حسن حسيني
ترجمه کتاب يا مقاله اي ادبي، الزاماً به معني تأييد مو به موي متن ترجمه شده و صحه گذاشتن بر شخصيت نويسنده آن کتاب يا مقاله نيست. از اين جهت، اين سخن به دليل اهميت خاصي که دارد، سرآغاز چند توضيح ضروري قرار گرفته است:
«احمد امين»، مثل اغلب ادباي متجدد جهان عرب، مسلمان بالقوه است نه بالفعل. به اين معني که مسلماني او بازتابي چنان که بايد و شايد در کتابهاي متعددي که پيرامون ادبيات عرب نوشته، ندارد. اسلام براي او و قرينه هاي او ـ حداقل در کتب ادبي ـ به شکل يک ايدئولوژي جامع و پويا مطرح نيست. بلکه بيشتر، اسلام به دليل آميختگي خاصش با قوم عرب و بالطبع ادبيات اين قوم، براي اينان جاذب است. پس، بايد در نظر داشت که بعضاً استناد به يک آيه از قرآن يا ذکر يک يا چند حديث، نمي تواند ناقض روح کلي اين قضاوت باشد.
احمد امين خود معترف است که مباني نقد و بررسي ادبي خود را از غرب اقتباس کرده؛ و آنها را که به زعم او بين ادبيات اقوام گوناگون بشري مشترک و عام هستند، بر ادبيات عرب تطبيق داده است. او خود بر لغزنده بودن اين عمل واقف است. از اين رو، در توضيحات و حواشي همين کتاب، مي نويسد: «به نظر من، اين قواعد و قوانين ادبي که از غرب اتخاذ شده، بايد با در نظر گرفتن اختلاف محيط طبيعي و اجتماعي و اختلاف فرهنگ و زمان و مکان بر ادبيات عرب تطبيق داده شود...»
و اين، نکتة مهمي است، که متأسفانه بيشتر نويسندگان و شعراي معاصر عرب و همچنين نوينسدگان وشعراي ميهن ما، تا به حال از آن غافل مانده اند و به واسطه همين غفلت عظمي، همراه با تکنيکهاي ادبي، ويروس سخت ْ جان غربزدگي را نيز به جوامع خود منتقل کرده اند. اينان به تقليد صرف از غرب دچار شده، فريب تجدد ظاهري و بي محتوا را خورده اند؛ آن گونه که نيروي ابتکار و ابداع را نيز به مسلخ تکرار و ابتذال کشانده اند.
در اين رابطه، احمد امين مي نويسد: «... حتي نوآوريهايي که در عصر ما، بعضي از شعرا و نويسندگان عرب کرده اند، به دور از ابتکار است. اينها در واقع تقليد از عرب را به تقليد از غرب مبدل ساخته، و در اصل، مقلد باقي مانده اند. تقليدهايي که با ذوق ما تناسب و سازگاري ندارد.»
نبايد از نظر دور داشت، آنچه که احمد امين از آن به «ذوق» تعبير مي کند، چيزي است فراتر از سليقه و پسند به مفهوم متداول و محدود آن.
به گمان ما، با در نظر گرفتن اين سخنان، آشنايي با مباني نقد و عناصر تشکيل دهنده ادبيات، مي تواند براي علاقه مندان به مقوله هاي هنري، مفيد و کارساز باشد.
احمد امين، کتاب «نقد ادبي» خود را در سال 1952 چاپ و منتشر کرده است. از اين رو، ممکن است بعضي از نکات طرح شده در اين مقاله، چندان ناآشنا به نظر نيايد. و اين به دو دليل است: يکي اينکه بسياري از نظرات او پيرامون ادبيات عرب و ادبيات اسلامي، پيش از اين در ميهن ما ـ گاه با ذکر و بسياري اوقات بي ذکر منبع ـ نقل و شايع شده است. که اين برمي گردد به رندي مترجميني که اصول امانتداري را حتي در برخورد با مطالب «امين» رعايت نکرده، به خرج ديگران، شهرتي به هم زده اند!
