خدا را تا چه اندازه می توان شناخت؟

محمدتقی مصباح یزدی

نسخه متنی
نمايش فراداده

خدا را تا چه اندازه مى توان شناخت ؟/ آيه الله مصباح يزدي

خدا را تا چه اندازه مى توان شناخت ؟/ آيه الله مصباح يزدي

انسان تا چه اندازه مى توان خدا را بشناسد و نسبت به او معرفت پيدا کند؟

گاهى در برخى از سخنان يا نوشتارها ديده مى شود که به استناد بعضى از آيات يا روايات مى گويند خدا به هيچ وجه قابل شناختن نيست و ما فقط مجاز هستيم که خدا را با اوصافى که در قرآن کريم ذکر شده و اسمائى که با آنها ناميده شده است ; در دعاها و در مکالماتمان ; فرا بخوانيم ; يعنى اينکه ما مفاهيم اين کلمات را درست درک نمى کنيم و فقط مجاز هستيم بگوييم خداخالق است ، رازق است ، عالم است ، حکيم است ، مخصوصاً آنچه مربوط به صفات ذات مى شود، مثل علم و قدرت و حيات . ما حق داريم فقط اين الفاظ را بکار ببريم ولى نمى فهميم که علم خدا يعنى چه ؟، قدرت خدا يعنى چه ؟

از طرف ديگر گاهى در بعضى از سخنان و نوشته ها ديده يا شنيده مى شود که حتى ذات الهى قابل شناختن است . آنها هم براى خودشان دلايلى دارند. در اين زمينه ها ما چه مى توانيم به قرآن نسبت دهيم ؟ آيا قرآن مدعى است که خدا را به هيچ وجه نمى توان شناخت و فقط يک الفاظى را مردم مجاز هستند به کار ببرند; بدون اينکه معنايش را بفهمند، يا اينکه ادعاى قرآن اين نيست ؟ اگر اين نيست پس تا چه اندازه قرآن براى بشر امکان معرفت خدا را قائل است ؟ مى گوييم کسى که در قرآن مرور و در آياتى که درباره ى صفات و افعال خداست دقت کند; متوجه مى شود که قرآن مفاهيمى را عرضه مى کند که مردم معناى آنها را مى فهمند و راجع به چيزهايى سخن مى گويد که توقع دارد شنونده آن را درک کند و بپذيرد. اين چنين نيست که خدا فقطالفاظى را در مورد خود به کاربرد و بگويد اين الفاظ را به کار ببريد و به معنا کار نداشته باشيد مثلاً که خدا مى فرمايد:

الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير.(1)

از وجدان مردم ، از عقل آنها، سوءال مى کند که آيا آن کسى که اين جهان را آفريده است علم ندارد؟ «الا يعلم من خلق »؟ آيا علم ندارد آن کسى که آفريده است ؟ با اين جمله چه مى خواهد بگويد؟ آيا مى گويد بايد معتقد بشويد که خدا علم دارد; به همان معنايى که از علم مى دانيم يا اينکه مى خواهد لفظى را بگويد که معنايش را نمى فهميم ؟ يعنى متعبد هستيم که بگوييم خدا علم دارد، اما معناى اين جمله را نمى توانيم بفهميم و نبايد بفهميم ؟جاى ترديد نيست که آنگاه قرآن صفات و اسمائى را که به خدا متعال نسبت مى دهد مى خواهد به مردم بفرمايد که خدا را با اين اوصاف بشناسيد. يعنى با همان معانى که از اين اوصاف مى فهميد نه اين که در مورد خدا اين ها الفاظى ست بى معنا. برخى به آياتى در قرآن و يا رواياتى از اهل بيت عصمت و طهارت سلام الله عليهم اجمعين برخورد کرده اند که پنداشته اند مفادآنها اينست که معناى اسماء و صفات الهى قابل شناختن نيست مثلاً در قرآن داريم .

