عرفان و تصوف در بستر زمان(1)/ کاظم محمدي
عرفان و تصوف در بستر زمان(1)/ کاظم محمدي
در اين جلسه مي خواهيم درباره اين مطلب صحبت مي کنيم که «عرفان چيست؟» خواستگاه عرفان چه چيزي است؟ و چگونه مي توان عرفان را مطالعه کرد؟
نکته اول اين است که ما به عرفان چه نگاهي داشته باشيم و آيا عرفان هم مثل ساير علوم نظير مثل فلسفه، کلام، تفسير و... يک علم محسوب مي شود؟ يا خير. اگر بگوييم علم محسوب نمي شود، اين سوال مطرح خواهد شد که عرفان صرفاً چيست؟ و ارتباط عرفان با مقوله اي که معمولاً کنار واژه عرفان قرار مي گيرد يعني تصوف، چيست؟ ما معمولا اين دو واژه را باهم مي آوريم و مي گوييم عرفان و تصوف، عارف و صوفي، اما آيا اين دو يکي هستند؟ آيا عارف همان صوفي است و صوفي هم همان عارف؟ و يا تصوف همان عرفان است و عرفان هم همان تصوف؟ يا اينکه با هم فرق دارند، اما در عين حال ممکن است در برخي موارد با هم مشترک باشند.
پيدا کردن جواب براي اين سؤال ها کمي دشوار است و اين دشواري هم به اين خاطر است که نويسندگان پيشين، چه در حوزه ي خود عرفا و چه در حوزه ي کساني که عرفان را به نوعي نگارش کردند - ولي خودشان عارف نبودند -، اين کار را براي ما دشوار کرده اند. اگر به منابع و مآخذ و کتاب هايي که در اين موارد نوشته شده نگاه کنيم، مي بينيم که در کمتر آثاري فرق اين واژگان بيان شده است. ما بسياري از افراد را هم به عنوان عارف مي شناسيم وهم به عنوان صوفي. به عنوان مثال مولانا را هم عارف مي دانند و هم صوفي، نجم الدين کبري را هم عارف مي دانند و هم صوفي، بايزيد بسطامي را هم عارف مي دانند هم صوفي. اما آيا واقعاً اينگونه است؟ در هر صورت منابع ومآخذ نوشته شده دست مارا در اين زمينه بسته است؛ مگر اينکه در آثار جديد که بنا است نوشته شود يا درسها و بحث هايي که جديداً مطرح مي شود، تحولي ايجاد کنيم و به طور جداگانه روي اين دو مورد بحث شود. مرزها و محدوده ي هر کدام را مشخص کنيم تا از اين به بعد خلطي صورت نگيرد و برداشتهايي که به طور کلي مبهم است، اشاعه پيدا نکند.
حال بايد ديد که عرفان را چگونه بايد مطالعه کرد؟ آيا به عنوان کسي که بيرون از مسائل عرفاني است، مي خواهيم عرفان را مطالعه کنيم؟ يا به عنوان کسي با عرفان ارتباط دارد؟ نگاهي که عارف به عرفان دارد و نگاهي که علاقمند به عرفان، به عرفان دارد با هم متفاوت است. يکي از مسائل مهم در حوزه ي عرفان اين است که آيا عرفان قابليت اين را دارد که بسط وگسترش پيدا کند؟ بسياري از اساتيد عرفان که در مدارس و دانشگاه ها تدريس مي کنند، در سخنان و آثار خود، به صراحت بيان مي کنند که عرفان و تصوف به هيچ عنوان در دوره ي معاصر قابليت اجرايي ندارد؛ اما اگر اين گفته درست باشد، پس بحث راجع به آن هم ضرورت اجرايي ندارد. نکته ديگر اينکه بين انسان و عرفان چه رابطه اي وجود دارد؟ آيا عرفان با آن گستره و عمقي که دارد، براي همه انسان ها پيامي دارد؟ و همه انسان ها به نوعي مي توانند با مسئله عرفان ارتباط برقرار کنند؟ يا اينکه نه، از قبل براساس تقدير، مقدر شده فقط اشخاص خاصي عارف شوند؟ و در نهايت آيا مي توانيم وارد اين جَرگه شويم يا خير؟