دليل دوم، ريشه داشتن اين گونه مباحث در ادبيات و نقد ادبي غرب است. و اگر از ما بپرسند که چه لزومي دارد براي آشنايي با معيارهاي غربي نقد، به ادباي عرب متوسل شد، در پاسخ مي گوييم که آميختگي اين مباحث با ذهن يک عرب مسلمان، به هر صورت، درک مطلب را براي ما که پيوند اسلامي با ادبيات عرب داريم، آسان تر مي کند. و از اين گذشته، نويسنده معتقد است که اين معيارها، به طور نامرئي، در نقد ادبي مسلمانان وجود داشته است، و آنها ناخودآگاه اين مسائل را هنگام نقد رعايت مي کرده اند، و کاري که غربيها کرده اند، استخراج و تدوين اين اصول نقد و بررسي است.
چون در اين مقاله ـ که فصلي است از کتاب نقد ادبي ـ لفظ «ادب» به کرات تکرار شده، و اصولاً بحث پيرامون آن دور مي زند، بد نيست به تاريخچه لغت «ادب» نزد قوم عرب و معني امروزي آن، نگاهي داشته باشيم. براي اين منظور، از کتاب «تاريخ ادبيات زبان عربي»، نوشته «حناالفاخوري»، به ترجمه «عبدالمحمد آيتي»، نقل توضيح زير را مناسب يافتيم:
«عربها واژه ادب را در معاني مختلفي به کار مي برند. در زمان جاهليت به معني دعوت به طعام مهماني (مأدوبه) بود، و در جاهليت و اسلام، بر خلق کريم و حسن معاشرت با خواص و عوام به کار مي رفت. سپس بر تهذيب نفس و آموزش صفات پسنديده و معارف و شعر اطلاق شد. در قرن نهم ميلادي و قرون بعد از آن، همة علوم و فنون از فلسفه و رياضيات و نجوم و کيميا و طب و اخبار و انساب و شعر و جز آن را، از آن گونه معارف والا که در بهبود بخشيدن به روابط اجتماعي به کار مي آيد، در برمي گرفت. در قرن دوازدهم، لفظ ادب در شعر و نثر و آنچه به آن دو مربوط است (چون نحو و علوم لغت و عروض و بلاغت و نقد ابدي) استعمال مي شد.
امروزه، وقتي مي گوييم «ادب»، دو چيز را در نظر داريم: فن نويسندگي، و آثاري که اين فن در آنها تجلي دارد. از اين رو، در تعريف از آن مي توانيم بگوييم که ادب، مجموعه آثار مکتوبي است که عقل انساني در آن تجلي مي کند، به انشاء يا هنر نويسندگي.
پس، در اين حال، ادب تنها از پي هم قرار دادن الفاظ نيست و نه گردآوردن يک سلسله افکار. بلکه هنري است که آدمي به وسيله آن از يک فکر زيبا با بياني زيبا تعبير مي کند. ادب خالص، دلالت بر شخصيت اديب دارد؛ و از زندگي پرده برمي گيرد و بيانگر خواطر و مشاعر نفساني است. به عبارت ديگر تصويري است گويا از زندگي افراد و امم.»
و اما در اين ترجمه، هر جا سخن از «قطعة ادبي» مي رود، منظور يکي از شاخه هاي ادبيات مثل شعر، داستان، نمايشنامه و ... است. و اين تعبير، به معني ايراني کلمه ـ که معمولاً بر نثرهاي رمانتيک آبکي و عاشقانه سوزناک، اطلاق مي شده است ـ جايي در اين مبحث ندارد.
کلام آخر اينکه، ترجمه يک متن ادبي، به دليل آميختگي آن با اصطلاحات و تعابير خاص و پيچيدگيها و ظرايف زباني، براي کساني که همچون صاحب اين قلم، در ابتداي راه اند، کار ساده اي نيست؛ و در جايي که پيشکسوتان ترجمه متون عربي، به خصوص هنگام ترجمه شعر و نثر ادبي، دست به عصا راه مي روند و به دوراز هر گونه تواضع ساختگي، عذر تقصير يا قصور مي خواهند، عذر نوسفران اين راه، پيشاپيش، خواسته است. چه:
من الله التوفيق و عليه التکلان
مهرماه 62. (1)
تقريباً تمام ناقدان ادبي بر اين عقيده اند که ادبيات از چهار عنصر زير تشکيل مي شود: «عاطفه، معني، اسلوب و خيال.»
به اين معني که ادبيات ـ از هر نوع ـ بايد دربردارنده اين چهار عنصر باشد، و نمي تواند عنصري از اين عناصر را فاقد باشد. نهايت اينکه بعضي از اشکال ادبيات شايد به بعضي از اين عناصر به مقدار بيشتري نياز داشته باشد. مثلاً نياز شعر به خيال بيشتر است از نياز حکمت به خيال، و حکمت به معني بيشتر نيازمند است تا به خيال.
