بدعت در دين كند خلقى تباه
اين حكومت كز سوى يزدان بپاست
سخت مشتاقانه بر آن دل دهيد
طاعتش سازيد با صد اشتياق
بر خدا سوگند، اگر جز اين كنيد
دولت اسلام را يكتا اله
گوهر عزت دهد بر دست غير
دشمنانى مجتمع پيش منند
تا زمانى كه بدانم جامعه
صبر مى ورزم به كار دشمنان
گر، كنون كردند دنيا را طلب
بر خلافت مى برند اينك حسد
آرزو دارند تا بار دگر
هست دينى از شما بر گردنم
وان، عمل كردن به قرآن خداست
نيز اداى آنچه او فرموده است
سنتى كه در زمانش بوده است
غير از آنكه رحمتى آرد اله
حافظ دنيا و عقباى شماست
شادمانه بر درش گردن نهيد
نز كراهت يا ريا يا از نفاق
روى بى ميلى به سوى دين كنيد
از شما گيرد كه نايد هيچگاه
مى ستاند از شما اين كان خير
با حكومت، نيز با من، دشمنند
در امانست از بلاى واقعه
تا نريزد خونى از هم ميهنان
خود ندارد علتى جز اين سبب
بر كسى كه لطف يزدانش رسد
رشته اش از دست ما افتد بدر
خويش از انجام آن، دم ميزنم
پيروى از شيوه هاى مصطفاست
سنتى كه در زمانش بوده است
سنتى كه در زمانش بوده است
خطبه 169-چون به بصره نزديك شد
(چون به بصره آمد آن مرد نكو
تا از اصحاب جمل پرسد سئوال
گفت امام و گشت قاصد با خبر
پس على گفتا، كنون بيعت بكن
من يكى پيكم بدون اختيار
ميروم بر شهر و مى گويم خبر
فرض كن پيكى بدى بس سختكوش
تا بيابان را بپوئى با شتاب
وانگهى چون چاه آبى يافتى
چون خبر دادى به مردان وطن
جاى حركت سوى آن آب و گياه
چون كنى؟ گفتا رها سازم بتاب
پس على فرمود دستت كن دراز
(مرد گفتا شد به من حجت تمام
پس فشردم دست بيعت با امام)
قاصدى از بصره آمد سوى او
پس دهد بر خلق بصره شرح حال
راست باشد گفته هايش سر بسر
در جوابش گفت قاصد اين سخن
بى اجازه كى كنم از خويش كار
پس بدو فرمود شاه دادگر)
اين وظيفه بد ترا بر روى دوش
تا مگر پيدا كنى سبزى و آب
سوى ايشان رفتى و بشتافتى
خود نكردند از تو باور آن سخن
سوى خاكى خشك طى كردند راه
كاروان را و روم بر سوى آب
چون حقيقت را بدانستى تو باز
پس فشردم دست بيعت با امام)
پس فشردم دست بيعت با امام)
خطبه 170-در آغاز نبرد صفين فرمود
چون تصميم به ديدار مردم در صفين گرفت.
اى خدائى كآسمان افراشتى
روز و شب را كرده اى در آن نهان
تا ملائك اهل كويش گشته اند
اى خدائى كه زمين گسترده اى
گر خزنده باشد و گر چارپا
از شمارش خارج و از حد رهاست
كوههائى آفريدى بس بزرگ
گر كسى آرد به دامانش پناه
گر كه ما را مى كنى پيروز جنگ
دورمان كن از طريقى كان خطاست
ور بديشان دادى از نصرت نويد
پس كنون آزاد مردى در كجاست
كو غيورى تا كند سينه سپر
انتخابش با شما از اين دو سوى
ننگ پشت سر، بهشت پيش روى
در فضائى بى نهايت داشتى
اختر و خورشيد و مه در آن روان
يك نفس تسبيح گويش گشته اند
مامنى بر بندگانت كرده اى
بر زمين طى مى كند دور بقا
آنچه مى بينيم و آنچه در خفاست
حافظ خاكند چون ميخى سترگ
بس كريمانه بگردد تكيه گاه
دورمان كن از ستمكارى و ننگ
مينما نزديكمان بر راه راست
فارغ از فتنه، تو ما را كن شهيد
كو براى يارى خلقش بخاست
پيش تيغ فتنه و تير خطر
ننگ پشت سر، بهشت پيش روى
ننگ پشت سر، بهشت پيش روى
خطبه 171-درباره خلافت خود
شكر ربى را كه باشد كان مهر
آسمانى را نباشد آن توان
هيچ خاكى را نباشد آن هنر
يك نفر گفت اى على بنگر كه باز
گفتمش نه، بر خدا بادا قسم
