فمینیسم و دانش های فمینیستی (3)

مترجم: عباس یزدانی، بهروز جندقی؛ نقد و شرح: علیرضا قائمی نیا، محمود فتحعلی

نسخه متنی
نمايش فراداده

فمينيسم و دانش‏هاي فمينيستي(3)

رابطه علم و ارزش

‌‌يكي‌ از مهم‌ترين‌ مباحثي‌ كه‌ طرفداران‌ فمينيسم‌ در باب‌ علم‌ مطرح‌ كرده‌اند، رابطه‌ علم‌ و ارزش‌ است. آن‌ها معمولاً ميان‌ علم‌ بد و علم‌ معمولي‌ تفاوت‌ مي‌گذارند. مثال‌هايي‌ كه‌ دخالت‌ جنسيت‌ و برتري‌ مردان‌ را بر زنان‌ در تئوري‌ها و برداشت‌هاي‌ علمي‌ نشان‌ مي‌دهند نمونه‌اي‌ از علم‌ بد هستند. در حقيقت، علم‌ بد، محصول‌ شيوه‌هاي‌ نادرست‌ علمي‌ است.

تفكيك‌ علم‌ بد از علم‌ خوب‌ يا معمولي‌ را نبايد در گران‌بار بودن‌ يا گران‌بار نبودن‌ از ارزش‌ها جست‌وجو كرد. به‌ عبارت‌ ديگر، علم‌ خوب، علمي‌ نيست‌ كه‌ گران‌بار از ارزش‌ها نباشد و علم‌ بد هم‌ آن‌ نيست‌ كه‌ گران‌بار از ارزش‌هاست، بلكه‌ به‌ نظر فمينيست‌ها، علم‌ همواره‌ گران‌بار از ارزش‌هاست‌ و علم‌ عاري‌ از ارزش‌ها نداريم‌ و تفكيك‌ علم‌ خوب‌ از علم‌ بد بر مبناي‌ ديگري‌ استوار است. بنابراين‌ با پذيرش‌ گران‌بار بودن‌ علم‌ از ارزش‌ها، اين‌ تفكيك‌ در نهايت‌ به‌ اين‌ سخن‌ مي‌انجامد كه‌ علم‌ خوب‌ علمي‌ است‌ كه‌ گران‌بار از ارزش‌هاي‌ فمينيستي‌ است‌ و علم‌ بد هم‌ علمي‌ است‌ كه‌ مرد محور و نژادپرستانه‌ است.

اما به‌ اعتقاد فلاسفه‌ قديم‌ علم، علم‌ فعاليتي‌ مستقل‌ از ارزش‌هاست‌ يا به‌ تعبير ديگر، علم‌ نسبت‌ به‌ ارزش‌ها بي‌طرف‌ و خنثي است. از نظر آن‌ها علم‌ خوب، علمي‌ است‌ كه‌ از ارزش‌ها مستقل‌ باشد، در غير اين‌صورت، علم‌ منبع‌ مناسبي‌ براي‌ معرفت‌ نخواهد بود. طبق‌ اين‌ ديدگاه، علم‌ فعاليتي‌ است‌ كه‌ شرايط‌ اجتماعي‌ و فرهنگي‌ و ارزش‌هاي‌ خاص‌ در آن‌ تأثير ندارد. اين‌ ديدگاه، دروني‌گرايي نام‌ گرفته‌ است، زيرا علم‌ را فعاليتي‌ دروني‌ و فارغ‌ از تأثير ارزش‌ها مي‌داند. از اين‌ رو، فمينيست‌ها تلاش‌ گسترده‌اي‌ را براي‌ نقد دروني‌گرايي‌ انجام‌ داده‌اند.

‌‌دلايل‌ مخالفان‌ دروني‌گرايي‌

‌‌پيش‌ از بيان‌ دلايل‌ مخالفان‌ دروني‌گرايي، اهميت‌ آن‌ را بيان‌ مي‌كنيم. دروني‌گرايي‌ از دو نظر اهميت‌ دارد:

اولاً: نوعي‌ رضايت‌ خاطر را براي‌ مخالفان‌ فمينيسم‌ فراهم‌ مي‌آورد، زيرا از همان‌ ابتدا امكان‌ اين‌ امر را كه‌ معرفت، تأمين‌ كنندهِ‌ منافع‌ گروه‌هاي‌ غالب‌ و سلطه‌گر در جامعه‌ است، رد مي‌كند.

ثانياً: ادعاي‌ فمينيسم‌ را مبني‌ بر اين‌كه‌ جنسيت‌ در معرفت‌ خوب‌ هم‌ تأثير مي‌گذارد، ردّ مي‌كند.

به‌ هر تقدير، طرفداران‌ فمينيسم‌ براي‌ نقد دروني‌گرايي‌ دلايل‌ مختلفي‌ دارند:

‌‌دليل‌ اول: اصل‌ عدم‌ تعيّن‌

‌‌اصل‌ عدم‌ تعيّن نخستين‌ دليلي‌ است‌ كه‌ براي‌ نقد دروني‌گرايي‌ به‌ آن‌ استناد شده‌ است. اين‌ اصل، به‌ رابطهِ‌ شاهد تجربي‌ و تئوري‌هاي‌ علمي‌ مربوط‌ مي‌شود.

پوزيتيويست‌هاي‌ منطقي‌ مي‌گفتند كه‌ شواهد تجربي، تئوري‌هاي‌ علمي‌ را تأييد مي‌كنند. به‌ نظر آن‌ها دانشمند دو كار مختلف‌ را انجام‌ مي‌دهد: نخست، شواهدي‌ را جمع‌آوري‌ مي‌كند. اين‌ مقام، مقام‌ گردآوري نام‌ دارد. سپس‌ به‌ داوري‌ مي‌پردازد و براساس‌ شواهد موجود، تئوري‌ مورد نظر را تأييد مي‌كند. اين‌ مقام‌ هم‌ مقام‌ داوري نام‌ دارد.

اما پوپر، نظر پوزيتيويست‌هاي‌ منطقي‌ را ردّ كرد و قائل‌ شد كه‌ هيچ‌ شاهد تجربي‌ نمي‌تواند يك‌ تئوري‌ را اثبات‌ يا تأييد كند، بلكه‌ نهايتاً مي‌تواند آن‌ را ابطال‌ كند. بنابراين، ما تئوري‌ها را تا زماني‌ كه‌ شاهدي‌ عليه‌ آن‌ها يافت‌ نشود موقتاً مي‌پذيريم‌ و اگر به‌ شاهدي‌ تجربي‌ عليه‌ آن‌ برخورديم، تئوري‌ مذكور ابطال‌ مي‌شود. طبق‌ اين‌ ديدگاه، دانشمند، نخست‌ يك‌ تئوري‌ را حدس‌ مي‌زند و سپس‌ اگر در مقام‌ تجربه، به‌ شاهدي‌ عليه‌ آن‌ دست‌ يافت‌ آن‌ را كنار مي‌گذارد و در غير اين‌ صورت‌ آن‌ تئوري‌ تقويت‌ مي‌شود.

كواين، فيلسوف‌ علم‌ مشهور، ديدگاه‌ ديگري‌ پيش‌ كشيد كه‌ به‌ اصل‌ عدم‌ تعيّن‌ مشهور شده‌ است. به‌ نظر كواين‌ هيچ‌ شاهد تجربي‌ يك‌ تئوري‌ را به‌ تنهايي‌ رد يا اثبات‌ نمي‌كند؛ به‌ بيان‌ ديگر ما هيچ‌گاه‌ يك‌ تئوري‌ را به‌ تنهايي‌ به‌ محكمهِ‌ تجربه‌ نمي‌بريم، بلكه‌ همواره‌ مجموعه‌اي‌ از تئوري‌ها را به‌ محكمهِ‌ تجربه‌ مي‌بريم‌ و مورد داوري‌ و ارزيابي‌ قرار مي‌دهيم. در نتيجه، اگر شاهدي‌ تجربي‌ با مجموعه‌اي‌ از تئوري‌ها ناسازگار و ناهمخوان‌ بود، اين‌ تئوري‌ها را به‌ طور كلي‌ نمي‌توان‌ پذيرفت، اما دقيقاً مشخص‌ نيست‌ كه‌ كدام‌يك‌ را بايد كنار گذاشت‌ و در اين‌ مورد، با عدم‌ تعيّن‌ و مشخص‌ نبودن‌ گزينهِ‌ مورد نظر روبه‌رو هستيم. لذا دانشمند هر كدام‌ را كه‌ خواست‌ مي‌تواند كنار بگذارد و اجباري‌ در كار نيست.

