تا كند تحصيل از مردم رضا
مردمان رو سوى من آورده اند
من نمى دانم چه بايد گويمت
هر چه من دانم تو هم دانى درست
چون خليفه بوده اى در موطنم
هر چه من بشنيده ام، بشنيده اى
با رسول حق تو بودى همنشين
از ابوبكر و عمر در كار حق
چونكه داماد نكو پيغمبرى
پس ترا سوگند بادا بر خدا
كور كى هستى كه در راهت نهند؟
راه حق پيدا، نشان دين بپاست
بهترين بنده، بچشم كردگار
خود هدايت گشته و رهبر شدست
جام بدعت بشكند با اقتدار
راه سنتها و بدعتها تمام
بدترين مردمان نزد خداست
گمرهست و خلق را گمره كند
تيغ بدعت را كند برا و تيز
خويش بشنيدم كه پيغمبر چه گفت
پيشواى ظالم آيد سر بزير
در جهنم آن پليد رو سيا
عاقبت او را كه گرديدست خوار
پس قسم بادا به عزتهاى او
پيش از اينها گفته مى شد عاقبت
چون شود كشته، در جنگ و ستيز
كارها بر خلق گردد مشتبه
باز نشناسند باطل را ز راست
بهر مروان چارپائى گشته اى
سالها از عمر تو گرديده طى
گفت عثمان مهلت از مردم بخواه
گفت امام اهل مدينه حاضرند
بهر ديگر شهرها هم، كن گسيل
قاصدى تا بهرشان باشد دليل
پس امام آمد بر او زد اين ندا:)
نزد تو، من را ميانجى كرده اند
يا كدامين چاره اى را جويمت
مى شناسى راه حق را از نخست
از چه چيزى من ترا آگه كنم
هر چه من ديدم ز مردم، ديده اى
همچنانكه من بدم با او قرين
بيشتر بودى نكو و مستحق
آن دو تن بودند زين نعمت برى
جان خود را حفظ كن از اين بلا
نيستى جاهل كه تعليمت دهند
ريشه ى اين اشتباهات از كجاست؟
هست امامى عادل و پرهيزكار
زنده ساز راه پيغمبر شدست
زنده سازد شيوه ى پروردگار
آشكارست و مشخص بر امام
ظالمى كه مردمان را مقتداست
دست مردم را ز حق كوته كند
با گلوى سنت اندازد ستيز
كيست با دوزخ به روز حشر جفت
نه ورا يارى بود نه دستگير
گرد خود چرخد چو سنگ آسيا
در ته دوزخ ببندند استوار
مى كشندت خلق راه چاره جو
كشته مى گردد امامى بيجهت
باز گردد تا زمان رستخيز
فتنه ها سازند مردم را تبه
وه چه خونريزى كه از اين فتنه خاست
بر مراد او بهر سو گشته اى
چون شدى بازيچه ى تزوير وى؟
تا تلافى سازم آنچه شد تباه
زود مهلت خواه كايشان ناظرند
قاصدى تا بهرشان باشد دليل
قاصدى تا بهرشان باشد دليل
خطبه 164-آفرينش طاووس
كارگاه آفرينش شد پديد
لطف خلقت را بديد و قدرتش
عقلها تسليم كار او شدند
خلقتش افكند در عالم خروش
داد مسكن مرغكان را هر گروه
هر يكى را شكل و بالى مختلف
پر كشد هر كس به ميزان توان
از عدم آورد، مرغان را پديد
هيئتى از استخوان در زير پوست
دسته اى را جثه اى سنگين نهاد
با مهارتهاى خود با اقتدار
دسته اى را رنگ خالص ريختست
دسته اى را رنگهائى در برست
هست طاووس اين ميانه بس شگفت
در بر طاووس زد بالى رقم
چون دمش شد پيچ در پيچ و دراز
بر فرازد بر سرش چون بادبان
لوح پر نقشى كه مى نازد، مدام
جثه اش سنگين ولى همچون خروس
داستانى گويمت كه ديده ام
عده اى گويند كه طاووس نر
