قصاید

محمد تقی ملک الشعرا بهار

نسخه متنی -صفحه : 48/ 8
نمايش فراداده

اى آفتاب گردون! تارى شو و متاب

  • اى آفتاب گردون تارى شو و متاب بنمود جلوه اى و ز دانش فروخت نور شمس رسل محمد مرسل كه در ازل تابنده بد ز روز ازل نور ذات او ليكن جهان به چشم خود اندر حجاب داشت تا ديد بي حجاب رخى را كه كردگار رويى كه آفتاب فلك پيش نور او شاهى كه چون فراشت لواى پيمبرى با مهر اوست جنت و با حب او نعيم با مهر او بود به گناه اندرون، نويد شيطان به صلب آدم گر نور او بديد ز آن شد چنين ز قرب خداوندگار، دور مقرون به قرب حضرت بيچون شد آن كه او امروز جلوه اى به نخستين نمود و گشت يرليغى آمدش به دوم جلوه از خداى پس برد مركبيش خرامان تر از تذرو چندان برفت كش رهيان و ملازمان و آن گه به قاب قوسين اندر نهاد رخت چون يافت قرب وصل، دگر باره بازگشت اندر ذهاب، خوابگه خود نهاد گرم اندر ذهاب، خوابگه خود نهاد گرم
  • كز برج دين بتافت يكى روشن آفتاب بگشود چهره اى و ز بينش گشود باب از ما سوى الله آمده ذات وى انتخاب با پرتو و تجلى بى پرده و نقاب امروز شد گرفته ز چشم جهان، حجاب بر او بخواند آيت والشمس در كتاب باشد چنان كه كتان در پيش ماهتاب بگسسته شد ز خيمه ى پيغمبران، طناب با قهر اوست دوزخ و با بغض او عذاب با قهر او بود به صواب اندرون، عقاب چندين چرا نمود ز يك سجده اجتناب؟ كاندر ستوده گوهر او داشت ارتياب سلمان صفت نمود به وصل وى اقتراب زين جلوه، چشم گيتى انگيخته ز خواب كاى دوست سوى دوست بيكره عنان بتاب جبريل، در شبيش سيه گون تر از غراب گشتند بي توان و بماندند بي شتاب وآمد ز پاك يزدان او را بسى خطاب سوى زمين ز نه فلك سيمگون قباب هم خوابگاه خويش چنان يافت در اياب هم خوابگاه خويش چنان يافت در اياب