نسرين پورهمرنگ
فلسفه درك ماهيت وجود است، پيراسته از تناسبهاي معنايي كه وجود را در شرايط خاص مكاني و زماني قرار ميدهد. هر اندازه اين پيرايش دقيقتر و عميقتر باشد، درك فلسفي دقيقتر و صحيحتر صورت خواهد گرفت. اين صحت همان حقيقت امر است. حقيقتي كه بر خلاف تصور، قرار نيست در آينده به آن برسيم، بلكه رسيدهايم ولو بيخبر، و اين به مقصد رسيدن گاه شايد حاوي اتفاق تازه و غيرمكرري نباشد. در تعريف چيستي فلسفه و رويكردها و راهكارهايش همچون ساير مباحث اظهار نظرها فراوان است. عدهيي منشاي فلسفه را جز حيرت و تعجب چيز ديگر ندانستهاند در حالي كه علماي رواقي اعتقادي به آنچه حيرت و تعجب خوانده شده است نداشتند و ميگفتند فلاسفه در هماهنگي كامل با طبيعت زندگي ميكنند. منشاي اين هماهنگي رضايتمندي است و رضايت جز حاصل عقل فعال و دورانديش، چيز ديگري نميباشد. اما گاه اين رضايتمندي آنجا كه ناگزير، بارها و بارها بال انديشه بر وادي مرگ و نيستي به پرواز درميآيد به ياسي عميق منتهي شود كه از آن هم گريزي نيست. اما شايد چندان دقيق نباشد كه اين روحيهي ياس و دردمندي را گسترش داده و كل مسائل و موضوعات فلسفي را «پاسخي در برابر مسالهي مرگ» بدانيم، پاسخي كه حاصل ژرف انديشيهاي مداوم دربارهي مرگ است آنچنان كه بعضيها ابراز داشتهاند.
ويل دورانت صاحب مجموعهي عظيم تاريخ تمدن، در كتاب تاريخ فلسفه ميگويد: « در فلسفه لذتي وجود دارد، حتي در سراب بيابانهاي علم مابعدالطبيعه جذب و كششي هست. هر طالب علمي اين معني را تا هنگامي كه ضروريات قاطع حيات مادي او را از مقام بلند انديشه به سرزمين پست مبارزهي اقتصادي فرو نياورده است درك ميكند.» (1(
وي در ادامهي همين نوشتار اضافه ميكند: «علم عبارت است از مشاهدهي نتايج و تحصيل وسايل، فلسفه عبارت است از انتقاد و تنظيم غايات... علم بدون فلسفه مجموعهي اموري است كه دورنما و ارزش ندارد و نميتواند ما را از قتل و كشتار حفظ كند و از نوميدي نجات بخشد. علم دانستن است و فلسفه حكمت و خردمندي است.» (2) نيچه در مقدمهي «حكمت شادان» ميگويد: «معني زندگي براي ما اين است كه خود و آنچه را كه به آن برميخوريم، به روشني و شعلهي آتشي مبادل سازيم.» بيترديد براي يك فيلسوف رسيدن به روشني جز به واسطهي درك و فهم بنياديترين امور و اساسيترين مسائل تحقق نمييابد. تلاش براي رسيدن نه از طريق يك قصد از پيش طراحي شده كه يك بيقراري فروكش نشدني به پيش ميرود تا بدانجا كه حقيقت نام گرفته است برسد. حريم امني كه ميتوان در آن آسود، اما نه حريمي محصور شده، كه بيكرانه و بيافق. اما شايد بيكرانگي و بيافقي مرزهاي حقيقت خود اظطرابآور باشد، اضطرابي كه بارها و بارها در گذشته و حال تجربه كردهايم.