در ادبيات عاطفه، عنصر مهمي است. با اينکه قدما به اين عنصر آگاه بوده اند، معهذا در ادبيات عرب ـ به جز ادب نو ـ نامي از آن برده نشده است. همان گونه که في المثل ادبيات آلماني مالامال از عشق است، اما در آن از کلمه عشق خبري نيست.
ما هنگامي که «طبقات الشعرا»ي ابن قتيبه را مي خوانيم در آن از «شوق» و «بيم» تعابير شعري مي يابيم، اما از کلمه عاطفه در آن چيزي يافت نمي شود. براي اينکه اين کلمه از اختراعات عصر جديد است. همچنين در کتاب «عمده» ابن رشيق و ديگر کتب مشابه، وضع به همين منوال است. اما در تعابير ادباي جديد فراوان مي بينيم که مثلاً فلاني داراي عاطفه اي شکوفا و رشد کرده است و يا فلاني عاطفه اش ضعيف است و عقب مانده. و اين عاطفه است که به ادبيات صفت جاودانگي مي بخشد.
اما نظريات علمي جاودانه نيستند. علمي که در زمان ايلياد وجود داشته اينک مرده است؛ اما «ايلياد» باقي است. علم زمان متنبي مرده، اما شعر متنبي زنده است و از علم زمان او جز در تواريخ اثري بر جاي نيست. علت اين امر اين است که علم تابع عقل است و عقل سريعاً تغيير مي کند. حتي در يک انسان واحد، از کودکي تا جواني و تا زمان پيري، عقل دائماً در حال تغيير است. اين انسان، در برهه اي چيزي را معتقد مي شود و در زماني ديگر به چيزي ديگر باور مي آورد. اما عاطفه تغييرپذير نيست مگر به حدي بسيار کم. و آن وقت هم که تغيير مي يابد، اين تغيير در شکل است نه در اساس. مثلاً عاطفه حزن و اندوه براي مرده نزد اقوام آلمان و انگليس به ثبت رسيده، اما نزد مصريها ضبط نشده است. ليکن حزن و اندوه وجود داشته است. همچنين حس اعجاب و شگفتي در مقابل قهرمانان و قهرمانيها گاه نزد پيشينيان شکل پرستش قهرمانها را به خود مي گرفته و گاه نزد اروپاييها به صورت سمبل و به شکل برپا داشتن مجسمه بروز مي کرده است. اما علي رغم اين تفاوتهاي ظاهري، اين عاطفه، نزد جميع اقوام، در جوهر ثابت و تغييرناپذير است.
دليل ديگر اينکه، علم متعلق به مسائل موضوعي و قراردادي است و قوانين قراردادي دايماً در حال تغيير و تبديل هستند. اما عاطفه به چيزي ذاتي که تغييراتش بسيار ناچيز و اندک است، مربوط مي شود. و هر چيزي که از عاطفه خالي باشد( همچون تقويمها، اخبار محلي، معادلات جبري، قوانين لگاريتم و کتابهاي آمار) در هيچ زماني ادبيات نام نمي گيرند و هم از اين دست است کتابهاي رياضي، زمين شناسي و روانشناسي، که هيچ کدام در مقوله ادبيات نمي گنجند.
حال آنکه ما چند بيتي را که در وصف عشق يا يک شاخه گل سروده شده اند ـ هر چند ابتدايي و کم ارزش باشند ـ ادب مي ناميم. به اين دليل که موضوعات دسته اول ربطي با عاطفه ندارند، اما دسته اخير، به عاطفه مربوط مي شوند.
کتب تاريخ، اگر تنها شامل حقايق صرف و جدا از عواطف باشد و تنها بر مبناي اسناد و آمار نگارش يافته باشد، ادب محسوب نمي گردد. اما اگر مورخ دست به تلفيق حقايق با عواطف خويش زد، و احياناً غم و شادي و اشک و خنده خود را با نظرات خويش درآميخت و نواقص را با خيال خود کامل کرد و شور و شوق و نااميدي و سرخوردگي را به خواننده انتقال داد، اين کتاب تاريخ، به نسبت بهره اي که از عواطف برده است، مقوله اي از ادبيات به حساب مي آيد.