دور هستيد و منم نزديكتر
حق خود را خواستم آرم بكف
پس چو دادم پاسخى كوبنده اش
گشت خاموش و به كنجى در خزيد
بار الها، همره پيكار شو
حق خويشى مرا ببريده اند
بر نبردم داده دست اتحاد
شعله ى صحبت چو بر اينجا كشيد
مى توانى حق خود گيرى بخشم
كار چون از كار بگذشته كنون
ادامه ى خطبه در ذكر اصحاب جملست
آتش عصيانگرى افروختند
هر طرف بردند با خود چون كنيز
همسران خويش را در خانه ها
همسر پيغمبر صاحب شكوه
با تكرم بود، اهل منزلش
بر همه جانب ورا دادند سير
پيش از آن كاين فتنه ها افتد براه
نه ز روى جبر، روى اختيار
بر امير بصره ناگه تاختند
كرده با ياران يكرنگم ستيز
با شكنجه، فتنه ها انگيختند
گر كه مى كشتند يك تن بى گناه
تا كشم بر رويشان تيغ فنا
كشتن مظلوم را در اين مصاف
ديگرم تكليف باشد آشكار
كشته گرديدند خلق بى گناه
كشته گرديدند خلق بى گناه
هم زمين را آفريد و هم سپهر
تا كند ديگر سپهرى را نهان
تا كند پنهان، يكى خاك دگر
بر خلافت سخت دارى حرص و آز
در شما حرمش نشانده بيخ غم
با نبى همراه بودم نيكتر
دور مى سازيدم از اين هدف
سرد شد آن آتش توفنده اش
دست خجلت را به دندان مى گزيد
با قريش و ياورانش يار شو
شان من را نيز كوچك ديده اند
تا بگيرند از من آنچه، حق بداد
عده اى گفتند اى مرد رشيد
يا كه از آن بگذرى پوشى تو چشم
صبر بر فتحت بگردد رهنمون
عاقبت از فرط كينه سوختند
همسر پيغامبر را در ستيز
باز بنشاندند آن بيگانه ها
ليك تا بصره كشاندند اين گروه
آنكسى را كه بد آرام دلش
چون گهر مى كرد پنهانش ز غير
با سپاهى كه تمام آن سپاه
دست بيعت داده بودند به كار
ليك طرح دشمنى انداختند
مال بيت المال را بردند نيز
حيله ها كردند و خون ها ريختند
مى خورم سوگند بر يكتا اله
كشتن لشكر مرا مى شد روا
چونكه خود كردند بر آن اعتراف
حال كه كشتند جمعى بى شمار
خود به تعداد تمام آن سپاه
كشته گرديدند خلق بى گناه
خطبه 172-شايسته خلافت
درباره ى رسول خدا و اين كه چه كسى شايسته خلافتست
خاتم دور رسالت احمدست
هم دهد مژده ز رحمات خدا
لايق امر خلافت، رهبريست
هست داناتر به فرمان خدا
فتنه جوئى گر بر انگيزد فساد
خون او ريزيد اگر عصيان نمود
مى خورم سوگند بر پروردگار
تا تمام امت از نزديك و دور
غير ممكن هست اين كار و بعيد
عاقلانه اين بود، اهل خرد
گرد هم آيند، دور از هر شتاب
حاضران هم نيز خدمت مى كنند
بر هر آنكس هم كه آنجا غايبست
نكته اى ديگر ز من دانيد نيز
اولى آنكس كه او شايسته نيست
دومى آنكس كه بنمايد رها
ميدهم پندى، بدان داريد گوش
بهترين پندى كه كس گويد به كس
بهترين فرجام را پروردگار
كار از هر سو كنون گرديده تنگ
غير دانائى صبور و سختكوش
آنكه مى داند حقيقت در كجاست
سوى آنچه امر شد، روى آوريد
روى برتابيد از هر زشت كار
تا نگشته بر شما روشن امور
اى بسا كارى كه مى دانيد بد
اين جهانى كه بصدها اشتياق
گاه از خشمش، جهانى مى كشيد
پس بدانيد، اينچنين ويرانه اى
بيخ خلقت را نه بهر آن نشاند
هست دنيا منزلى ناپايدار
گرچه دنيا مى دهد دل را فريب
پس فريبش را كنيد اينك رها
چون شما را سوى عقبى خوانده اند
پس به كردار نكو و فكر پاك
گر به دنيا كس دهد چيزى ز دست
چون كنيزى كه بگريد زار زار
گر كه مى خواهيد كه يكتا خدا
با شكيبائى اطاعت مى كنيد
هر كسى كه دين خود را داشت پاس
همچنين در مال دنيا نيست سود
