در باب ايمان به طور كلى دو نظريه وجود دارد: برخى آن را از مقوله اعتماد، اطمينان يا توكل مى دانند; با اين تفاوت كه «من به تو اعتماد دارم» يعنى تو را پشتوانه روحى خود قرار داده ام و «من به تو اطمينان دارم» يعنى با تو به آرامش مى رسم و «من به تو توكل دارم» يعنى مشكلات خود را به دوش تو مى اندازم. ايمان به اين معنا يك حالت روانى و «رهيافتى انسانى» است; به عبارت ديگر در اين معنا شناخت و معرفت ِ راه ندارد و ايمان در اين معنا از سنخ علم و آگاهى نيست. همچنين متعلَّق آن هميشه «موجود انسانوار است». اگر به موجودى ايمان آورديم به او اعتماد، اطمينان، و توكل كرده ايم; چه انسان باشد و چه غيرانسان كه در اين صورت لازم است اوصاف انسانى داشته باشد.
ديدگاه ديگر آن است كه ايمان نوعى شناخت و آگاهى است. در اين معنا ايمان اولاً از مقوله معرفت است، و ثانياً متعلَّق آن هميشه يك قضيه و گزاره خواهد بود، نه موجودى خارجى; مثلاً ايمان دارم كه خدا وجود دارد، يعنى گزاره «خدا هست» متعلَّق ايمانِ من است. پس ايمان در اين دو معنا، از دو جهت تمايز و اختلاف دارند.
منشأ اختلاف را مى توان در ريشه لغوى واژه faith يافت. اگر آن را مشتق از ريشه لاتين faducia بدانيم، از سنخ معرفت نيست و نوعى حالت روحى خواهد بود. ولى اگر از ريشه لاتين fides اخذ شده باشد، از گروه علم و آگاهى است. ايمان به معناى دوم را مفهوم معرفتى يا معرفت بخش ِ ايمان (cognitive) يا ايمان گزاره اى (propositional faith) مى گويند.
توماس آكويناس و كافمن از ديدگاه دوم حمايت مى كنند. آنسلم رأى اول را پسنديده است.
معرفت، اصناف ديگرى نيز دارد; مثلاً استقرا، بيّنه (testimony)، شهود (intuition) درون نگرى (introspection) و وحى (revealation) ـ فصل سوم به اين صنف معرفت خواهد پرداخت ـ از ديگر موارد معرفتند كه بحث درباره همه آنها مجال و فرصتى بس فراخ تر از اين مى خواهد.