پس، هنگامي که عواطف پايه اي از پايه هاي ادبيات قرار مي گيرد، به آن استعداد جاودانگي مي بخشد؛ و به يمن اين عواطف است که عشق و علاقه ما به شعر، با خواندن مکرر آن کاهش نمي يابد. ما از دوباره خواندن متنبي يا ابوالعلاء احساس ملال نمي کنيم. حال آنکه از خواندن يک کتاب علمي که از مطالبش آگاهي داريم، به سرعت دچار ملال و خستگي مي شويم. چرا که اين کتاب، به علم مربوط مي شود نه به عاطفه و احساس.
نکته ديگر اينکه، عاطفه، عرصه گسترده و وسيعي براي بروز شخصيت و هويت است؛ اما درک حقايق علمي، کاملاً مطابق با واقع صورت مي گيرد و در تعبير از اين ادراکات، همه مردم، تقريباً مشترک اند.
ما وقتي مي گوييم «کوتاه ترين فاصله بين دو نقطه را خط مستقيم گويند»، اين يک حقيقت عام است که همه مردم در درک و بيان آن با هم يکسان اند و در آن امکن دخالت دادن تعابير شخصي وجود ندارد. حال آنکه چيزي که ما با ديدن يک ستاره در آسمان درک و احساس مي کنيم، با درک و احساس دوستي که کنار دستمان ايستاده و به همان ستاره چشم دوخته است، فرق مي کند و تعبير ما از آن مشاهده با تعبير آن دوست، متفاوت است. در حالي که ستاره شناسها، آن هنگام که از ستاره ها و اندازه و حجم سيارات و فاصله آنها تا زمين و نحوه حرکتشان صحبت مي کنند، در ادراک عقلي و بيان لفظي، به هم نزديک و شبيه اند.
بنابراين، آن زمان که عاطفه در شعور و تعبير دخالت مي کند، شخصيت و هويت ظاهر مي شود، و ادبيات شکل مي گيرد.
معمولاً ادب را تفسير زندگي و استخراج معاني آن تعريف مي کنند؛ و روشن است که اين هر دو (يعني استخراج معاني زندگي و بيان آن)، به نيروي عاطفه انسان بستگي دارد. زيرا زندگي و حيات در معناي وسيع آن، آن اندازه که تحت سيطره عواطف است، تحت سلطه حقايق خارجي، رويدادهاي بيروني و تفکر عقلي نيست. عواطف اند که ما را به حرکت وامي دارند، اراده را شکل مي دهند و خط سير و جريان زندگي را معين مي سازند.
براي اين است که مي بينيم منطق را بر مجموعه اعمال ما در زندگي نمي توان منطبق کرد. چرا که منطق قانون عقل است، نه قانون عواطف، اما زندگي و حيات، هم پيرو عقل است و هم تابع عواطف.
از اين رو، کساني را مي بينيم که به هنگام درماندن از تطبيق منطق عقلي بر موضوعي، مي گويند: «اين مسأله، به منطق واقعي نيازمند است.» همچنين گهگاه، منطق عاطفه مخالف با منطق عقل عمل مي کند. همچون مهرباني بر فرزند ناخلف و گريه بر شرور و چيزهايي از اين دست.
گاه ممکن است در يک مقوله ادبي، مقدار ديگر عناصر همچون معني، خيال و اسلوب بيشتر باشد و از عاطفه در آن اثري يافت نشود. مثل بعضي از حکم متنبي، و برخي از امثال. اين مسأله بين نقادان مورد اختلاف است. بعضي از نقادان اين مقوله را به دليل غيبت عنصر عاطفه، ادبي نمي شمارند، و دسته اي آن را ادب به حساب مي آورند. چرا که در عوض عاطفه، از کميت بالاي عناصر ديگر برخوردار است. و استدلال مي کنند که وقتي کميت خيال بالا و اسلوب قوي باشد، بعيد به نظر مي رسد که آن قطعه، در عاطفه تأثير نگذارد و آن را برنينگيزد.
در کل، عاطفه و تحريک آن، از عناصر بارز ادبيات است و اگر اين تحريک و برانگيختن، مهم ترين هدف نويسنده يا اديب باشد، ما از شعر يا نوشته او، به مثابه يکي از هنرهاي زيبا بهره مند مي شويم و اگر اين تلاش براي تحريک عواطف بي ثمر باشد، مشکل مي توان به اثر پديد آمده، نام «ادب» داد. شايد بتوان آن را چيزي علمي دانست و اگر اين تحريک براي اديب وسيله اي باشد که به آن متوسل مي شود و يا هدف ثانوي و درجه دوم باشد، مي گوييم که اين نوشته به اندازه اي که از تحريک عواطف بهره برده، ادب است.