هلن‌ لانگينو هم‌ با توسل‌ به‌ اصل‌ ياد شده، تقريري‌ فمينيستي‌ عليه‌ دروني‌گرايي‌ ارائه‌ داده‌ است. همان‌طوري‌ كه‌ گفتيم‌ به‌ نظر كواين، براي‌ تعيين‌ يك‌ تئوري، مشاهده‌ به‌ تنهايي‌ كافي‌ نيست‌ و مي‌توان‌ تئوري‌هاي‌ بسياري‌ را يافت‌ كه‌ با شاهد تجربي‌ سازگارند. لانگينو هم‌ مي‌گويد مشاهدات‌ تنها نسبت‌ به‌ زمينه‌اي‌ از پيش‌فرض‌ها كه‌ ارزشها از جمله‌ آن‌هاست‌ مي‌تواند شاهد باشد؛ به‌ عبارت‌ ديگر، همان‌طور كه‌ كواين‌ گفته‌ است‌ ما همواره‌ مجموعه‌اي‌ را به‌ محكمهِ‌ مشاهده‌ و شاهد تجربي‌ مي‌بريم، به‌ نظر لانگينو ارزش‌ها جزء اين‌ مجموعه‌ هستند و بنابراين، در تاءييد تئوري‌ها نيز نقش‌ دارند. از اين‌ رو، ارزش‌ها هم‌ مي‌توانند بخشي‌ از علم‌ باشند و در علم، نقشي‌ ايجابي‌ ايفا كنند. ارزش‌ها نه‌ تنها به‌ نحوهِ‌ بيان‌ و فرمول‌بندي‌ فرضيه‌ كمك‌ مي‌رسانند، بلكه‌ علاوه‌ بر اين، در توجيه‌ تئوري‌ها هم‌ دخالت‌ دارند.

‌‌دليل‌ دوم: عدم‌ تناسب‌ تقريرهاي‌ سنتي‌ از روش‌ علمي‌ با هدف‌ موردنظر

‌‌دليل‌ دوم‌ با دليل‌ قبلي، تفاوت‌ عمده‌اي‌ دارد. اين‌ دليل، نشان‌ نمي‌دهد كه‌ ارزش‌ها به‌ عنوان‌ شاهدي‌ بر تئوري‌ها عمل‌ مي‌كنند، بلكه‌ بر فرض‌ توفيق‌اش، اين‌ نكته‌ را اثبات‌ مي‌كند كه‌ تقريرهاي‌ سنتي‌ از روش‌ علمي نمي‌توانند به‌ هدف‌ مورد نظر دست‌ بيابند و ارزش‌هاي‌ مشترك‌ بايد در فرضيه‌هايي‌ كه‌ دانشمندان‌ مي‌پذيرند، دخيل‌ باشند. بنابراين، حتي‌ بهترين‌ تئوري‌هاي‌ علمي‌ نيز از ارزش‌هايي‌ متاثرند كه‌ تأثير آن‌ها بر علم‌ ناشناخته‌ مي‌ماند. به‌ عنوان‌ نمونه، همپل، و ناگل، از منطق‌ تأييد طرفداري‌ مي‌كنند. طبق‌ اين‌ منطق، شواهد تجربي‌ تئوري‌هاي‌ علمي‌ را تأييد مي‌كنند. اين‌ منطق، هدف‌ مورد نظر همپل‌ و ناگل‌ را تأييد نمي‌كند؛ يعني‌ مانع‌ از تأثير پيش‌داوري‌هايي‌ كه‌ از ارزش‌ها متأثرند، در محتواي‌ علم‌ نمي‌شود. بنابراين، ارزيابي‌ دقيق‌ علم، مستلزم‌ تحليل پيش‌فرض‌هايي‌ است‌ كه‌ صريحاً يا به‌ طور ضمني‌ دانشمندان‌ را هدايت‌ مي‌كنند و به‌ تحقيقات‌ آن‌ها جهت‌ خاصي‌ مي‌دهند.

برخي‌ ديگر از طرفداران‌ فمينيسم، مانند لين‌ نلسون، تمايز ميان‌ مقام‌ گردآوري‌ و مقام‌ داوري‌ را ناموجّه‌ دانسته‌اند و در عوض‌ به‌ معرفت‌شناسيِ صورت‌ طبيعي‌ يافتهِ فيلسوف‌ مشهور، كواين‌ استناد كرده‌اند. به‌ نظر كواين، بايد به‌ معرفت‌شناسي، صورت‌ طبيعي‌ داد؛ بدين‌ معنا كه‌ مباحث‌ سنتي‌ آن‌ را كنار نهاد و بيشتر در ي‌ اين‌ نكته‌ بود كه‌ رسيدن‌ از محرّك‌هاي‌ حسي‌ به‌ تئوري‌هاي‌ علمي‌ چه‌ مراحلي‌ را طي‌ مي‌كند. اين‌ امر، در حوزهِ‌ روانشناسي‌ مي‌گنجد، از اين‌ رو معرفت‌شناسي‌ هم‌ از توابع‌ روانشناسي‌ شمرده‌ مي‌شود. نلسون‌ بر اين‌ اساس، ادّعا مي‌كند كه‌ وظيفهِ‌ معرفت‌شناسي، كشف‌ اين‌ امر است‌ كه‌ باورها چگونه‌ به‌ دست‌ مي‌آيند. بنابراين، معرفت‌شناسي‌ نمي‌تواند منطقِ مستقل‌ تأييد را فراهم‌ بياورد، چرا كه‌ توجيه‌ باورها و تئوري‌هاي‌ علمي‌ از بيرون‌ علم‌ تأمين‌ نمي‌شود، بلكه‌ ارزش‌ها هم‌ در توجيه، دخالت‌ دارند. تنها كار شايسته‌اي‌ كه‌ معرفت‌شناسي‌ و فلسفهِ‌ علم‌ مي‌تواند انجام‌ دهد اين‌ است‌ كه‌ به‌ بيان‌ چگونگي‌ به‌دست‌ آمدن‌ باورها بپردازد. از اين‌ رو، حتي‌ مدل‌ منطق‌ تأييد نيز نمي‌تواند اين‌ وظيفه‌ را انجام‌ دهد.

بنابراين، دو مورد فوق‌ را مي‌توان‌ بدين‌ معنا گرفت‌ كه‌ ارزش‌ها در علم‌ تأثير دارند و مدل‌ منطقِ تأييد نمي‌تواند اين‌ امر را نشان‌ دهد. تفاوت‌ اين‌ استدلال‌ با استدلال‌ نخست‌ از اين‌ نكته‌ روشن‌ مي‌شود كه‌ براساس‌ استدلال‌ نخست، ارزش‌ها بخشي‌ از شواهدي‌ هستند كه‌ براي‌ اثبات‌ تئوري‌ها اقامه‌ مي‌شوند، لذا ارزش‌ها نه‌ تنها اجتناب‌ ناپذيرند، بلكه‌ به‌ تأييد فرضيه‌ها نيز كمك‌ مي‌كنند، ولي‌ استدلال‌ دوم‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ ارزش‌ها را از فرايند تأييد تئوري‌ها نمي‌توان‌ كنار گذاشت؛ به‌ بيان‌ ديگر، اين‌ استدلال‌ نشان‌ نمي‌دهد كه‌ ارزش‌ها بخشي‌ از توجيه‌ تئوري‌اند.

