محمد عابدى
در دامن پر مهر اسلام، شير زنانى پرورش يافتهاند كه نامشان چون ستاره در آسمان فضايل مىدرخشد. چهرههاى پر فروغى كه از چشمههاى معرفت جرعهها نوشيدند و تشنگان كوثر عشق و ايمان را از زلال ولايتسيراب نمودند. در ژرفاى روحشان دريايى از عشق به اهل بيت(ع) موج مىزند و تاريخ گوياى نقش ارزندهشان در نهضت عظيم نبوى و برافراشتن پرچم ولايت علوى است.
«اسماء بنت عميس» يكى از پيشگامان در اسلام، مهاجرت، جهاد و يارى اهل بيت(ع) است كه عمر خود را وقف پايدارى اسلام و تداوم ولايت كرد. در اين مقاله با زندگى سراسر حماسه و ايثار اين بانوى بهشتى آشنا مىشويم. و شما را نيز در اين زيارت به ديدار بانوان قبيله ابرار مىبريم.
پدرش عميس فرزند معد بنتيم، بود كه نسبتش با چند واسطه به عفرس بنافتل (سرسلسله قبيله خثعم) منتهى مىشد و مادرش هند (و خوله جرشيه) ناميده مىشد. وى دختر عوف بنزهير از قبيله جرش بود. چون در ميان عرب بهترين دامادها را داشت، پيامبر(ص) او را ستوده است. وى قبل از عميس با حارث بنجون ازدواج كرده بود. در روايات از اسماء و خواهرنش با عنوان خواهران بهشتى ياد شده است.
در زمانى كه دعوت پنهانى پيامبر اكرم(ص) ادامه داشت و هسته نخستين امت اسلامى بآرامى در حال شكل گرفتن بود اسماء به همراه همسرش جعفر بنابيطالب به محضر پيامبر(ص) شتافت و به يگانگى معبود و رسالت رسول(ص) شهادت داد و در روزگارى كه ياران دين خدا بسيار اندك بودند، نام خود را جزو پيشگامان اسلام ثبت كرد.
رفته رفته به شمار پيروان دين آسمانى افزوده مىشد. پيامبر خانه «ارقم» را پايگاه تبليغى خود ساخت. مشركان با احساس خطر عظيمى كه در انتظارشان بود، گرد هم آمده، پيمان بستند كه تازه مسلمانان قبايل خود را شكنجه كنند. رفتار وحشيانه آنان از جدى بودن نهضتى حكايت مىكرد كه با سرعتى چون برق به پيش مىتاخت. آنها ايمانآورندگان را تحت فشار قرار دادند، به طورى كه گروهى زير شكنجههاى ايشان جان باختند، يا دچار محنتهاى فراوان شدند. ياسر، عمار، سميه، بلال، خباب بنارث و صهيب بنسنان رومى، تنها نمونههايى هستند كه تاريخ نام آنان را به حافظه سپرده است.
سياست جديد قريشيان جامعه را به دو گروه معارض هم تقسيم كرد. با توجه به بنيانهاى به ظاهر مستحكم مشركان از نظر سابقه تاريخى و تعصبهاى قومى و نژادى، گمان مىرفت كه بزودى بساط دعوت جديد پرچيده شود. با رويكرد قدرتمندان به رفتار خشونتآميز از گرايش روزافزون به اسلام كاسته مىشد، زيرا كينهتوزيهاى اهل مكه منظرههاى دردناكى پيش روى مؤمنان مجسم كرده بود و گاه به رعب و وحشت آنان مىانجاميد.
«اسماء بنت عميس» يكى از پيشگامان در اسلام، مهاجرت، جهاد و يارى اهل بيت(ع) است كه عمر خود را وقف پايدارى اسلام و تداوم ولايت كرد.
هجرت مؤمنان از مركز تشنج و تنش، اصولىترين اقدامى بود كه رهبرى نهضت مىتوانست در پيش گيرد. از اينروى آنگاه كه در باره مهاجرت از ايشان كسب تكليف شد فرمود «هر گاه به خاك حبشه سفر كنيد، برايتان سودمند خواهد بود زيرا با وجود زمامدارى نيرومند و دادگر، در آنجا به كسى ظلم نمىشود و آنجا سرزمين صدق و پاكى است و مىتوانيد در آن ديار به سر بريد تا خدا گشايشى پيش آورد.» گروهى ده الى پانزده نفر كه چهار زن در ميانشان به چشم مىخورد اولين مهاجران به آن سرزمين بودند. آنان در ماه رجب سال پنجم بعثتحركت كرده، شعبان و رمضان را در حبشه ماندند ولى در پى بروز شايعهاى مبنى بر تغيير سياست قريش، در ماه شوال به مكه باز گشتند افرادى همچون رقيه دختر رسول خدا(ص)، در ماه شوال و همسرش عثمان بنعفان در نخستين گروه مهاجران حضور داشتند.