از اينجاست که مي توانم بين «عالم» و «اديب» فرق بگذاريم. چرا که عالم اشياء را مي بيند و ظواهر اشياء و قوانين آنها را کشف مي کند و پيوند آنها را با اشياء ديگر و پيوستگي آن را با محيط آشکار مي سازد. حال آنکه اديب از زاويه پيوندي که اشياء با عواطف و طبيعت اخلاقي او دارند، اشياء را مي نگرد.
مثلاً يک گياهشناس، گياهي را مورد مطالعه قرار مي دهد؛ تمامي چيزهايي را که به طبيعت ويژه اين گياه مربوط مي شود بررسي کرده، وجوه تشابه آن را با گياهان ديگر مقايسه مي کند. همچنين، وظيفه تک تک اجزاي گياه و تغييراتي را که از ابتداي جوانه زدن و رشدتا زمان مرگ و نابودي طي مي کند، مورد غور و بررسي قرار مي دهد.
و نيت او از اين سلسله اعمال، يک نيت عقلي محض است. او مي کوشد تا بدين وسيله، به قوانيني که نظم گياهان مورد نظر او در قلمرو خود دارند، دست بيابد. اما براي اديب، همه اين چيزهايي که به گياه مربوط مي شود، ثانوي و درجه دوم است. او به گياه نگاه مي کند تا از خود بپرسد که چرا آفريده شده است؟ چون اجزاي گوناگون و متناسب و هماهنگ دارد و به واسطه اين هماهنگي با شرايط محيطي سازگار است. اما همه مسأله، اين نيست. او بلافاصله در پاسخ خود مي گويد: گياه براي زيبايي اش آفريده شده است. بوته گل سرخ براي غنچه هاي زيبايش خلق شده است و در گياه چيزي نيست مگر شکوفايي و زيبايي.
درست است که در بخش عظيمي از نوشته ها و سروده ها، سايه هاي علم و ادب، هر دو، يافت مي شوند، ليکن اين مانع از جدايي و تفاوت آشکاري که بين علم و ادب وجود دارد، نمي شود. و حقيقت اين است که برانگيختن عواطف و تازه ساختن آنها، عنصر بزرگي در ادبيات است؛ اما تنها عنصر تشکيل دهنده ادبيات نيست و در کليه آثار هنري، بايد حقايق علمي با عواطف و خيال انسان آميخته و ممزوج باشد.
فرق بين ادبيات و موسيقي، در همين جاست. موسيقي مستقل از حقايق علمي و يا مواد عقلي، عاطفه را مخاطب قرار داده، برمي انگيزاند. ما هنگامي که يک قطعه موسيقي را مي شنويم، نمي پرسيم که معناي آن چيست. و اگر چنين کنيم، به ناداني و بي اطلاعي از هنر موسيقي متهم مي شويم و درست است که لذت بردن از موسيقي، آن هنگام که با شعر و کلام لذت بخشي همراه گردد، افزايش مي يابد؛ اما اين، با اين سخن که خود موسيقي حس را برمي انگيزد، هيچ تضادي ندارد.
روشن ترين دليل بر اين امر، وجود ادوار موسيقي است. همچون دوره هايي که در آنها موسيقي با شعر غنايي2 همراه نبوده است. در اين ادوار، از خود موسيقي که هيچ معني و مفهومي را همراه نداشته است، لذت مي برده اند. حتي بعضي افراد، آنگاه که موسيقي با معني و مفهومي عقلي همراه مي گردد، لذتشان از موسيقي کمتر مي شود.
موسيقي، روشن ترين زبان عواطف است؛ عواطفي که در آنها خنده، گريه، فرياد و ... شرکت و حضور دارند. همه اينها نيز زبان عواطف اند، اما موسيقي، قوي ترين اين زبان هاست. و از نظر انتقال، سريع ترين اثرها را دارد. اگر موسيقي تکيه بر معاني عقلي ندارد، در عوض، با عواطف سروکار دارد و عاطفه را تحت الشعاع قرار مي دهد.