‌‌دليل‌ سوم: تأثير عوامل‌ اجتماعي‌ بر معرفت‌

‌‌اين‌ دليل‌ را كساني‌ مطرح‌ كرده‌اند كه‌ تحت‌ تأثير جامعه‌شناسيِ علم بوده‌اند. دروني‌گرايان، تقسيم‌ كار ميان‌ فلسفه‌ علم‌ و جامعه‌شناسي‌ معرفت‌ را مي‌پذيرند، زيرا بررسي‌ جامعه‌ شناختي‌ علم، زماني‌ موضوعيت‌ پيدا مي‌كند كه‌ علم‌ با شكست‌ روبه‌رو شود، امّا اگر علم‌ در كار خود توفيق‌ داشته‌ باشد فلسفهِ‌ علم‌ وارد عمل‌ مي‌شود و به‌ تحليل‌ توفيق‌ علم‌ مي‌پردازد. به‌ نظر طرفداران‌ دروني‌گرايي، ويژگي‌هاي‌ اجتماعي، يك‌ پروژهِ‌ تحقيقي‌ را نمونه‌اي‌ از علم‌ خوب‌ قرار نمي‌دهد، بلكه‌ بايد براساس‌ روش‌هاي‌ علمي‌ خاصي‌ باشد. بنابراين، براي‌ تبيين‌ علم‌ خوب‌ نبايد به‌ دنبال‌ علل‌ اجتماعي‌ آن‌ بود.

برخي‌ از فمينيست‌ها در مخالفت‌ با دروني‌گرايي‌ بر اين‌ نكته‌ اصرار ورزيده‌اند كه‌ براي‌ تبيين‌ علم‌ خوب‌ بايد به‌ دنبال‌ علل‌ اجتماعي‌ آن‌ بود. ساندرا هاردينگ، جزء اين‌ دسته‌ است. او با پيروي‌ از جامعه‌شناسان‌ معرفت‌ ادّعا مي‌كند كه‌ براي‌ تبيين‌ كاملاً علميِ يك‌ باور، بايد به‌ دنبال‌ علل‌ اجتماعي‌ آن‌ بود و بررسي‌ كرد چه‌ عواملي‌ موجب‌ شده‌ كه‌ شخص‌ به‌ آن‌ باور روي‌ بياورد. هاردينگ‌ صرفاً اين‌ ادعا را مطرح‌ نمي‌كند كه‌ عوامل‌ و علل‌ اجتماعي‌ را مي‌توان‌ در مقام‌ گردآوري‌ جست‌وجو كرد و بر تأثير منفي‌ آن‌ها بر محتواي‌ علم‌ پي‌ برد، بلكه‌ به‌ نظر او برخي‌ از عوامل‌ اجتماعي، بر محتواي‌ علم‌ تأثير مثبت‌ دارند. تمام‌ عوامل‌ اجتماعي، از جمله‌ جنسيت، بر كسب‌ باورها و بر قابليت‌ اطمينان‌ آن‌ها تأثير مي‌گذارند، مثلاً نحوهِ‌ جامعه‌پذيري‌ زنان‌ به‌ گونه‌اي‌ است‌ كه‌ مطمئن‌تر است. در حقيقت، اين‌ استدلال‌ فرض‌ مي‌گيرد كه‌ معرفت، باوري‌ است‌ كه‌ به‌ گونه‌اي‌ مطمئن‌ شكل‌ گرفته‌ است‌ و به‌ جاي‌ توجيه‌ باورها بايد در پي‌ كشف‌ علل‌ و عوامل‌ اجتماعي‌ آن‌ بود.

‌‌فمينيسم‌ و علوم‌ اجتماعي‌

‌‌در سي‌ سال‌ گذشته، علوم‌ اجتماعي، تغيير و تحولات‌ بنياديني‌ را پشت‌ سرگذاشته‌ و در مجموع، آرا و مكاتب‌ بسيار متنوعي‌ در آن‌ ظهور كرده‌ است. فمينيسم‌ هم‌ به‌ عنوان‌ يكي‌ از جنبش‌هاي‌ مهم‌ فكري‌ قرن‌ بيستم، در اين‌ شاخه‌ تأثير فراوان‌ داشته‌ است، هم‌چنان‌ كه‌ پوزيتيويسم‌ منطقي، عقلانيت‌ انتقادي، جامعه‌شناسي‌ علم‌ و... از ديگر جرياناتي‌ هستند كه‌ در اين‌ شاخه، نقش‌ بسزايي‌ داشته‌اند. پوزيتيويسم‌ منطقي‌ آموزه‌هاي‌ مختلفي‌ دارد كه‌ در اين‌ جا به‌ برخي‌ از آن‌ها اشاره‌ مي‌كنيم:

1. ملاك‌ تحقيق‌ معنا:

اين‌ آموزه، گاهي‌ اصل‌ تحقيق‌پذيري‌ هم‌ نام‌ گرفته‌ است. مفاد اين‌ اصل‌ اين‌ است‌ كه‌ يك‌ گزاره‌ تنها در صورتي‌ معنادار است‌ كه‌ بتوان‌ آن‌ را از لحاظ‌ تجربي‌ اثبات‌ كرد.

2. ايدهِ‌ وحدت‌ دانش‌ها:

براساس‌ اين‌ ايده، منطق‌ تحقيق‌ علمي‌ در همهِ‌ زمينه‌ها يكسان‌ است‌ و همه‌ زمينه‌ها از روش‌ واحدي‌ پيروي‌ مي‌كنند.

3. امكان‌ مشاهده‌ فارغ‌ از ارزش‌ها:

طبق‌ اين‌ آموزه، دانشمند مي‌تواند بدون‌ آن‌ كه‌ تحت‌ تأثير ارزش‌هاي‌ خاصي‌ باشد مشاهده‌اي‌ علمي‌ را انجام‌ دهد و سپس‌ آن‌ را توصيف‌ و تبيين‌ كند.

آموزه‌هاي‌ ياد شده‌ موجب‌ گرديد كه‌ رويكرد رفتاري نسبت‌ به‌ علوم‌ اجتماعي‌ شكل‌ بگيرد. طبق‌ اين‌ رويكرد، وظيفهِ‌ علوم‌ اجتماعي‌ بررسي‌ كمّي‌ «فارغ‌ از ارزش‌ها» براي‌ كشف‌ قوانين‌ حاكم‌ بر رفتار اجتماعي‌ است.

به‌ رغم‌ نفوذ آموزه‌هاي‌ پوزيتيويسم‌ در انديشه‌ بسياري‌ از دانشمندان‌ علوم‌ اجتماعي، به‌ اين‌ آموزه‌ها انتقادهاي‌ بسياري‌ شده‌ است. به‌ عنوان‌ نمونه، يكي‌ از انتقادها اين‌ است‌ كه‌ اصل‌ تحقيق‌پذيري‌ ناقض‌ خودش‌ است؛ علاوه‌ بر اين‌كه‌ خود اين‌ اصل، قابل‌ اثبات‌ تجربي‌ نيست. هم‌چنين‌ بسياري‌ از فلاسفه‌ دربارهِ‌ امكان‌ فارغ‌ بودن‌ مشاهده‌ از ارزش‌ها و نيز در باب‌ توصيف‌ مشاهدات‌ و تبيين‌ مناقشه‌ كرده‌اند.

فلاسفهِ‌ علم، بعد از پوزيتيويسم‌ منطقي‌ بيشتر بر اين‌ نكته‌ اصرار دارند كه‌ شيوه‌ها و روش‌هاي‌ علوم‌ اجتماعي، گران‌بار از تئوري‌اند. پيش‌فرض‌هاي‌ دانشمندان‌ علوم‌ اجتماعي، بر فهم‌ آن‌ها تأثير مي‌گذارد و تعيين‌ مي‌كند كه‌ آن‌ها چه‌ اموري‌ را بايد به‌ عنوان‌ واقعيت‌ بپذيرند. آنان‌ معاني‌ را بر تجاربشان‌ تحميل‌ و مرز حوادث‌ مهم‌ را از حوادث‌ غير مهم‌ تعيين‌ مي‌كنند. همچنين‌ ملاك‌هايي‌ را فراهم‌ مي‌كنند كه‌ به‌ كمك‌ آن‌ها واقعياتي‌ را جمع‌ و نتايج‌ تحقيقات‌ خود را با آن‌ها ارزيابي‌ مي‌كنند. افزون‌ بر اين، دانشمندان‌ علوم‌ اجتماعي‌ براي‌ جمع‌آوري‌ واقعيات، طبقه‌بندي‌ و تحليل‌ آن‌ها روش‌هاي‌ خاص‌ خود را دارند. پيش‌فرض‌هاي‌ مذكور، چارچوب‌ نزاع‌هاي‌ علمي‌ و جهت‌ فعاليت‌هاي‌ علمي‌ را تعيين‌ مي‌كنند.

