كه اى گردن فراز آهنين پيبه پاسخ گفت كاى فرزانه دلبرجوابش گفت باشد صعب حالىخروس پهلوان باماكيان گفت من آن روزى كه بودم جوجه اى خردبجست و كرد مسكن بر سر شاخچنانم وحشتش بنشست در دلز عهد كودكى تا اين زمانههمان وحشت شود نو در دل منهمان وحشت شود نو در دل من
كه بود او كاين چنين ترسيدى از وي؟نبود او جز كلاغى زشت و لاغركه ترسد شرزه شيرى از شغالي كس از يار موافق راز ننهفتكلاغ از پيش رويم جوجه اى بردبخورد آن جوجه را گستاخ گستاخكه آن وحشت هنوزم هست در دلاگر پرد كلاغى زآشيانهكه آكنده است در آب و گل منكه آكنده است در آب و گل من