اما مقام ادبيات، مقام موسيقي نيست. ادبيات بر کميتي مناسب از معاني تکيه مي کند و آن را با کميتي از هنر، که عاطفه انگيز است، همراه مي سازد.
پيداست آنچه که در اينجا گفته شد، بر موسيقي منطبق مي شود نه بر ديگر انواع هنر. مثلاً نقاشي بايد در مقابل چشم ما چيز زيبايي قرار دهد؛ و براي اين هنر، ماده اي وجود دارد که تکيه اين هنر بر اين ماده است. اما موسيقي به خلاف نقاشي، ماده اي را دارا نيست و يا لااقل ماده اي پيدا و ظاهر ندارد و مقام ادبيات، مقام ديگر ـ به استثناي موسيقي ـ هنرها است.
ادب عواطف را جلب مي کند، اما نه همچون موسيقي به صورت مستقيم؛ بلکه توسط آنچه که از معاني در خود دارد. حتي شعر بايد داراي معاني و دربرگيرنده حقايق و مواد عقلي که مشاعر بر آن تکيه مي کند، باشد. بدون اين حقايق و معاني، ادب نمي تواند عاطفه را برانگيزاند و اگر پشت اين ادب، معاني صحيح وجود نداشته باشد، عواطف، مريض و ناسالم برانگيخته مي شوند. که در جاي خود، به آن پرداخته خواهد شد.
بعضي از ادبيان عواطف شعري يا به عبارت ديگر عواطف ادبي را به چهار قسم تقسيم کرده اند. ابن رشيق در «عمده» مي گويد:
قواعد شعر چهارتاست: شوق، بيم، طرب و غضب. شوق منشأ مدح و ثناست. بيم، پوزش و اعتذار را سبب مي شود. از طرب، لطافت عاشقانه و غزل پديد مي آيد و از غضب، هجو و تهديد و نکوهش.
در اينجا مي بينيم که ابن رشيق، عواطف شاعر و اديب را در نظر دارد، نه عواطف شنونده و خواننده را؛ که مورد نظر ماست.
در اينجا، اين سؤال مهم پيش مي آيد که اين عنصر را چگونه مي سنجيم؟ کدام عاطفه در ادبيات منظور نظر ماست؟
بايد بگوييم که توانايي يک قطعه ادبي در تحريک عواطف يک قشر عظيمي از مردم، دليل خوبي و کارآمد بودن آن قطعه، نيست. بسيارند آثاري از اين دست که احساسات عامه مردم را تحريک مي کنند، اما فاقد ارزش ادبي هستند. اين گونه آثار، مؤثر و برانگيزاننده صرف اند.
معمولاً عواطف مردم، با چيزهايي که از نظر ادبي در سطح بالايي قرار ندارند، تحريک مي شود. مثل نو بودن موضوع و تازگي داشتن شکل کار. و اين تازگي است که گهگاه نظر ما را به قطعه يا کتابي جلب مي کند و باعث تأثّر و يک تکان روحي مي شود. اما اين تأثر و تکان، موقتي و بي دوام است. گاه منشأ اين تحريک، موضوعي سياسي يا اقتصادي است که جريان دارد و با فروکش کردن اين موضوع، تأثير آن قطعه ادبي نيز فروکش مي کند. اين مسأله، در بسياري از زمانها، روايات و سخنرانيها را شامل مي شود. يا ممکن است که اثر ادبي، بسيار ساده و همه فهم و در سطح درک و دريافت همه مردم باشد و از اين نظر، بر جمع تأثير گذارد. پس، در جايي که تحريک عاطفه عامه مردم ملاک صحيحي نيست، بايد به دنبال ملاک صحيح بگرديم:
1ـ عاطفه با ميزان صحت و اعتدال آن سنجيده مي شود. منظور از صحت و اعتدال، صحيح بودن اسبابي است که عاطفه با آنها تحريک مي شود. به گفته «رسکين»: ممکن است حس شگفتي ما از تماشاي دکانهاي يک خيابان که به طور منظمي در امتداد هم قرار گرفته اند، تحريک شود و يا تماشاي يک نمايش آتش بازي مارا شگفت زده کند و به هيجان بياورد، اما اين عاطفه، عاطفه اي شعري نيست. چرا که اساس اين عاطفه، باطل و جعلي است؛ و در مثالهايي که زده شد، اساساً چيزي که سزاوار شگفتي و اعجاب باشد، وجود ندارد.
