پپشت سختيها از او گرديد خرد
تندباد دين او هر سو بخاست
خطبه 205-در وصف پيامبر و عالمان
فاصله انداز حق و باطلست
برترين و بهترين بنده هاست
در گروه بهتر او را داد جاى
فاسقان زشت و بدكردار نيست
پاى بگذاريد و مرد ره شويد
مردمى شايسته را داده قرار
در ره طاعت نگهبانان گماشت
با وجود ياورانى بى عيوب
قلبها هم مطمئن در رهرويست
در دلش يادى بجز الله نيست
بهترين درمان بود ياد خدا
حافظان علم يكتا ايزدند
خويش را در زندگى يارى كنند
باده هاى عشقشان باشد بجام
دانشى كه عشق با آن همدمست
كى ز بدگوئى سخن جايى برند؟
نفسشان را داد، پاكيزه سرشت
كاينچنين با يكديگر هستند دوست
در مثل مانند بذر برترند
تا زمين از حاصلش ياد بقا
مى شود باعث كه يابد برترى
سرفراز از امتحان آرد برون
خير در قلبش بگردد همدمى
پيشتر زانكه بخيزد رستخيز
وه چه كوتاهست دور زندگى
بعد چندى مى كند آنرا رها
رو كند بر جاودان كاشانه اى
خانه اى را كه سرانجامش سراست
دور از زشتى، مبرا از خلاف
دور ماند زانچه گرداند هلاك
در سلامت مى نمايد طى راه
پيش از آنكه بسته گردد باب خير
چشمه ى توبه بخشكد از گناه
تا بگردد از گناه و عيب پاك
خود هدايت گشته اى بى كاستيست
خود هدايت گشته اى بى كاستيست
هر چه مانع بود كوچك مى شمرد
گمرهى نابود شد از چپ و راست
من گواهى مى دهم او عادلست
بنده و پيغمبر او مصطفاست
خود دو دسته كرد مردم را خداى
در گروهش مردم بدكار نيست
اى خلايق زين سخن آگه شويد
بهر كار خير يكتا كردگار
خيمه ى حق را ستونهايى گذاشت
خلق را يارى دهد در كار خوب
ياورانى كه زبان ز آنها قويست
بس بود كس را كه افزونخواه نيست
هر كه مى پويد بدنبال شفا
مردمى كز پارسائى دم زدند
چشمه هاى علم را جارى كنند
با محبت كرده بر هم احترام
كامشان سيراب از جوى همست
نسبت بر همدگر خوش باورند
چون خدا تقديرشان را مى نوشت
مايه هم صحبتى اين خلق و خوست
از دگر مردم چو بينى سرترند
بذر نيكو را كنند از بد جدا
چونكه آن بذرست از آفت برى
بذر برتر را سپيدى درون
پس ببايد پند گيرد آدمى
ترس و تقوى را نمايد پيشه نيز
عاقلانه بنگرد با بندگى
اندكى منزل كند در اين سرا
كوچ بنمايد به ديگر خانه اى
اينزمان بايد كند آباد و راست
اى خوشا آنكس كه دارد قلب صاف
دل دهد بر رهنما با قلب پاك
در حفاظ رهبرش گيرد پناه
در هدايت پيش افتاده ز غير
پيشتر زانكه اجل آيد ز راه
رو به توبه مى برد قبل از هلاك
اينچنين كس در مسير راستيست
خود هدايت گشته اى بى كاستيست
خطبه 206-نيايش
شكر مى گويم بر آن يكتا ربى
نه اجل بر جان من افكند چنگ
نه بتوبيخ بديها و گناه
نه ز دستم خانمانم را گرفت
نه ز دين برگشته ام در روزگار
نه به دل ترسى از ايمان خفته است
نه بسوى من عذابى رو نمود
صبح شد، من بنده اى بى اختيار
بار الها خود بمن كن رحمتى
كى توان دارد، چو من افتاده اى
نه توانى كه كنم دفع بلا
بار الها مى برم بر تو پناه
زانكه فقر آيد ز من گيرد حقى
ترس دارم تا شوم گمراه و خوار
در پناه قدرتت بينم ستم
يا كسى من را كند مقهور و خوار