فمينيست‌ها هم‌ در باب‌ علوم‌ اجتماعي‌ بر آموزه‌هاي‌ پوزيتيويسم‌ منطقي‌ بسيار خرده‌ گرفته‌اند. آنان‌ با بررسي‌ تأثير پيش‌فرض‌هاي‌ ناشي‌ از جنسيت‌ در تئوري‌پردازي‌هاي‌ دانشمندان‌ علوم‌ اجتماعي، بسياري‌ از ديدگاه‌هاي‌ سنتي‌ را در باب‌ علوم‌ اجتماعي‌ به‌ چالش‌ كشيده‌اند. عمدهِ‌ نقدهاي‌ آنان‌ را بر ديدگاه‌هاي‌ سنتي‌ مي‌توان‌ در سه‌ محور خلاصه‌ كرد: نقد عينيت، نقد روش‌شناسي‌ و نقد تجربه.

1. نقد عينيت‌

‌‌يكي‌ از مفاهيم‌ اساسي‌ فلسفهِ‌ علوم‌ اجتماعي، مفهوم‌ عينيت است. عيني‌ بودن‌ يك‌ پژوهش‌ بدين‌ معناست‌ كه‌ اموري‌ را كه‌ يك‌ دانشمند بدان‌ها دست‌ مي‌يابد، مستقل‌ از گرايش‌ها و انديشه‌هاي‌ او وجود دارند. به‌ عبارت‌ ديگر، نتيجهِ‌ تحقيق، از ذهنيات‌ دانشمند، مستقل‌ است‌ و تحت‌ تأثير آن‌ها شكل‌ نگرفته‌ است. اما طرفداران‌ فمينيسم، در تلاش‌اند كه‌ نشان‌ دهند تحقيقات‌ در علوم‌ اجتماعي‌ به‌ صورت‌ بي‌طرفانه‌ و فارغ‌ از ذهنيتِ دانشمندان‌ صورت‌ نگرفته‌ و مردمحوري‌ در آن‌ها تأثير داشته‌ است.

2. نقد روش‌شناسي‌

‌‌معمولاً چنين‌ گفته‌ مي‌شود كه‌ روش‌ علم، صورت‌بندي‌ كردن‌ فرضيه‌ها و مورد آزمون‌ قراردادن‌ (ابطال‌ يا اثبات) آن‌هاست. به‌ عبارت‌ ديگر، دانشمندان‌ در رشته‌هاي‌ گوناگون، نخست‌ فرضيه‌هايي‌ را براي‌ حل‌ مسائل‌ پيش‌ مي‌كشند، سپس‌ آن‌ها را مورد آزمون‌ قرار مي‌دهند و در صورت‌ برخورد به‌ موارد خلاف، آن‌ فرضيه‌ ابطال‌ مي‌شود.

در مقابل، فمينيست‌ها قائل‌اند كه‌ علم، روش‌هاي‌ بسياري‌ دارد و هر رشتهِ‌ خاصي‌ از علوم‌ نسبت‌ به‌ موضوع‌ خود، روش‌ خاصي‌ را اتخاذ مي‌كند. از اين‌ گذشته، اين‌ كه‌ روش‌ خاص‌ در تحقيق، متضمن‌ استقرا يا قياس‌ يا كنترل‌ مشاهدات‌ علمي‌ است، نمي‌تواند اعتبار نتايج‌اش‌ را تضمين‌ كند. به‌ عبارت‌ ديگر، هيچ‌ روشي‌ نمي‌تواند تضمين‌ كند كه‌ به‌ حقيقت‌ دست‌ يافته‌ايم.

3. نقد تجربه‌

‌‌در اوايل‌ قرن‌ بيستم، بسياري‌ از فلاسفه‌ بر اين‌ اعتقاد بودند كه‌ دانشمند كار خود را با روي‌ آوردن‌ به‌ مشاهدات‌ و تجارب‌ علمي‌ آغاز مي‌كند. اين‌ تجارب، واقعيات‌ تفسير نشده‌ و محض‌ را در دسترس‌ دانشمند قرار مي‌دهد. در علوم‌ اجتماعي‌ هم‌ همين‌ امر رخ‌ مي‌دهد؛ يعني‌ دانشمندان‌ علوم‌ اجتماعي‌ به‌ مشاهدات‌ اجتماعي‌ كه‌ واقعيات‌ تفسير نشده‌ و محض‌ را در اختيار آن‌ها قرار مي‌دهد، روي‌ مي‌آورند.

فمينيست‌ها هم‌ مانند برخي‌ از فلاسفهِ‌ متأخّر (مابعد پوزيتيويسم) خاطر نشان‌ كرده‌اند كه‌ چنين‌ واقعياتي‌ در دسترس‌ دانشمند قرار ندارد و دانشمند در تجربه‌ به‌ واقعيتي‌ تفسير نشده‌ و محض‌ دست‌ نمي‌يابد.

همان‌طور كه‌ ارزش‌ها در تجربه‌ و مشاهده‌ تأثير دارند، پيش‌فرض‌هاي‌ دانشمندان‌ نيز در گزينش‌ و توصيف‌ آن‌ها از تجربه‌ مؤ‌ثر است. داده‌هايي‌ كه‌ در تجربه‌ به‌ دست‌ مي‌آيند، داده‌هاي‌ غيرقابل‌ مناقشه‌ و محض‌ نيستند، بلكه‌ ساختهِ‌ تئوري‌هاي‌ دانشمندان‌ هستند؛ بدين‌معنا كه‌ اين‌ تئوري‌ها به‌ آن‌ها شكل‌ و محتواي‌ خاصي‌ داده‌ است.

‌‌علوم‌ اجتماعي‌ فمينيستي‌

‌‌نقدهاي‌ گذشته‌ موجب‌ شد كه‌ علوم‌اجتماعي‌ با مباني‌ فمينيستي‌ تأسيس‌ شود. فمينيست‌ها با استفاده‌ از روش‌هاي‌ متفاوتي‌ در اين‌ زمينه‌ها تحليل‌هايي‌ را پيش‌ كشيده‌اند. هدف‌ عمدهِ‌ آنان‌ در اين‌ تحليل‌ها، رهايي‌ جستن‌ از تئوري‌هاي‌ سنتي‌ در اين‌ باب‌ و ارائه‌ جايگاهي‌ ويژه‌ براي‌ زنان‌ بوده‌ است. به‌ طور كلي‌ نظريه‌هايي‌ كه‌ فمينيست‌ها در باب‌ علوم‌ اِجتماعي‌ مطرح‌ مي‌كنند عمدتاً به‌ جايگاه‌ زنان‌ در اجتماع‌ نظر دارد و بر طرز تلقي‌ آنان‌ از اين‌ جايگاه‌ مبتني‌ است.

در تحليل‌هاي‌ فمينيستي‌ در علوم‌ اجتماعي‌ اصطلاح‌ جنسيت مقوله‌اي‌ اجتناب‌ناپذير مي‌شود كه‌ مراد از آن، تفاوت‌هاي‌ اجتماعي‌ زنان‌ با مردان‌ است. به‌ نظر فمينيست‌هاتفاوت‌هاي‌ اجتماعي‌ زنان‌ با مردان‌ از تفاوت‌هاي‌ بيولوژيكي‌ آنان‌ ناشي‌ نمي‌شود. جنسيت‌ از اين‌ جهت‌ اهميت‌ زيادي‌ دارد و آنان‌ با استفاده‌ از اين‌ مقوله‌ تلاش‌ مي‌كنند مظلوميت‌ زنان‌ را نشان‌ دهند و مشخص‌ سازند زنان‌ از چه‌ راه‌هايي‌ مي‌توانند به‌ تساوي‌ اجتماعي‌ دست‌ يابند.