دكتر غلامحسين ديناني در مجموعهي ارزشمند «ماجراي فكر فلسفي در جهان اسلام» ميگويد: «انديشهي فلسفي در جايي مجال بروز و ظهور مييابد كه پرسش اساسي مطرح گردد. به عبارت ديگر ميتوان گفت كه فكر فلسفي با طرح پرسش اساسي زنده ميماند و آنجا كه پرسش اساسي نيست، فلسفه هم وجود ندارد. فلسفه با پرسش آغاز شده و ادامهي حيات آن نيز در گرو و دوام پرسش خواهد بود.» (3)
اما اينكه فلاسفه چه پرسشهايي مطرح ميكنند و چه سنخ مشكلاتي را پيش ميكشند شايد پاسخش به قول آلنراين فسلوف علوم اجتماعي و استاد دانشگاه آكسفورد تناقض آميز و در عين حال مهم جلوه كند. وي ميگويد: «مهم بودنش در اين است كه اگر بتوانيم راز اين مطلب را كشف كنيم ميتوانيم تا حدود زيادي دريابيم كه سنخ مسائل فلسفي چيست، و تناقض آميزياش در اينجا است كه طرح اين مساله منافاتي ندارد با اينكه بگوييم به درستي نميتوان گفت مساله چيست؟ فلسفه بر خلاف ساير فنون آكادميك فني است خودآگاهانه و همين جنبهي فلسفيدن، سر دو مطلب را روشن ميكند: يكي سلطهيي كه فلسفه بر بسياري از مردم دارد و ديگري ياسي كه ميتواند در تماشاگران و يا مشتغلان به فلسفه ايجاد كند.» (4(
با توجه به آنچه گفته شد ميتوان دريافت فلسفه معرفتي نيست كه حصولش به راحتي امكانپذير باشد. و آن هنگام كه گام در راهش برداشته ميشود از دستيابي به نتايج صحيح از پيش مطمئن بود و اصلاً انتظار داشت كه فلسفه و فلسفيدن در ميان هر جمع و جامعهيي رايج باشد و اگر هم رايج باشد در مسيري درست به حركت خود ادامه دهد. آيزايا برلين از فلاسفهي سرشناس غربي در اين باره سخنان ارزشمند و قابل توجهي بيان ميدارد: «مسائل فلسفي در نفس خودشان جالب توجهاند و غالباً با مفروضاتي سر و كار دارند كه بسياري از عقايد عادي بر آنها پيريزي شدهاند. مردم نميخواهند چيزهايي كه به نظرشان مسلم است زياد وارسي شود. وقتي وادار به تعمق در اموري ميشوند كه پايهي اعتقاداتشان است كم كم احساس نارضايتي ميكنند و اما در واقع بسياري از پيشفرضهاي مربوط به معتقدات عادي و ناشي از شعور متعارف در دايرهي تحليل فلسفي قرار ميگيرند و وقتي درست سنجيده شدند، گاهي معلوم ميشود نه آنچنان محكم و استوارند كه در نظر اول به نظر ميرسيد و نه معنا و نتايجشان به آن روشني است. فلاسفه با تحقيق در اين گونه امور شناختي را كه افراد از خودشان دارند افزايش ميدهند.» (5(
وقتي بيش از حد مورد كند و كاو قرار ميگيريم ناراحت و افسرده ميشويم و حتي دست به مقاومت و پرخاشگري و يا دفاع از خودمان ميزنيم چرا؟! آيزايا برلين در اين باره ميگويد: «تصور ميكنم بعضاً به اين دليل كه مردم دوست ندارند بيش از حد تحليل شوند و كسي ريشههايشان را بيرون بياورد و از نزديك وارسي كند، و بعضاً به اين جهت كه لزوم عمل از اين كار جلوگيري ميكند. اگر شما به طور فعال سرگرم نوع خاصي از زندگي باشيد اين كار عامل باز دارنده و حتي عاقبت شايد فلج كنندهاي است كه دائماً از شما بپرسند چرا اين كار را ميكنيد؟ آيا مطمئنيد كه هدفهايي كه تعقيب ميكيند هدفهاي حقيقي است ؟ ... اگر اينگونه سوالها از حد بگذرد مردم مرعوب يا عصباني ميشوند و اعتماد به نفس شان سست ميشود و حتي شروع به مقاومت ميكنند.» (6)