جان من را كن نخستين نعمتى
چون امانت داده اى نزدم گرو
بار الها بار ديگر هم خجل
زانكه از گفتار تو تابيم روى
خواهش نفس آورد بر ما هجوم
تا كند دور از طريق راستى
كامده از سوى تو بى كاستى
كه بروز آورده ام ديگر شبى
نه ز بيمارى عروقم گشت تنگ
با عذابش در دلم افكنده آه
نه عيال و كودكانم را گرفت
نه بگشتم منكر پروردگار
نه خرد، نه عقل من آشفته است
كه به ديگر قومها آمد فرود
ظلمها بر نفس رانم آشكار
چون گنه كردم ندارم حجتى
تا بگيرد غير از آنچه داده اى
غير از آنكه خويشتن پايى مرا
نيست اميدم بجز آن بارگاه
گرچه تو خود بى نياز مطلقى
گرچه شد راه هدايت آشكار
ديگرى من را كشد بر سوى غم
گرچه فرمانها ز تو هست استوار
كه بگيرى چونكه دادى مدتى
بار ديگر بازگردانم بتو
رو به تو آريم از كردار دل
رو كنيم از دين به ديگر سمت و سوى
همچو گرگى در دل شبهاى شوم
كامده از سوى تو بى كاستى
كامده از سوى تو بى كاستى
خطبه 207-خطبه اى در صفين
چون شدم حاكم، بفرمان خدا
هست حقى از شما برگردنم
حق كه در عالم ظهورى كرده است
وسعت حق تنگ باشد در عمل
هيچكس را نيست حقى بر كسى
آنكه حقها دارد او بر ديگران
او يگانه ايزد پاكست و بس
قدرتش بر خلق عالم ساريست
ايزدى كه نقش هستى را نگاشت
نيست دين او بغير از طاعتش
بسكه بخشندست يكتا كردگار
كرده ملزم خلق را يكتا خدا
كس ندارد هيچ حق مطلقى
برترين حقى كه يكتا كردگار
حق والى و رعيت بر همست
در پناهش دين بيابد عزتى
گر نباشد حاكمى نيكو طريق
موقعى حاكم بپويد راه راست
تا نباشد خلق نيكوكار و خوب
گر كه والى و رعيت در قضا
حق شود در بين آن ملت عزيز
عدل منزل مى كند در هر كران
بر زمانه پرتو سامان دميد
دشمنان مايوس مى گردند و خوار
ليك اگر سازد رعيت سركشى
يا اگر والى بتدبيرى خطا
اندك اندك اختلاف آيد پديد
دين بگردد در تبهكارى فنا
كار مردم بر اساس ميل دل
آفتى افتد به دلهاى بشر
گر بيفتد بر زمين، حقى عظيم
ترس را از سينه بيرون ريختند
خوار مى گردند نيكان در ستيز
قهر ايزد مى شود هر دم، زياد
بر شما واجب شده بى چون و چند
يار هم باشيد در اين رهگذر
نيست كس قادر كه بنمايد ادا
گرچه مشتاقانه باشد بى قرار
يا بكوشد در تمام زندگى
از حقوقى كه يگانه كردگار
پند دادن هست در حد توان
هيچكس، هر چند باشند پيشتر
باز هم محتاج مى باشد به يار
گر كسى هم هست در دور جهان
نيست هرگز آنقدر بى ارج و خوار
يك نفر گفتا ز ياران امام
بر سخنهاى تو ايمان آوريم
پس بدو فرمود، روى فرخش
هر كسى كه در دلش آيد عظيم
يا شكوه و عزت يكتا خدا
در نگاه او بود هر چيز خرد
آنكسى بر اين صفت باشد سزا
در نگاه آن نكومرد شريف
نعمت يزدان نشد بر كس زياد
غير از آنكه در نگاهش بى فسون
در نگاه مردم پرهيزگار
كبر و خودخواهى بود و آنگه غرور
من ندارم دوست حتى يكنفس
كه منم خواهان تمجيد و ثنا
شكر مى گويم خداوند غفور
گر كه حتى در نگاهم بود خوش
باز مى كردم ز دل مهرش برون
چون بزرگى ويژه ى يكتا خداست
اى بسا شيرين بود در كام كس
ليك مستائيد من را هيچگاه
چون رها گرداندن نفس اسير