اشك را بر مرغ ماده مى دهد
اينچنين دارند پندارى غلط
اشك، او را مى نمايد بارور
گرچه باشد داستانى بس شگفت
زاغ ماده مى كند منقار باز
ماده از آن بار گيرد اى عجب
گر به طاووسى نگه سازى نكو
حلقه هائى همچو خورشيد منيز
گوئيا باشد چو گلهاى بهار
يا بود چون جامه هائى پر نگار
يا نگينى در دل انگشترى
با تكبر گام بگذارد براه
طوق رنگين دارد و رختى طراز
زار مى گريد چو بيند پاى خويش
بانگ او بر درد او باشد گواه
زشت چون پاى خروسان خلاس
استخوان ساق پايش ناتميز
ليك پشت گردنش يك دسته بال
همچو ابريقى كشيده گردنش
آخر گردن چو اندازى نگاه
بر سر و گردن سياهيهاى ناب
بر سياهى رنگ خاصى ريخته
در شكاف گوش حيوان نيز هم
چون گل بابونه مى گردد پديد
رنگهائى كه در عالم رخ نمود
جلوه ى آن رنگ باشد بيشتر
همچو گلزارى پر از گلهاى ناب
گاه پرها را بريزد از بدن
ريزش پرهاى او چون برگزير
بار ديگر رويد و گردد درست
رنگها در جاى خود، آنسانكه بود
موى نايش را اگر سازى نظر
گاه مانند زمرد، گه طلا
وصف اين خلقت، بدين گونه دقيق
كى زبان عقل طعمش را چشد
درك آن از حد وهم آمد برون
پاك باشد ايزدى كز قدرتش
جانداران آفريده كردگار
ظاهر مخلوقها، بارز بود
از ظرافتهاى خلقت هست بس
خلق كرده ماهيانى بس بزرگ
پاك و سبحانست آن يكتا ربى
زنده ماند با همان فطرت بجا
ادامه ى خطبه در وصف بهشت.
بر بهشت و وصف حالش بنگرد
گرچه زيبا و فريباى دلست
گردد از دام خوشيهايش رها
گرچه باشد دخترى بس عشوه گر
از درختى در كنار جويبار
هست در خاكى معطر همچو مشك
خوشه هاى لولو از آن ريختست
از نگين ميوه ها سهمى ببرد
ناگهان برند آن ستر عفاف
تا نبيند ميوه چين، آزار غم
گرد كاخ مومنان خوش سرشت
كه همى نوشند ايشان جاى آب
خوش بود بر ساكنان اين سرنوشت
رنج رفتن را به كنجى افكنند
شرح اين باغت بيايد در نظر
دل در اين دريا بگردد غوطه ور
پر كشد تا زود طى گردد فراق
زود بر خيزى ز پاى منبرم
تا شوى همسايه اهل قبور
در گروه آن كسان بدهد قرار
منزلى يابند پاك و جاودان
منزلى يابند پاك و جاودان
جامد و انسان و حيوان آفريد
شاهدان آورد بر اين خلقتش
معترف بر اقتدار او شدند
بانگ يكتائى او آمد به گوش
بر زمين و دره ها و روى كوه
بر صفاتى ويژه ى خود متصف
در فضاى آسمان بيكران
بس شگفت انگيز نقشى را كشيد
پرده اى از بال و پر بر روى اوست
نعمت پرواز بر آنها نداد
رنگ هر يك را جدا زد كردگار
رنگ ديگر را بدان ناميختست
گردن آنها به رنگى ديگرست
هيئتش صد رنگ را در بر گرفت
استخوانهايش سر آورده به هم
مى شود در پيش جفت خويش باز
خويشتن چون ناخدائى زير آن
بس خرامان مى نهد هر سوى گام
مى نمايد جفت خود را ناز و بوس
تا نپندارى فقط بشنيده ام
چشم را پر اشك سازد چون گهر
مى شود آبستن و تخمى نهد
كه بود تلقيحشان بر اين نمط
نيست از آميختن با مرغ نر
زين عجبتر نيز هم صورت گرفت
زاغ نر طعمه نهد در آن بناز
خلقتى اين گونه آيا كرده رب؟!!