آنها پس از با خبر شدن از ناآرامى مكه بار ديگر در همان روزهاى نخستبازگشت رو به سوى حبشه كردند و به اين ترتيب مهاجرت اصلى شكلپذيرفت. آنان83 نفر ياد شدهاند كه 11 نفرشان زن بودند و به سرپرستى جعفر بنابيطالب و همراهى همسرش اسماء وارد حبشه شدند.
اين اقدام مهاجران چند فايده عمده داشت. نخست آنكه نيرويى معتقد و آماده براى نهضت در مقابل هر نوع قتل عام به حساب مىآمدند و از شدت يافتن دامنه اختلاف ميان مشركان و مؤمنان تا به بار نشستن نهضت جلوگيرى مىكرد و به علاوه تبليغ اسلام در فرامرزهاى مكه مىشد. و در نهايت دست مشركان را از آنان كوتاه كرده، به اقدامات انفعالى وا مىداشت; كه با شكست مشركان مبنى بر بازگرداندن مهاجران، بر اوج ذلتشان افزوده شد.
رواياتى كه نحوه زندگى مهاجران حبشه را ترسيم مىكند، برخى به وضعيتخوب و گاه ايدهآل آن سرزمين براى مسلمانان اشاره دارد، مانند فرموده پيامبر(ص) كه حبشه را سرزمين سودمند دانسته بود. و سخن ام سلمه (همسر ابىسلمه كه بعدها به افتخار همسرى پيامبر دستيافت) كه مىگفت: وقتى به حبشه رسيديم با نجاشى همچون بهترين همسايه بوديم. او به دين ما گرويد و ما بدون اينكه اذيتشويم يا چيزى بشنويم خدا را عبادت مىكرديم.
و شعر عبدالله بنحرث كه گفت:
هر يك از بندگان خدا در مكه مغلوب شد ما سرزمين خدا را گسترده يافتيم انسانها را از لذت و خوارى نجات مىدهد و به ذلت زندگى و مرگ همراه با عار صبر نكنيد.
از طرف ديگر بانو اسماء بنت عميس در پاسخ طعنه يكى از صحابه مىگويد: شما با رسول خدا بوديد. او گرسنههايتان را سير و نادانهايتان را راهنمايى مىكرد و ما [به لطف پروردگار از رنجآفرينى شما] دور افتاده بوديم ...
سياست جديد قريشيان جامعه را به دو گروه معارض هم تقسيم كرد. با توجه به بنيانهاى به ظاهر مستحكم مشركان از نظر سابقه تاريخى و تعصبهاى قومى و نژادى، گمان مىرفت كه بزودى بساط دعوت جديد پرچيده شود.
حقيقت اين است كه محيط حبشه نسبتبه جو پر خفقان و فشار مكه كه كانون تشنجبود محيطى آرام به نظر مىرسيد. علاوه بر اينكه وجود پادشاه عادل آن، ميزان امنيت و عدالت اجتماعى و سياسى را تا حد درخور ملاحظه افزايش مىداد. اما عوامل مخالف كه در اركان حكومت هم دست داشتند با تشنجآفرينى موجبات نگرانى مهاجران را فراهم مىساختند. از جمله زمانى كه نمايندگان قريش به قصد استرداد مهاجران به نزد نجاشى آمدند. غالب وزيران وى با سفيران قريش هماواز خواستار بازگرداندن مهاجران شدند. همچنين وقتى نجاشى سخن قرآن را در مورد عيسى بنمريم زبان جعفر شنيد و در مقابل آن سر تسليم فرود آورد و بر اثر تاثر فراوان گريست. كينهتوزيها عليه جعفر - خصوصا در ميان درباريان كه از سوى گروه قريش تطميع شده بودند - پديد آمد. امسلمه از واقعيات فوق چنين پرده برمىدارد: زمانى كه هداياى قريش به كشيشان مؤثر افتاد آنان پس از اسلام آوردن نجاشى با همدستى برخى رجال منطقه عليه وى شوريدند. به خدا سوگند هرگز اندوهى سنگينتر از آن نديديم كه خبر شورش عليه نجاشى به ما رسيد; از بيم آنكه مبادا آنها بر نجاشى غلبه كنند و در نتيجه مردى بر سر كار آيد كه، همانند نجاشى كه حقانيت ما را درك مىكرد با ما رفتار نكند. به همين دليل مسلمانان هميشه آرزوى پيروزى نجاشى بر دشمنانش را داشتند.
