افلاطون و عشق به امر جاوید

بهرام محیی

نسخه متنی
نمايش فراداده

افلاطون و عشق به امر جاويد

(بهرام محيى - دويچه وله )

افلاطون در سال 652 پيش از ميلاد در آتن زاده شد و در سال756در همانجا چشم از جهان فروبست. وي از خانواده­اي ممتاز و اشرافي بود. در آغاز به هنر شعر روي آورد. در نوجواني از کلاس­هاي درس همواره پر از شاگرد سوفيست­هايي چون گورگياس و پروتاگوراس ديدن کرد و خيلي زود به سياست علاقمند شد. خود او بعدها گفته بود که تصميم داشتم به محض يافتن استقلال شخصي، وارد عالم سياست شوم و در مديريت دولت نقشي بر عهده گيرم.

افلاطون در بيست و يک سالگي به حلقه­ي شاگردان سقراط پيوست و به شدت تحت تاثير استاد خود قرار گرفت. خود او گفته است: «هنگامي که به او گوش فرامي­دهم تپش قلبم تند­تر­ و چشمانم تر مي­شود». اعدام استاد و دوستش سقراط به کليدي­ترين رويداد زندگي او تبديل شد و نقد سياسي او را ريشه­اي­تر ساخت. او به اين اعتقاد رسيد که همه­ي دولت­هاي موجود تحت حکومت­هاي بد قرار دارند.

افلاطون دست به سفرهاي زيادي زد و حتا تا مصر رفت. در جنوب ايتاليا با فيثاغوريان آشنا شد. ديونيزوس پادشاه سيراکوس تحت تاثير انديشه­هاي سياسي افلاطون قرار گرفت و تلاش کرد او را به خود جلب کند. اما افلاطون بزودي مورد خشم پادشاه قرار گرفت. گفته­اند که علت آن اين بود که افلاطون از وي خواسته بود کمتر به فکر منافع خويشتن باشد و با فضيلت زندگي کند. پادشاه نيز از روي خشم به افلاطون گفته بود: سخنانت مزه­ي ضعف پيري مي­دهند و افلاطون در پاسخ به او گفته بود:­ و سخنان تو مزه­ي خلق وخوي جباريت. گفته­اند که به دستور شاه او را به عنوان برده فروخته و سپس دوباره آزادي او را خريده­اند. در درستي اين روايت اما جاي ترديد وجود دارد.

افلاطون در چهل­سالگي «آکادمي» فلسفه­ي خود را در نزديکي آتن بنياد گذاشت. با شاگردان خود در آنجا مشترکا زندگي مي­کرد. پس از آن دوبار ديگر به سيراکوس سفر کرد، اما همه­ي تلاش­هاي او براي تحقق آرمانشهرش ناکام ماند. افلاطون تا پايان عمر خود به تدريس فلسفه در آکادمي ادامه داد.

روايتي از ديدار افلاطون و ديوگنس فيلسوف کلبي مسلک وجود دارد که شنيدني است. هنگامي که افلاطون در حضور او و جمعي ديگر درباره­ي ايده­ها سخن مي­گفته است و از ايده­ يا مثل اشيا نام مي­برد، ديوگنس با تمسخر مي­گويد: من ميز و جام را مي­بينم اما ايده و مثل آن­ها را نمي­بينم. افلاطون نيز در پاسخ مي­گويد: قابل فهم است. زيرا تو چشماني را که با آن مي­توان ميز و جام را ديد دارى، اما شعوري را که با آن بتوان ايده­ها را ديد ندارى.

انديشه­ي افلاطون مشحون از عشق به امر جاويد است. هنگامي که از عشق افلاطوني سخن گفته مي­شود منظور همين است. عشق افلاطوني اشتياق روح شناسنده به دنبال کمال مطلق است، اشتياقي براي شناختن آن.

«اروس» نزد يونانيان باستان خداي عشق جنسي بود. نزد افلاطون «اروس» تجسم عشق به فرزانگي است. به نظر افلاطون «اروس» در روح انسان نفوذ و حسرت کمال را در او ايجاد مي­کند. «اروس» است که انسان را به جستجوي امر حقيقي، نيک و زيبا برمي­انگيزد. «اروس» نزد افلاطون نيروي انگيزش تحقق کمال انساني و ناميرايي روح است.

اما رسيدن به کمال براي افلاطون، پيمودن راهي طولاني است. سفر زندگي از طريق تعالي روح خويشتن از مرحله­اي به مرحله­ي بالاتر تا عالي­ترين حد آن يعني خداگونه شدن پيموده مي­شود.

براي افلاطون اما، کمال در اين جهان خانه ندارد. اگر چه نفس انساني همواره در حسرت کمال بيشتر در جهان ماست و در همين راستا نيز فعاليت مي­کند، اما در واقع معطوف به جايي است که در آن کمال همواره واقعيت است، معطوف به فراسوي جهاني ديگر، جهان ايده­آل. به اين ترتيب نزد افلاطون شاهد آموزه­اي دوجهاني هستيم، دوآليسم يا ثنويت انديشه­ي افلاطوني در همينجا نهفته است.