شانه اى سيمين بود پرهاى او
چون نگينهائى ز زر روى حرير
كز همه سو چيده شد در يك كنار
شد از آن برد يمانى شرمسار
چون ببيند دل ببازد مشترى
بر دم و پرهاى خود دارد نگاه
قهقهه سر مى دهد با فخر و ناز
همچو مظلومى كه قلبش گشته ريش
كاين چه پاى لاغرست و زشت آه
اوفتد از زشتى آن در هراس
خاركى روئيده از آن زشت و ريز
سبز و زيبا هست در حد كمال
سر فرازى مى نمايد بر تنش
همچو وسمه، سبز مايل بر سياه
گوئيا پوشانده خود را با حجاب
رنگ سبزى هم بدان آميخته
خط باريكيست چون نوك قلم
در ميان تيرگى خالى سپيد
جملگى در پيكرش دارد وجود
در تن او تا كه در جاى دگر
بى نياز از بارش و از آفتاب
بار ديگر پشت هم رويد ز تن
همچو شاخه، استخوانها لخت نيز
همچنانكه بود از روز نخست
كى دگرگونى در آن يابد وجود
سرخ چون گلگونه گردد جلوه گر
مختلف الوان نمايد بر ملا
عقل كى داند اگر گردد دقيق
گفته كى در بند توصيفش كشد
شد زبان از شرح اندامش زبون
عقلها عاجز ز درك خلقتش
پيش چشم خلق كرده آشكار
باز عقل از وصف آن عاجز بود
اينكه پا دارند هم مور و مگس
پيلهائى نيز سنگين و سترگ
كه اگر روحى دمد در قالبى
تا زمانى كه فرا آيد فنا
هر كسى با چشم بيناى خرد
دل كند از هر چه در اين منزلست
خواهش دل را نهد در زير پا
دل نبندد بر عروس سيم و زر
باز بنگر جنبش آن شاخسار
ريشه هايش نيست در هر خاك خشك
گوشوار ميوه اش آويختست
گردن شاخه بزرگ و يا كه خرد
ميوه ها پنهان شده پشت غلاف
بى تكلف شاخه ها گردند خم
حوريان گردند در باغ بهشت
بس زلال است آن عسلها و شراب
هست باقى لطف ايزد در بهشت
در سرائى جاودانه ساكنند
اى نيوشنده اگر بار دگر
سخت مشتاقانه، تا يابد گهر
مرغ انديشه بصدها اشتياق
بيش از اين، گر شرح حالش آورم
مى شتابى شادمانه سوى گور
كاشكى ما را برحمت كردگار
كه بدل كوشند تا چون نيكوان
منزلى يابند پاك و جاودان
خطبه 165-تحريض به الفت با يكديگر
خرد از پيران، اطاعتها كند
الحذر از خوى عهد جاهلى
نه ز دين دارند هرگز درك و فهم
همچو تخمى كه شتر مرغى گذاشت
(مار هم آن جا نهد تخمى دگر
گر كسى آن تخم را ديد و شكست
نيز اگر بر تخم نندازد نگاه
ادامه ى خطبه راجع به بنى اميه است.
مى فتد در بين ايشان افتراق
اصل خود را نيز از خاطر زدود
هر كجا بادش برد، رو مى برند
چون بهم آيند با بارى گران؟
جمعشان سازد چو ابرى بيقرار
همچو سيل آيند با ويرانگرى
شد روان و ريخت باران بلا
هر چه بد، در كام مرگ خود كشاند
نه بلنداى زمين، زان بخت شوم
همچو آبى در دل دره نهان
تا خروش آرند در هر رهگذار
مى ستاند حق، بدين عصيانگرى
در سراى ديگران، مسكن دهد
بار ديگر خوار مى گردند خوار
هم چنان كه دنبه با آتش نساخت
از مدد كردن به حق و حق پرست
وا نمى گشتيد از راه ستيز
كس كجا مى دوختى با اين ولع
كى چنين مى گشت گستاخ و دلير
مضطرب بر هر طرف رو مى نهيد
بعد من افزون شود آشفتگى
بذر غفلت را به دلها كاشتيد
آن كه را بد دور، خوانده بر حضور
گر كه مى گرديد گفتارش قبول
يا نبد بر دوشتان بار گناه
يا نبد بر دوشتان بار گناه
پير بر كوچك محبتها كند
الحذر زان بددلى و كاهلى
نه خداشان هيچ مى گنجد به وهم
در مكانى كه خودش معلوم داشت
بس شبيهند آن دو تخم از هر نظر)
پس گنه بر گردنش خواهد نشست
ممكنست آيد از آن مار سياه
بعد الفتها و پيمان وثاق
هر كسى راهى بروى خود گشود
عده اى بر شاخه اى دست آورند
پاره هاى ابر در فصل خزان
عاقبت در روز تلخى كردگار
باز سازد روى ايشان يك درى
همچو آن سيلى كه بر قوم سبا
چون روان شد خانه اى بر جا نماند
نه كهستان گشت مانع از هجوم
آنكسان را مى كند رب جهان
ناگهان جارى كند چون چشمه سار