«فلا تضربوا لله الامثال ».(2ه)

مشرکان مى فرمايد: براى خدا مثل نزنيد اينان مى گويند: اين مثل زدن يک نوع توصيف است ، وصف کردن چيزى ست از راه مثل ، وقتى خدا مى فرمايد براى خدا مثل نزنيد يعنى خدا را با مثل وصف نکنيد. پس اصلاً خدا را نمى توان وصف کرد. منشاً اين گزارش چنين برداشت غلطى از اين آيه است . در آيه ى ديگرى داريم .

«سبحان الله عما يصفون ».(3)

خدا منزه است از آنچه مردم وصف مى کنند. يعنى هر صفتى براى خدا بيان کنيد، (با آن معنايى که خود مى فهميد) خدا از آن صفت منزه است . اين صفات و اين معانى ربطى به خدا ندارد، خدا منزه تر از اينهاست . و يا بعضى از روايات هست که آنچه را شما در ذهن خود تصور کنيد با دقيقترين معانى بازهم چيزى ست آفريده ى شما و خدا از آن بالاتر است . مرحوم فيض درکتاب محجْ البيضاء از امام باقر سلام الله عليه نقل کرده است که فرمود: «کلما ميزتموه باوهامکم فى ادق معانيه مخلوق مصنوع مثلکم مردود اليکم » آنچه را در ذهن با دقيقترين معانى تصور و توهم کنيد، خدا از آن منزه است و آن پندار شما مخلوقى ست مثل شما.(4)

براساس اين قبيل آيات و روايات چنين تصورى براى بعضى پيش آمده است که اوصافى که ما درباره ى خدا مى گوييم ، هيچکدام صفت واقعى خدا نيست . خدا را نمى توان وصف کرد فقط خود خداست که مى تواند خود را وصف کند. گفتيم در مقابل اينان ، کسانى قائل شدند به اينکه حتى ذات خدا هم قابل شناختن است و کاملاً مى توان ذات خدا را شناخت . دسته ى اول به خصوص به اينها بسيار حمله مى کنند. ما مى گوييم که ظاهراً براى آن کسانى که گفته اند اوصاف خدا را نمى توان شناخت و معناى الفاظى که در مورد اسماء و صفات خدا به کار مى بريم ، نمى فهميم ; شبه اى از باب اشتباه مفهوم به مصداق حاصل شده است . توضيح آنکه يکى از انواع مغالطات که به ذهن انسان هنگام استدلال براى خود يا ديگرى مى آيد از اشتباه مفهوم به مصداق ناشى مى شود. يعنى مطلبى که مربوط به مصداق است به مفهوم يا حکمى که مربوط به مفهوم است به مصداق نسبت مى دهد.

مفهوم آن معناى کلى ست که ما در ذهن درک مى کنيم . مثل مفهوم انسان يا نور، يا حرارت ، معنايى ست که درذهن تصور مى کنيم ; وقتى بخواهيم توضيح بدهيم مى گوييم انسان موجود زنده اى ست داراى عقل (حيوان ناطق ); اين معنايى ست که با معانى ديگرى قابل تفسير است . اين مفهوم است ; مصداق يعنى آن شخصى که اين مفهوم بر او منطبق مى شود. آن فرد خارجى انسان مصداق است . و ما وقتى مفهوم آتش را تفسير مى کنيم ، مى گوييم آتش جسم گرمى ست . يا ترکيب مواد قابل احتراق با اکسيژن است ، ولى طبق تعريف معروف مى گوييم آتش موجودى ست که ذاتاً حرارت دارد. هنگامى که شما آتش را در ذهنتان تصور کنيد (يعنى چيزى که دارى حرارت ست ) آيا ذهنتان هم داغ مى شود؟ البته نه ، زيرا مفهوم حرارت سوزنده نيست آنچه مى سوزاند مصداق حرارت است نه مفهوم حرارت . پس اگر کسى استدلال کند که از تصور آتش ذهن شما گرم مى شود، اين مغالطه است . يعنى چيزى که اثر مصداق بوده و به مفهوم نسبت داده است ; آنچه در ذهن هست ، مفهوم آتش است ، نه مصداق آتش . ولى آنچه مى سوزاند مصداق آتش است نه مفهوم آن . اينگونه مغالطات در بحثها و استدلالات زياد پيش مى آيد.

