مصطفى ملكيان
در اين جُستار, غَرَض اين بوده است كه جايگاه مباحث لفظى علم اصول فقه مسلمين در ميان دانشهاى زبانى امروزين نشان داده شود. از آنجا كه نويسنده, على رغم كوشش بسيار, نتوانسته است جستار خود را در نوشته اى كه حجمش درخورِ طبع و نشر در يك شماره مجلّه باشد بگنجاند, لاجَرَم, آن را در دو بخش عرضه مى كند. سجغرافياى دانشهاى زبانيز, كه بخش اوّل است, در اين شماره ى مجله چشم به آفتاب مى گشايد و بخش دوم با عنوان ستبارشناسى مباحث لفظى علم اصولز تا شماره ى بعد در محاق مى نمايد.
براى تعيين جايگاه مباحث لفظى (يا: مباحث دليل لفظى) علم اصول فقه مسلمين در ميان دانشهاى زبانى امروزين, لازمست كه دانشهاى زبانى امروزين را, لااقلّ به اجمال و تقريب, بشناسيم; و براى شناخت دانشهاى زبانى امروزين, بايد شناخت دقيق ـ هرچند مختصر ـ ى از خود زبان داشته باشيم.
1. زبان را به صورتهاى بسيار متعدّدى تعريف كرده اند. براى مقصود ما, كافيست كه فقط به چند نُمونه از معروفترين تعاريف زبان نظرى بيفگنيم.
الف) اِدْوَارْد ساپير (Edward Sapir), انسانشناس و زبانشناس پر آوازه ى امريكايى (1939ـ1884), زبان را بدين صورت تعريف ميكند: سزبان شيوه اى كاملاً انسانى و غير غريزى براى انتقال افكار, هيجانات, و خواسته ها به مَدَدِ نُمادهايى است كه مختارانه توليد شده اند.
ب) بلاك (B. Bloch) و تريگر (G.L. Trager) از زبان اين تعريف را عرضه ميكنند: سزبان منظومه اى از نُمادهاى صوتى دلبخواهى است كه به مدد آن يك گروه اجتماعى تشريك مساعى ميكند.
ج) تعريف هال (R. A. Hall), زبانشناس امريكايى, از زبان چنينست: سنهادى كه در آن انسانها, به مَدَدِ نُمادهايِ دلبخواهيِ گفتارى ـ شنيدارى اى كه از سَرِ عادت به كار ميروند, با يكديگر ارتباط برقرار ميكنند و كنش و واكنش دارند.
د) رابينز (R. H. Robins), زبانشناس بريتانيايى, معتقدست كه زبانها عبارتند از: سمنظومه هايى از نُمادها كه تقريباً بكلّى بر قرارداد محض يا دلبخواهى مبتنيند.
هـ) نوام چامسكى (Noam Chamsky), زبانشناس و فيلسوف زبان مشهور امريكايى ( ـ 1928), زبان را عبارت ميداند از سمجموعه اى (متناهى يا نامتناهى) از جملات كه هر يك از آنها درازاى متناهى اى دارد و از مجموعه ى متناهى اى از اجزاء ساخته شده است.1
چنانكه پيداست, در چهار تعريف از اين پنج تعريف (به استثناى تعريف چامسكى), زبانها منظومه هايى از نُمادها تلقّى شده اند كه به غرض ارتباط انسانها با يكديگر و انتقال ما فى الضمير خود به يكديگر برنامه ريزى و ساخته شده اند; و اين تلقّى از زبان در اكثريّت قريب به اتّفاق تعاريفى كه از زبان عرضه شده اند به چشم ميخورد.
اكنون, اگر نشانه شناسى (semiotics) را رشته يا شاخه ى مطالعاتى اى بدانيم كه به پژوهش درباره ى رفتار نُمادين يا ارتباطى اختصاص دارد, ميبينيم كه هرگونه مطالعه اى در باب زبان زيرمجموعه اى از مطالعات نشانه شناختى خواهد بود. همين نكته مدخل ما است به قلمرو دانشهاى زبانى امروزين.
2. نشانه شناسى (semiotics يا semiotic يا semiology, به زبان انگليسى) علم مطالعه ى نشانه ها (signs) يا دالّها است.
