اگر كسى ادعاى «معرفت» كرد و گفت: «مى دانم كه فردا باران مى بارد» اين شخص نخست بايد چه شرايطى را احراز كرده باشد؟ ما انتظار تحقق چه شرايطى را از سوى او داريم، تا او را در اين مدّعا محق و مجاز بدانيم؟ به تعبير ديگر شرايط و عناصر معرفت كه تنها با تحقق همه آنهامعرفت حاصل مى آيد، چيست؟ تحليلى ساده به ما نشان مى دهد كه اگر شخصى مدعى معرفت باشدبايد:
ـ گزاره صادقى وجود داشته باشد;
ـ اين گزاره ربط و پيوندى با عارف داشته باشد; يعنى شخص عالم به آن گزاره معتقد و باورمند باشد;
ـ شخص ِ مدعى ِ معرفت بر اين اعتقاد دليل و باور داشته باشد.
پس اگر گزاره اى صادق وجود داشت و شخصى به آن باور داشت و آن شخص بر اين باور دليل و شاهد كافى گرد آورد، در اين صورت مى توانيم گفت كه آن شخص از نظر معرفت شناسى «مجاز» است تا ادعاى معرفت كند; يعنى اگر با تحقق اين سه شرط گفت: «مى دانم» وى مسؤوليت و وظيفه معرفتىِ (epistemic responsibility) خود را انجام داده و معرفت ارضا (satisfy)شده است.
knowledge= justified true belief به بيان منطقى اگر شخص Sمى گويد «معرفت دارم كه P» حصول سه شرط لازم و كافى است:
1. P، يعنى گزاره P صادق است;
2. شخصِ S باور دارد كه P; يعنى گزاره P با شخص عارف پيوندى دارد كه از آن مى توان به اعتقاد يا باور ياد كرد;
3. S در اين باور كه P موجّه است; يعنى شخص S بايد بر اين باور كه P، شاهد و دليل كافى و وافى فراهم آورد.
بنابراين به اقتضاى شرط اول، هر كس كه ادعاى معرفت داشت، گزاره متعلَّق معرفت او بايد صادق باشد. شرط دوم مقتضى آن است كه مدعىِ معرفت باور و اعتقادى به گزاره داشته باشد، و اجابت شرط اخير در صورتى است كه عارف بر اين باورِ صادق دليل ارائه دهد و شواهد كافى، ادعاى او را پشتيبانى كند.
از سوى ديگر مى توان گفت:
اگر شخص a معرفت دارد كه P، پس P صادق است; p طkap اگر شخص a معرفت دارد كه P، پس a باور دارد كه p; bapط kap اگر شخص a معرفت دارد كه P، پس a در اين باور كه p موجّه است; jbap ط kap مثلاً اگر گفتيم كه مى دانم كه «على بيمار است»، اوّلاً لازم است كه على واقعاً بيمار باشد; به عبارت ديگر گزاره «على بيمار است» صادق باشد. ثانياً من به اين گزاره كه «على بيمار است» باور داشته باشم و الاّ اگر در من اعتقاد و پذيرش نسبت به اين گزاره پديد نيامد، نمى توانم گفت: «من مى دانم على بيمار است» و ثالثاً من بايد بر اين باور دليلى كافى اقامه كنم; مثل رنگ چهره على، پاسخ منفى آزمايش، يا تأييد پزشك.