وجود جو ستيز عليه مسلمانان و پيامبر را مىتوان در رفتار نجاشى دوم به طور محسوس مشاهده كرد كه به محض رسيدن نامه پيامبر آن را از هم دريد و كمال بىاحترامى را به آن نوشته ابراز داشت.
از سويى آنان به سبب مهاجر بودنشان از داشتن زمين و سرمايه اوليه محروم مىگشتند. بر اساس نوشته تاريخنگاران نجاشى اول شخصى را به خانه جعفر بنابيطالب فرستاد تا از وضع زندگانى وى گزارش بدهد و او نتيجه تحقيقات خود را چنين بيان كرد: جعفر در شدت فقر و بر روى خاك مىنشيند و در منزل فرش او تنها خاك است.»
به هر روى اسماء مدت پانزده سال (از سال پنجم بعثت تا هفتم بعد از هجرت) بدينگونه زندگى مىگذراند و به موجب اينكه همسرش نمايندگى پيامبر(ص) را بر عهده داشت اى بسا مورد رجوع زنان مهاجر بوده است.
مهاجران همچنان منتظر دستور رسول خدا(ص) بودند. رسول اكرم(ص) طى نامهاى به نجاشى وى را به اسلام دعوت كرد و خواستار برگرداندن مسلمانان شد. نجاشى نيز ضمن نامهاى كه به رسول خدا(ص) نوشت اسلام آوردنش به دست جعفر را اعلام كرد و هدايايى را به جعفر سپرد تا به خدمت پيامبر برساند چون دستور رسول اكرم(ص) به اطلاع مهاجران رسيد همگىبه عشق پيامبرى كه سالها پيش براى آخرين بار با سيماى نورانيش وداع گفته بودند روى به سوى مدينه آوردند.
بازگشت مهاجران همزمان با جنگ خيبر بود. در يكى از روزها پيامبر پرچم جنگ را به دست عمر و روز ديگر به ابوبكر داد اما هر دو در فتح قلعههاى مستحكم خيبر ناكام ماندند و بر اثر حملات دشمن ناچار به عقب نشستند. پيامبر(ص) بعد از اين دو اتفاق فرمود «ارونيه ترونى رجلا يحب الله و رسوله و يحبه الله و رسوله ياخدها بحقها ليس بفرار» او (على) را به من نشان دهيد تا مردى را ببينيد كه خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسولش نيز او را دوست دارند. اين پرچم را بسزا بگيرد و فرار نكند به هر تقدير جنگ با فتح قلعه خيبر به دست اميرمؤمنان (ع) پايان يافت و درست در همين زمان كاروان مهاجران خود را به محل جنگ رساند. رسول خدا(ص) كه از فتح خيبر بسيار شادمان بود با ديدن كاروان و نمايندهاش جعفر شاديش دوچندان شد و با جعفر روبوسى كرد و فرمود: «ما ادرى بايهما انا اشد فرحا بقدوم جعفر ام بفتح خيبر» نمىدانم به كدام بيشتر خوشحالى كنم، به آمدن جعفر يا فتح خيبر!
در اين روز دو برادر هر يك در جبههاى ويژه توانسته بودند سكاندارى مطمئن و پيروز باشند. على(ع) در جبهه جنگ و جعفر در جبهه هجرت و مبارزه سياسى و برونمرزى. در آنجا پيامبر(ص) به مثابه هديهاى جاودانه نمازى را كه به نام جعفر طيار معروف استبه او ياد داد.
اسماء نيز از ديدار رسول(ص) شادمان بود اما اين خوشحالى با ديدن عمر بنخطاب و برخورد نامناسب وى با اسماء به يكباره فرو ريخت. عمر به نزد اسماء آمد و گفت: «اى حبشيه، ما بر شما در هجرت سبقت گرفتيم» دريغ! وى زمانى پيشرتر در پى فرار از ميدان كارزار به «گريز پا» مورد شماتت قرار گرفته بود و اينك اين گونه به سخنى نسنجيده قلبى آسمانى را به رنج مىآورد. اسماء خسته از سالها رنج و غربت كه انتظار خير مقدم از آنان داشتبه يك باره برافروخت و گفت «به جان خودم سوگند راست گفتى، شما با رسول خدا بوديد، به خدا قسم الان به نزد رسول خدا(ص) مىروم و اينها را به او باز مىگويم.