وانگهى آوردنش نزد خدا
هست واجب، دارم آن را نيز پاس
تا حقوق مانده را آرم بجا
هرگز اى ياران پاك انديش من
خود مگيريد از حضور من كنار
خود مگيريد از حضور من كنار
دور باشيد از تصنع در كلام
خود مپنداريد هرگز در سخن
من ندارم از شما هيچ التماس
هر كسى بشنيدن گفتار راست
يا چو گردد با عدالت روبرو
بر چنين شخصى بود محنت فزا
پس بپرهيزيد از گفتار راست
هرگز اى ياران نكردم ادعا
يا نياوردم چنين گفتار پيش
غير از اينكه خدا يارم شود
مالك نفسم يگانه ايزدست
ما همه هستيم عبد كردگار
مالك جانهاى ما او هست و بس
جاهليت را ز ما گرداند دور
بعد گمراهى هدايت دادمان
بعد كوريها بصيرت دادمان
حقى از من هست بر دوش شما
كه نبايد از ادايش سرزنم
در سخن گفتن بسى گسترده است
تنگيش هست از فراخى امل
جز كه بر او دين هم دارد بسى
ليك حقى نيست بر دوشش گران
غير از او اينسان نباشد هيچكس
عدل او در هر امورى جاريست
روى دوش بندگان دينى گذاشت
مى دهد پاداشها بى منتش
مى كند پاداش افزون، چند بار
تا حقوق همدگر سازند ادا
در قبال هر حقى باشد حقى
واجبش گردانده در هر روزگار
پايه ى دولت از اين حق محكمست
دولت اسلام يابد قدرتى
مردمان گردند در سختى غريق
كه ببيند خلق پيرو از خداست
حاكمان را هست پابرجا عيوب
هر دو گردانند حق هم ادا
شيوه ى دين مى شود هموار نيز
سنت پيغمبرى گردد روان
بر بقاء دولتش باشد اميد
بر حكومت نيستند اميدوار
وز تمردها فروزد آتشى
بر رعيتها كند ظلمى روا
آشكارا مى شود ظلمى جديد
راه سنت مى شود يكسر رها
كشتى احكام بنشيند بگل
مى كند بيمار جانها را بشر
كى به دلهاشان نشان بينى ز بيم
با بد و باطل بهم آميختند
زشتكاران مى شوند آنگه عزيز
خشم افزونتر بگيرد بر عباد
زين سبب بر يكديگر گوئيد پند
تا بجا آريد حق همدگر
شكر نعمت در خور شان خدا
تا بدست آرد رضاى كردگار
تا بجا آرد حقوق بندگى
كرده واجب بر همه در روزگار
يار بودن در حقوق ديگران
فضل و قدر و دين او هم بيشتر
تا بجا آرد حقوق كردگار
كو بچشم آيد حقير و ناتوان
تا نباشد با كسى همراه و يار
صد درودت چون بحق گوئى كلام
هر چه فرمائى تو فرمان مى بريم
داد اميرالمومنين اين پاسخش
هيبت و جبارى رب كريم
در دلش ترسى در اندازد سزا
غير از او هر چيز را كوچك شمرد
كو فراوان ديده نعمات خدا
هست احسان الهى بس لطيف
هيچكس را نعمتى وافر نداد
حق يزدانى بگردد بس فزون
بدترين خلق امير روزگار
كاين صفتها كردشان از حق بدور
بگذرد در قلب و ذهن هيچكس
يا بخواهم كس كند مدح مرا
كاين صفتها را ز من گرداند دور
اين صفتهاى پليد عقل كش
چون شكوه اوست در قلبم فزون
مجد او شايسته ى مدح و ثناست
كه نيوشد بعد كارى مدح و بس
تا نيفتد پاى دل بيرون ز راه
از سياهيها كه بر جان گشته چير
تا شود خدمتگزارى بر شما
در قبالش هم نمى خواهم سپاس
دينهاى مانده، گردانم ادا
همچو جباران مگوئيدم سخن
همچو جباران مگوئيدم سخن
همچو بدخويان دور روزگار
بر تظاهر خود مبنديد اهتمام
حق شنيدن سخت مى آيد بمن
تا مرا مدحى بگوئيد و سپاس
