خورشيد بركشيد سر از باره ى برهاسفندماه رخت برون برد از اين دياردر كشتزار سبز، گل سرخ بشكفيدبلبل سرودخوان شد و قمرى ترانه گوىوز شام تا به بام ز بالاى شاخساريك بيت را مدام مكرر همى كنندبي لطف نيست نيز به شبهاى ماهتابخوشگوى ناطقى است خلق جامه عندليبلاله بريده روى خود از جهل و كودكىخورشيد گه عيان شود از ابر و گه نهانرعد از فراز بام تو گويى مگر ز بندبرخيز و مى بيار، كه از لشكر غمانغم كودكى است مادر او رشك و بخل و كينياران درون دايره ى عيش و عشرت اندبر قبر عزت و شرف خود نشسته امرى شهر مسخره است، از آنم نمي خرنداين قوم كودك اند و نخواهند جز قريبكورند نيم و نيم دگر نيز ننگرندكورند نيم و نيم دگر نيز ننگرند
اى ماه برگشاى سوى باغ پنجرههان اى پسر سپند بسوزان به مجمرهز اسپيد رود تا لب رود محمرهاز رود سند تا بر درياى مرمرهآيد به گوش بانگ شباهنگ و زنجرهبر بيد، چرخ ريسك و بر كاج، قبرهآواى غوك ماده و نر، وآن مناظرهپاكيزه جامه اى است بدآوازه كشكرهتا همچو كودكان به كف آورده استرهچون جنگيى كه رخ بنمايد ز كنگرهديوى بجسته از پى هول و مخاطرهنه ميمنه به جاى بمانم، نه ميسرهمى كار اين سه را كند از طبع يكسرهتنها منم نشسته ز بيرون دايرهچون قاريى كه هست نگهبان مقبرهزيرا كه مسخره است خريدار مسخرهكودك فريب خواهد و رقاص دايرهجز در تصورات و خيالات منكرهجز در تصورات و خيالات منكره