كاشكى دلهاى ما را آن غفور
حق طلب گرداند و سازد صبور
هم امين گفته هاى ايزدست
هم بترساند ز تعذيب و جزا
كو تواناتر به امر داوريست
راه پويد بر طريق مصطفى
باز خوانيدش بسوى اتحاد
با تكبر، سركشى خود فزود
در امامت گر كه خود باشد قرار
جملگى يابند در بيعت حضور
خلق را كى مى توان يك جا كشيد
كه تواند خوب و بد را بنگرد
پيشوائى را نمايند انتخاب
با امام خويش بيعت مى كنند
بيعت با پيشوايش واجبست
با دو كس هستم هميشه در ستيز
ليك بر انجام كارى مدعيست
دين خود را و نگرداند ادا
خود بترسيد از خداى پرده پوش
خواندن بر سوى تقوى هست و بس
مى دهد بر مردم پرهيزگار
اهل قبله با شما دارند جنگ
كس نگيرد پرچم آنرا بدوش
لايق اين رهبرى و اقتداست
پرده ى ترديدها را بردريد
كه بكرده نهيتان پروردگار
دائما باشيد از تعجيل دور
ليك من دانم در آن خيرى بود
دوستش داريد و ترسيد از فراق
گاه از يك گوشه چشمش دلخوشيد
نيست هرگز جاودان كاشانه اى
پيك حق، هرگز به سوى آن نخواند
جاودان در آن ندارد كس قرار
نيست كس از شر آن هم بى نصيب
در قبال ترس از شر و بلا
رخت خلقت زين سبب پوشانده اند
توشه برداريد خود قبل از هلاك
هان مبادا تا بگريد زين شكست
گر كه چيزى گم كند، بس بيقرار
نعمتش كامل نمايد بر شما
حكم قرآنش رعايت مى كنيد
از غم دنيا نيفتد در هراس
بعد از آن كه كس ز دل دين را زدود
حق طلب گرداند و سازد صبور
حق طلب گرداند و سازد صبور
خطبه 173-درباره طلحه
تا مسلمان بوده ام، فارغ ز ننگ
وعده ى نصرت بداده كردگار
طلحه گر خونخواهى عثمان نمود
چونكه مى ترسيد در دل بيش و كم
قتل عثمان را تمنا مى نمود
خويشتن در قتل عثمان دست داشت
خواست تا افتند مردم در خطا
بر خدا سوگند اين مرد دورو
اول آنكه گر كه عثمان بد شقى
طلحه بايد داوريها مى نمود
بر طرفداران عثمان عفان
دوم آنكه گر كه او مظلوم بود
خويشتن مى يافت در آنجا حضور
مى پذيرفت عذر عثمان را و نيز
سوم آنكه گر به شك بودى دچار
خود نمى دانست آيا ظالمست؟
خويش را بايد كنارى مى كشاند
خلق را مى كرد با عثمان رها
ليك طلحه كرد چون بازيگرى
خطبه 174-موعظه ياران
گرچه غافل نيست يزدان از شما
اين زمان بگذاشتيدش بر زمين
دوستى با غير او را مايليد
سوقتان دادست در نيمه شبان
چشمه ى آبش بود بس دردخيز
غافل از اين كه چرا مى پرورند
كاين چنينشان مى دهد آب و علف
قصدشان تنهاست سيرى شكم
از كجا آمد، كجا سازد گذر
تا كنم احوالتان يك يك بيان
عاقبت او را چه آيد از قضا
برتر از احمد بخوانيدم كنون
راز را از اين كسان ننهفته ام
نيست ترسم از تباهى و فساد
مصطفى را بر خلايق برگزيد
چون نبى كرده مرا آگاه از آن
وز كسى كه رستگار افتاد و پاك
مطلع مى كرد من را زان امور
خويشتن آن را رعايت مى كنم
دور از آن گشته ام زين پيشتر
دور از آن گشته ام زين پيشتر
كى بترسيدم ز شمشير و ز جنگ
در دلم هستم بدان اميدوار
علتش جز ترس جان خود نبود
مردمان سازند او را متهم
هيچ كس مشتاقتر از او نبود
دل بياد مرگ او سرمست داشت
تا نگردد واقعيت بر ملا
بهر عثمان بد سه راهش پيش رو
بود ظالم بر گروه متقى
قاتلان را ياوريها مى نمود
مى كشيدى تيغ، سخت و بى امان
بايد از حقش حفاظت مى نمود
قاتلان را از برش مى كرد دور
مردمان را منع مى كرد از ستيز
موضع عثمان نبودش آشكار
يا اميرى متقى و خادمست؟