او نزد رسول(ص) آمد و آنچه را كه شنيده بود گفت و افزود: اى رسول خدا، مردان بر ما تفاخر مىكنند و گمان مىبرند كه ما از نخستين مهاجران نيستيم!»پيامبر فرمود: «بل لكم هجرتان الى ارض حبشه و نحن مرهونون بكة ثم هاجرتم بعد ذلك» بلكه براى شما دو هجرت استبه سوى حبشه هجرت كرديد و ما مرهون به مكه بوديم آنگاه شما بار ديگر هجرت كرديد. بر اساس روايتى ديگر فرمود: دروغ گفت آن كه اينچنين سخن راند. براى شما دو هجرت است: به سوى نجاشى و به سوى من.
بدين طريق اسماء از دستاورد عظيم هجرت كه همانا «محفوظ ماندن مؤمنان از گزند دشمنان و حفظ ستون اسلام بود» دفاع كرد و در ميدان افكار عمومى، مجالى براى پايمال شدن اين حقوق نداد. هجرتى كه براى رهايى از شكنجهها، حفظ عقيده، آرمانهاى دينى، گسترش مكتب انجام گرفت داراى ارزشى درخشان بود و خداوند متعال بارها از آن به شايستگى ياد كرده است.
جان پاك اسماء ريشه در آسمان داشت و به حق پيوسته بود. او كه از آغاز پيوند زناشويى خويشتن را وقف مكتب نبوى نمود و ارزشها را چراغ راه خود ساخته بود همواره مرزبان حق شناخته مىشد. از جمله در ماجرايى كه منجر به نزول آيه 35 سوره احزاب شد. پاكيزه بانوى مهاجر در نخستين روزهاى بازگشتبا زنان پيامبر ديدار كرد و آنان به خاطر مقاومتها و صبر و تحمل او را ستودند. اما خود او از ناگفتهها، دوران دورى از رسول خدا، مردم حبشه و هر آنچه ديده بود، سخن گفت. در آن حال زنان از آيات نازل شده سخن گفتند. اسماء پرسيد: آيا در باره ما هم چيزى نازل شده است؟! گروهى اظهار بىاطلاعى كردند و برخى نيز به صراحت جواب منفى دادند. اسماء كه از نزديك با درد سالها حضور در صحنه آشنا بود و خود نيز تنديس تلاش شناخته مىشد با قلبى شكسته و ديدگانى نمدار به حضور پيامبر(ص) آمد و عرضه داشت: اى رسول خدا(ص)، گويا زنان پيوسته زيانكارند و از هيچ بهرهاى نصيب ندارند! رسول اكرم(ص) علت را پرسيد، گفت: در قرآن بخوبى از آنان ياد نشده است!
هنوز فروغ كلام اسماء خاموش نشده و جانش آرام نگرفته بود كه فرشته وحى هديهاى براى زنان فرو فرستاد و از مهر پروردگار به ايشان خبر آورد: آيت نازل شده چنين بود:
«ان المسلمين و المسلمات و المؤمنين و المؤمنات و القانتين و القانتات و الصادقين و الصادقات و الصابرين و الصابرات و الخاشعين و الخاشعات و المتصدقين و المتصدقات و الصائمين و الصائمات و الحافظين فروجهم و الحافظات و الذاكرين الله كثيرا و الذاكرين اعدالله مغفرة و اجرا عظيما»
بىگمان مردان و زنان ملسمان، مردان و زنان مؤمن، مردان و زنان فرمانبر و مردان و زنان درستكار و مردان و زنان شكيبا و مردان و زنان فروتن و مردان و زنان صدقهبخش، و مردان و زنان روزهدار و مردان و زنان پاكدامن و مردان و زنانى كه خداوند را بسيار ياد مىكنند خداوند براى همگيشان آمرزش و پاداشى بزرگ آماده ساخته است. نزول اين آيه در حقيقت تكريم و پاسداشت تلاشهاى بانوان در عرصه فعاليتهايشان بود و با عنايتبه فرهنگآفرينى قرآن كريم اين انتظار مىرفت كه ديدگاه يك جانبه مردان تا حدى تعديل شود. روح آيه دفاع از حق بدون لغزش به طرفى خاص است. و بر نفس عمل - بدون توجه يا با توجه يكسان - به جنسيت تكيه دارد. بنابر اين بر خلاف برخى نويسندگان كه سخن راندن اسماء را به روحيه «زنورى» يا «زنگرايى» يا «مردستيزى» وى حمل مىكنند بايد گفت محققان ارجمند به هنگام بحث از موضوعات جديد مانند نقد مسائل مربوط به زنان از قبيل فمينيسم با احتياط كامل عمل نموده، از بستن پيرايه به اسوههاى ايمان كه سرمايههاى معنوى جوامع اسلامى به شمار مىروند خوددارى نمايند.