اين موارد، همه سوالاتي است که ممکن است به صورت مقدماتي، ذهن بسياري از افراد را مشغول کند. البته پاسخ به همه ي اين سوالات هم وقت زيادي را مي طلبد. اما به طور خلاصه، زماني که از جانب ما به عنوان افرادي که بيرون از مدار عرفان هستيم اين پرسش ها مطرح مي شود، نشان دهنده اين است که اين دغدغه در وجود ما هم هست که به نوعي درگير اين مسائل باشيم و صرفا به عنوان يک ناظر به اين قضيه نگاه نکنيم. اگر بنياد عرفان در وجود ما نبود و براي ما به شکل فطري تعريف نشده بود، امکان اينکه ما در مقوله عرفان کاوش کنيم، مطلقا وجود نداشت. اما مسئله اصلي اينجاست که ما عرفان را چه و چگونه تعريف کنيم که با اين تعريف انساني سازگار باشد. آنچه که عارف از عرفان ياد مي کند، ارتباط دوطرفه و دوسويه بين انسان و خدا است. هرزماني که شما بتوانيد با خداوند رابطه اي برقرار کنيد و احساس کنيد که خداوند هم اين رابطه را با شما به صورت متقابل دارد، - شما براي او پيام مي فرستيد و او هم پاسخ پيام شما را به شما بازمي گرداند - اين دقيقاً نشان دهنده اين است که شما وارد يک جريان عرفاني شده ايد. حالا ممکن است هيچ تعريفي براي آن نداشته باشيد؛ البته ما براي خيلي از چيزها تعريفي نداريم؛ مگر ما براي خداوند تعريفي داريم که براي عرفان که در ارتباط با شناخت اوست، تعريفي داشته باشيم؟ چه کسي مي تواند خداوند را تعريف کند؟ انسان را چه کسي مي تواند تعريف کند؟ ما در مقابل واژگاني قرار گرفته ايم که همه چيز آن تقريبا براي ما مبهم است، البته از لحاظ تعريف معقول، نه از لحاظ تعريف محسوس. ما داراي حس هستيم و حس مي کنيم و مدار عرفان هم مدار محسوس است. تا آنجايي که عرفا از عرفان بحث مي کنند، محک ها و معيار هاي عقل را در آنجا راه نمي دهند. به تعبير شمس تبريزي که مي گويد، عقل فقط تا در خانه راه پيدا مي کند، ولي اجازه نمي دهند که داخل شود. ما با عقل و محک ها و معيارهاي عقلاني تا اين حد مي توانيم گام برداريم که بدانيم (به قول آقاي علامه جعفري ) کدام عرفان مثبت و کدام عرفان منفي است. البته بنده قبول ندارم که عرفان، مثبت و منفي داشته باشد. اگر عرفان است، مثبت است و اين جنبه هاي منفي برداشت هاي خطاي ما از مقوله عرفان است، مگر مي شود که عرفان منفي هم وجود داشته باشد، مثل وجود خداي خوب و خداي بد؛ مگر مي شود خدا بد باشد.
عارف مي گويد: انسان قبل از اينکه به شکل معقول وارد عرفان شود، به شکل محسوس وارد مي شود؛ بنابراين نوعي شرايط براي همه انسان ها در همه مکان ها و زمان ها پديد مي آيد که بتوانند موقعيت خودشان را در مدار عرفاني پيدا کنند. اگر ما به هر نوعي با حوادثي که برايمان پيش مي آيد، بتوانيم موقعيت خودمان را در يک لحظه از زمان در مقوله ي عرفان پيدا کنيم و اگر هم با خواست و اراده خودمان عجين باشد، وارد مسيري مي شويم که شايد ناخواسته ما را در يک مدار قرار مي دهد و با خود مي برند. ولي اگر ما در همان مسئله يا حادثه، به نوعي توقف و سکون داشته باشيم و يک پرسش معقول را مطرح کنيم - حتي در اين حد هم نوعي جاذبه وجود دارد که ما را با خود مي کشاند؛ در غير اين صورت اگر جاذبه اي در کار نبود، ما آن را رها مي کرديم و به آن فکر نمي کرديم و پاسخ هم نمي داديد و سوال هم نمي پرسيديم - در اين زمان براي اين دو نفر دو اصطلاح را به کار مي برند؛ به آن فردي که وارد جريان مي شود و ناخواسته حرکت مي کند و بدون خواست او، بسياري از چيزها به او القا مي شود و اوناخواسته و بي اراده خودش بسياري از عوالم را به عيان و به شهود کشف مي کند؛ اينجا به چنين فردي مجذوب سالک مي گويند. اما در حالت دوم که شخص سوال مي کند و مي گويد با اين حادثه، به کجا بايد بروم؟ و يکسري سوالهاي معقول را مطرح مي کند، اين شخص هم وارد سلوک مي شود، با اين تفاوت که او سالک مجذوب است. هيچکس وجود ندارد که وارد اين مسير نشود.