چارلز سَنْدِرْز پِرسْ (Charles Sanders Peirce), فيلسوف پراگماتيست امريكايى (1914ـ 1839), نخستين كسى است كه اصطلاح semiotic را براى اشاره بر آموزه اى راجع به نشانه ها, كه خود ابداع كرده بود, وضع كرد. وى, به سال 1897, نوشت: سمنطق, به معناى عامّ آن, چنانكه, به گمان خودم, نشان داده ام, فقط نام ديگرى است براى semiotic, يعنى آموزه ى ظاهراً ضرورى, يا صورى, راجع به نشانه ها. از اينكه اين آموزه را سظاهراً ضروريز, يا صورى, ميخوانم مرادم اينست كه ما ويژگيهاى نشانه هايى را كه ميشناسيم مشاهده ميكنيم, و از رهگذر چنين مشاهده اى, و در طيّ فرايندى كه به (انتزاع) ناميدنِ آن اعتراضى ندارم, به گزاره هايى راه ميبريم كه به نحو بارزى خطاپذيرند و, بنابراين, به يك اعتبار, به هيچ رو, ضرورى نيستند. اين گزاره ها راجع به اين اند كه ويژگيهاى همه ى نشانه هايى كه ذهن سعلميز, يعنى ذهنى كه ميتواند از تجربه درس بياموزد, به كار ميگيرد, چه بايد باشند.2
فردينان دو سوسور (Ferdinand de Saussure), زبانشناس پر آوازه ى سويسى (1913ـ 1857), نيز, به سال 1906, در دوره ى زبانشناسى عمومى, كه در دانشگاه ژنو تدريس ميكرد, چنين گفت: سزبان نظامى نشانه اى است كه بيانگرِ انديشه هاست و از اين رو با خط, الفباى كر و لال ها, آيين هاى نمادين, آداب معاشرت, علائم نظامى و غيره قابل مقايسه است. زبان فقط مهم ترينِ اين نظام هاست. پس مى توان علمى را طراحى كرد كه به بررسى زندگى نشانه ها در دل زندگى اجتماعى بپردازد; اين علم بخشى از روان شناسى اجتماعى و در نتيجه بخشى از روان شناسى عمومى خواهد بود و ما آن را نشانه شناسى [=sژmiologie] مى ناميم (از semion يونانى به معناى (نشانه)). نشانه شناسى به ما مى آموزد كه نشانه ها از چه تشكيل شده اند و چه قوانينى بر آن ها حاكم اند. 3 و, بدين ترتيب, براى نخستين بار, اصطلاح sem ologie فرانسوى (معادل semiology انگليسى) را براى اشاره به علمى كه سبه بررسى زندگى نشانه ها در دل زندگى اجتماعى بپردازدز و, به گمان خود او, سهنوز به وجود نيامده استز4 وضع كرد.
چنانكه پيداست, پِرس بر كاركرد منطقى نشانه ها تأكيد داشت و سوسور بر كاركرد اجتماعى آنها. به هر تقدير, امروزه, علم (مطالعه ى) نشانه ها را در كشورهاى بريتانيا و امريكا, به تَبَعِ پِرس, بيشتر semiotic يا semiotics مينامند, و در كشورهاى بَرّ اروپا, به تَبَعِ سوسور, بيشتر semiologie (يا معادلهاى آن در كشورهاى غير فرانسوى زبان برّ اروپا) ميخوانند.5
اختلافِ نظرِ بسيار مهمّ ميان سوسور و پرس اينست كه سوسور نسبت نشانه بودن را دو جانبه ميداند و نسبت ميان يك مفهوم و يك صوت ميانگارد,6 و حال آنكه پرس نسبت مذكور را سه جانبه ميداند و امكانِ دو جانبه شدنِ آن را منتفى ميانگارد و, از اين رو, نشانه را بدين صورت تعريف ميكند: سيك نشانه [=sign], يا representamen [= باز نُمودن], چيزيست كه, براى كسى, از يك لحاظ يا شأن, نُماينده ى چيزى [ديگر] است. [توضيح اينكه] نشانه كسى را مخاطب قرار ميدهد, يعنى در ذهن آن شخص يك نشانه ى هم ارز, يا شايد يك نشانه ى باليده تر, پديد مياوَرَد. آن نشانه اى را كه پديد مياوَرَد من interpretant [=تعبير] نشانه ى نخست مينامم. نشانه[ى نخست] نماينده ى چيزى است, و آن چيز متعلّق آن نشانه است. نشانه نماينده ى آن متعلَّق هست, امّا نه از همه ى لحاظها, بلكه فقط از لحاظ يك نوع تصوير ذهنى [=idea] كه من گاهى آن را خاستگاه [=ground] باز نُمون ناميده ام. 7 به زبانى ساده تر, سيك نشانه نُماينده ى چيزى است, و اين چيز object [=متعلَّق] آن نشانه است (شobjectص, در اين سياق, به معناى صچيزش نيست ـ چون منحصر در موجودات جسمانى نيست). نشانه ها ميتوانند براى كسى, كه همان تعبيرگر [=interpreter] است, نُماينده ى چيزى باشند. امّا يك نشانه فقط بدين سبب براى تعبيرگر كاركرد نشانه اى دارد كه تعبيرگر ميفهمد كه چنين كاركردى را دارد, و اين فهم interpretant [=تعبير] ناميده ميشود . [مثلاً] پوسته ى لُخت درخت, كه كلّ چيزى است كه تعبيرگر ميتواند ببيند, به او علم ديگرى ميدهد, يعنى علم به اينكه گوزنهايى در اينجا بوده اند, و اين بدين علّت است كه تعبيرگر لختى پوسته ى درخت را نشانه ى اين حضور قبلى گوزنها تلقّى ميكند. بدين نحو, اين نشانه تعبيرگر را در تماسّ معرفتى با گوزنها قرار ميدهد.8