ظاهراً کسانى که ادعا کرده اند که خدا را نمى توان شناخت و اين اوصاف فقط الفاظى هستند که ما مجاز هستيم درباره ى خدا به کار ببريم به چنين مغالطه اى مبتلا شده اند; زيرا آنچه از آيات و روايات بايد استفاده شود اين است که مصداق اوصاف الهى را با مفاهيم ذهنى نمى توان شناخت نه اينکه مفاهيم هم وقتى در مورد خدا به کار مى رود، اصولاً معناى خود را از دست مى دهند! آيا وقتى مى گوييم «خدا موجود است » به چه معنايى مى گوييم ؟ به همان معنايى که در مقابل معدوم به کار مى رود يا به يک معناى ديگر؟ وقتى مى گوييم خدا عالم است ، يعنى همان عالمى که در مقابل جاهل به کار مى رود يا معناى ديگر دارد؟ بدون شک ما به همان معنا به کار مى بريم . خدا عالم است يعنى همان چيزى که ملازم است با جاهل نبودن ; پس مفهوم را مامى فهميم . اما مصداق اين علم را نمى توانيم بشناسيم .

علم ، مصاديق زيادى دارد، آنچه ما از مصاديق علم مى شناسيم علمهايى ست محدود; علمهايى که در خودمان است اگر به کسان ديگرى هم نسبت مى دهيم چيزى شبيه به آنچه در خودمان است به ديگران نسبت مى دهيم . اما در مورد علمى که ذاتى است و عين ذات خداست ; چنين مصداقى از علم را ما نمى توانيم بشناسيم ، پس آنچه ما نمى توانيم درک بکنيم حقيقت مصداق اين مفاهيم است نه اينکه اصلاً معنا و مفهوم اسماء وصفات خدا را درک نمى کنيم . حقيقت معنا جز همان مفهوم ذهنى بيش نيست ، آنچه را نمى توانيم درک کنيم حقيقت مصداق است ، فرض بفرماييد ما موج صوتى را در يک فرکانس مخصوص مى توانيم بشنويم . اگر کمتر از آن باشد نمى شنويم ; بيشتر از آن هم باشد نمى شنويم ; اما موجى را که دارى فرکانس بيشتر يا فرکانس کمتر از اين باشد; مى توانيم تصور کنيم يا انوارى که ما مى بينيم داراى فرکانسى معين است اگر بيشتر يا کمتر باشد مانند امواج ماوراء بنفش يا مادون قرمز، درک نمى کنيم . اما مى گوييم بالاخره نورى ست يا موجى ست که فرکانس ازاينها کمتر يا بيشتر ايعنى مفهومش را درک مى کنيم ولو اينکه مصداقش را نمى بينيم و نمى شنويم.