اما اين تنها مردم عادي نيستند كه در مقابل پرسشهاي از حد گذشتهي فلسفي مرعوب و عصباني ميشوند و دست به مقاومت ميزنند. پيشتر نيز در مقالهيي عنوان نمودم كه براي هويت انسان تعريفي دقيقتر از اين وجود ندارد كه انسان موجودي است در احاطهي معنا. معناها در قالب ساختارهاي گوناگون، ذهن و عين انسان را در احاطهي خود در آوردهاند. براي انسانها در انداختن و تداوم حركت زندگي جز به واسطهي ساختارها، در ميان ساختارها و به سمت ساختارها امكانپذير نيست. ساختارها همان باورها ، قدمگاهها، تكيهگاهها و مقصدهاي فردي و اجتماعي انسانها هستند. از باورهاي ذهني و تكيهگاههاي عاطفي گرفته تا ساختارهاي اجتماعي در قالب قوانين، هنجارها، سازمانها و نهادها،شيوههاي كسب معاش و انجام معاشرت، جملگي در قالب ساختارهايي صورت ميگيرند كه صحت و درستي و يا دستكم ناگزيري و اجبار وجودشان را پذيرفتهايم. انسانها بسياري از باورها و ساختارها را به ارث ميبرند بدون اينكه در ساختن آنها نقشي داشته باشند و يا در ماهيت و چيستي آنها كندو كاو نموده باشند. چه بسا اگر بخواهند دربارهي چيستي و چگونگي شكلگيري بسياري از باورها و ساختارهايي كه در طي زندگي آگاهانه و ناآگاهانه با آنها سر و كار دارند و با تكيه بدانها حركتهاي زندگي خود را سر و سامان ميدهند، تفكر و تامل نمايند و مورد تحقيق و باز كاوي قرار دهند، در مورد صحتشان دچار ترديد شوند. چنين كاري از انسانهايي كه چندان اهل كنجكاوي و جستوجو نيستند و ذهن پويا و فعالي ندارند كمتر سر ميزند.
قدرتهاي سياسي و اجتماعي نيز، و در مجموع هر شكلي از قدرت - جز در قالب ساختارها و باورها شكل نميگيرند و دوام نميآورند. اگر ساختارها و باورهايي كه به قدرتهاي موجود در ميان هر جامعهيي موجوديت دادهاند مورد پرسش مداوم قرار گيرند چه بسا كه صاحبان قدرت مشروعيت خود را از دست بدهند و ناگزير از سپردن آن به ديگري باشند.
انديشهي فلسفي و اذهان نقاد و پرسشگر از آن روي كه هيچ را بدون تحقيق و كندوكاو و جز بواسطهي انطباق با معيارهاي عقل سليم نميپذيرند ميتوانند در جوامع بسته و استبدادي با واكنش تند صاحبان قدرت و عوام هوچيگر و متعصب مواجه شوند. تاريح انديشهي فلسفي در ايران بازگوكنندهي قصهي پردرد و رنج معدود نخبگان عقلگرا در مقابل جمع پرشمار اهل تعصب و فاقد انديشه است. اين مخالفتها شدت و ضعف داشته و برحسب شرايط مختلف تاريخي از فراز و نشيب برخوردار بوده است.
«در برحي موارد شدت اين مخالفت به اندازهيي بوده كه كتب فلسفي يا به دريا ريخته شده و يا طعمهي شعلههاي سوزان آتش گشته است. به احتمال ميتوان گفت، گمنام بودن نويسندگان رسائل اخوالالصفا كه تعدادي از انديشمندان را تشكيل ميدهند با اين مخالفتها بيارتباط نيست.» (7(
فهرست كردن آمار اعدامها و تبعيدهاي دانشمندان عقلگرا و فلاسفهي تاثيرگذار در صحنهي حيات اجتماعي ايران و شكنجهها و تبعيدهايي كه در حق آنان صورت گرفته است به مكتوبات طولاني نيازمند است. ماجراي زندگي شيخ شهابالدين سهروردي از جمله مشهورترين اين موارد است. اما اين مخالفتها و شكنجهها و اعدامها همواره از ناحيهي قدرت و به تحريك علماي قشرگرا و عوام هوچيگر و متعصب صورت نگرفته است. بخش عمدهيي از مخالفت با فلاسفه و فرزانگان عقلگرا در طي حيات فكري - اجتماعي ايرانيان از ناحيهي عرفا و اهل تصوف صورت گرفته است. آثار آنان مشحون از مخالفتها و تحقيرها نسبت به عقلگرايان است.