به هر روى كاروان مهاجران به همراه لشكر پيروز اسلام وارد مدينه شد. جماعت استقبال كننده پيش آمده، آنان را تا داخل مدينه همراهى نمودند. شور و شادى مردم آنگاه به اوج رسيد كه مهاجران را در ميان لشكر پيروز اسلام ديدند. زمانى بعد مهاجران هر يك به خانه نزديكان يا ساكنان مدينه راهنماى شدند. رسول اكرم(ص) خانواده جعفر را در نزديكى مسجد مسكن داد بدين طريق آنان مىتوانستند عطش سالها دورى از رسول خدا(ص) را فرو نشانند. به علاوه كه همين امر مقدمات ارتباطى دلنشين ميان اسماء و حضرت فاطمه زهرا(س) را پديد آورد. تا آنجا كه اسماء شبانهروز به خدمتيگانه فرزند برگزيده خدا همت گماشت.
هنوز يك سال از سكونت آرام و زندگى آسمانى آن بانو و همسرش سپرى نشده بود كه واقعه جنگ موته پيش آمد. در سال هشتم هجرى رسول اكرم(ص) لشكرى به فرماندهى زيد بنحارثه و قائممقامى جعفر به منطقه موته فرستاد و لشكر مسلمانان با سه هزار نيرو در مقابل نيروى صد هزار نفرى دشمن مواجه شد. جابر ماجراى جنگ و شهادت جعفر را كه در جمادىالاولى سال هشتم هجرت اتفاق افتاد اين گونه بيان مىكند:
روزى كه جنگ موته آغاز شد ما نماز صبح را با پيامبر(ص) خوانديم. بعد از نماز پيامبر(ص) به بالاى منبر رفت و فرمود «برادران شما براى حنگ با مشركان درگير شدند. پيامبر(ص) گفتارش را با آرامى و درنگ بيان مىفرمود ... زيد بنحارثه شهيد شد ... علم افتاد ... پرچم را جعفر برداشت. آه ... دست جعفر قطع شد. او پرچم را به دست ديگر گرفت! مىبينم كه دست ديگرش نيز قطع شد و پرچم را به سينه فشرده است! ... جعفر شهيد شد...»
اسماء مىگويد: صبح آن روزى كه جعفر شهيد شد من چهل پوست دباغى كرده، آرد براى خمير تدارك ديده، صورت فرزندانم را شسته و به موهايشان روغن زده بودم. در آن احوال رسول اكرم(ص) به خانه ما وارد شد و فرمود: اى اسماء، فرزندان جعفر كجايند؟ من آنها را حاضر كرده; به خدمتش بردم. برگزيده خدا بچهها را به آغوش گرفت و بر سر و صورتشان بوسه زد و بوييد و سيلاب اشك از چشمانش جارى بود.
گفتم: اى رسول خدا(ص) از جعفر خبرى شده است؟
فرمود: آرى امروز شهيد شد!
من به شدت گريستم و زنان مهاجر و انصار با شنيدن شيون من به خانهام شتافتند. و ابراز همدردى كردند. رسول خدا(ص) نيز به نزد دخترش فاطمه(س) رفت و اندكى بعد ديدم فاطمه(س) فريادكنان وا عماه وا جعفراه مىگفت و به سوى من آمد و فرمود: سزاست كه گريهكنندگان بر همانند او بگريند.
خاطره ديدار رسول(ص)
عبدالله پسر جعفر مىگويد: روزى را كه رسول خدا(ص) به نزد مادرم آمد به خاطر دارم. او دستبر سر من و برادرم كشيد و در همان حال اشك به روى محاسنش مىچكيد و مىفرمود: «اللهم ان جعفر قد قدم اليك الى احسن الثواب فاخلفه من ذريته باحسن ما خلفت احدا من عبادك فى ذريته»: خدايا، جعفر در پى بهترين پاداش به سوى تو آمد. و فرزندان او را با بهترين شيوهاى كه بستگان بندگانت را حفط مىكنى محافظت فرما.