اما مصداق اين مفهوم براى ما ناشناخته است چون قوه ى بينايى ما توانايى درک آن را ندارد; يا قوه ى شنوايى ما توانايى شنيدن چنين صوتى را ندارد، اما مفهوم همان مفهوم است . مثال ديگر: ما مفهوم علم را درک مى کنيم اما، مصاديق اين علم در ما محدود است . ما از راه انگشتان دستمان دانش نمى آموزيم . از راه چشم و گوش مى آموزيم . حالا اگر دانشى را فرض کنيم که هيچ حد ندارد; کسب شدنى هم نيست و عين يک وجود است ; مفاهيمى که در اينجا به کار مى بريم چيست ؟ مفهوم دانش ، مفهوم کسب نشدنى ، مفهوم نامحدود; اينها همه مفاهيم است . پس وقتى مى گوييم خدا عالم است ; مفهوم عالم همان مفهومى ست که در مورد خودمان هم به کار مى رود( مى گوييم فلان شخص عالم است ) مفهوم همان مفهوم است ، منتهى مصداق علم خداعلو ذاتى بى نهايت است . ولى مصداق علمهاى ما علوم محدود اکتسابى است . مصاديق اند که با هم فرق دارند نه مفهوم ها; پس به اينصورت مى توان اين دو نظر را به هم نزديک کرد و اگر مراد آنها هم همين باشد اشتباهى در تعبير بوده است وگرنه مغالطه ى در استدلال برايشان پيش آمده و مفهوم و مصداق را با هم خلط کرده اند و بايد برايشان توضيح بدهيم که آنچه ناشناختى ست مصداق آن مفاهيم است . در بحث قبلى گفتيم صفات خدا عين ذات اوست ; پس وقتى ما حقيقت مصداق صفات را نمى توانيم با عقلمان درک کنيم ، حقيقت ذات را هم نمى توانيم درک کنيم ; عقل راهى براى شناختن موصوف به اين صفات (که همان ذات الهى ست ) ندارد و به همين معناست که در روايت وارد شده است : «ان الله احتجب عن العقول کمااحتجب عن الابصار» يعنى خدا آنچنان که با چشمها قابل ديدن نيست با عقل هم قابل شناختن نيست .(5)

معناى اينکه با عقل هم قابل شناختن نيست ، يعنى حقيقت ذات الهى نه مفاهيم صفات ; اصولاً کار عقل درک مفهوم است عقل يعنى آن قوه اى که مفاهيم کلى را درک مى کند. هيچ وقت عقل نمى تواند مصداق را درک کند و آن را يا بايد با تجربه ى حسى يافت يا با تجربه ى درونى که به اصطلاح ما همان علم حضورى و شهودى ست ; کار عقل فقط درک مفاهيم کلى ست . عقل هيچوقت يک شيئى خاص و مشخص و عينى را نمى شناسد مگر با اوصاف کلى . پس از عقل نبايد توقع داشت که ذات خدا را از آن جهت که يک موجود عينى خارجى ست و مصداق صفات و اسماء است ; بشناسد. عقل هيچ جاى ديگر هم چنين هنرى ندارد. هرجا عقل چيزى درک مى کند از راه مفاهيم کلى ست ; پس ذات خدا را چگونه مى توان شناخت ؟ اگر بتوان شناخت بايد با دل شناخت و با علم حضورى شناخت آيا ذات خدا را از اين راه مى توان شناخت ؟ مى گوييم اين شناخت مراتب دارد; از مرتبه ى ضعيفى شروع مى شود که (طبق استدلالى که قبلاً با استفاده از آيه ى شريف ميثاق کرديم ) براى همه ى انسانها حاصل شده است . اين مرتبه ى ضعيفى از علم حضورى ست که گفتيم همه ى دلها در عمق خودشان ارتباطى با خدا دارند و خدا رامى يابند. کاملتر آن در موءمنان صالحى پيدا مى شود که دلشان در اثر تمرکز و حضور قلب در عبادت و اطاعت خدا، با خدا آشناتر مى شود و معرفت فطريشان صيقل مى خورد و جلوه گر و تابناک مى شود. قويتر و روشنتر و بيدارتر و زنده تر مى شود; حتى براى موءمنان متوسط هم اتفاق مى افتد. ممکن است نيمه شبى ، موءمنى مشغول مناجات و راز و نياز با خدا باشد و خودش وجهان را فراموش کند. دلش آنچنان با خدا آشنا مى شود و با او انس مى گيرد که توجهش از همه چيز قطع مى شود. اين همان علم حضورى فطرى ست که در اينجا پرده اش کنار افتاد و نورش ظاهر و فعال و زنده شده است . از اين بالاتر معرفتهاى حضورى و شهودى ست که براى موءمنان کامل و اولياء خدا حاصل مى شود. آنچنان که اميرالموءمنين (ع ) مى فرمايد: «ما کنت اعبد ربالم اره » يعنى خدايى را که نمى بينم عبادت نمى کنم . و آنجا که امام حسين (ع ) مى فرمايد: «ايکون لغيرک من الظهور ما ليس لک ... ان تتعرف الَّى فى کل شيىء حتى لا اجهلک فى شى ء»(6 از دعاى عرفه ى حضرت سيدالشهداء سلام الله عليه که به خداوند عرض مى کند: خدايا تو در همه چيز خودت را به من شناساندى يعنى به هر چه نگاه مى کنم تو را در آنجا مى بينم .