سابقهي پيدايش فرقهي تصوف ادر ايران به قرون اوليهي هجري ميرسد. زهد و فقر و رياضت در حيات اجتماعي عقيدتي ايرانيان پيش از اسلام هيچگونه حضوري نداشته است. آيين زرتشت با مفاهيم و عوالم زهد و فقر و رياضت پيشگي بيگانه است.
در سرودههاي مختلف اوستا از ملك و ثروت و سعي و تلاش ستايش شده است. در سنت مزديسنا زرتشت، هم اولين گلهدار، هم نخستين روحاني و هم نخستين جنگجو است و همين روحيهي جنگجويي و ثروت اندوزي است كه تعليمات زرتشت را از مذاهب قديم هندوان و آنچه در نزد آرياهاي ريگودا وجود داشت جدا ميكند. در ونديداد به روشني و وضوح ميخوانيم كه: «در آن نقطه از زمين كه انسان عبادت ميكند و خانه و رمه و زن و فرزند به وجود ميآورد، غله و ميوه حاصل ميكند و گله و چارپاي وي فزوني مييابد خجستهترين نقطهي روي زمين است.» (8) همچنين در ونديداد ميخوانيم كه گرسنگي و زهد و رياضت مستوجب كيفر است. (9) اينها از آن روي بود كه انسان زاهد پيشه و گرسنه نميتواند به عمران و آباداني سرزمينهايش بكوشد و كشاورزي و گلهداري كند و براي تربيت فرزندانش از قدرت و قوت لازم برخوردار باشد. البته ذكر اين نكته هم ضروري است كه ثنويت موجود در آيين زرتشت، ثنويت روح و جسم نيست، كه ناگزير از تقابل باشند و ستيز، و آدمي ملزم به شكست يكي به نفع ديگري باشد. ثنويت زرتشتي، ثنويت خير و شر است و جسم جزو قلمرو خير است نه قلمرو شر. اما وجود بعضي از عناصر عرفاني در آيين زرتشت و تعدادي ديگر از آيينهاي عهد ساساني جاي ترديد ندارد. در اين ميان بايد از تاثيرگذاري آيين ماني، عقايد گنوسي، آيين بودائي و مندائي ، دين مسيحي، آيين برهمايي و فرقههايي بدعتگذار زرتشي نام برد.
ايران جنگزده و خسته از كشمكشهاي كلامي و مذهبي ، فاصلهي طبقاتي و تفرقهها و ستيزههاي اجتماعي، بدون آنكه سابقهي زهدورزي و رياضت پيشگي و فقرطلبي داشته باشد به اين سمت و سو كشيده ميشود.
واژگان و مفاهيم سالك و مريد و شيخ و پير و مراد، مقامات و احوال، توحيد و وحدت وجود، وسايط و حضرات خمس، كرامت و تجلي اشراق، جبر و اختيار، خانقاه و خرقه و خرقهپوشي و زهد و سماع، وارد فرهنگ و حيات فكري و اجتماعي ايرانيان ميشود.
_ ازل و ابد زمان مورد توجه و مطلوب صوفيان است. آنان توجهي به گذشته ، حال و آينده ندارند.
_ بايد ديگري را از مقصود آگاه ساخت بدون آنكه به لفظ و ظاهر توجه كرد.
_ آن كس است اهل بشارت كه اشارت داند نكتهها هست بسي محرم اسرار كجاست (حافظ)
_اعيان ثابته، در حكم آييهاند كه وجود حق به احكام اينان ظاهر و به صورت ايشان نمايان شده است. عدم آيينهي هستي است مطلق كزو پيداست عكس تابش حق (شيخ محمود شبستري)
_ هم در جمع هستند و هم در تفرقه، هر كه را تفرقه نباشد عبادت نيست و آن كس را كه جمع نباشد معرفت نيست.
_ خرابات مكان عاشقان و آستان لامكان و آشيانهي مرغ جان است.
_ ذوق و شرب از ثمرات تجلي و نتايج كشف حاصل ميشوند.