آنگاه فرمود: اى اسماء،آيا به توبشارتى بدهم؟ مادرم گفت: آرى اى رسول خدا(ص) پدر و مادرم فدايتباد! فرمود: خداوند دو بال به جعفر داده است كه با آنها در بهشتسير كند.
فرزندان اسماء و جعفر در حبشه به دنيا آمدند. آنان در سرزمين حبشه اگر از نظاره سيماى آخرين پيامبر خدا بىنصيب بودند دو تحفه آسمانى چون پدر و مادر را در كنار خود مىديدند. پدر و مادرى كه در روزگار همانند آنها كمتر يافتشده است. در آنجا اسماء براى آنان هم مادر بود و هم آموزگار. آموزگارى كه مدت زمانى زودگذر از بهشتبه سوى ايشان آمده و زمانى نه چندان دور بار ديگر بر آن است تا به سراى پيشين خود رو كند.آنچه در حبشه براى آنان رنجآور بود اينكه پدرشان نه صاحب زمين بود و نه آنچنان سرمايهاى داشت كه بتواند براحتى امور زندگانى را بگذراند. در مدينه نيز جعفر غالبا در جنگها حضور داشت و بناچار مادر به تنهايى امور خانواده را اداره مىكرد. او نيك آموخته بود كه با نبود مردان زنان در صحنههاى اقتصادى و اجتماعى ناچار به قبول مسؤوليت هستند. گفتنى است كه حضور در محضر فاطمه زهرا(س) و مانوس شدن با وى و همدم شدن فرزندانش با حسن و حسين(ع) در كسب بينش صحيح سياسى و انتقال آن به فرزندان وى نقش اصلى داشته است. اسماء به اين واسطه توانست عشق نبوى و مهر علوى را در جان فرزندانش جارى سازد.
او بزرگترين فرزند اسماء و متولد حبشه بود كه در پى بخشندگى زياد به درياى كرم لقب گرفت. بر اساس روايتسليم بنقيس از برخورد عبدالله با روباه پير (معاويه) عمق شعور سياسى وى آشكار مىشود. عبدالله خود مىگويد: زمانى نزد معاويه رفتم كه حسن(ع) و حسين(ع) نيز همراه من بودند و عبدالله پسر عباس همنشين معاويه بود. معاويه به من رو كرد و گفت: «اى عبدالله، چقدر حسن و حسين را محترم مىشمارى! در حالى كه نه آن دو از تو بهتر هستند نه پدرشان از پدرت و اگر مادرشان دختر پيامبر نبود مىگفتم مادرتان نز چيزى از مادرشان كم ندارد.»
معاويه در آن بود كه با برترى دادن عبدالله بر سيد جوانان اهل بهشت، و از بين بردن شرافت اهل بيت(ع) او را وادار به غرور نمايد تا با سخنانى مغرورانه حسن و حسين(ع) را كوچك بشمارد. معاويه حتى شرافت فاطمه(س) را نيز تنها در شرافت نسبى وى با پيامبر خلاصه نمود. البته اين حربه را معاويه بارها آزموده و افراد مختلفى را گرفتار تعصبات قومى و شخصى كرده و بذر نفاق را در دلشان كاشته بود.
عبدالله مىگويد: «پاسخ دادم به خدا تو از مقام آنها و پدر و مادرشان كم اطلاعى و بلكه به خدا آن دو از من، پدرشان از پدرم و مادرشان از مادرم بهتر هستند. اى معاويه، تو از آنچه من از رسول الله(ص) شنيدهام غافلى ... مقام آنها والاتر از آن است كه در انديشه خرد تو جاى گيرد.»دشمنى و كينهتوزى معاويه بنابىسفيان با عبدالله بنجعفر ريشه در ارتباط نسبى و عقيدتى وى با اميرمؤمنان(ع) داشت. از آن سو عبدالله در مكتب عشق و شهامت و در دامن مادرى شيردل پرورش يافته بود و ترسى از دستگاه تزويرى معاويه به خود راه نمىداد.
