1- چند روز قبل از امتحان ها از جبهه مي آمد، يك صندلي مي گذاشت زير درخت نارنگي وسط حياط، آن چند روز را درس مي خواند و با نمره هاي خوب قبول مي شد. نمره هاش هست. تازه با همين وضع توي كنكور هم قبول شد. آن هم دانشگاه اميركبير.
2- يك بار از جبهه كه برگشت، گفت: «مادر! تو چه دعايي مي كني كه من شهيد نمي شم ؟» از آن به بعد مي گفتم: «خدايا! راضي ام به رضاي تو.»
خدا راضي بود پسرم پيش او برود و پيش من نماند.
3- شهيد كه شد، دو بسته از وسايلش را فرستادند براي خانواده اش. يك بسته وسايل شخصي و يك بسته كتاب هاي درسي دبيرستان.
4- شش ماهي بود مي رفت جبهه. من منتظر ماندم تا امتحان ها تمام بشود و تابستان همراهش بروم. بعضي حرف هايش را نمي فهميدم. مي گفت: «خمپاره ها هم چشم دارند.»
* * *
نشسته بوديم وسط محوطه؛ داشتيم قرآن مي خوانديم. صداي سوت خمپاره اي آمد. هر دو خوابيديم زمين. گرد و خاك ها كه خوابيد، من بلند شدم، اما او نه. تازه فهميدم خمپاره ها هم چشم دارند.
5- كتاب هايش را جلد كرده بود، با روزنامه. نمي خواست بقيه بفهمند او فقط يك محصل است.
بچه ها و محصل ها را سخت راه مي دادند خط مقدم.