پرس, پدر علم نشانه شناسى, در 1903, نشانه ها (signs) را تقسيمبندى كرد: سنشانه ها را ميتوان با سه تقسيم ثُلاثى تقسيمبندى كرد: تقسيم اوّل بر حسب اينكه نشانه, فى نفسه, يك كيفيّت صِْرف است, يا يك موجود بالفعل, و يا يك قانون عامّ; تقسيم دوم بر حسب اينكه نسبت نشانه به متعلَّق آن عبارت از اين است كه نشانه, فى نفسه, ويژگيى دارد, يا عبارت است از يك نسبت وجودى با آن متعلَّق, و يا عبارت است از ربط نشانه با يك تعبير; و تقسيم سوم بر حسب اينكه تعبير آن نشانه آن را به عنوان نشانه ى امكان باز مينُمايد, يا به عنوان نشانه ى امر واقع, و يا به عنوان نشانه ى دليل.9
براى مقصود ما, در اين نوشته, فقط به شرح و بسط تقسيم دوم نياز هست. به نظر پرس, از لحاظ تقسيم دوم, سنشانه يا تصوير [=icon] است, يا نُمايه [=index], و يا نُماد [=symbol]. تصوير نشانه اى است كه, حتّا اگر متعلَّق آن وجود نميداشت, باز, ويژگيى را كه دلالتگر [=significant]ش ميسازد ميداشت; مانند خطى كه با مداد رسم ميشود و يك خط هندسى را نشان ميدهد. نُمايه نشانه اى است كه اگر متعلَّقش از ميان ميرفت, بيدرنگ ويژگيى را كه نشانه اش ميسازد از دست ميداد, امّا اگر تعبيرگرى نميبود آن ويژگى را از دست نميداد. براى نُمونه, يك قالب كه جاى گلوله اى در آن هست و نشانه ى يك گلوله است از اين قبيل محسوب ميشود; زيرا بدون گلوله سوراخى وجود نمييافت, امّا خواه كسى اين فهم و درايت را داشته باشد كه آن سوراخ را به گلوله نسبت دهد و خواه نداشته باشد, به هر حال, سوراخى وجود دارد. نُماد نشانه اى است كه اگر تعبيرگرى نميبود ويژگيى اى را كه نشانه اش ميسازد از دست ميداد. از اين قبيل است هرگونه پاره گفتار [=utterance of speech] كه دلالتش بر مدلول خود فقط به يُمنِ اين است كه كسى هست كه بفهمد كه آن پاره گفتار آن دلالت را دارد.10
باز, براى مقصود ما, فقط به شرح و بسطِ بيشترِ قسم سومِ اين تقسيم دوم, يعنى نُمادها, حاجت هست. پِرْس نُماد را به صورتى ديگر نيز تعريف ميكند: سنُماد نشانه اى است كه به يُمْنِ يك قانون, كه معمولاً نوعى تداعى معانى عامّ است, از متعلَّقى كه مدلول آن است حكايت ميكند. 11 اين تعريف را ميتوان بدين نحو توضيح داد كه: سيك نُماد فقط بدين جهت با متعلَّق خود ارتباط دلالتگرانه دارد كه قراردادى هست بدين مضمون كه آن نُماد به آن شيوه ى خاصّ تعبير شود. يك پرچم در كنار دريا ممكنست دلالت كند بر اينكه شنا خطرى ندارد; امّا نه ميان آن پرچم و وضع جزر و مدّ و امواج شباهتى هست, و نه جزر و مدّ و امواج علّيّتى بيواسطه نسبت به پرچم دارند. يگانه چيزى كه به پرچم اين صلاحيّت را ميدهد كه دلالت داشته باشد بر اينكه شنا خطرى ندارد اينست كه عموماً از پرچمها بدين شيوه استفاده ميشود.12
امّا آنچه براى مقصود ما بيشترين اهمّيّت را دارد اينست كه پرس, پس از عرضه ى يكى از چندين تعريف خود از سنُمادز, بيدرنگ ميافزايد كه: سهمه ى واژه ها, جمله ها, كتابها, و ساير نشانه هاى قراردادى [=وَضْعى] نُمادند. 13 قبلاً, ديديم كه سوسور نيز زبان را مهمّترين نظام نشانه اى ميداند. ناگفته پيداست كه, اگر زبان, به تعبير پرس, نُماد و, در نتيجه, از اقسام نشانه ها و, به تعبير سوسور, يكى از نظامهاى نشانه اى باشد, زبانشناسى يكى از بخشهاى نشانه شناسى خواهد بود. به تصريح خود سوسور, سزبان شناسى فقط بخشى از اين دانش عمومى [يعنى نشانه شناسى] است و قواعدى را كه نشانه شناسى كشف مى كند مى توان در مورد زبان شناسى نيز به كار بست. 14 پس, ميتوان گفت كه: سنشانه شناسى مطالعه ى نشانه ها است, و زبانشناسى را ميتوان آن زيررشته اى از نشانه شناسى دانست كه اختصاصاً با ماهيّت نشانه ى زبانى سر و كار دارد. از رشته ى نشانه شناسى, آنچه به زبانشناسى ربط دارد عبارتست از آن دسته از نتايجى كه نشانه شناسى درباره ى عموم نشانه ها استنتاج ميكند و بر نشانه هاى زبانى قابل اطلاق اند. 15
اينك وقت آن است كه به زبانشناسى, به عنوان يكى از شاخه هاى نشانه شناسى بپردازيم.