اما شگفتي از باز و بسته شدن يک غنچه، عاطفه ايست شعري. پس، اگر بخواهيم عاطفه و احساس را در يک اثر ادبي ارزيابي کنيم، بايد سؤال کنيم: آيا احساسي که اين قطعه برمي انگيزد، احساسي قوي و در عين حال صحيح است؟ و آيا اين عاطفه و حس، از اسباب صحيح ريشه گرفته است؟ و بر اين اساس، وقتي عاطفه عشق را در «مجنون» يا در داستان «مادام کامليا» بررسي مي کنيم، آن را عاطفه اي آبکي مي يابيم، که از منبعي مريض ـ عاطفه اي ناسالم ـ بيرون تراويده است و همين مرض و ناسالمي عواطف است که در بيشتر اشعار «لزوميات» ابوالعلاء به چشم مي خورد. اشعاري بدبينانه، که از عاطفه اي مريض زاده شده اند.
زماني شاعر بر دنيا و هر چه در آن است خشم مي گيرد؛ چرا که مثلاً انساني، اخلاق را زير پا گذاشته است. و زماني ديگر، تخته سنگ را بر نوع انسان ترجيح داده، برتر مي شمارد؛ با اين استدلال که تخت سنگ ظلم نمي کند و بر دروغ و کذب نمي تند؛ اما انسان، چرا.
2ـ از ديگر معيارهاي سنجش عواطف، استعداد حياتزايي آن است. اگر کتاب يا قطعه اي ادبي را به ما بدهند و بعد از مطالعه، از ما بپرسند: «آيا اين کتاب حرکتي در شما ايجاد کرد؟»، در صورت مثبت بودن پاسخ ما، مي توان نتيجه گرفت که آن کتاب يا قطعه ادبي، از ارزش بالايي برخوردار است و هر اندازه اين تأثير و تحريک دروني واضح تر باشد، مقوله خوانده شده، به کمال ادبي نزديک تر است.
«امرسون» مي گويد: کتاب اگر ـ به خواننده اش ـ حيات نبخشد، بي ارزش است.
بايد دانست که دستيابي به يک مقياس عمومي براي سنجش عواطف گوناگون، امري است محال.
دشوار است که از ميان عواطف مختلف همچون عاطفه مهرباني، عاطفه جلال، عاطفه جمال، عاطفه شگفتي، عاطفه تنفر و زشتي و ديگر عواطف، رأي به قوت و ضعف برخي از آنها بدهيم و بگوييم اين عاطفه قوي تر از آن يکي است. کما اينکه، صحيح نيست اگر بگوييم: عسل، برتر و بهتر از پياز است.3 چرا که هر کدام، فايده و خاصيتي دارد. همچنين، به واسطه اختلاف طبع و مزاج در عاطفه اي که باعث تحريکشان مي شود، تفاوت دارند. انساني را حزن برمي انگيزد، ديگري را عاطفة شادي، و آن ديگري را حس شگفتي و اعجاب و الي آخر. به همين دليل، يافتن يک مقياس واحد و صحيح براي دانستن اينکه کداميک از عواطف قوي ترند، غيرممکن است. معهذا، به طور کلي مي توان گفت: مقياس ارزيابي يک قطعه ادبي، قوي بودن احساس و عاطفه اي است که در قطعه وجود دارد.
اولاً بستگي به طبيعت نويسنده يا شاعر دارد. نويسنده يا شاعر، بايد از آن چيزي که در موردش مي نويسد يا مي سرايد، درک وحسي قوي داشته باشد. والا نمي تواند بر احساس خواننده تأثير بگذارد. و بسيارند نويسندگان و ادبايي که از امتيازات گوناگوني همچون حسن تعبير و تخيل قوي برخوردارند، اما علي رغم برخورداري از اين امتيازات، در کار خود موفق نيستند. چرا که به دليل نداشتن درک و حس قوي از موضوع، عاطفه در کارشان دچار ضعف مي شود. و اين ضعف و نارسايي در عاطفه، نقاط قوتشان (حسن تعبير و خيال قوي) را، خنثي و بي اثر مي سازد و نيز بسيارند نويسندگاني که علي رغم تيزبيني و درک زيبايي و احساس رقيق و ظرافت طبع، به دليل ضعف عاطفي، ناموفق اند. در مقابل، شاعران بسياري را مي بينيم که قدرت عاطفة آنها، نارسايي و ضعفشان را در نواحي ديگر، جبران مي کند.