خويشتن را در پناهى مى نشاند
تا ببيند خلق مى خواهد چها
بى دليل و عذر، كار ديگرى
برده ايد از ياد خود ذكر خدا
گرچه مسئوليد در احكام دين
چون شده كز ياد يزدان غافليد؟
چارپايانيد كه گويا شبان
در چراگاهى و با آلوده نيز
گوسفندانى كه تنها مى چرند
يا كه چوپان را چه مى باشد هدف
عمر ايشان در چرا خورده رقم
گر بخواهم تا بگويم هر نفر
بر خدا سوگند دارم آن توان
هر كس آمد از كجا، يا شد كجا
ليك مى ترسم به اغراقى فزون
زين سبب تنها بخاصان گفته ام
چون كه خود دارم بديشان اعتماد
پس قسم بر آنكه جان را آفريد
راست باشد آنچه آرم بر زبان
گفته از هر كس كه مى گردد هلاك
هر چه كه مى كرد بر ذهنم خطور
شما را امر طاعت مى كنم
يا چو دارم از گناهى بر حذر
دور از آن گشته ام زين پيشتر
خطبه 175-پند گرفتن از سخن خدا
سود گيريد از بيان كردگار
چون معين كرده حق، قصد و هدف
خوب و بد را گفته يزدان غفور
گفت پيغمبر كلامى چون گهر
گرد جنت از مشقتها پرست
سخت باشد طاعت از پروردگار
رحمتى پاينده از پروردگار
هر كه نفس خويش را سركوب كرد
سخت باشد با هواى نفس جنگ
مى كشد همواره دل را بر گناه
نيست كس مومن مگر هر روز و شب
مى كند همواره با آن صد عتاب
همچو آنانى كه از اين پيشتر
چون مسافر خيمه را كندند باز
مى رسد روزى كه بربنديد بار
هست قرآن ناصحى بس خيرخواه
رهبرى كو بر حقيقت رهنماست
دمخورش را رستگاريها فزود
بى نيازست آن كه با قرآن نشست
دردها را نيز درمان و شفاست
بدترين دردها كفر و نفاق
دردهائى كه دهد جان را عذاب
پس مدد خواهيد از پروردگار
دست حاجت را مكن ديگر دراز
نيست چيزى همچو قرآن، تا بدان
هست قرآن، شافعى در رستخيز
خوار مى گردند مردم يا رفيع
روز رستاخيز مى آيد بگوش
هر كسى بر حسب آنچه كرده است
بيند اينك نيز، پاداش و عقاب
پس اگر خواهيد نيكو سرنوشت
از طريق آن، به يزدان پى بريد
آنچه با قرآن نباشد سازگار
نفس خائن را كنون بايست كشت
پس بپاخيزيد با صد اهتمام
پايمرديها كنيد و بس صبور
هست پايانى بدان سو رو كنيد
هست مقصودى براى دين، ز رب
تا نيابيدش، نمانيد از طلب
پندها دادست بنديدش بكار
بسته راه عذر را از هر طرف
تا بدان پوييد و زين گرديد دور
بار ديگر مى دهيم از آن خبر:
گرچه دوزخ با هوسها دمخورست
معصيت بر نفس باشد خوشگوار
بر هر آنكه كرد شهوت را مهار
در نبردى دائمش مغلوب كرد
چون كه هر دم مى زند بر قلب چنگ
عاقبت آن را نمايد روسياه
نفس سركش را كند هر دم ادب
بر گناهانش زند چوب عقاب
رخت بربستند از اين رهگذر
پاى بنهادند در راهى دراز
رهسپر گرديد بى هيچ اختيار
نيست نيرنگ و فريبش هيچگاه
رازگوئى كه نگويد غير راست
نيز كورى را ز قلب او زدود
گشت محتاج آنكه از قرآن گسست
ياورى همراه در روز بلاست
گمرهى و انحراف و افتراق
ليك باشد نوشدارويش، كتاب
تا كه با قرآن او گرديد يار
پيش اين و آن، ز يزدان جو نياز
خلق بشناسد خدا را در جهان
مى شود گفتار او تصديق نيز
گر نگردد يا بگردد او شفيع
بانگ بردارد منادى با خروش
توشه اى كه همرهش آورده است
غير هر كه بود، عامل بر كتاب
دانه ى قرآن به دل بايست كشت
رو به سوى پندهايش آوريد
دور بايد كرد از پندار و كار
ورنه خنجر مى زند، آخر ز پشت
تا مبادا كار ماند ناتمام
خويشتن را از گنه داريد دور
بس نشان دارد چو جستجو كنيد
تا نيابيدش، نمانيد از طلب
تا نيابيدش، نمانيد از طلب