناسم; اين سردى را مى شناسم. معرفت از راه آشنايى از نوع مفاهيم مفرد (= تصور) بوده و متعلَّق آن از سنخ عَرَض و نمود است. راسل براساس تحليلى كه در اول كتاب مهم خود ـ مسائل فلسفه ـ ارائه مى دهد، توضيح مى دهد كهاگر توجه خود را به ميزى معطوف كنيم، خواهيم ديد با چشمْ مربع و قهوه اى بودن آن را مى بينيم; با لامسه نرمى و سردى آن را احساس مى كنيم. اگر آهسته به آن ميز ضربه وارد كنيم، صدايى به گوش مى رسد، و همچنين درباره ساير حواس، امورى كه از راه حواس درك مى شوند ظواهر و نمودهاى اين پديده اند كه تا واقعيت فاصله بسيار دارند. نمودها قائم به مدرِكند، نه مستقل از او. لذا ميان اين دو گزاره فرق بسيار است: «اين ميز سرخ است.» و «به نظرم مى رسد اين ميز سرخ است». بنابراين ما تنها از اوصاف، اعراض و نمودها با خبريم و اينها از راه داده هاى حسى وارد مى شوند.
اين سخن گرچه متأثر از كانت است ـ آن جا كه او ميان بود و نمود فاصله انداخت و تنها نمودها را قابل ادراك دانست ـ لكن منشأ پيدايش برخى از نظريات مهمى در معرفت شناسى شد. به هر حال تمام ادراكات و معرفت هايى كه از راه حس و به طور مستقيم از خارج حاصل آيد ـ كه طبعاً اعراضِ پديده خواهند بود ـ معرفتِ از راه آشنايى است. اطلاعاتى كه ما از جهان خارج به طور مستقيم و از درون خود داريم از اين قبيلند.
2. معرفت از راه توصيف (description knowledgeby). درك ما از «ميز» به عنوان موجودى جوهرى معرفت از راه توصيف است; زيرا حس ِ جوهرشناس نداريم، پس جوهر را از راه اوصاف او مى شناسيم. البته اين اوصاف از راه داده هاى حسىِ مستقيم به دست مى آيند; به عبارت ديگر معرفت از راه توصيفْ مسبوق به معرفت از راه آشنايى است; چنان كه چون متوقف بر دانستن حقايقى درباره آن شىء است، ظهور آن پس از «معرفت درباره حقايق» است. معرفت به «جواهر»، «امور طبيعى» و «ديگر اذهان»، از قبيل معرفت از راه توصيف است. نتيجه اين طرز تلقى چيزى جز اصالت حس و تجربه ـ كه مبناى تفكر راسل را تشكيل مى دهد ـ نيست.
حاصل آن كه از ميان سه اطلاق و كار برد معرفت، تنها نوع اول دغدغه و دل مشغولى معرفت شناس است. البتّه مى توان معرفت را با واژه هاى ديگرى نيز بيان كرد; مثلاً گفت «مى دانم چرا على رفت». ولى بايد توجه داشت كه اين نوعى مستقل نيست; بلكه چون در مقام تبيين است، بدين معنا است كه «مى دانم كه علّت رفتن على چيست.» پس اين نيز به «معرفتِ اين كه» قابل بازگشت است. همچنين نوع دوم (مهارت) اساساً معرفت نيست; چنان كه معرفت از راه آشنايى چون از سنخ مفاهيم و تصورات است به كار معرفت شناسى نمى آيد.
گفتنى است كه مفاهيم (concepts) تا اواخر قرن نوزدهم، در مباحث مختلف معرفت شناسى حضورى چشمگير داشته است; ولى در قرن حاضر كه معرفت شناسى به عنوان علمى سامان و تدوين يافت، مبحث مفاهيم به دلايلى ـ كه مجال ذكر آن نيست ـ از اين علم خارج شد و علم معرفت شناسى حوزه و قلمرو خود را تنها در جهان گزاره ها و قضايا گسترد. نتيجه آن كه از ميان كاربردهاى معرفت، تنها قسم اول ـ معرفتِ اين كه يا به طور خلاصه معرفت ـ كه از سنخ معرفتِ گزاره اى است، كانون معرفت شناسى شد.