_ شاهد هر آن چيزي است كه در دل است و مستولي بر آن. شاهد آن نيست كه مويي و مياني دارد بندهي طلعت آن باش كه آني دارد
_ شريعت امر به التزام بندگي، طريقت پيمودن راه، و حقيقت مشاهدهي ربوبيت است
_ به هنگام سكر و غلبهي حال سخناني بر زبان سالك جاري ميشود كه از آن بوي خودستايي به مشام ميرسد كه شطح خوانده ميشود: «من از پروردگام دو سال كوچكترم» (ابن عربي)
_ در اوان سلوك سخناني كه دعوي به حق است از اهل معرفت به اضطراب و اضطرار بر زبان جاري ميشود و طامات ناميده ميشود.
_ بازگشتن به حال و حس و علم خويش صحو است و غيبتي كه به واردي قوي روي نمايد سُكر است.
جنيد ميگويد: «خون مرا بر قبض و رجا مرا بر بسط ميدارد. قبض واردي است كه اشارت به عتاب و عدم لطف و تاديب از جانب خدا دارد. بسط اشارت به لطف و قبول و انس از طرف حق است. »
واژگان و مفاهيم مربوط به حوزهي فكري و فرهنگي صوفيه فراوان است كه جاي پرداختن به همهي آنها در اين نوشتار مختصر نيست. اما به صورت اشاره ميتوان از اندراج، انطوأ، تلوين و تمكين، تواجد و وجد و مواجيد و وجود، جوهر و عرض، جوهر اول، حضرات خمس، خواطر، ستر و تجلي، سر، صفات جماليه، صفالت جلاليه، غيبت و حضور، غيرت، غين و رين، فنا و بقا، فيض اقدس، فيض مقدس، قبض و بسط، قُرب و بُعد، قرب فرايض، قرب نوافل، كفر، لاهوت، محاضره، و... نام برد.
در شرايطي كه آشوب و تفرقهي فكري و نزاعهاي اجتماعي و اختلاف شديد طبقاتي ايرانِ، آسيب ديده از حملهي مهاجمان را دچار ضعف و سستي و بيماري كرده است و بحثها و جدلهاي خسته كننده و بي حاصل كلامي، آن را بي رمقتر و خستهتر و نااميدتر ميكند، فضا براي پديداري طريقهي تصوف - فقر و زهد و بي خبري - مهيا ميشود.
خراسان مهد تصوف ميشود. ابراهيم ادهم از اين سرزمين در تصوف نام و آوازهي بلند مييابد. او شاهزادهيي بلخي تبار است كه پاي در طريقهي تصوف مينهد. ماجراي توبهاش رنگ افسانه و قصه به خود ميگيرد. بايزيد بسطامي، ديگر عارف بلند آوازهي اين سرزمين است. زندگي روحانياش بين حال قبص و حال سُكر تقسيم شده است و گهگاه خشم و نفرت فقها و اهل ظاهر را نسبت به وي برميانگيزد. «سبحاني مااعظم شاني» شيخ را، دعاوي رعونتآميز ميخوانند كه حاصلش كفر بود و الحاد. بنابر روايت كتاب سهلكي وقتي شيح به شهري ميرفت، عدهيي بسيار دنبال وي به راه افتادند. پرسيد اينها چه ميخواهند؟ گفتند از صحبت تو بهره ميجويند. برگشت و گفت «اني اناالله...»، قوم رهايش كردند و گفتند مگر ديوانه است.
اما شيح ابوسعيدابيالخير اولين شيخ بزرگ صوفيه است كه سماع و قول و غزل را در خراسان در بين صوفيه رواج داد. مدعيان، شكايت به نزد سلطان محمود بردند و كم باقي مانده بود تا به اتهام زندقه و اباحيگري سر بر بالاي دار بسپارد. آنچه در اقوالش ميتوان جست جلوه و آميزهيي از تفكر وحدت و فنا است كه حلاج و بايزيد را به خاطر ميآورد.
