عرفان اسلامی

حسین انصاریان

جلد 10 -صفحه : 215/ 141
نمايش فراداده

به خيمه رسيدند ، مشك را بر زمين نهادند ، از صاحب خيمه خداحافظى كرده و به سوى مقصد به حركت آمدند ، فرزندان پيرزن از راه رسيدند ، به آنان گفت :

آن مردى كه به اين علامت در بين آن چند نفر است به من كمك كرد و آب از چاه كشيد و تا درون خيمه آورد ، برويد و از وى سپاس گزارى كنيد ، بچه‏ها دويدند ، چشمشان به ديدار جمال الهى رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله روشن شد ، به آن جناب عرضه داشتند : مادر ما در آتش شوق ديدار شما مى‏سوزد ، برگرديد تا وجود مباركتان را زيارت كند ، او شما را نشناخته ، حضرت برگشتند ، فرزندان آن زن به سوى وى دويدند و فرياد زدند :

مادر ! آن كه براى آب كشيدن از چاه و آوردن به خيمه به تو كمك كرد محبوب تو رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بود ، پيرزن نزديك بود از شوق اين خبر قالب تهى كند ، به محضر رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله رسيد و خداى را بر اين نعمت آسمانى و معنوى و ملكوتى شكر كرد !


  • بكوشيد تا رنج‏ها كم كنيد كه گيتى فراوان نماند به كس براين گفته‏ها بر نشانه منم جز از بندگى پيشه من مباد همى خواهم از كردگار جهان كه با زيردستان مدارا كنم كه با خاك چون جفت گردد تنم نگيرد ستمديده‏اى دامنم[356]

  • دل غمگنان شاد و بى‏غم كنيد بى‏آزارى و داد جوييد و بس سر راستى را بهانه منم جز از راست انديشه من مباد كه نيرو دهد آشكار و نهان زخاك سيه مشك سارا كنم نگيرد ستمديده‏اى دامنم[356] نگيرد ستمديده‏اى دامنم[356]

توبه جوان يهودى

امام باقر عليه‏السلام مى‏فرمايند :

جوانى بود يهودى كه بسيارى از اوقات خدمت رسول خدا مى‏رسيد ، رسول الهى رفت و آمد زيادش را مشكل نمى‏گرفت و چه بسا او را دنبال كارى مى‏فرستاد يا به وسيله او نامه‏اى را به جانب قوم يهود مى‏فرستاد .

چند روزى از جوان خبرى نشد ، پيامبر عزيز سراغ او را گرفت ، مردى به حضرت عرضه داشت : امروز او را ديدم در حالى كه از شدّت بيمارى بايد روز آخر عمرش باشد . پيامبر با عدّه‏اى از يارانش به عيادت جوان آمد ، از بركات وجود نازنين پيامبر اين بود كه با كسى سخن نمى‏گفت مگر اينكه جواب حضرت را مى‏داد ، پيامبر جوان را صدا زد ، جوان دو ديده‏اش را گشود و گفت : لبيك يا ابا القاسم ، فرمودند بگو : «اشهد ان لا اله الاَّ اللّه‏ و انى رسول اللّه‏» .