سه شرط مذكور براى معرفت شرط لازم و كافى است; يعنى تحقق هر سه شرط براى تحقق معرفت ضرورى است و نيز هيچ عنصر ديگرى در معناى معرفت دخيل نيست; به ديگر سخن تعريفِ سه جزئىِ معرفت (knowledge of definition tripartite) تعريفى جامع و مانع است. قيد اول ـ Pصادق باشد ـ معرفت را از جهل مركب مى رهاند. اگر در واقع Pصادق نباشد، يعنى اوضاع و احوال خارجى غير از مضمون P باشد و شخص S، p را باور كند، اين جهل مضاعف و مركب خواهد بود; زيرا او نمى داند كه نمى داند. همچنين از آن جا كه صدق و كذب در محدوده اخباريات است، تمام انشاييات و احكام دستورى از صواب و خطا برىّ اند و از دايره معرفت ـ به اصطلاح مذكور ـ بيرون مى روند; مگر آن كه احكام انشايى به گزاره هاى اخبارى تحويل (reduction) شوند، يا معرفت شناسىِ ديگرى براى احكام دستورى و انشايى پديد آيد و اتفاقاً امروزه اين سنخ معرفت شناسى، تحت عنوان «معرفت شناسى ارزشى»(Virtue epistemology) يا «معرفت شناسى اخلاقى» (Moral epistemology) تدوين شده است. نتيجه آن كه: قبلاً ديديم مبحث مفاهيم از معرفت شناسى بيرون رفت، و در اين جا مى بينيم احكام انشايى از پهنه بحث هاى معرفت شناسى خارج مى شود.
قيد دوم ـ شخص S باور دارد كه P ـ بدين منظور است كه در معرفت لازم است متعلّق علم، ربط و نسبتى با شخص عالم داشته باشد و الاّ هر آنچه در واقع است اگر حتى به صورت گزاره اى درآيد، ولى با عالِم پيوند نخورد، معرفتى پديد نخواهد آمد. حاصل اين دو قيد آن است كه هر گزاره اى داراى دو نسبت و ارتباط است: ارتباطى با بيرون كه صدق و كذب ـ شرط اول ـ ناظر به آن است و ارتباطى با درونِ شخص ِ عارف و عالم كه محور عناوينى از قبيل يقين، وضوح، يا ظن و در يك كلمه باور مى باشد. بنابراين صدق، عنوانى است براى ارتباط گزاره با خارج; چنان كه يقين و باور ناظر به ارتباط گزاره با شخص عالم است. پس شرط اول، مولّفه عينى معرفت (knowledge ofobjective component) است و شرط دوم مولّفه ذهنى معرفت (knowledge of component subjective).
قيد سوم ـ باور Sبه pموجّه باشد ـ براى پرهيز از حدس صائب (guess lucky) است. اگر من «حدس زدم» كه على پشت ديوار است، و «واقعاً» او پشت ديوار بود، در اين جا شرط اول و دوم، يعنى باورِ صادق وجود دارد. اما اگر از من بپرسند بر اين ادعا چه دليلى دارى، پاسخ نتوانم گفت. زيرا من فقط حدس زده بودم; يعنى تيرى در تاريكى انداخته ام (dark the in shot). پس در اين حالت، شرط سوم يعنى شاهد (evidence) مفقود است. به عبارت ديگر حدس صائب يا رأى صحيح، مؤيَّد به دليل نيست; ولى معرفت، مؤيَّد به دليل است. عارف بايد مأخذ باور خود را نشان دهد; ولى در رأى صحيح شخص ِ واجد ِ رأى از مأخذنمايى عاجز است. پس صاحب معرفت توان آن را دارد كه صحت عقيده خويش را مدلّل ساخته ديگران را نيز با خود هم عقيده كند. زيرا شاهد و دليل، امرى است كه ناباورمرد را، باور مرد مى كند و دليل امرى است كه به كار تعاطى با ديگران مى آيد. به اصطلاح رأى صواب و حدس صائب و باور صادق، ناظر به عالم ثبوت است و ارائه دليل و شاهد ناظر به عالم اثبات; يعنى قيد اولِ معرفت ملاك ثبوتىِ معرفت است و قيد آخر ملاكِ اثباتى. زيرا ارائه دليل و شاهد راه كشف صدق است. بنابراين اخذ دو قيد «صدق» و «توجيه» در معرفت لازم و ضرورى مى نمايد و يكى از ديگرى ناگزير است. از اين رو است كه گفته اند: «معرفت، واژه اى موفق (success-word) است; زيرا با خود صدق و توجيه را مى آورد».
نتيجه آن كه تعريفِ سه جزئىِ معرفت هر چند مايه و ريشه در كلمات افلاطون دارد، شكل نهايى خود را به عنوان تعريفى سنتى (definition traditional) در قرن اخير يافت و با اقبال بيشتر معرفت شناسان مواجه شد.