اما نکته اي که عارف در مقوله معرفت بيان مي کند و آن را اساس عرفان تلقي مي کند، دو واژه است؛ يک واژه موهبت است و يک واژه عرفان که هر دو واژه، براي ما داراي سابقه اي کهن است، چه اِشرافي بر اينها داشته باشيم، چه نداشته باشيم. يکي از دلايل اين است: "وَاِذ اَخَذَ رَبُکَ مِن بَني آدَم مِن ظُهورِهِم ذُريٌَتَهُم وَاَشهَده اَلي اَنفُسِهِم اَلَستُ بِرَبٌِکُم قالوا بلي شَهِدا " و دليل دوم، به تعبير خواجه عبدالله که با صراحت مي گويد : يُحِبُکُم تَمامَه يُحِبونَه کدام است؟ پيش از اينکه ما خداوند را دوست داشته باشيم، خداوند ما را دوست داشته است و پيش از اينکه ما تلاش کنيم که به معرفت او دست پيدا کنيم، او معرفت خود را به ما القا کرده است و کسي که ممکن است بر اساس يک حادثه دغدغه اين کار را پيدا کند، مثل حافظ اينگونه مي انديشد:
در اندرون من خسته دل ندانم چيست
که من خموشم و او درفغان و درون
يک چيزي در درون ما وجود دارد که يک حقيقتي را طلب مي کند، اما نمي دانيم آن حقيقت چيست. حتي آن چيزي که اين حقيقت را طلب مي کند هم نمي دانيم چيست و گاه به واسطه همين جرياني که در درون ما وجود دارد، وارد مسيري مي شويم که به زعم عقلا، سرانجامي ندارد. اما آيا به زعم عرفا هم سرانجامي ندارد؟ عقلا مي گويند : اين ره که تومي روي به ترکستان است و ترسم که به کعبه نرسي. اما همه اينگونه فکر نمي کنند که:
در بيابان گربه شوق کعبه خواهي زد قدم
سرزنش ها گر کند خار مغيلان غم مخور
اين تناقض تا جايي ادامه دارد که تمام محاسباتي که ما در عالم عقل داريم، در عالم عرفان به هم ميريزد و هيچ کدام از آنها کاربردي ندارد.
يکي از عرفاي مصر به نام زنون نقل مي کند که: سفري به حج داشتم؛ در راه يک شخص فلج را ديدم که در بيابان خودش را کشان کشان خودش روي زمين مي کشيد؛ باتعجب و حيرت بسيار، با خود گفتم که اين کجا مي خواهد برود! چرا مي خواهد برود و... به علت سوالات متعددي که در ذهنم پيش آمد، از آن شخص پرسيدم کجا مي روي؟ در جواب گفت: اگر بپذيرد، عازم حج هستم. در دل خودم خنديدم که اين کي مي خواهد برسد و اصلا آيا مي رسد؟ بعد مي گويد زماني که داشتم طواف مي کردم، ديدم که جلوتر از من در حلقه قرار گرفته و طواف مي کند. با کمال حيرت رفتم جلو و از او پرسيدم چطور چنين چيزي ممکن است؟ آن شخص گفت: چون مرا آورده اند، ولي تو خودت آمده اي. بنابراين بين آمده و آورده زمين تا آسمان تفاوت است. من به اراده و به حکم آنها آمدم وزودتر از تورسيدم؛ تو به عقل و به اراده خودت آمدي و بعد از من رسيدي؛ علي رقم اينکه تو از لحاظ فيزيکي سالم هستي، ولي من معلول هستم.