1.2. سزبانشناسيز (زlinguisticsس) را به سمطالعه ى جدّى زبان و زبانهاز,16 سعلم زبان,17 و سمطالعه ى علمى زبانز18 تعريف كرده اند. امّا براى فهم بهتر ماهيّت, موضوع, روش, هدف, گستره, و شاخه هاى اين دانش, چاره اى نيست جز اينكه به آراء سوسور, بنيانگذار زبانشناسى نوين, رجوع كنيم.
دوره هاى زبانشناسى عمومى سوسور, كه فقه اللّغة (philology) سده ى نوزدهم را, كه صبغه ى تاريخى و مقايسه اى داشت, به رشته ى علمى زبانشناسى معاصر تبديل كرد, بر پنج اصل اساسى مبتنى بود; و اين پنج اصل حاكى از مهمّترين آراء سوسور درباره ى زبانشناسى اند:
س[1] زبانشناسى مطالعه ى علمى زبان, براى خاطر خود زبان, است
تأكيد بر علم چيز جديدى نبود, اگرچه تفسيرى كه از علم ميشد بر حسب زمان و اوضاع و احوال فرق ميكرد. آنچه براى سوسور مهمّ بود تمركز بر زبان, براى خاطر خود زبان, بود (فقه اللّغة هيچگاه پيوند خود را با مطالعه ى متون, واقعاً, نگسسته بود).
[2] زبانشناسى توصيه اى نيست
به نظر سوسور, اين اصل از مقدّمات واضح تعريف علم زبان بود .
[3] زبان گفتارى [spoken language] موضوع اصلى مطالعه [ى زبانشناسى] است .
[4] زبانشناسى يك رشته ى علمى مستقلّ است
زبانشناسى, به عنوان يك علم جديد, چاره اى نداشت جز اينكه به دعاوى ساير رشته هاى نيرومندتر, مانند روانشناسى, فلسفه, و انسانشناسى, پاسخ گويد. اصل اوّل (مطالعه ى زبان صبراى خاطر خود زبانش) ـ و نيز اصل آخر, يعنى اصل همزمانى ـ در اين سياق اهميّت بسيار داشت.
[5] مطالعات همزمانانه [=synchronic] زبان, در يك برهه ى زمانى خاصّ, بر مطالعات در زمانانه [=diachronic] (تاريخى) تقدّم دارند
به نظر سوسور, اين همان اصلى بود كه زبانشناسى را دستخوش انقلاب ميكرد ـ صاين اصل قطعى و بى قيد و شرط است و قابل مصالحه نيستش . به تعبيرى, مانعى بود كه فقه اللّغة نميتوانست پشت سر بگذارد . 19
همچنين, در همان دوره ى زبانشناسى عمومى, سوسور, درباره ى اهداف زبانشناسى ميگويد:
ساهداف زبان عبارتند از:
(a) توصيف همه ى زبانهاى شناخته شده و ثبت و ضبط تاريخ آنها, اين كار مستلزم دنبال گيرى تاريخ خانواده هاى زبانى و, حتّى المقدور, بازسازيِ زبانهايِ مادرِ هر خانواده است;
(b) تعيين نيروهايى كه به نحوى هميشگى و همه گير در همه ى زبانها دست اندركاراند, و تنسيق قوانين عامّى كه همه ى پديده هاى زبانى خاصّى را كه از لحاظ تاريخى تأييد شده اند توجيه ميكنند;
(c) تحديد و تعريف خود زبانشناسى. 20
زبانشناسى, با اين اوصاف, هم تقسيماتى دارد و هم زيررشته هايى; و اكنون, بترتيب, به آنها اشاره ميكنيم.