‌‌تحليل‌ حقيقت‌

‌‌برخي‌ از محققان‌ فمينيست، مانند، هاردينگ توجه‌ خاصي‌ به‌ مسئله‌ حقيقت‌ كرده‌اند. آنان‌ برداشت‌ خاصي‌ از مفهوم‌ حقيقت‌ را پيش‌ كشيده‌اند. به‌ نظر آنان، همهِ‌ فاعل‌هاي‌ شناسايي، خطاپذير و سياق‌مندند. مراد از سياق‌منديِ فاعل‌شناسايي‌ اين‌ است‌ كه‌ زمينه‌ و بافت‌ اجتماعي‌ در معرفت‌ تأثير مي‌گذارد و حقيقتي‌ كه‌ انسان‌ بدان‌ دست‌ مي‌يابد در واقع‌ از اين‌ زمينه‌ متأثر است، در نتيجه، حقيقت‌ هم‌ سياق‌مند مي‌شود و از زمينه‌اي‌ به‌ زمينهِ‌ ديگر تفاوت‌ مي‌يابد. بديهي‌ است‌ كه‌ اين‌ ديدگاه‌ به‌ نسبيت‌گرايي‌ مي‌انجامد.

به‌ نظر هاردينگ‌ بررسي‌ و طرح‌ مسائل‌ راجع‌ به‌ گروهي‌ كه‌ در اجتماع‌ مظلوم‌ واقع‌ شده‌اند در جهت‌ دست‌يابي‌ به‌ حقيقت‌ نبوده‌ است، بلكه‌ اين‌ مسائل‌ دربارهِ‌ تغيير شرايط‌ بوده‌اند. به‌ عبارت‌ ديگر، از آن‌ جا كه‌ حقيقت، سياق‌مند است، جنبش‌هاي‌ فمينيستي‌ نخواسته‌اند نشان‌ دهند كه‌ حقيقت‌ به‌ جانب‌ چه‌ كسي‌ است، بلكه‌ آن‌ها درصدد تغيير شرايط‌ اجتماعي‌ بوده‌اند.

برخي‌ از فمينيست‌هاي‌ پسا تجددگرا نيز مفهوم‌ حقيقت‌ را كنار مي‌گذارند. ايدهِ‌ اصلي‌ مدرنيسم به‌ تعبير ليوتار، فيلسوف‌ فرانسوي‌ فراروايت‌ها است‌ و پسا تجددگرايي با نفي‌ فراروايت‌ها محقق‌ مي‌شود. مراد از فراروايت‌ها تصاوير كلي‌ در هر زمينه‌اي‌ است؛ يعني‌ اين‌ كه‌ آدمي، تمام‌ جزييات‌ زمينهِ‌ مورد نظر و حقايق‌ آن‌ را بيابد. در مدرنيسم، اعتقاد بر اين‌ است‌ كه‌ آدمي‌ مي‌تواند تمام‌ حقايق‌ راجع‌ به‌ عالم‌ را بيابد و تصاوير بزرگ‌ يا حقايق‌ جامع‌ را كشف‌ كند. مراد از فراروايت‌ها همين‌ تصاوير بزرگ‌ و حقايق‌ جامع‌ است. در مقابل، پسا تجددگرايي‌ امكان‌ دست‌يابي‌ به‌ فراروايت‌ها و وجود آن‌ها را نفي‌ مي‌كند واساساً چنين‌ توانايي‌ را براي‌ بشر قائل‌ نيست.

مك‌ كلر يكي‌ از فمينيست‌هاي‌ پسا تجددگرا بر اين‌ نكته‌ تأكيد مي‌كند كه‌ فمينيست‌ها براي‌ اين‌ كه‌ به‌ اهداف‌ خود دست‌ يابند، بايد مفهوم‌ حقيقت‌ را كنار بگذارند. دانشمندان‌ براي‌ گزينش‌ تئوري‌ها در زمينه‌هاي‌ متفاوت، ملاك‌هايي‌ را به‌ كار مي‌برند كه‌ جست‌وجو براي‌ يافتن‌ و تشخيص‌ اين‌ ملاك‌ها ريشه‌ در مدرنيسم‌ دارد.

‌‌مدل‌ كل‌گرا و ساختي‌گرا

‌‌در ميان‌ دانشمندان‌ علوم‌ اجتماعي‌ دو نوع‌ مدل‌ براي‌ گزينش‌ تئوري‌ وجود دارد. اين‌ دو مدل‌ عبارت‌اند از: 1. مدل‌ كل‌گرا، 2. مدل‌ ساختي‌گرا.

1. مدل‌ كل‌گرايي‌

‌‌طبق‌ مدل‌ كل‌گرا صدق‌ تئوري‌ها را بايد درون‌ يك‌ كل‌ جست‌وجو كرد؛ واقعيت‌هاي‌ اجتماعي‌ با تئوري‌هاي‌ واحد، ارتباط‌ نمي‌يابند، بلكه‌ مجموعه‌اي‌ از تئوري‌ها با واقعيت‌هاي‌ تجربي‌ يا اجتماعي‌ ارتباط‌ پيدا مي‌كنند.كواين، فيلسوف‌ مشهور قرن‌ بيستم‌ نخستين‌ كسي‌ است‌ كه‌ اين‌ مدل‌ را مطرح‌ كرده‌ است‌ و دانشمندان‌ علوم‌ اجتماعي‌ و دسته‌اي‌ از فلاسفهِ‌ علم‌ از اين‌ الگو پيروي‌ كرده‌اند.

مقصود كواين‌ از كل‌گرايي‌ اين‌ است‌ كه‌ هيچ‌گاه‌ تئوري‌ها منفرداً به‌ محكمهِ‌ تجربه‌ درنمي‌آيند؛ تجربه‌ هيچ‌گاه‌ يك‌ تئوري‌ را تأييد يا ابطال‌ نمي‌كند، بلكه‌ همواره‌ مجموعه‌اي‌ از تئوري‌ها به‌ محكمهِ‌ تجربه‌ درمي‌آيند. از اين‌ رو اگر در موردي، تجربه‌ با اين‌ مجموعه‌ هم‌خوان‌ نبود، ما با گزينه‌هاي‌ متفاوتي‌ روبه‌رو هستيم‌ و مي‌توانيم‌ هر يك‌ از اين‌ تئوري‌ها را كه‌ مناسب‌ باشد كنار بگذاريم.

كواين‌ كل‌گرايي‌ را در زمينهِ‌ نقد آراي‌ پوزيتيويست‌هاي‌ منطقي‌ مطرح‌ كرده‌ است. پوزيتيويست‌هاي‌ منطقي‌ قائل‌ بودند كه‌ تجربه‌ يا مشاهده، تئوري‌ را تأييد مي‌كند. پوپر، هم‌ قائل‌ بود كه‌ تجربه، فقط‌ مي‌تواند تئوري‌ ابطال‌ كند، امّا نمي‌تواند آن‌ را تأييد كند. كواين‌ در واكنش‌ به‌ هر دو نظر قائل‌ شد كه‌ تجربه، نه‌ يك‌ تئوري‌ را مي‌تواند ابطال‌ كند و نه‌ تأييد، بلكه‌ تجربه‌ با مجموعه‌اي‌ از تئوريها ارتباط‌ مي‌يابد.

برخي‌ از طرفداران‌ كل‌گرايي‌ صدق‌ يك‌ تئوري‌ را به‌ انسجامش‌ با ديگر تئوري‌ها گرفته‌اند، اين‌ نظريه، نظريهِ‌ انسجام‌ در باب‌ صدق نام‌ دارد.