محاسبه هاي عقل در پرتو انديشه هاي عرفاني به هم مي ريزد. بسياري از مسائل در عرفان وجود دارد که هيچ توجيه عقلي براي آن نداريم و عقل براي آنها هيچ پاسخي نمي تواند داشته باشد. ابن سينا مي گويد : اگر قابل اثبات نيست؛ قابل انکارهم نيست و اين حرف از ابن سينا خيلي عجيب است؛ چون ابن سينا جزء معدود افرادي در کل عالم فکر و انديشه فلسفي است که با صراحت بيان مي کند و مي گويد که من با هيچ کس من نسبتي ندارم و نسبت من فقط با عقل و برهان است. هرکس که عاقل است و برهان و استدلال قوي تر دارد، من با او رفيق هستم. بنابراين براي او فرقي نمي کند که اين شخص ارسطو، افلاطون يا سقراط باشد. مي گويد هرکس که برهانش قوي تر است من با او رفيق هستم. حالا اين کسي که به دنبال برهان است، خيلي از چيزها را بدون برهان قبول کرده است. دو مورد آن کاملا درون بيني است که مي گويد هيچ برهاني براي آنها وجود ندارد: مسئله خدا و معاد که هيچ برهاني در اثبات خداوند و معاد وجود ندارد و زماني که به او مي گويند پس چرا باور کردي، مي گويد چون پيامبر را باور کردم. اين سخن شايد عرفاني ترين سخني است که از اين فيلسوف صادر شده است. مي گويد چون پيامبررا باور کردم و چون مي دانم پيامبر به عيان سخن مي گويد، نه به شنيده؛ بنابراين اورا باورکردم. در سومين موردي هم که ابن سينا بدون استدلال و برهان حرفي را مي پذيرد، مسئله عرفان و کشف و شهود عرفاني و کرامات عرفا و کلاً هر چيزي که با ذات عارف عجين باشد است. او عقيده دارد که اين موارد را هم نمي شود اثبات کرد؛ اما در عين حال انکارش هم نمي توان کرد.
مگر مي شود انسان در مرز بلاتکليفي قرار بگيرد و ظاهرش بلاتکليفي باشد، اما بلاتکليف نباشد؛ اگر اين مرز بلاتکليفي بود، ابن سينا در طول عمر خود، هيچگاه کشش جدي و محکمي به سمت عرفان پيدا نمي کرد. کتاب اشارات و تنبيهات او به عنوان يک فيلسوف کامل مشائي، با ضابطه هاي عقلاني که ما در فلسفه با آن سرو کار داريم، هيچ ارتباطي ندارد و اين کار خيلي غريبي است که ابن سينا انجام داده است.
بنابر تعبير عارف، ما به شکل طبيعي، نوعي ارتباط ذاتي با اساس و بنيان عرفان داريم؛ چه عرفان را بشناسيم، چه نشناسيم، چه بدانيم، چه ندانيم و چه بخواهيم، چه نخواهيم. اما کساني را که ما در اين ميان عارف تلقي مي کنيم، اشخاصي هستند که نسبت به آنچه در وجود ماست، وقوف پيدا مي کنند و در پي تثبيت و شناخت بيشتر و نيز ورود به همان عوالمي هستند که در وجودشان هست. اين اشخاص را ما عارف مي گوييم. براين اساس آنچه که در حوزه ي عرفان اسلامي وجود دارد، چيزي بيرون از وجود خود انسان نيست.
مبناي عرفان را خداوند در وجود شما تعبير کرده؛ "وماخلقه الجن والانس الا ليعبدون" بنابر تفسير و شرح بزرگترين مفسر عالم اسلام (ابن عباس): در اينجا ليعبدون در حقيقت ليعرفون بوده است. حکايتي هم از بايزيد وجود دارد که البته فهم آن مقداري ثقيل است. بايزيد مي گويد خداوند در ابتدا انسان را براي معرفت خلق کرد؛ اما چون معرفت را براي انسان ثقيل و سنگين ديد، او را به عبادت سوق داد. براين مبنا است که ابن عباس بيان مي کند و مي گويد که : ليعبدون يعني ليعرفون. يعني شما بايد عارف باشيد. پس مي شود و مي توان عارف شد و غرض هم همين است که شما عارف شويد. رواياتي هم که اين مطلب را تثبيت مي کند اين است که خداوند اساسا جهان را براي انسان خلق کرده است. حديث مشهوري هم وجود دارد که معمولا عرفا به آن استناد مي کنند : ( کنت کنزاً مخفيا ) خداوند فرمود که من در حکم گنج پنهاني بودم و دلم مي خواست شناخته شوم؛ پس جهان را خلق کردم تا اينکه نسبت به من معرفت حاصل کنند. بنابراين در اينجا هم خداوند بيان مي کند که غرض عارف شدن است و هنگامي که در کُنه ماجرا دقت مي کنيم، مي بينيم موقعي که انسان خلق مي شود، انگيزه خلق آدم وبني آدم صرفا به خاطر خلافت برروي زمين بود؛ مگر مي شود که خليفه خداوند عارف نباشد، ممکن است فيلسوف نباشد، متکلم نباشد و يا بسياري از علوم را نداشته باشد که آنها را هم دارد؛ چون به تعبير مولانا، همه علوم از دامنه وحي به انسان منتقل شد و آن کسي که خليفه خداوند است، در مرکز اين الهامات و وحي قرار گرفته است و هرچيزي که ما مي دانيم و نسبت به آن آگاهي داريم، به تبع جريان وحي و نبوت است که به ما منتقل شده است.