در نگاهش مشكل و طاقت رباست
روى بنمايد به ديگر سمت و سو
كآورد حق و عدالت را بجا
مشورت در دادخواهيها سزاست
كه نباشد هيچ در كارم خطا
كز خطاها ايمنم در كار خويش
رحمت خاصش مددكارم شود
آنكه رنگ زندگى بر تن زدست
نيست غير از او دگر پروردگار
اختيارى نيست هرگز دست كس
چون بما تاباند از اسلام نور
بعد كوريها بصيرت دادمان
بعد كوريها بصيرت دادمان
خطبه 208-گله از قريش
بار الها از تو مى خواهم مدد
عهد خويشاوندى خود را بريد
ظرف تدبير مرا هم ريختند
متحد گشتند خود در اين ستيز
وانگهى گفتند بر من اين سخن
گر توانى حق خود آور بكف
يا شكيبا باش با اندوه و غم
چون نظر انداختم بر پيش و پس
غير از اهل بيت خود در روزگار
پس دريغم آمد از اين جمع پاك
خار غم در ديدگان كردم فرو
با شكيبايى فرو خوردم غضب
صبرها كردم در اين باره ولى
بدتر از هر تيغ دل را مى بريد
بدتر از هر زخم جان را مى خليد
چون قريشم زد بيارى دست رد
پرده ى مهر و محبت را دريد
بر عليه من سپاه انگيختند
كآنچه را بد حق من گيرند نيز
چونكه بنشستند با هم انجمن
ور گرفتندت بكش دست از هدف
يا بمير و جان بده در اين الم
خود بديدم نيست يارم هيچكس
نيست ديگر كس مرا همراه و يار
كه كشند آغوش بر دامان خاك
استخوان غصه مانده در گلو
صبر كردم گرچه بودم غرق تب
صبر من بد تلختر از حنظلى
بدتر از هر زخم جان را مى خليد
بدتر از هر زخم جان را مى خليد
(اين گفتار قبلا هم آورده شده بود ولى به خاطر اختلاف روايات دوباره هم سيدرضى آن را آورده است.)
كرده با عمال من جنگ و ستيز
بود در فرمان من آن مرز و بوم
بر تمام شيعيانم تاختند
عده اى از ياوران حق پرست
بر صفوف دشمن دين تاختند
صادقانه جان خود را باختند
با نگهبانان بيت المال نيز
وينكسان بردند بر سويش هجوم
طعمه ى مكر و بلاشان ساختند
نيز بگرفتند شمشيرى بدست
صادقانه جان خود را باختند
صادقانه جان خود را باختند
خطبه 209-عبور از كشته شدگان جمل
طلحه افتادست اينجا بس غريب
مى خورم سوگند بر يكتا خدا
كز قريش افتاده باشد بيكران
يا كه از قوم بنى عبد مناف
وانگهى كردند از دستم فرار
بهر كارى كه نبد در شانشان
گردن عصيانگرى افراشتند
لاجرم آن گردن طاغى شكست
رشته هاى آرزوها را گسست
گرچه روزى بود با ما بس قريب
كه نبودم از چنين وضعى رضا
اين جسدها زير نور اختران
اينچنين خونها بريزم در مصاف
پيشوايان جمح در كارزار
خود كشيدند اينچنين خط و نشان
بر حكومت هم طعمها داشتند
رشته هاى آرزوها را گسست
رشته هاى آرزوها را گسست
خطبه 210-در وصف سالكان
سالك حق عقل خود را زنده كرد
استخوان و پوستش بر هم رسيد
آنچنانكه راه را روشن نمود
خانه خانه برد در هر رهگذار
بسكه آرامش بدى در باطنش
بود اين پاداش آنچه در جهان
داد جان را در نكوئى شستشو
تا خداى او شود راضى از او
نفس خود را كشت و از دل كرد طرد
پرتوى رخشان ز رخسارش دميد
پيش رويش راه حق را برگشود
عاقبت آورد بر دارالقرار
آن سرا گرديد جايى ايمنش
قلب خود را كرد مشغول بدان
تا خداى او شود راضى از او
تا خداى او شود راضى از او