افلاطون در تداوم انديشه­ي استادش سقراط مي­انديشد. سقراط در جستجوي مفاهيم کلي و امور ذاتي مشترک، مثلا رفتارهاي گوناگون عادلانه مي­گشت. براي نمونه مي­پرسيد: عدالت چيست؟ افلاطون اين پرسش­هاي سقراطي را که محدود به مفاهيم کلي در حوزه­ي اخلاق بود، به همه­ي هستنده­ها گسترش مي­داد و براي نمونه مي­پرسيد: امور ذاتي مشترک در همه­ي شيران کدام است؟ افلاطون براي همه­ي اين مفاهيم کلي هستنده­اي مستقل از تفکر ما را به رسميت مي­شناخت و آن­ها را «ايده­ها» مي­نامد. براي او هم ايده­ي عدالت وجود دارد و هم ايده­ي شير.

افلاطون غالبا ايده­ها را «هستنده» يا «خود هستنده» و يا «هستنده­ي واقعي» نيز مي­نامد. اين ايده­ها براي خود، جهان ديگري دارند. در جهان آن­ها شدن و زوال­يافتن وجود ندارد. در جهان ايده­ها مانند جهان محسوسات يعني جهان اشيا ديدني و زوال­يابنده، هيچ چيز تصادفي، حسي و نسبي نيست. از همين رو به نظر افلاطون شير مي­ميرد، اما ايده­ي شير دستخوش هيچ تغييري نمي­شود. ايده­ي شير جاوداني است. افزون بر آن، جهان محسوسات بدون جهان ايده­ها اساسا وجود نمي­داشت. زيرا ايده­ها الگوهاي تغييرناپذير ازلي هستند که اشيا قابل ادراک حسي تنها تصاويري گذرا و نارسا از آن­ها به شمارمي­آيند. هر قدر سهم­بري اشيا از ايده­ها بزرگ­تر باشد و هر قدر بيشتر تحت سرمشق آن­ها باشند، بهتر و زيباترند.

حسرت شناخت درنفس انساني، نهايتا فقط مي­تواند معطوف به قلمرو ايده­ها و کمال جاوداني باشد. اما عشق افلاطوني مي­خواهد به عالي­ترين امر برسد. آيا ايده­اي غايي وجود دارد؟ ايده­ي ايده­ها؟ آنچه که در ايده­ها مشترک است چيست؟ گوهر مشترک ايده­ها کدام است؟

در کتاب هفتم دولت (جمهوري)، افلاطون از زبان سقراط به اين پرسش­ها مي­پردازد. تمثيل غار او در اين رابطه، بسيارجالب و درتاريخ انديشه پرآوازه است. وي در اين تمثيل انسان­هايي را به تصور درمي­آورد که از کودکي در غاري زيرزميني محبوسند و به دليل دربند بودن قادر نيستند سر خود را به عقب بازگردانند. پشت سر آنان شعله­اي از آتش زبانه مي­کشد و روشنايي مي­بخشد. ميان آتش و کساني که دربندند راهي و ديواري کوتاه وجود دارد. کساني که از اين راه عبور مي­کنند با خود اشيا مختلفي حمل مي­کنند و آن را بالاتر از ديوار مي­گيرند، بصورتي که سايه آن­ها بر ديوار روبروي انسان­هاي دربند مي­افتد. سايه­ها تنها چيزي هستند که انسان‌هاى دربند آن­ها را مى‌بينند و واقعيت مي­پندارند.

افلاطون ادامه مي­دهد که اگر يکي ازانسان­هاي دربند مي­توانست سر خودرا برگرداند و آتش و اشيا واقعي را بيند، شناخت واقعي نسبت به چيزي که پيش از آن، سايه­ي آن­ها را واقعي مي­پنداشت، برايش دردآور بود و بدون مقاومت دروني ميسر نمي­شد. اما اگر او را با قهر به بيرون از غار مي­کشيدند، دردي حس نمي­کرد و مقاومتي نشان نمي­داد. پس ازاينکه تدريجا چشمانش به نور درخشان بيرون غار عادت مي­کرد، از آنجا مي­توانست نخست سايه­ها و اشيا و نهايتا خود خورشيد را ببيند.

براي افلاطون، اقامت در آن غار همانند زندگي ما در جهان محسوسات است، همانند زندگي نفس انسان در جسمش. در جهان مادي، دانش تجربي ما عليرغم پيشرفتي که در آن حاصل مي­کنيم، همواره فقط شناخت از تصاوير و همان سايه­هاست. اما عشق افلاطوني به سايه­ها بسنده نمي­کند. اين عشق به سوي نور و سرچشمه­ي نور پرمي­کشد.

