اى ديو سپيد پاى در بنداز سيم به سر يكى كله خودتا چشم بشر نبيندت روىتا وارهى از دم ستورانبا شير سپهر بسته پيمانچون گشت زمين ز جور گردونبنواخت ز خشم بر فلك مشتتو مشت درشت روزگارىاى مشت زمين بر آسمان شونى ني، تو نه مشت روزگارىتو قلب فسرده ى زمينىشو منفجر اى دل زمانه خامش منشين، سخن همى گوىاى مادر سر سپيد بشنوبگراى چو اژدهاى گرزهتركيبى ساز بي ممالاز آتش آه خلق مظلومابرى بفرست بر سر رىبشكن در دوزخ و برون ريزز آن گونه كه بر مدينه ى عادز آن گونه كه بر مدينه ى عاد
اى گنبد گيتي اى دماوندز آهن به ميان يكى كمر بندبنهفته به ابر، چهر دلبندوين مردم نحس ديومانندبا اختر سعد كرده پيوندسرد و سيه و خموش و آوندآن مشت تويي، تو اى دماونداز گردش قرنها پس افكندبر رى بنواز ضربتى چنداى كوه نيم ز گفته خرسنداز درد ورم نموده يك چندوآن آتش خود نهفته مپسندافسرده مباش، خوش همى خنداين پند سياه بخت فرزندبخروش چو شرزه شير ارغندمعجونى ساز بي همانندوز شعله ى كيفر خداوندبارانش ز هول و بيم و آفندبادافره كفر كافرى چندصرصر شرر عدم پراكندصرصر شرر عدم پراكند