1.1.2. لااقلّ, چهار تقسيمبندى براى زبانشناسى انجام گرفته اند:
1.1.1.2. زبانشناسى, از لحاظ موضوع مطالعه ى خود, به دو قسم تقسيم ميشود: زبانشناسى عمومى (general) و زبانشناسى توصيفى (descriptive). زبانشناسى عمومى به مطالعه ى زبان, به نحو عامّ, ميپردازد و زبانشناسى توصيفى به توصيف زبانهاى خاصّ. اين دو, به هيچ روى, بى ارتباط با يكديگر نيستند; بلكه هر يك از آنها, تصريحاً يا تلويحاً, به ديگرى بستگى دارد: زبانشناسى عمومى مفاهيم و مقولاتى را فراهم مياوَرَد كه زبانهاى خاصّ را بايد بر حسب آنها تحليل كرد, و زبانشناسى توصيفى نيز, به نوبه ى خود, داده هايى فراهم مياوَرَد كه قضايا و نظريّاتى را كه در زبانشناسى عمومى پيشنهاد ميشوند تأييد يا ردّ ميكنند.
2.1.1.2. زبانشناسى, اعمّ از زبانشناسى عمومى و زبانشناسى توصيفى, از لحاظ رويكردى كه به موضوع مطالعه ى خود دارد, به دو قسم تقسيم ميشود: زبانشناسى تاريخى (historical) يا در زمانى (diachronic) و زبانشناسى غير تاريخى (non-historical) يا همزمانى (synchronic). زبانشناسى تاريخى يا در زمانى به پژوهش در جزئيّات تحوّلات تاريخى زبانهاى خاصّ يا تنسيق فرضيّات عامّ درباره ى دگرگونى زبان ميپردازد. زبانشناسى غير تاريخى يا همزمانى شرحى از هر يك از زبانها در يك برهه ى خاصّ زمانى يا گزارشى از زبان, به نحو عامّ, در يك برهه ى خاصّ زمانى عرضه ميكند.
3.1.1.2. زبانشناسى, از لحاظ غَرَض, به دو قسم تقسيم ميشود: زبانشناسى نظرى (theoretical) و زبانشناسى كاربسته يا كاربردى يا عملى (applied). زبانشناسى نظرى زبان يا زبانها را به اين منظور مطالعه ميكند كه درباره ى ساختار و كاركردهاى آنها نظريّه پردازى كند و به كاربردهاى عملى اى كه پژوهش در زبان يا زبانها ميتواند داشته باشد كارى ندارد, و حال آنكه زبانشناسى كاربسته به كاربرد مفاهيم و يافته هاى زبانشناسى در امور عملى گوناگون, از جمله تدريس زبان, علاقه دارد.
4.1.1.2. زبانشناسى, از لحاظ قلمرو موضوع خود, به زبانشناسى خُرْد (microlinguistics) و زبانشناسى كلان (macrolinguistics) تقسيم ميشود. زبانشناسى خُرْد فقط با ساختار منظومه هاى زبانى (language-systems) سر و كار دارد, و كارى به اين ندارد كه چگونه زبانها فرا گرفته ميشوند, در مغز اندوخته ميشوند يا در كاركردهاى گونه گونشان به كار گرفته ميشوند, كارى به وابستگى متقابل زبان و فرهنگ ندارد, كارى به سازوكارهاى تَنْكَرْدشناختى (physiological) و روانشناختيِ دخيل در رفتار زبانى (language-behaviour) ندارد, و خلاصه كارى به چيزى غير از منظومه ى زبانى, فى نَفْسه و لِنَفْسه, ندارد. امّا زبانشناسى كلان به هر چيزى كه, به نحوى از انحاء, به زبان يا زبانها مربوط ميشود كار دارد.
البتّه, بيشتر زبانشناسان, امروزه, معتقدند كه از اين ميان, زبانشناسيِ عموميِ غير تاريخيِ نظريِ خُرد هسته ى مركزى زبانشناسى و موجِبِ وحدت و تلائم اين رشته ى علمى است.21
2.1.2. زيررشته هاى زبانشناسى را ميتوان در سه گروه عمده جاى داد:
1.2.1.2. گروه اوّل شامل زيررشته هايى است كه به منابع زبان (language resources) مربوط ميشوند, و مراد از سمنابع زبانز اجزاء سازنده اى است كه يك زبان را, به عنوان ابزارى كه آدميان از آن براى بيان ما فى الضّمير خود و ارتباط با يكديگر استفاده ميكنند, به وجود مياورند, و اين اجزاء سازنده عبارتند از: اصوات گفتارى (speech sounds), واجها (phonemes), تكواژها (morphemes), واژه ها (words), جمله ها (sentences), و معانى (meanings). هر يك از زيررشته هاى گروه اوّل به يكى از اين اجزاء سازنده ميپردازد يا, به تعبيرى ديگر, هر يك از اين اجزاء سازنده واحد تحليل (unit of analysis) يكى از آن زيررشته ها است.