در سال 478 هجري زماني كه پير دلسوختهي هرات خواجه عبدالله انصاري به سن 82 سالگي رسيده بود خشم و تعصبش بر ضد يك واعظ هرات كه در كلامش بوي فلسفه ميشنيد فتنهي عظيمي برپا كرد. بر اثر تحريك شيخ، عامه بر وي شوريدند. خانماناش را به آتش كشيدند و او را تا مدرسهي نظاميهي پوشنگ دنبال كردند و فتنهها بر سر او در آوردند.
سخن دربارهي ميراث صوفيه در ايران فراوان است كه اصلاً مجال پرداختن به همهي آنها ولو به طور اشارهوار در اين نوشتار امكانپذير نيست. در بغداد نيز تصوف حال و هواي خودش را داشت. اگر چه در اوايل عهد عباسي و در دورهي سري سقطي و جنيد و حلاج به اوج خود رسيد، اما با وفات شبلي تقريباً به پايان راهش نزديك شد. اگر چه امام غزالي، شيخ عبدالقادر گيلاني و شيخ شهابالدين سهروردي را ميتوان از تاثير پذيران مكتب بغداد به شمار آورد.
شعر صوفيه نيز دنياي وسيع خود را در عالم ادبيات ايران دارد. باباطاهر و عينالقضاة و سنائي و عطار و مولانا از شهرهگان اين عرصه هستند كه هر يك به ويژه مولانا مجالي مستقل و بس فراخ را ميطلبند. اما نميتوان همين سخن و اشارهي مختصر دربارهي ميراث صوفيه را بدون اشاره به آثار برجاي مانده از امام محمد غزالي فقيهي كه در اواخر عمر خود روي به عرفان و طريق تصوف آورد و در واقع بسيار شجاعانه همهي گذشتهي خود را انكار كرد به پايان رسانيد.
اثر عظيم و تاثيرگذار وي در جهان اسلام، تهافتالفلاسفه يا براندازي و نابودي فلاسفه نام دارد. غزالي تحصيلكردهي مدارس نظاميه است، مدارسي كه خواجه نظامالملك آنها را بنيان نهاد. و بنابر عقيدهي عدهيي غرض وي از تاسيس اين مدارس جانبداري از مذهب فقهي شافعي و اشاعهي طريقهي اشعري بود. يكي از عمدهترين تعليمات اين مدارس خصومت با حكمت و فلسفه بود.
غزالي در اين كتاب بيست مساله را مطرح كرده و در هر بيست مساله نظريهي فلاسفه را رد كرده است. اما در سه مورد از بيست مورد مواضع آنان را مستحق كيفر كفر دانسته است كه عبارتند از:
قول به قِدم زماني عالم
2- انكار علم خداوند به جزئيات
3- انكار بازگشت اجساد و حشر و نشر آنها در روز قيامت .
غزالي تا پايان عمر حتي زماني كه روي به تصوف آورد نسبت به فلاسفه دشمن باقي ماند.اگر چه غزالي در اين دشمنيها از انگيزهي جاهطلبي و شهرت طلبي تهي نبود. اين دشمني و انكار عقل مستقل انديش، همانطور كه گفته شد تنها مختص همردههاي قشري مسلك غزالي نبود. عوام از يك سو، صاحبان قدرت از ديگر سو و عرفا و اهل تصوف نيز از سويي ديگر بر عقل و عقلانيت حمله ميكردند و آن را دستمايهي تحقير و تمسخر قرار ميدادند. اما ذكر اين نكته در اينجا ضروري است كه اگر چه تصوف ميراث دوران پر ابهام و پرهياهو و پر رنج تاريخ حيات مردمان اين سرزمين است، اما بيانگر يك واقعيت نهفتهي ديگر نيز هست و آن واقعيت روح و ذهن از متن گريز جامعهي ايراني است. براي ارزيابي ميراث صوفيه نبايد مسحور و مفتون ادبيات آنان شد، كه شيوهي معيشت آنان بايد مد نظر قرار بگيرد. تعليمات صوفيه با همهي عمق و غنا، ترغيب افراد براي گريختن از متن جامعه و پناه بردن به كنج عوالم قبض و بسط و صحو و سُكر فردي است. گريختن از رويارويي مستقيم با معضلات بيشمار جامعهي ايراني و تلاشي ولو اندك براي بازسازي آن و تاثيرگذاري بر جريانات جامعه و بجاي آن پناه بردن به كنج خلوت و عزلت، فرار كردن از متن و سپردن آن به صاحبان قدرت و پناه بردن به حاشيه براي كسب احساس آسايش و آسودگيِ عرفان ايراني، بيانگر روح آزاديخواهي و جبرگريزي مردمي است كه براي رسيدن به آزادي و استقلال فكري و فردي به حاشيه و كنج خلوت پناه ميبرند. حاشيهيي كه ديگر قابل تصرف و اعمال نظر از سوي صاحبان قدرت و آزار و اذيتهاي عوام نيست.