و انت الظاهر لکل شىء

تويى که بر هر چيزى هويدايى . مگر غير تو ظهورى دارد که تو را روشن کند. کسانى که مى خواهند تو را با ديگران بشناسند، پنداشته اند که ديگران نورى و ظهورى داريد که توندارى و در پرتو نور ديگران بايد تو را بشناسند. چه توهم باطلى ! مگر نورى هست که از تو نبايد اين معرفتى ست که براى اولياء خدا پيدا مى شود. مى گويد هيچوقت از دل من غايب نبودى که تو را جستجو کنم ، مجهول نبودى که دنبال شناخت بروم.

جز تو چيزى ظاهر نيست مگر آنچه تو او را ظاهر کرده باشى ; اين معرفت خاص آن کسانى ست که قدم در وادى توحيد نهاده اند و دل به عشق او سپرده اند.

«و انت الذى ازلت الاغيار عن قلوب احبائک حتى لم يحبوا سواک ».تو آن کسى که اغيار و بيگانگان را از دلهاى دوستانت زدودى تا در دل آنها جز تو کسى باقى نماند.

اين معرفت ، معرفتى ست مخصوص اولياء و موءمنان کامل ; چنين کسانى هستند که مى توانند ذات خدا را در حد دايره ى وجودى خودشان بشناسند.

يعنى وقتى خودشان را پرتوى از ذات الهى يافتند به هماناندازه ى ظرفيت اين پرتو، آن ذات را مى يابند.

فرض کنيد که يک عمود نور از يک منبع مولد نور مى تابد; اين عمود تا منبع مولدش يک خط است . (در اينجا به اينکه حقيقت نور چيست ؟ يا موج است يا ذره يا چيز ديگر، کارى نداريم.

اين خطى که متصل است به اين چراغ ; اگر خود را بيابد يعنى شعور داشته باشد و از خودش آگاه باشد چه را مى يابد؟ مى يابد که خطى ست متصل به يک مبداء نور دهنده يعنى يافتن خودش همان است و يافتن ارتباط و اتصالش هم با منبع نور همان . اگر خودش را بيابد اتصالش هم به آن نقطه اى که از آن صادر مى شود; مى يابد. پس ذات آن شيئى را مى يابد اما به اندازه اى که خودش با آن شيئى مربوط است . پس به اين صورت هم مى توان بين آن کسانى که مى گويند ذات خدا قابل شناختن است با آن کسانى که مى گويند ذات خدا قابل شناختن نيست ; آشتى داد. چه گونه آشتى بدهيم ؟ مى گوييم اگر منظور از شناخت ذات يعنى شناختى که احاطه بر ذات پيدا کند چنين چيزى بارى غير خدا محال است . ذات خدا نامتناهى است ; کدام موجود مى توانداحاطه بر ذات نامتناهى الهى پيدا کند؟ اين گونه شناخت محال است . نه تنها براى من و شما بلکه براى شريفترين مخلوقات خدا هم محال است ، براى ذات مقدس حضرت محمد (ص ) و وجود مقدس ولى عصر (عج ) هم آن معرفت احاطه کننده ، محال است ; چون آنها وجودشان محدود است و مخلوقند و نمى توانند احاطه بر ذات نامحدود الهى پيدا کنند. اما اگر منظور ازمعرفت ذات اين باشد که بعضى از انسانها مى توانند به مقامى برسند که رابطه ى وجودى خودشان را با خدا بيابند; يعنى اگر انسان به اين مقام رسيد که وجود خودش را شعاعى از وجود خدا يافت ، (بر حسب تمثيل ناقص و براى تقريب به ذهن ) در اينجا علم حضورى به خدا دارد چون ارتباط با ذات خداست.