چون, در واقع, موضوع بحث هر يك از زيررشته هاى گروه اوّل يكى از اجزاء سازنده ى پيشگفته است, بجاست كه, پيش از شمارش اين زيررشته ها, نخست, به اختصار هرچه تمامتر, هر يك از آن اجزاء سازنده را توضيح دهيم.
سصوت گفتاريز به معناى صوتى است كه به مَدَدِ اندامهاى گفتارى انسان, يعنى ششها, نايژه ها, و ناى (كه, در اصل, اندامهاى تنفّس اند), اندامهاى موجود در حنجره, و حلق, دهان, و بينى, توليد ميشوند, امّا از اين حيث كه اين اصوات در زبان نقشى دارد.
براى توضيح سواجز و ستكواژز, بايد به واقعيّتى توجّه داد كه, نخستين بار, آندره مارتينه (Andrژ Martinet), زبانشناس فرانسوى (1999ـ 1908), به آن تفطّن يافت و از آن به ستجزيه ى دوگانهز زبان تعبير كرد و آن را فصل مميّز قطعى زبان از ساير دستگاههاى نشانه اى دانست.22 به نظر وى, خاصّه ى اصلى زبان اينست كه كلام پذيراى دو تجزيه است: يكى تجزيه ى خود كلام به اجزائى كه هم داراى صورت صوتى و هم داراى محتواى معنايى اند; و ديگرى تجزيه ى هر يك از آن اجزاء به اجزاء كوچكترى كه فقط داراى صورت صوتى اند و محتواى معنايى ندارند. مثلاً جمله ى ساين نيز بگذردز, نخست به پنج جزء ساينز, سنيزز, سبز, سگذرز و سدز تجزيه ميشود كه هريك از آنها هم صورت صوتى دارد و هم محتواى معنايى; و, سپس, فى المثل, ساينز نيز, به نوبه ى خود, به سه جزء ساز, سيز, و سنز تجزيه ميشود كه هريك از آنها فقط صورت صوتى دارد و محتواى معنايى ندارد. اجزائى از كلام كه هم واجد صورت صوتى و هم واجد محتواى معنايى اند ستكواژز ناميده ميشوند و آنها كه فقط واجد صورت صوتى اند سواجز. در مثال ما, ساين نيز بگذردز مركّب از پنج تكواژ و ساينز, كه خود يك تكواژ است, مركّب از سه واج است.
تكواژ را, كه يكى از اجزاء تجزيه ى اوّل است, نبايد با واژه مشتبه كرد, زيرا تكواژ كوچكترين واحد معنادار زبان است, و حال آنكه يك واژه ممكنست از يك تكواژ درست شده باشد (مانند هر يك از دو واژه ى ساينز و سنيزز) و ممكنست از دو يا سه يا چند تكواژ درست شده باشد (مانند واژه ى سبگذردز كه از سه تكواژ درست شده است: سبز كه جزء پيشين فعل است, سگذرز كه بن مضارع است, وسدز كه شناسه اى است براى ساخت سوم شخص مفرد مضارع) همچنين, واج را, كه يكى از اجزاء تجزيه ى دوم است, نبايد با حرفِ الفباء خَلط كرد; زيرا اوّلاً: در واج تلفّظ معتبرست, و در حرف كتابت, و, به عبارت ديگر, در اصل, واج صورتِ ملفوظِ حرف است, و حرف صورتِ مكتوبِ واج; و ثانياً: معمولاً, در هيچ زبانى تعداد واجها و حروف برابر نيست, چرا كه يا واجهايى هستند كه به ازاى آنها در كتابت حرفى وجود ندارد (مثل مُصَوَّتهاى كوتاه فارسى كه قُدَما آنها را سحركتز ميناميدند), يا حروفى هستند كه معادل صوتى يا واجى ندارند (مثل واو معدوله در واژه ى فارسى سخواهرز كه نوشته ميشود و خوانده نميشود), و يا در برابر پاره اى از واجها بيش از يك حرف وجود دارد (مانند واج s كه در خطّ فارسى به ازاء آن سه حرف داريم: ث, س, ص, و واج z كه برايش چهار حرف داريم: ز, ذ, ض, ظ).
پس, تكواژها حاصل تجزيه ى اوّل كلام, و واجها حاصل تجزيه ى دوم كلام, يعنى حاصل تجزيه ى تكواژها,اند.23
سواژهزصوت گفتارى, يا مجموعه ى اصوات گفتارى,اى است كه به كار انتقال معنا ميايد و مركبست از لااقلّ يك تكواژ پايه (base morpheme) با يا بى پيشاوند يا پساوند امّا لزوماً با يك روى آوند (=برآوند= superfix يعنى الگويِ تكيه ايِ واجهاى زنجيره اى براى نشان دادن نقش دستورى); به تعبير ديگر, سواژهز واحد زبانى اى است در ميان تكواژ و پاره گفتار تامّ (complete utterance), يعنى جمله.