ديدگاهي‌ را كه‌ از گذشته‌ فلاسفه‌ پذيرفته‌ بودند، نظريهِ‌ مطابقت‌ در باب‌ صدق است‌ كه‌ بنابر آن، صدقِ يك‌ تئوري‌ يا يك‌ گزاره، به‌ مطابقتش‌ با عالم‌ واقع‌ است. به‌ اعتقاد ليندا آلكُف، كل‌گرايي‌ با نظريهِ‌ مطابقت‌ هم‌ قابل‌ جمع‌ است، ولي‌ او صريحاً نظريه‌ انسجام‌ را با كل‌گرايي‌ مي‌پذيرد.

2. مدل‌ ساختي‌گرايي‌

‌‌در مدل‌ ساختي‌گرا ادعا مي‌شود كه‌ هر معرفتي‌ ساخته‌ شده‌ است، حال‌ يا ساخته‌ اجتماع‌ يا به‌ تعبير دقيق‌تر، ساخته‌ اجتماع‌ علمي؛ يعني‌ دانشمندان، تئوري‌ها و معارف‌ علمي‌ را مي‌سازند. اين‌ مدل، بيش‌ از هر چيز ايدهِ‌ واقع‌نمايي‌ علم‌ را كنار مي‌گذارد و علم‌ ديگر انعكاس‌ عالم‌ نخواهد بود، بلكه‌ ساخته‌ و دست‌پروردهِ‌ دانشمندان‌ است. در اين‌ مدل، شكاف‌ و تمايز ميان‌ عالم‌ و معلوم‌ از بين‌ مي‌رود و صدق‌ به‌ جاي‌ اين‌ كه‌ مطابقت‌ با واقع‌ باشد، محصول‌ فرايند توليد علم‌ مي‌شود؛ يعني‌ صدق‌ هم‌ چيزي‌ مي‌شود كه‌ دانشمندان‌ ساخته‌اند، نه‌ اين‌ كه‌ رابطه‌اي‌ ميان‌ تئوري‌ها و گزاره‌ها و عالم‌ خارج‌ باشد. به‌ نظر طرفداران‌ اين‌ مدل، خود واقعيت‌ هم‌ از محصولات‌ اجتماع‌ علمي‌ است‌ و واقعيت‌ به‌ معنايي‌ كه‌ معمولاً در ذهن‌ افراد هست، وجود ندارد.

آلكوف، با استفاده‌ از تفاوت‌ اين‌ دو مدل‌ و نيز تفاوت‌ دو نظريهِ‌ ياد شده‌ در باب‌ صدق، اختلاف‌نظرهاي‌ فمينيست‌ها را در باب‌ علوم‌ اجتماعي، توضيح‌ مي‌دهد. معمولاً فمينيست‌ها نظريهِ‌ انسجام‌ را در باب‌ صدق‌ مي‌پذيرند و در روش، مدل‌كل‌گرايي‌ يا مدل‌ ساختي‌گرايي‌ را برمي‌گزينند.

فمينيست‌ها با پذيرفتن‌ اين‌ دو مدل، به‌ هستي‌شناسي‌هاي‌ متفاوتي‌ تن‌ درمي‌دهند. كل‌گرايي، وجود واقعيت‌هايي‌ بيرون‌ از تئوري‌ها را مي‌پذيرد و با گونه‌اي‌ رئاليسم، هم‌خوان‌ است، اما ساختي‌گرايي، واقعيت‌ها را هم‌ ساختهِ‌ تئوري‌ها مي‌داند. طرفداران‌ فمينيسم‌ براي‌ اين‌كه‌ به‌ آزادي‌ اجتماعي‌ دست‌ يابند و از لحاظ‌ تئوري‌ هم‌ جايگاهي‌ مناسب‌ براي‌ خود بيابند، با يكي‌ از اين‌ دو مدل‌ كار مي‌كنند: يا تئوري‌ها را مجموعه‌هايي‌ مي‌دانند كه‌ با انسجام‌ پيش‌ مي‌روند يا ساختي‌گرا هستند و تئوري‌ها، صدق‌ و واقعيت‌ را ساختهِ‌ اجتماع‌ دانشمندان‌ مي‌دانند كه‌ از هيچ‌ نوع‌ واقع‌نمايي‌ بهره‌اي‌ ندارد.

‌‌فمينيسم‌ و زبان‌

‌‌در تاريخ‌ جنبش‌ زنان، برخلاف‌ موج‌ اول‌ كه‌ فمينيست‌ها به‌دنبال‌ قدرت‌ فزون‌تر در نظم‌ موجود جامعه‌ بودند، هدف‌ موج‌ دوم، برپا ساختن‌ نظم‌ جديد اجتماعي‌ بود كه‌ به‌ جاي‌ حاكميتِ ارزش‌هاي‌ جنسيت‌گرا، بر پايهِ‌ ارزش‌هاي‌ انساني‌ استوار باشد. در رويكرد اخير كه‌ به‌ طور مشخص‌ از دهه‌ شصت‌ آغاز شد، به‌ فلسفه، معرفت‌شناسي، زبان‌شناسي، روان‌شناسي‌ و الهيات، توجه‌ ويژه‌اي‌ شد. فمنيست‌ها در اين‌ راستا به‌ نقد ادبي‌ و زبان‌شناسي‌ سخت‌ توجه‌ كردند. در نقد ادبيِ فمينيستي‌ تلاش‌ مي‌شود كه‌ با نگاه‌ و زبانِ زنانه، ادبيات‌ راي‌ نقد و بررسي‌ شود، اما در زبان‌شناسيِ فمينيستي‌ بازشناسي‌ خصلت‌ها و ساختار زبان‌ زنانه‌ و نيز تفاوت‌هاي‌ آن‌ با زبان‌ مردانه‌ مدّ نظر است. فمينيست‌ها در مباحث‌ نقد ادبي، زبان‌ را به‌ عنوان‌ بازتابي‌ از فرهنگ‌ و عقايد سخنگويان‌ خود مي‌بينند و با تحليل‌ انتقادي‌ از متن، به‌دنبال‌ كشف‌ و بازيابي‌ فرهنگي‌ هستند كه‌ ارزش‌ها و ديدگاه‌هاي‌ جنسيتي‌ خود را بر زبان‌ تحميل‌ كرده‌ است، اما در مباحث‌ زبان‌شناسي، آن‌ها به‌ خود زبان‌ به‌ عنوان‌ پديده‌اي‌ كه‌ جنسيت‌ را به‌ گونه‌اي‌ خاص‌ در بافت‌ و ساخت‌ خود نهادينه‌ مي‌كند و از اين‌ طريق، ذهنيت‌ و فرهنگ‌ گويندگان‌ و مخاطبان‌ خود را تحت‌ تأثير قرار مي‌دهد، مي‌نگرند.

در سال‌هاي‌ اخير معمولاً ترجيح‌ مي‌دهند كه‌ مباحث‌ عام‌تر از اين‌ دست‌ را تحت‌ عنوان‌ «زبان‌ و جنسيت» گردآورند و تأثير متقابل‌ اين‌ دو مقوله‌ را به‌ بحث‌ بگذارند. در اين‌ جا اصطلاح‌ جنسيت نه‌ تنها به‌ نشانه‌هاي‌ دستوري‌ و به‌ دسته‌بندي‌ خاصي‌ در مدلول‌ها در يك‌ زبان‌ اشاره‌ دارد، بلكه‌ چگونگي‌ برخورد زبان‌ با زنان‌ و نيز تفاوت‌هاي‌ گفتاري‌ و نوشتاريِ «زبان‌ زنانه» و «زبان‌ مردانه» را نشان‌ مي‌دهد. در سه‌ دهه‌ گذشته، در اين‌ موضوع‌ عمدتاً سه‌ رويكرد اصلي‌ وجود داشته‌ است: «رويكرد تجربي» در سنت‌ آمريكايي‌ ـ انگليسي، «رويكرد روانكاوي» كه‌ عمدتاً در بين‌ انديشمندان‌ فرانسوي‌ و تحت‌ تأثير فرويد شكل‌ گرفته‌ و «رويكرد فراساختاري» در سنت‌ پست‌مدرن‌ فرانسه.

