عرفان اسلامی

حسین انصاریان

جلد 13 -صفحه : 380/ 241
نمايش فراداده

او با دل نورانى و روشنش شب و روز در كوفه به عبادت خدا مشغول بود و از اين كه به خاطر نابينايى نتوانست براى يارى حضرت سيدالشهدا در كربلا حاضر شود سخت ناراحت بود ، ولى عاقبت در راه امام مظلومان و سرور شهيدان شهيد شد و نام مبارك خود را جاودانه كرد .

چگونگى شهادتش بدين قرار است : پس از شهادت امام و اسارت اهل بيت عليهم‏السلامروزى به عادت هميشگى‏اش براى عبادت به مسجد كوفه آمد ، در اين وقت احساس كرد گروهى وارد مسجد شدند . آن گاه پسر زياد آن جرثومه آلودگى به منبر رفت و در كمال بى‏شرمى و وقاحت چنين گفت : ستايش خدايى كه حق و اهل حق را غلبه داد و اميرالمؤمنين يزيد بن معاويه را يارى كرد و دروغگو پسر دروغگو را به قتل رساند !

عبداللّه چون اين سخنان ياوه را شنيد فرياد برآورد ـ فريادى در سخت‏ترين فضاى اختناق ـ : اى فرزند مرجانه ! اى دشمن خدا ! دروغگو و پسر دروغگو تو هستى و آن كه به تو اين پست و مقام را واگذار كرد ، تو دستور مى‏دهى فرزندان پيامبر را بكشند سپس بر منبر مسلمانان رفته و اين چنين دهن كجى مى‏كنى ؟ !

ابن زياد از شنيدن اين سخنان سخت ناراحت شد و فرياد زد : اين گوينده كه بود ؟

عبداللّه فرياد زد : اى دشمن خدا ! اى دروغگو ! پسر دروغگو ! من بودم ، آيا دودمان پاك پيامبر را كه خداوند رجس و پليدى را از ساحت مقدس آنان دور كرده به قتل مى‏رسانى و ادعاى اسلام مى‏نمايى ، اى داد ! كجايند فرزندان مهاجران و انصار ، چرا از اين متجاوز لعنت شده فرزند لعنت شده به زبان رسول اكرم ، انتقام نمى‏كشند ؟ !

اين سخنان ، پسر زياد را تبديل به يك آتش پاره كرد ، همان وقت دستور دستگيرى عبداللّه را داد ، گروهى از ماموران به طرف او آمدند ، عده‏اى از طايفه عبداللّه به حمايت برخاستند ، با ايجاد شدن كشمكش سخت ، عبداللّه را از دست ماموران نجات داده و به خانه‏اش بردند .

سرانجام محمد اشعث به دستور ابن زياد با گروهى زياد براى دستگيرى او حركت كردند ، در اين موقعيت گروه عبداللّه مغلوب شده و عده‏اى كشته شدند ، فاجران به در خانه عبداللّه رسيدند ، در را شكسته و وارد خانه شدند ! !

عبداللّه به دختر با شهامتش گفت : شمشير مرا بده و از هر طرف به من حمله شد مرا راهنمايى كن تا شرّ آنان را دفع كنم .

دختر شمشير پدر را به دست او داد و به راهنمايى آن مرد بينادل مشغول شد ، عبداللّه با خواندن رجز به دشمن عنود حمله‏ور شد و به دفع جنايت آنان شمشير زد ، دختر گفت :

اى پدر ! كاش مرد جنگاورى بودم تا پيش روى تو با اين فاسقان مى‏جنگيدم ؟

دشمن به سوى عبداللّه مى‏آمد او شمشيرش را با كمال شجاعت و قوت مى‏گرداند و باقدرت شگفت‏آورى آنان را مى‏كشت ، پنجاه سوار و بيست و دو پياده كشته شدند تا دستگير شد و نزد ابن زياد قرار گرفت ، ابن زياد گفت : شكر خداى را كه تو را رسوا كرد ، عبداللّه گفت : اى دشمن خدا ! به چه چيز مرا رسوا كرد ، به خدا سوگند ! اگر چشم داشتم جهان را بر تو تاريك مى‏كردم ، آن گاه پسر زياد براى جواز قتل عبداللّه چنين گفت : اى عبداللّه ! درباره عثمان چه مى‏گويى ؟ عبداللّه گفت : اى ملعون ! اى پسر مرجانه ! مرا با عثمان چه كار ؟ خوب كرد يا بد ، خداوند به عدل بين او و مردم داورى خواهد كرد ، تو از خودت و پدرت و يزيد و پدرش سؤال كن .