به خيمه رسيدند ، مشك را بر زمين نهادند ، از صاحب خيمه خداحافظى كرده و به سوى مقصد به حركت آمدند ، فرزندان پيرزن از راه رسيدند ، به آنان گفت :
آن مردى كه به اين علامت در بين آن چند نفر است به من كمك كرد و آب از چاه كشيد و تا درون خيمه آورد ، برويد و از وى سپاس گزارى كنيد ، بچهها دويدند ، چشمشان به ديدار جمال الهى رسول خدا صلىاللهعليهوآله روشن شد ، به آن جناب عرضه داشتند : مادر ما در آتش شوق ديدار شما مىسوزد ، برگرديد تا وجود مباركتان را زيارت كند ، او شما را نشناخته ، حضرت برگشتند ، فرزندان آن زن به سوى وى دويدند و فرياد زدند :
مادر ! آن كه براى آب كشيدن از چاه و آوردن به خيمه به تو كمك كرد محبوب تو رسول خدا صلىاللهعليهوآله بود ، پيرزن نزديك بود از شوق اين خبر قالب تهى كند ، به محضر رسول خدا صلىاللهعليهوآله رسيد و خداى را بر اين نعمت آسمانى و معنوى و ملكوتى شكر كرد !
امام باقر عليهالسلام مىفرمايند :
جوانى بود يهودى كه بسيارى از اوقات خدمت رسول خدا مىرسيد ، رسول الهى رفت و آمد زيادش را مشكل نمىگرفت و چه بسا او را دنبال كارى مىفرستاد يا به وسيله او نامهاى را به جانب قوم يهود مىفرستاد .
چند روزى از جوان خبرى نشد ، پيامبر عزيز سراغ او را گرفت ، مردى به حضرت عرضه داشت : امروز او را ديدم در حالى كه از شدّت بيمارى بايد روز آخر عمرش باشد . پيامبر با عدّهاى از يارانش به عيادت جوان آمد ، از بركات وجود نازنين پيامبر اين بود كه با كسى سخن نمىگفت مگر اينكه جواب حضرت را مىداد ، پيامبر جوان را صدا زد ، جوان دو ديدهاش را گشود و گفت : لبيك يا ابا القاسم ، فرمودند بگو : «اشهد ان لا اله الاَّ اللّه و انى رسول اللّه» .