بايد دانست که منظور ما از عاطفه قوي، عاطفه پرسروصدا و پريشان و متلاطم و افسارگسيخته، نيست. چرا که اين حالات، برعکس، ضعف عاطفه محسوب مي شوند. عاطفه قوي، معمولاً با يکدستي و ثبات بازشناخته مي شود. چون بخار گرم کنترل شده، بهتر است از آتش هيزمي که سريعاً مي سوزد و سريعاً رو به خاموشي مي گذارد و ما را بر آن تسلطي نيست 4.
ثانياً قدرت عاطفه دريک اثر ادبي، بستگي به اسلوب نويسنده يا شاعر دارد؛ که در فصل اسلوب به آن خواهيم پرداخت.
3. از ديگر محکهايي که عاطفه با آن سنجيده مي شود، استمرار و ثبات عاطفه است. و اين، ناظر بر دو معني است:
اول اينکه عاطفه، در مخاطب اثر، خود را براي مدت زماني طولاني، باقي بگذارد. همچون قطعه اي موسيقي، که شنونده پس از شنيدن، براي مدتي، طنين بعضي از نغمه هاي آن در شنوايي اش باقي مي ماند و اين طنين، تا مدتي طولاني، در سامعه تکرار مي شود. ادبيات هم همين حالت را دارد. بعضي از قطعه هاي ادبي، تأثيري آني و زودگذر از خود به جاي مي گذارند و بعضي در حافظه، زماني دراز باقي مي مانند. و آنچه که باعث طولاني شدن تأثير در خواننده يا شنونده اثر مي شود، همان چيزي است که ما از آن به استمرار و ثبات عاطفه تعبير مي کنيم.
دوم اينکه قطعه ادبي بايد بر احساسات خواننده يا شنونده تأثيري يکدست و يک جنس و مداوم بگذارد. به عبارت ديگر، در اين تأثيرگذاري، وحدت وجود داشته باشد؛ و اديب بدون ربط، از شاخه اي از احساس به شاخه اي ديگر، نقل مکان نکند. غرض اين نيست که شاعر يا اديب مطلقاً حق اين را که از عاطفه اي به عاطفه ديگر وارد شود، ندارد. بلکه منظور اين است که اين تردد عاطفي، با ربط و پيوند معقول و ملايم صورت بگيرد. کمااينکه اين اصل، در موسيقي نيز رعايت مي شود تا انتقال، دفعتاً و ناگهاني صورت نپذيرد.
کم اند ادبايي که توانايي رعايت اين معني را داشته باشند. ريشه اين نارسايي، گاه برمي گردد به گنگ بودن عاطفة اديب يا ضعف و پريشاني آن. از اين رو، وقتي در اين گونه آثار دقت مي کنيم، با يک پريشاني و از هم گسيختگي مواجه مي شويم. در حقيقت حفظ اين وحدت و يکدستي، از دشوارترين امور است؛ بالاخص در اشعار بلند. در اشعار کوتاه، همچون اشعار غنايي و مقطعات، حفظ اين وحدت آسان تر است. از اين رو گفته اند: بهترين نوع شعر، شعر غنايي است، که در آنها وحدت عواطف وجود دارد. به همين دليل، در اين زمينه، شاعران غزلسرا، نمونه کامل و سرآمد ديگران بوده اند.
4. عواطف يک اديب، از زاويه تنوع، باروري و گستردگي نيز ارزيابي مي شود. اما کم اند اديباني که از اين موهبت برخوردارند. گاه اديبي به شهرت مي رسد و کارش بالا مي گيرد، اما علي رغم اين اشتهار و آوازه، در اين زمينه دچار فقر است.
منظور از تنوع و باروري عاطفه اين است که اديب از کثرت تجربه برخوردار باشد. اين کثرت تجربة عاطفي، به او اين توانايي را مي دهد که وقتي از حسي به حسي ديگر وارد شد، حق کلام را ادا کند، و دچار فقر عاطفه نشود. او بايد بتواند به همان گونه که اين استعداد را در نوشتن يا سرود نـ در شاخه هاي متنوع ـ به خرج مي دهد، در زمينه عواطف نيز اعمال کند. و اديب در اينجا ناگزير است ک از احساسات و مشاعر مختلف، ذخيره اي گسترده و فراوان داشته باشد.
ماهنامه ادبيات داستاني ، شماره 103