ابن ابىالحديد مىنويسد: روزى در حضور معاويه، عمروعاص سخنانى درشتبه عبدالله گفت و وى خشمگين گفت: مرگ بر تو باد! خاموش باش! شكيبايىام زبان مردم را بر من گشوده است و مىپندارند كه نمىفهمم ... . اى معاويه، اين موضوع كه اينها كردار خطاى تو را تصويب كرده، ريختن خون مسلمانان و جنگ با امير مؤمنان را تاييد مىنمايند مغرورت نسازد تا به هر فساد و تباهى آشكارى اقدام كنى. چشم سر و دل تو از حق كور شده است. اگر از خطاى خود دست نمىشويى پس بگذار تا هر چه مىخواهيم بگوييم! معاويه كه افشاگريهاى عبدالله را موجب رسوايى خود مىديد، گفت: خدا لعنت كند آن كه آتش درون دل تو را مشتعل كرد! هر چه بخواهى برآورده مىكنم. چه اينكه تو فرزند ذوالجناحين و سيد بزرگ بنىهاشمى!
عبدالله كه متوجه نيرنگ دوباره روباه پير شد فرياد زد: نه،نه! چنين نيست. آقاى بنىهاشم حسن و حسيناند و هيچ شخصى در اين مقام به آنان نمىرسد.
وى كه نقشههاى خود را بر آب مىديد در صدد برآمد تا چارهاى تازه بينديشد. از اينرو زينب دختر عبدالله را براى پسرش يزيد خواستگارى كرد. در صورت عملى شدن اين نقشه پيوندهاى نسبى فرزندان وى با آل الله را آلوده مىساخت و در جبهه مقابل مىتوانستشكافى ايجاد كند. اما با هوشيارى امام حسن(ع) و عبدالله اين اقدام وى نيز ناكام ماند. آرى! عشق و علاقه وى به خاندان نبوت هيچ گاه كاستى نيافت و وقتى به سبب پيرى نتوانست در ركاب حسين(ع) شمشير بزند و امام حسين(ع) نيز به دلايل خاص پشنهاد (نامه) او مبنى بر بازگشت را نپذيرفت دو تن از فرزندانش را به نامهاى محمد و عون به كمك امام حسين(ع) روانه ساخت تا به درجه شهادت نايل شدند. و در اولين عكسالعمل تنها به جمله «انالله و انا اليه راجعون» بسنده كرد و آنگاه كه ابوسلاسل خدمتكارش در مقام تاثر گفت اين هم مصيبتى بود كه از حسين(ع) به ما رسيد، با صلابت در پاسخش گفت: زبان كوتاه دار. در باره حسين چنين مىگويى! به خدا قسم دوست داشتم در كربلا باشم و جانم را فداى او كنم، كه شايسته است جانها فدايش شود. شهادت حسين(ع) بر من سخت دشوار است ولى خدا را شكر مىكنم كه اگر خود نتوانستم حسين(ع) را يارى كنم فرزندان عزيزم او را به جان يارى كرند.
عبدالله در سال 80 هجرى، (سال حجاف) در نود سالگى از دنيا رفت و در بقيع دفن شد.
او نيز خاطره ديدار رسول خدا(ص) در روز شهادت پدر را به ياد داشت. آن روز كه پيامبر به مادرشان فرمود: غم مخور، من در دنيا و آخرت سرپرست اينها هستم.
پيامبر به او عنايت ويژهاى داشت و مىفرمود: محمد شبيه عمويم ابوطالب است.
او بعد از مرگ عمر داماد اميرمؤمنان(ع) شد و امكلثوم را به همسرى برگزيد. او جزو چهار نفرى است كه پيامبر اكرم(ص) در بارهشان فرمود: اينها افرادى هستند كه هميشه از معصيت پروردگار دورى مىجويند; محمد بنجعفر، محمد بن ابىبكر، محمد بنحذيفه، محمد بنحسينه
قاضى نورالله شوشترى، اين فرزند اسماء را شهيد و مزارش را شوشتر مىداند ولى برخى او را شهيد كربلا مىدانند كه در 65 سالگى به شهادت رسيده است.
مدتى بعد از شهادت جعفر بنابيطالب ابوبكر با اصرار زياد از اسماء خواستگارى كرد و او را به عقد خود درآورد. اين پيوند در سال هشت هجرى و هنگام جنگ حنين در پى پافشارى ابوبكر و توسط پيامبر انجام گرفت. تاريخنويسان در باره علل و حتى نحوه ازدواج اسماء بنت عميس با ابوبكر سكوت كردهاند. برخى بر اين عقيدهاند كه اسماء بعد از جعفر به عقد حمزه درآمد اما بايد گفت: حمزه با سلمى خواهر اسماء ازدواج كرد و ازدواجش با اسماء سند تاريخى ندارد. چنين به نظر مىرسد كه در اين دوران هنوز مواضع خاص ابوبكر خصوصا نسبتبه ولايت اميرمؤمنان(ع) بروز نكرده بود او اين ازدواج را براى خود امتياز بزرگى مىدانست. زيرا اسماء از جايگاه ويژه اجتماعى و نيز درايت و آگاهى سياسى بهرهمند بود. به هر روى اين پيوند تاثيرى در منش و تفكر و تصميمات اعتقادى و سياسى اسماء نگذاشت. او بر عقايدش پايبند بود و تاريخ لحظه يا گامى تخطى از اصول مبتنى بر حب آل الله را از وى ثبت نكرده است. در تاييد اين سخن نكاتى را يادآور خواهيم شد.
