مرحوم ملا احمد نراقى در كتاب پرنور « طاقديس » داستانى را در محور نماز به مضمون زير به صورت نظم نقل كرده :
در كنار شهرى خاركنى زندگى مىكرد كه فقر و فاقه او را به شدت محاصره كرده بود . روزها در بيابان گرم ، همراه با زحمت فراوان و بىدريغ خود مشغول خاركنى بود و پس از به دست آوردن مقدارى خار ، آن را با پشت خود به شهر مىآورد و به ثمن بخس به خريداران مىفروخت .
روزى در ضمن كار صداى « دور شو ، كور شو » شنيد ، جمعيتى را با آرايش فوقالعاده در حركت ديد ، براى تماشا به كنارى ايستاد ، دختر زيباى امير شهر به شكار مىرفت و آن دستگاه و عظمت از آن او بود .
در گير و دار حركت دختر امير ، چشم جوان خاركن به جمال خيره كننده او افتاد و به قول معروف دل و دين يكجا در برابر زيبايى خيره كننده او سودا كرد .