در تناسبهاي برقرار شده در عوالم روحاني و فردي، چه تاثيري ميتوان بر جامعه نهاد و اصلاً جايگاه تناسبهاي پيچيدهي اجتماعي در اين عوالم فردي كجاست؟! آيا بايد بر ضرورت و فوايد حيات جمعي خط بطان كشيد؟!
ماهيت عمل فلسفي يعني فلسفيدن جداي از هر تعريفي كه براي چيستي فلسفه عرضه كنيم، توانايي تشخيص حاشيهها و گريز از آنها و حركت كردن، حركت طولي در مسير محور اصلي موضوع است. به حاشيه رفتن گريز از متن اصلي است. متوقف و مستقر شدن در يك سطح است. اگر چه ميتوان آنقدر در شاخ و برگ و جزءيات اين سطح مستغرق شد كه از همهي عالم و آدم بيخبر ماند.
حركتهاي طولي و حركتهاي رو به پيش، _ حركتهايي كه نيروهاي جديد را وارد عرصهي زندگي ميكنند و سنتها و زواياي جديد را برقرار ميسازند _ جز به واسطهي برخورداري از ذهنيت فلسفي يعني پردازش دادهها و دستيابي به نتايج اساسي امكانپذير نيست. ولو اينكه اين نتايج اساسي در مقاطعي ديگر اساسيت خود را از دست بدهند. اذهان حاشيهجو ميتوانند از ظرافت و لطافت و حساسيتهاي ويژه برخوردار باشند اما در بطن اين ظرافتها و لطافتها و حساسيتها جز تكرار، چيز چنداني براي مشاهده وجود ندارد. اگر چه ظرايف و احساسات در جاي خود لازمهي زندگي هستند. اما ضرورتي كه به مستي و مدهوشي بيانجامد در درازمدت ضرورت وجودي خود را از دست ميدهد.
«اگر قرار باشد مخيله تكان بخورد و قوهي فكر و ادراك به كار بيفتد و زندگي فكري و ذهني تزلزل و پسرفت نكند و طلب حقيقت متوقف نشود، مسلمات و پيشفرضها بايد دستكم تا حدي كه جامعه از حركت باز نايستند مورد شك و سوال قرار بگيرند. انسانها و انديشهها بعضاً از طريق پدركشي پيشرفت ميكنند،... توسعه و پيشرفت به همين وابسته است.» (10)
حتي اگر نميتوانيم به توسعه و پيشرفت برسيم دستكم آنكه ضرورت وجودي خود را از دست ندهيم.
1- تاريخ فلسفه/ ويلدورانت/ ترجمهي عباس زرياب/ شركت انتشارات علمي و فرهنگي 2- پيشين 3- ماجراي فكر فلسفي در جهان اسلام (جلد 1)/ دكتر غلامحسين ابراهيمي ديناني/ انتشارات طرح نو 4- فلسفهي علوم اجتماعي/ آلن راين/ ترجمهي عبدالكريم سروش/ انتشارات صراط 5- مردان انديشه/ براين مگي/ ترجمهي عزتالله فولادوند/ انتشارات طرح نو 6- پيشين 7- ماجراي فكر فلسفي در جهان اسلام (جلد1( 8-اوستا/ دفتر ششم، ونديداد/ فرگرد سوم/ گزارش و پژوهش جليل دوستخواه/ جلد دوم/ انتشارات مرواريد 9- پيشين/ فرگرد چهارم 10- مردان انديشه/براين مگي/ گفتگو با آيزايا برلين /عزت الله فولادوند