در زمانى كه ابوبكر به همراه سپاه اسلام به يكى از غزوات رفته بود. اسماء خوابى ديد كه پيامبر در تعبيرش چنين فرمود: ابوبكر برخواهد گشت و از او فرزندى به دنيا خواهد آمد كه خداوند او را مايه خشم كافران و منافقان قرار خواهد داد. اى اسماء نام او را محمد بگذار. در سال دهم هجرى كه گروه زيادى پيامبر را در آخرين حج همراهى مىكردند فرزند اسماء در منطقه ذوالحليفه به دنيا آمد. بر طبق فرموده پيامبر(ص) اسماء فرزند را محمد ناميد و از همانجا غسل كرده، احرام بست.
محمد سه سالگى خود را مىگذراند كه پدرش چشم از جهان فرو بست و او در دامان اميرمؤمنان(ع) پرورش پيدا كرد و رفته رفته به تربيتشده على شهرت يافت.
آن سال واقعهاى روى داد كه تا ابد حق را از ناحق جدا مىكرد. حادثه عظيم غدير كه خط سرخ علوى را بر تارك تاريخ رسم مىنمود و پروانگان عاشق را به سوى سوختن و فانى شدن فرا مىخواند. اسماء نيز همچون زنان بزرگوار ديگر مانند حضرت زهرا، امسلمه، امهانى، فاطمه بنتحمزه، همسر زيد بنارقم بخويى واقعه آن روز را به خاطر سپرد و به اين وسيله چراغى براى راه فردا كه تاريكى همه جا را فرا مىگرفت همراه برداشت. او بارها يادگار خود از حجة الوداع را براى ديگران بازگو كرد تا به اين وسيله آنان را به راه حقيقت فرا خواند. از جمله اين روايت از اوست: «كان رسول الله(ص) واقفا بمكه مستقبلا ثبير مستدبرا حرا و هو يقول: انى اقول اليوم كما قال العبد الصالح موسى بنعمران(ع) اسالك اللهم ان تشرح لى صدرى و تيسر لى امرى و اجعل لى وزيرا من اهلى على بنابيطالب اخى اشدد به ارزى و اشركه فى امرى كما نسبحك كثيرا و نذكرك كثيرا انك كنتبى بصيرا.»
رسول خدا در مكه روبهروى ثبير پشتبه حرا ايستاده بود و فرمود: امروز مىگويم آنطور كه بنده صالح موسى بنعمران(ع) گفت: خدايا از تو مىخواهم كه به من شرح صدر دهى و امرم را آسان سازى و از اهلم على بنابيطالب برادرم برايم وزير قرار دهى.
او را در كارم شريك سازى همانظور كه زياد تو را تسبيح مىكنيم و زياد ياد مىكنيم تو به ما بصير هستى.
پس از آخرين سفر حج (حجة الوداع) حال پيامبر روز به روز وخيمتر مىشد و فرجام آن چنين شد كه پيامبر اكرم(ص) در غروب روز دوشنبه بيست و هشتم ماه صفر سال دهم هجرت به سراى باقى شتافت. اين واقعه جانگداز براى مردم باور نكردنى بود از بين جمعيت ناگهان عمر بنخطاب فرياد زد او نمرده و همچون عيسى به آسمان رفته و زنده است! اسماء در اين حال نزديك شد و به پيكر پاك رسول خدا(ص) با دقت نگريست و گفت: چنين نيستبلكه پيامبر خدا جان به جان آفرين تسليم كرده است.
از اين زمان به بعد بود كه دوره فشار به اهل بيت پيامبر(ص) آغاز و به شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) و اميرمؤمنان و سلب حاكميت دينى از آنان منتهى شد. از اين روى بررسى نحوه ارتباط و نوع مواضع اسماء بنت عميس در اين دوران، كه موضوع قسمت دوم مقاله حاضر مىباشد عظمتشخصيت وى را براى ما آشكار خواهد ساخت.
--------------------------------------------------------------------------------
ماهنامه كوثر شماره 4