به هر حال وقتى انسان چنين حالى را در خود بيابد که دلش پيوسته با خدا باشد، در همان نقطه پيوستگى (البته تعبير نقطه تعبير غلطى ست اما لفظ ديگر نداريم ) به همان اندازه ، ارتباط خود را با خدا مى يابد ; اما در يک جلوه ى بسيار محدود که همان وجود خودش است اما اينکه بخواهد احاطه بر ذات الهى پيدا کند، حاشا که موجود امکانى و مخلوقى بتواند چنين معرفتى به ذات خدا پيدا کندو به عبارت ديگر (شايد اين تعبير هم به ذهنتان آشنا باشد) معرفت به کنه ذات خدا محال است . اما، «معرفت ذات بوجه » از يک دريچه ى خاص ، از يک ديدگاه محدود و در يک رابطه ى محدود; ممکن است ، ولى اين هم تنها از راه دل حاصل مى شود. عقل حتى در اين حد هم راه ندارد چون عقل فقط کارش درک مفاهيم است . اينجا صحبت از شناخت مصداق است . شناخت خود ذات است پس پاسخ ما به اين سوءال که آيا ذات الهى قابل شناختن است ؟ اينست که مى گوييم به يک معنى آرى و به يک معنا نه ، اگر منظور شناخت ذات الهى معرفتى ست که احاطه به ذات الهى داشته باشد; معرفت به کنه ذات الهى ابداً ممکن نيست اما اگر منظور از معرفت ذات معرفتى ست که از راه دل و شهود قلبى براى اولياء خدا و عارفان حقيقى حاصل مى شود، آرى در اين حد ممکن است . و اما آنچه که در روايات ذکر شده است که هر چه را شما تصور کنيد ولو به دقيقترين معانى ، آنهم مخلوقى ست مقل شما و نتيجه گرفته شده است که شما نمى توانيد خدا را با عقل خودتان و با مفاهيم ذهنى و با معانى درک کنيد; معنايش اين ست که ذات خدا، از راه مفهوم شناخته نمى شود زيرا مفهو چيزى ست ساخته ى ذهن ها; گرچه اين مفهوم ابتدا ازيک مصاديقى گرفته شده است ، اما هر کسى به همان اندازه که مصداق را شناخت ، مى تواند مفهوم را مرآت و سمبل براى آن مصداق قرار بدهد. اگر کسى اصلاً با ذات خدا آشنا نشده و معرفت حضورى پيدا نکرده است ; هر چه بگويد همه مفاهيم ست که حواله به غايب مى دهد; اشاره مى کند به موجودى و مى داند که موجودى هست ، اما آن را نمى يابد. فراموش نکنيم که آن روايت امام صادق سلام الله عليه را که فرمود: «و من زعم انه يعبد بالصفْ لا بالادراک فقد احال على غائب ... ان معرفْ عين الشاهد قبل صفته و معرفْ صفْ الغائب قبل عينه »(7 اگر چيزى را حضوراً بخواهيم بشناسيم اول خودش را مى شناسيم بعد صفاتش را.

يعنى از آنچه مى شناسيد ذهن شما مفاهيمى را انتزاع مى کند; رتبه ى آن مفاهيم انتزاعى و آن اوصاف ، متاءخر است از شناخت خود ذات ، اما اگر يک چيزى را غائبانه بخواهيم بشناسيم ; اول بايد صفاتش را به صورت مفاهيم کلى بشناسيم . پس اگر معرفتى حضورى نسبت به خدا متعال ممکن باشد (که هست ) فقط از راه دل حاصل مى شود.

پي نوشت ها :

1- ملک 14

2- نمل 74

3- صافات 159

4- محجْ البيضاء، ج 1 ص 131

5- بحار الانوار، ج 4 ص 301

6-اصول کافى ، ج 1 ص 98 طبع دارالکتب الاسلاميه

7- تحف العقول ، کلامه فى وصف المحبْ فغى ماروى عن الصادق عليه السلام