بيرون از غار، چشمان شناسنده خورشيد را مى‌بيند. خورشيد نماد برترين ايده‌هاست: ايده‌ى امر نيك. ايده‌ى امر نيك، علتى براى همه‌ى شناخت‌ها و حقايق و به همين دليل زيباتراز شناخت و حقيقت است. حتا بيشتر از آن: همانگونه كه خورشيد نه تنها اشيا را ديدپذير مى‌سازد، بلكه به آن‌ها زندگى مى‌بخشد، ايده‌ى امر نيك نيز بيشتر از عامل شناخت‌پذير ساختن ايده‌هاست. ايده‌ى امر نيك علت هستى است، علت هستى نيك همه‌ى ايده‌ها. اين ايده از منظر منزلت و نيرو بر فراز هستى قرار دارد. اين ايده‌، بنياد اوليه‌ى آفرينندگى همه‌ى هستى و همه‌ى شناخت است. ايده‌ى امر نيك چونان خورشيدى ميان ايده‌ها، در كمال زيبايى مى‌درخشد.

به نظر افلاطون، نفس انسان پيش از زايش خود، يكبار درخشندگى ايده‌ها را ديده است. نفس نسبت به هستنده‌ى كامل و واقعى شناخت دارد. اما در نتيجه‌ى زايش نفس، اين شناخت از طريق جهان محسوسات جسم انسان، عقب رانده و به فراموشى سپرده شده است. فلسفه بايد اين دانش بنيادين را بازآورد. افلاطون از به ياد آوردن سخن مى‌گويد.

با كمك فلسفه، نفس مى‌تواند فراموش‌شده‌هاى خود را به يادآورد. تنها پس از تفكر درازمدت، سخت و انتزاعى مى‌توان تدريجا از غار بيرون آمد و جهان ديدنى را ديد، از آن درگذشت و تعالى يافت. براى سقراط ديالكتيك سنجيدن دانش در پرسش و پاسخ متقابل بود. براى افلاطون ديالكتيك به معنى تفكر ناب بدون دريافت حسى و تاثير محسوسات است. تفكر نابى كه خود را روى مفاهيم متمركز مى‌سازد، آن‌ها را از هم تفكيك مى‌نمايد و پيوندهاى ميان آن‌ها را تعيين مى‌كند. ديالكتيك نزد افلاطون دانش ايده‌هاست. عقيده با سايه‌ها و دانش ديالكتيكى با هستى سروكار دارد.

به نظر افلاطون معدود افرادى كه به تعالى ديالكتيكى انديشه نائل مى‌شوند، مسئوليتى بزرگ بر دوش دارند. آنان اجازه ندارند زندگى خود را در گوشه‌ى انزوا و در رويگردانى از جهان بگذرانند. آنان نسبت به وظايف اجتماعى متعهدند. فقط آنان هستند كه بايد حكومت كنند. زيرا اين فقط آنان هستند كه مى‌دانند ايده‌ى امر نيك، معيار همه چيز است. اگر ايده‌ى امر نيك، علت همه‌ى درستى‌ها و زيبايى‌ها باشد، اين ايده بايد شناخته باشد كه چه كسانى شخصا و در امور دولتى عاقلانه رفتار خواهند كرد. اينكه ايده‌ى امر نيك در دولت حاكم گردد و به عنوان عالى‌ترين فضيلت يعنى عدالت تاثير گذارد، وظيفه‌ى حياتى فيلسوفان راستين است. به اين ترتيب، يا فيلسوفان بايد شاه شوند، يا شاهان فيلسوف.

عشق افلاطونى مى‌تواند نفس شناسنده را به كمال خدايى نزديك سازد، اما ورود به جهان ديگر نخست ناممكن است. تنها هنگامى كه در اثر مرگ، نفس انسان از جسمش آزاد مى‌شود، حسرتش به پايان مى‌رسد و آرام مى‌گيرد. افلاطون با تعيين ارزشگذارانه‌ى مناسبات ميان نفس و جسم كه سرچشمه‌اى اورفيك و فيثاغورى دارد، تصويرى از انسان ارائه مى‌دهد كه سده‌هاى بسيار بر تفكر مغرب زمين تاثير مى‌گذارد.

عشق افلاطونى به نقطه‌ى اوج خود مى‌رسد: اين عشق، آمادگى فلسفى و اخلاقى براى مرگ جسمى در اين جهان، جهت برآورده شدن آرزوى نگرش ناب ايده‌ها در جهان ديگر است. مادامى كه جسم با نفس درآميخته است، هرگز نمى‌توان به رضايتى دست يافت كه آن را مى‌طلبيم، يعنى به حقيقت. زيرا جسم با تمناها و خواهش‌ها، با نيازها و نگرانى‌هاى خود و ايجاد انگاره‌هاى نادرست، هزاران مانع در راه رسيدن به حقيقت ايجاد مى‌كند.