سجملهز را شايد بتوان ساخت كلامى اى دانست كه لزوماً جزئى از ساخت كلامى بزرگترى نيست. مثلاً, مجموعه ى سديروز او راز جمله نيست, زيرا بايد سازنده ى ساخت كلامى بزرگترى باشد: سديروز او را ديدمز; امّا اين ساخت كلامى اخير و حتّا خود سديدمز, بتنهايى, جمله اند, زيرا لزوماً سازنده ى ساخت كلامى بزرگترى نيستند; اگرچه امكان دارد كه سازنده ى ساخت كلامى بزرگترى شوند.
و امّا سمعناز را, كه در باب معناى آن اختلاف نظر باور نكردنى اى وجود دارد, استعجالاً اوضاع و احوالى قلمداد ميكنيم كه يك نشانه ى زبانى در خصوص آن اوضاع و احوال به كار برده ميشود.
اينك به شمارش زيررشته هاى زبانشناسى, در گروه اوّل, ميپردازيم:
1.1.2.1.2. آواشناسى (phonetics) به اصوات گفتارى ميپردازد, از اين طريق كه اجزاء سازنده ى يك سيّاله ى صوتى (stream of sound) پيوسته را عناصر يك گنجينه ى جهانى قلمداد ميكند كه همه ى زبانها از زيرمجموعه ى برگزيده اى از آن گنجينه استفاده ميكنند و بيرون از آن گنجينه هرچه هست جز اصوات غير زبانى (مثلاً خميازه يا عطسه ى قابل شنيدن) نيست. در آواشناسى, تمركز كار يا بر خاصّه هاى فيزيكى اصوات است (آواشناسى فيزيكى = acoustic phonetics), يا بر شيوه ى توليد اصوات در جِهازِ صَوْتيِ انسان (آواشناسى توليدى= articulatory phonetics), و يا بر دريافت اصوات (آواشناسى شنيدارى= auditory phonetics).24
2.1.2.1.2. واجشناسى (phonology) هم به اصوات گفتارى ميپردازد, امّا در اين مطلب كندوكاو ميكند كه چگونه اين اصوات نظامهايى ميسازند كه براى اهل يك زبان خاصّ اين امكان را فراهم مياوَرَند كه در اين باب به توافق برسند كه در چه زمانى دو زنجيره ى صوتى (string of sounds) (كه توليد آنها ميتواند تنوّع بينهايت داشته باشد), در اصل, صيكيشاند. اصوات گفتارى, اگر از اين منظر نگريسته شوند, تبديل به صواجش ميشوند. پس, ميتوان گفت كه موضوع بحث واجشناسى, در واقع, واجها است كه اجزاء اصلى و اساسيِ واحدهاى زبانى معنادار, مانند تكواژها و واژه ها, محسوب ميشوند.
3.1.2.1.2. ريختشناسى يا تكواژشناسى (morphology) درباره ى تكواژها و شيوه هاى گوناگون تركيب آنها با يكديگر براى ساختن واژه تحقيق ميكند. چنانكه قبلاً اشاره شد, تكواژ كوچكترين نشانه ى زبانى است, بدين معنا كه كوچكترين واحد زبانى اى است كه معنايى وضعى دارد يا به نحوى وضعى در معناى واحدهاى بزرگتر سهمى دارد. تكواژها به دو دسته ى بزرگ تقسيمپذيرند: تكواژهاى آزاد (free morphemes) كه ميتوانند خودشان نيز, به عنوان واژه هاى مستقلّ, به كار روند, مانند ساندوهز كه هم مستقلاً به كار ميرود و هم در واژه هايى مانند ساندوهگينز, ساندوهناكز, و سپراندوهز; و تكواژهاى وابسته (bound morphemes) كه چاره اى جز تركيب شدن با تكواژهاى ديگر و ساختن واژه ندارند. تكواژهاى آزاد گاهى به هم ميپيوندند و واژه ميسازند, مثلاً در: سگوش دردز (=سگوشز « سدردز); و اين تركيب (composition يا compounding) خوانده ميشود. تكواژهاى وابسته گاهى به تكواژ آزادى ميپيوندند و واژه هاى جديدى ميسازند كه مقوله ى واژه اى (word class) آنها با مقوله يِ واژه ايِ آن تكواژ آزاد فرق دارد و به ما امكان ميدهند كه از آن تكواژ آزاد واژه هاى جديدى مشتق كنيم, مثلاً تكواژهاى وابسته ى سبيز, سيدز, و سدرز به تكواژ آزاد سآغازز ميپيوندند و واژه هاى سبى آغازز, سآغازيدز, و سدر آغازز را ميسازند كه, برخلاف خود سآغازز كه به مقوله و طبقه ى اسم تعلّق دارد, بترتيب, صفت, فعل, و قيداند; و اين اشتقاق (derivation) ناميده ميشود. و تكواژهاى وابسته گاهى نيز به تكواژ آزادى ميپيوندند و واژه هاى جديدى ميسازند كه مقوله ى واژه اى آنها با مقوله ى واژه اى آن تكواژ آزاد فرقى ندارد و, در واقع, براى ما امكانِ صَرف كردنِ آن تكواژ را فراهم مياورند, مثلاً تكواژهاى وابسته ى سنَهز, سميز, و سندز به تكواژ آزاد سرفتز ميپيوندند و واژه هاى سنرفتز, سميرفتز, و سرفتندز را ميسازند كه, مانند خود سرفتز, همگى به مقوله ى فعل متعلّقند; و اين صَرْف (inflection) خوانده ميشود. واضحست كه تركيب و اشتقاق با صَرْف تفاوت مهمّى دارند, و آن اينكه آن دو مجالِ ساختنِ واژه هاى جديد را پديد مياورند و اين كاريست كه از عهده ى صَرْف برنميايد. پس, ميتوان گفت كه ريختشناسى به دو زيررشته ى فرعيتر تقسيم ميشود كه عبارتند از: علمِ صَرْف و علم واژه سازى; و اين دومى, به نوبه ى خود, دو بخش دارد: علم اشتقاق و علم تركيب.25
4.1.2.1.2. نحو يا نحوشناسى (syntax يا syntattics) به مطالعه ى فرايندهاى جمله سازى (sentence-formation) ميپردازد. بيشتر اشارت رفت كه واژه (يا: واحد لُغَوى lexical item) آن واحد تحليل زبان است كه معناى وضعى دارد و يا يك تكواژ آزاد يا تركيبى از تكواژها است. خود واژه ها نيز ميتوانند با يكديگر تركيب شوند و زنجيره اى تشكيل دهند كه, در آن زنجيره, واژه ها, بر طبق قواعدى زبانى, در يك نظام خطّى قرار ميگيرند و جمله اى پديد مياورند. درست همان طور كه ريختشناسى با ريخت/ شكل/صيغه ى خود واژه ها سروكار دارد, نحو نيز با نحوه ى تركيب واژه ها سروكار دارد.
5.1.2.1.2. معناشناسى (semantics) در معناى واحدهاى زبانى كندوكاو ميكند; و اين كندوكاو معمولاً در سطح واژه ها انجام ميگيرد و معناشناسى لُغَوى (lexical semantics) را پديد مياورد; و گاهى نيز در سطح جملات انجام ميشود, اعمّ از جملاتى كه حاكى از قضاياى بسيط اند (مانند سپرنده پرواز كردز) و جملاتى كه از قضاياى مركّب حكايت ميكنند (مانند سعلى ديد كه پرنده پرواز كردز يا س على ميگويد كه گمان دارد كه پرنده پرواز كرده باشدز)
الف) تقسيمبندى واژه ها, مانند تقسيم واژه ها به صورى (form word) (مانند سآنز, و سبهز) و پر (full word) (مانند سدرختز, سآوازز, سآبيز, و سآرامز), تقسيم واژه ها به شيئى (object word) (مانند سدرختز و سصندليز) و قاموسى (dictionary word) (مانند سآوازز و سآرامشز), و تقسيم واژه ها به شفّاف (transparent word) (مانند سكتابخانهز و سدودكشز) و تيره (opaque word) (مانند سناخداز و سآفتابهز).26
ب) ايهام يا تشابه (ambiguity) واژه ها و اقسام سه گانه ى آن: هم آوايى (homophony), يعنى تشابه در گفتار (مانند تشابه سخارز و سخوارز), همنويسى (homography), يعنى تشابه در نوشتار (مانند تشابه سرستنز, به معناى رهايى يافتن, و سرستنز, به معناى روييدن), و همنامى (homonymy), يعنى تشابه در گفتار و نوشتار (مانند تشابه سشيرز, به معناى يكى از حيوانات, و سشيرز, به معناى يكى از آشاميدنيها).
ج) ابهام (vagueness) واژه ها و اقسام چهارگانه ى آن: ابهام ناشى از وجود موارد بينابينى, ابهام ناشى از معلوم نبودن نقطه ى آغاز و نقطه ى انجام مصداق لفظ, ابهام ناشى از وجود موارد بينابينى و معلوم نبودن نقطه هاى آغاز و انجام مصداق لفظ, و ابهام ناشى از معلوم نبودن اينكه چه نسبت يا خصيصه اى در ذهن گوينده/نويسنده سَبَبِ اطلاقِ لفظ بر مورد خاصّى شده است.
د) هم معنايى يا ترادف (synonymy), شمول معنايى (hyponymy), هم شمولى (co-hyponymy), و تضاد معنايى (