حق قومى را ز قوم ديگرى
بر توانائيشان منت نهد
بر خدا سوگند بعد از اقتدار
هر چه را دارند خود خواهند باخت
اى خلايق گر نمى شستيد دست
خوار مى كرديد باطل را و نيز
در حكومت بر شما، چشم طمع
دون صفاتى بر شما گرديده چير
همچو اسرائيليان گمرهيد
بر خدا سوگند با اين خفتگى
چونكه حق را پشت سر بگذاشتيد
ز آنكه بد نزديكتان گشتيد دور
آنكه دائم خواندتان سوى رسول
كج نمى شد راهتان بر كوره راه
يا نبد بر دوشتان بار گناه
خطبه 166-در ابتداى حكومتش
داد قرآن را يگانه كردگار
كرد در آن نيك و بد را آشكار
در مسير خير طى سازيد راه
گام بگذاريد در راه صواب
واجبات دين همه سازيد ادا
نيست پنهان آنچه را كرده حرام
هر چه بى عيبست مى باشد حلال
حفظ حرمت واجب آمد نزد دين
حفظ حرمت از مسلمان شريف
آنكه از دست و زبانش در امان
ليك اگر از بهر احياء حق است
جز حدودى كه معين از خداست
پس كنون گيريد پيشيها ز غير
بهر روزى كه ببايد ناگزير
هر نفس بينيد با چشمان خويش
بعد از آنكه مرگ، ايشان را ربود
پس سبكبار از ميانه بگذريد
همرهان كه زودتر بستند بار
ترستان بايد ز يزدان معاد
در قبال كشور و هم ميهنان
خوب را سازيد هر جا جستجوى
چون بدى ديديد زان تابيد روى
تا هدايت آيد از يكتا اله
نيز باشيد از شرارت، رويتاب
چون بهشت از پشت آن، آرد ندا
از عمل يا از سخن يا از طعام
استفاده زان ببايد بر كمال
ويژه آنكه احترام مسلمين
هست با اخلاص و وحدت همرديف
خلق مى باشند، هست از مسلمان
گر رسد آزارى از او لايق است
مسلم ار بيند گزندى نارواست
توشه برگيريد با اعمال خير
مى برد با خويشتن هر خرد و پير
عده اى راه سفر گيرند پيش
مى كند دعوت شما را دير و زود
تا به منزلگاه قربت ره بريد
باز بنشستندتان در انتظار
چونكه مسئوليد نزدش اى عباد
يا كه حتى چارپايان در آن
چون بدى ديديد زان تابيد روى
چون بدى ديديد زان تابيد روى
خطبه 167-پس از بيعت با حضرت
(پس از بيعت به او گفتند آيا نمى شود قاتلان عثمان را كيفر دهى. امام فرمودند)
اى برادرها خبر چون مى دهيد
از كجا سازم فراهم لشكرى؟
ثروت و نيرو بدست دشمن است
برده و صحرانشين هم رسته اند
رخنه ها كردند در بين شما
در شما آيا توانى نيز هست؟
آفت قبلى كه رخ داد از هوس
شورشيهاى دورو و بد نهاد
اختلاف راى مى گردد عيان
عده اى گفتارتان را حاميند
عده اى ديگر مخالف با دو سوى
پس كنون باشيد صابر، بى شتاب
تا شوند آرام، خلق خشمگين
با تامل، روى بنمايد هدف
پس مرا آسوده بگذاريد چند
گر دهم امرى بدان داريد گوش
از شما كارى مبادا سر زند
يا نمايد قدرت ما را ضعيف
تا زمانيكه نگشته حلقه تنگ
ليك اگر راهى نماند جز ستيز
از نيامم بر كشم شمشير تيز
خويش دانم، آنچه را زان آگهيد
كو دليرى تا كند جنگاورى؟
چنگ ايشان بر گلوى ميهن است
بر صفوف دشمنان پيوسته اند
مى دهند آزارتان با صد بلا
تا دهيد اين تيره خويان را شكست
يادگار جاهليت بود و بس
ياوران دارند از هر سو زياد
گر كه تحقيقى شود از مردمان
عده اى خواهان صد ناكاميند
كرده از راهى ميانه گفتگوى
تا بيفتد آبها از آسياب
صبر در دلها بگردد جانشين
حق رفته باز مى آيد بكف
تا كنم انديشه اى در اين گزند
نيست اينك موقع جنگ و خروش
كاين نهال قوت از بن بشكند
يا نمايد خوار و گرداند سخيف
خويشتندارى كنم از تيغ و جنگ
از نيامم بر كشم شمشير تيز
از نيامم بر كشم شمشير تيز
خطبه 168-هنگام حركت به بصره
كردگارى كه جهان را خلق كرد
با كتابى كه بود گوياى راز
هر كه از آن منحرف شد، شد هلاك
فائق آمد رهرو آن دين پاك
مصطفى را رهنماى خلق كرد
دين جاويدى كه مى ماند دراز
فائق آمد رهرو آن دين پاك
فائق آمد رهرو آن دين پاك