بنابراين از هر زاويه اي که نگاه کنيم مي بينيم عرفان در مرکز قرار گرفته است. از اين رو عرفان از جمله مقولاتي است که با ورود به آن، قابل درک مي شود، نه از بيرون و اگر کسي به عنوان يک عاقل که بيرون از مدار عرفان است، بخواهد عرفان را مطالعه کند، فقط تصوير و عکسي از عرفان را مي تواند حاصل کند که اين تصوير هم با حقيقتي که در داخل و درون وجود دارد، بسيار متفاوت است. مثل اين است که شما عکسي از کسي داشته باشيد و بگوييد من او را دارم. تصوير يک لحظه از زمان است که براي ما نقش بسته و در لحظه ي بعد، ديگر وجود خارجي ندارد. اگر يک عاقل يا فيلسوف يا حکيم يا متکلم و يا هرکس ديگري، به وسيله ي دانش هاي فردي خود بخواهد عرفان را بشناسد، بدون اينکه وارد عرفان شود، چنين شخصي يک صورت از عرفان را دارد و فقط يک پرده و يک تابلو در پيش روي او قرار گرفته است. البته براي بسياري - اگر نخواهند وارد اين جريان شوند - وجود اين تابلو هم مغتنم است.
در هر صورت، هرزماني که شما به نوعي در خودتان تأمل و انديشه کنيد - البته اين انديشه، انديشه فلسفي نيست - خودتان را بکاويد و جايگاه خودتان را پيدا کنيد، مدار زندگي تان را براي سير کمالي مشخص کنيد و در اين مشخص کردن ها نيز نوعي ارتباط باطني برقرار کنيد با يک موجودي که هست، اما نمي دانيد چيست، در شما تاثير دارد، اما نمي دانيد چقدر، بر شما حکومت مي کند، اما نمي دانيد چگونه و شما را به جرياني سوق مي دهد، اما نمي دانيد به چه شکلي، نفس ادراک اين روابط دو طرفه، چيزي است که به تعبير همه ي عرفا حقيقت عرفان است و اگر شما اين دريافت را داشته باشيد، پيامد اين دريافت، يافتي خواهد بود که شما باز نمي دانيد چگونه به اين يافت مي انجامد. همچنان که دريافت را به واسطه او پيدا مي کنيد، يافت هم به واسطه او است. اما اينکه آيا اين دريافت و يافت به شکل قطعي است؟ هيچکس نمي داند. دريافت هاي ما لحظه به لحظه است و يافتمان هم لحظه به لحظه. چند سال از عمر ما مي گذرد، ولي هنوز هم وقتي از ما مي پرسند خدا کيست، باز همان تعريف پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها را بيان مي کنيم و هنگامي که مي پرسند نبوت چيست، مي گوييم نبوت يعني خبرآوري از يک عالم ديگر؛ معاد چيست؟ بازگشت به سوي خدا است و... آيا واقعاً اينگونه است؟ اگر بعد از چهل يا پنجاه سال هنوز اين تعريف را داريم، پس بين بچگي ما تا به امروز، هيچ تفاوتي از لحاظ فکر و انديشه و دريافت و يافت صورت نگرفته است و اين در حالي است که عارف مي گويد :
بيزارم از آن کهنه خدايي که تو داري
هرلحظه مرا تازه خدايي دگر هستي
فرق عارف با غير عارف در اين است که عارف دريافت ها و يافت هاي لحظه به لحظه دارد. براين مبنا است که مي گويد:
صوفي ابن الوقت باشد اي رفيق
نيست فردا گفتن از شرط طريق
نکته : عرفان تصوف معنويت صوفي عارف حکمت
منبع : باشگاه انديشه، 8/6/84