نحله‌ آمريكايي‌ ـ انگليسي، زبان‌ و جنسيت‌ را به‌ عنوان‌ دو نظام‌ مستقل‌ مي‌نگرد كه‌ در عمل‌ بر يكديگر تأثير دارند. بخش‌ عمدهِ‌ تحقيقات‌ مربوط‌ به‌ اين‌ حوزه، بر دو موضوع‌ اصلي‌ متمركز بوده‌ است:

1 ـ زنان‌ در مقايسه‌ با مردان، چگونه‌ زبان‌ را به‌ كار مي‌برند يا بايد به‌ كار برند؟ 2 ـ زبان‌ چه‌ برخوردي‌ با زنان‌ و به‌ طور كلي‌ با مقوله‌ جنسيت‌ دارد؟ ريشهِ‌ اين‌ ديدگاه‌ را در آثار ويرجينيا وولف، (1882 ـ 1941) و كتاب‌ مشهور او به‌ نام‌ اطاقي‌ از آن‌ خود مي‌توان‌ يافت. وي‌ در آثار خود، گفتار مسلّط‌ جنسيت‌گرا را به‌ چالش‌ طلبيد و خواهان‌ از ميان‌ بردن‌ هويت‌هاي‌ تثبيت‌ شدهِ‌ جنسي‌ بود. اين‌ گروه‌ غالباً زبان‌ را امري‌ خنثي‌ و تابع‌ قراردادهاي‌ عرفي‌ و بي‌طرف‌ مي‌دانند كه‌ در مرحله‌ كاربرد، سنت‌هاي‌ اجتماعي‌ مردسالارانه‌ را باز مي‌تاباند و براي‌ زنان‌ در ارائه‌ تجربه‌ خود به‌ عنوان‌ يك‌ جنس، محدوديت‌ ايجاد مي‌كند. بدين‌سان، انتقادات‌ جزئي‌ آنان‌ به‌ زبان‌ رايج، دامنهِ‌ وسيعي‌ را در بر مي‌گيرد: از استفاده‌ از ضمير مذكر he يا اسم‌ جنس‌هاي‌ مذكر، مثل‌man ياchairman براي‌ عموم‌ انسان‌ها گرفته‌ تا نقص‌هاي‌ تيپ‌سازي‌ زنانه‌ و كمبود كاراكترهاي‌ واقعي‌ زنان‌ در آثار نويسندگان‌ مرد. زبان‌شناسي‌ و نقد ادبي‌ فمينيستي‌ به‌ دنبال‌ نشان‌ دادن‌ اين‌ تبعيض‌ جنسيتي‌ در حوزهِ‌ زبان‌ و فرهنگ‌ و گشودن‌ راه‌هاي‌ ارائهِ‌ تجربهِ‌ زنانه‌ است. كتاب‌ زبان‌ و موقعيت‌ زنان‌ از خانم‌ روبين‌ لَكُف، زبان‌شناس‌ معروف‌ فمينيست، نقطه‌ عطف‌ جديدي‌ در نحله‌ آمريكايي‌ ـ انگليسي‌ به‌ شمار مي‌آيد. نگرش‌ انتقادي‌ او نسبت‌ به‌ وضعيت‌ جنسيت‌ در زبان‌ انگليسي‌ زمينه‌ را براي‌ ارائه‌ بسياري‌ از مباحث‌ بعدي‌ توسط‌ زبان‌شناساني، چون‌ پنلوپ‌ براون، (1980) مارجوري‌ گودوين،(1990) و جانت‌ هُلمز،(1995) فراهم‌ كرد.

امّا درست‌ در همين‌ دوره‌ در فرانسه، نظريه‌هاي‌ زباني‌ فمينيستي‌ راه‌ ديگري‌ را براي‌ تحليل‌ رابطه‌ زبان‌ و زنان‌ گشود. در حالي‌ كه‌ گرايش‌ پيشين‌ با راهبردهاي‌ تدافعي‌ و جبراني‌ به‌ دنبال‌ بازسازي‌ كاربردهاي‌ زبان‌ روزمره‌ و ادبي‌ بود، نحلهِ‌ فرانسوي، جسورانه‌تر بر خودِ زبان‌ به‌ عنوان‌ كانون‌ اصلي‌ سركوب‌ «غيريت» و «ديگربودگي» و سركوب‌ عنصر زنانه‌ تأكيد مي‌كند. نظريه‌ فمينيستي‌ فرانسوي‌ ريشه‌ در نظريه‌هاي‌ ژاك‌ لاكان، (روانكاو نوفرويدي) و ژاك‌ دريدا، (فيلسوف‌ شالوده‌شكن) دارد و تا حدودي‌ متأثر از رولان‌ بارت، (منتقد ساختارگرا) مي‌باشد. چنان‌كه‌ گفتيم، اين‌ جريان‌ در درون‌ خود دو گرايش‌ عمده‌ را پرورش‌ داد: گرايش‌ روانكاوانه‌ ژاك‌ لاكان، و گرايش‌ شالوده‌شكنانه‌ ژاك‌ دريدا.

ژاك‌ لاكان، از لويي‌ اشتراوس، مردم‌شناس‌ ساختارگراي‌ فرانسوي، اين‌ نكته‌ را استفاده‌ كرد كه‌ هر جامعه‌اي‌ به‌ وسيلهِ‌ مجموعه‌اي‌ از نشانه‌ها، نقش‌ها و آيين‌هايي‌ كه‌ با هم‌ ارتباط‌ دارند، تنظيم‌ و اداره‌ مي‌شود. او به‌ پيروي‌ از اشتراوس، اين‌ مجموعه‌ را «نظم‌ نمادين» ناميد. به‌ نظر لاكان‌ اگر قرار است‌ كودك‌ در درون‌ جامعه‌ كاركرد مناسب‌ داشته‌ باشد، ناگريز از دروني‌ كردن‌ اين‌ نظم‌ نمادين‌ از طريق‌ زبان‌ است. بنابراين، كودك‌ هر چه‌ بيشتر تسليم‌ قواعد زبان‌شناختي‌ جامعه‌ شود، اين‌ قواعد بيشتر در ناخودآگاه‌ او نقش‌ بسته‌ و ثبت‌ مي‌شود، تا آنجا كه‌ اگر اعضاي‌ يك‌ جامعه‌ به‌ زبانِ نظم‌ نمادين‌ تكلم‌ مي‌كنند (يعني‌ نقش‌هاي‌ جنسيتي‌ و طبقاتي‌ آن‌ را دروني‌ مي‌كنند) در نتيجه، جامعه‌ خود را در شكل‌ ثابتي، باز توليد خواهد كرد. از سوي‌ ديگر، لاكان‌ از نظريه‌ فرويد دربارهِ‌ «خود» و «ناخود» بهره‌ مي‌گيرد و نشان‌ مي‌دهد كه‌ اعضاي‌ يك‌ جامعه‌ چگونه‌ با اين‌ نظم‌ نمادين‌ هماهنگ‌ مي‌شوند. او به‌ پيروي‌ از فرويد سه‌ مرحله‌ را از آغاز تولد نوزاد تا دوران‌ استقلال‌ اجتماعي‌ كودك، تصوير مي‌كند و اين‌ مراحل‌ را بر مسئله‌ زبان‌ و جنسيت، منطبق‌ مي‌سازد.

در مرحله‌ نخست، كودك‌ كاملاً از محدوديت‌ «خود» بي‌خبر است. در مرحله‌ دوم، كودك‌ خويش‌ را به‌ مثابه‌ يك‌ «خود» باز مي‌شناسد، ولي‌ خودِ واقعي‌اش‌ را با تصوير مادري‌ كه‌ او را در بغل‌ گرفته‌ است، اشتباه‌ مي‌گيرد. اين‌ مرحله‌ از نظر لاكان‌ بسيار مهم‌ است؛ زيرا اين‌ فرايندِ «خود ـ ساختن» الگو و سرمشقي‌ مي‌شود براي‌ تمامي‌ روابط‌ بعدي. اين‌ «خود» هماره‌ خويش‌ را از طريق‌ بازتاب‌هايي‌ در ديگري‌ (كه‌ در اينجا مادر است) مي‌يابد. در مرحله‌ سوم، وحدت‌ ميان‌ كودك‌ و مادر گسسته‌ مي‌شود. كودك‌ در اين‌ مرحله، مادر را به‌ عنوان‌ «ديگري» در نظر مي‌گيرد و زبان‌ تنها وسيله‌اي‌ است‌ كه‌ براي‌ ارتباط‌ كودك‌ با مادر باقي‌ مي‌ماند، و او از اين‌ طريق‌ برخي‌ از ارتباطاتش‌ را با مادر حفظ‌ مي‌كند. اين‌جاست‌ كه‌ فرايند جدايي‌ پسرها از مادر، متفاوت‌ از دخترهاست. نوزاد پسر، هويت‌ با مادر را رد مي‌كند و در عوض‌ با پدر، كه‌ نمايندهِ‌ نظم‌ نمادين‌ است، هويت‌ مي‌يابد. با اين‌ هويت‌يابي، نوزاد نه‌ تنها وارد فرديت‌ و ذهنيت‌ مي‌شود بلكه‌ نظم‌ نمادين؛ يعني‌ نقش‌هاي‌ ارزشي‌ جامعه‌ را نيز باطني‌ و دروني‌ مي‌كند. پسر (نوزاد نر) به‌ واسطهِ‌ اين‌ روند دوباره‌ متولد مي‌شود منتها اين‌ بار در زبان.

امّا دخترها به‌ دليل‌ جنبه‌هاي‌ آناتومي‌ و فيزيولوژيك، نمي‌توانند به‌ طور كامل‌ با پدرهايشان‌ در درام‌ رواني‌ ـ جنسيتي، هويت‌ پيدا كنند و در نتيجه، نظم‌ نمادين‌ را كاملاً نپذيرفته‌ و آن‌ را باطني‌ و دروني‌ نمي‌كنند. بنابراين‌ زنان‌ از نظم‌ نمادين، خارج‌ شده‌ و به‌ حاشيه‌ رانده‌ مي‌شوند و چون‌ عمدتاً قادر نيستند «قانون‌ پدر» را دروني‌ كنند، اين‌ قانون‌ از بيرون‌ بر آنان‌ تحميل‌ مي‌شود. از اين‌ رهگذر، زنانگي، خُرد، ساكت‌ و بي‌تحرك‌ مي‌شود و زبان‌ مردانه‌ تنها زباني‌ است‌ كه‌ زن‌ها مي‌توانند به‌ آن‌ بينديشند و با آن‌ سخن‌ بگويند، لذا ژاك‌ لاكان، از همين‌ جا نتيجه‌ مي‌گيرد كه‌ زبان‌ رايج‌ براي‌ بيان‌ احساسات‌ زنانه، رسا و كافي‌ نيست.

از سوي‌ ديگر، هلن‌ سيكسو، سرشناس‌ترين‌ نظريهِ‌پرداز متأثر از ديدگاه‌ شالوده‌شكني، تلاش‌ كرد تا نظم‌ حاكم، به‌ويژه‌ جنبه‌هاي‌ پدرسالارانه‌ آن‌ را نقد كرده‌ و به‌ زنانگي‌ ارج‌ نهد. او مي‌دانست‌ كه‌ مبارزه‌ با نظم‌ نمادينِ حاكم‌ بسيار دشوار است، زيرا با همان‌ واژه‌هايي‌ كه‌ محصول‌ خود اين‌ نظم‌ است، نمي‌توان‌ به‌ ستيز با آن‌ پرداخت. وي‌ معتقد بود كه‌ در شرايط‌ كنوني‌ فرهنگ، ادبيات‌ و وسايل‌ ارتباط‌ جمعي‌ به‌ گونه‌اي‌ ساخته‌ شده‌اند تا ما هويت‌ جنسي‌ خود و سايرين‌ را بپذيريم‌ و آن‌ها را امري‌ طبيعي‌ قلمداد كنيم. شالوده‌شكني‌ يا ساخت‌شكني، اين‌ معاني‌ را درهم‌ مي‌ريزد و زمينه‌ را براي‌ انديشيدن‌ به‌ گونه‌اي‌ ديگر فراهم‌ مي‌سازد. بنابراين، اين‌ دسته‌ از فمينيست‌ها به‌ درهم‌ ريختن‌ باورهاي‌ جامعه‌ پدرسالار از طريق‌ شالوده‌شكني‌ متن‌ زبان‌ و فرهنگ‌ مي‌پردازند.

هلن‌ سيكسو با بهره‌گيري‌ از نظريهِ‌ ژاك‌ دريدا، بر اين‌ باور است‌ كه‌ ادبيات‌ مردانه‌ بر تقابل‌هاي‌ دو تايي‌ استوار گشته‌ است. ادبيات‌ مردانه‌ به‌ طور غيرضروري، واقعيت‌ را از طريق‌ مفاهيم‌ و واژه‌ها پاره‌پاره‌ كرده‌ و آن‌ را به‌ صورت‌ تقابل‌هاي‌ دوتايي‌ در آورده‌ است: فاعليت‌ در مقابل‌ مفعوليت، خورشيد در مقابل‌ ماه، فرهنگ‌ در مقابل‌ طبيعت، روز در مقابل‌ شب، بلندي‌ در مقابل‌ پستي، گفتار در مقابل‌ نوشتار و مرد در مقابل‌ زن. در اين‌ تقابل‌ها همواره‌ يك‌ قطب‌ بر ديگري‌ امتياز دارد. از منظر سيكسو، منبع‌ الهامِ تمامي‌ اين‌ تقابل‌ها در دوگونگيِ بنيادينِ زن‌ و مرد ريشه‌ دارد، كه‌ در آن، مرد با هر چه‌ فعّال، فرهنگي، روشنايي، بلندي‌ كه‌ عموماً مثبت‌ است، سر و كار دارد و زن‌ با هر چه‌ منفعل، طبيعي، تاريكي، پستي‌ كه‌ عموماً منفي‌ است، پيوند دارد. بدين‌ ترتيب، زن‌ در جهان‌ مردانه‌ تنها بر حسب‌ واژگان‌ و مفاهيم‌ مردانه‌ موجوديت‌ پيدا مي‌كند و در يك‌ كلام، زن‌ از مرد جدا يا از آن‌ مشتق‌ مي‌گردد؛ مرد «خويش» است‌ و زن‌ «ديگري». سيكسو علاوه‌ بر روش‌ شالوده‌شكنيِ متن‌هاي‌ كنوني‌ زباني، براي‌ شكستن‌ سد نظمِ نمادينِ حاكم، توليد زبان‌ جديدي‌ را با عنوان‌ «زبان‌ زنانه‌ در قالب‌ نوشتار زنانه» تجويز مي‌كند كه‌ ويژگي‌ آن‌ تضعيف‌ قراردادهاي‌ زبان‌شناختي‌ و متافيزيكي‌ روايت‌ غربي‌ است.

اين‌ سه‌ جريان‌ با افت‌ و خيزهايي‌ هنوز هم‌ در حوزهِ‌ زبان‌شناسي‌ و نقد ادبي‌ فمينيستي‌ حيات‌ و پويش‌ دارند و از سوي‌ ديگر، جدال‌ جريان‌هاي‌ معتدل‌ترِ فمينيستي‌ با جريان‌هاي‌ افراطي‌ همچنان‌ برقرار است. آنان‌ با آن‌كه‌ همگي‌ در باب‌ وجود نوعي‌ حذف‌ و طرد مداوم‌ زنان‌ از مشاركت‌ كامل‌ در حوزهِ‌ فرهنگ‌ و زبان‌ اتفاق‌نظر دارند، امّا دربارهِ‌ ماهيت‌ و وسعت‌ اين‌ طرد و حذف‌ و اهميت‌ بنيادين‌ «زبان» در اين‌ خصوص‌ با يكديگر اختلاف‌نظر بسياري‌ دارند.(ادامه دا