فريبا شيرازي
انسانيت هنوز ميانديشد كه چون تويي آيا بار ديگر از مادر زاده خواهد شد؟ و انديشه در شگفتيِ مردي ...
اي پهنه دريا دلي در خشكسالي، اين روزها بستر بيتابي انديشه چگونه آرام گيرد جز به ياد صبوريها، دليريها و مهربانيهايت كه امروز بسان اسوهاي پيش روي مردمان اين روزگار پر جفا، هنوز و تا هميشه ميدرخشد، اي حماسه، اي اسطوره.
... و تو اي وارث آرمان او، اي نسل رها شده از زنجير شب، اين فصل را با من بخوان، باقي فسانه است ...
* * *
امام ما، خميني بزرگ، اسطوره چگونه زيستن و پاسخ معماري بزرگ بشريت بود كه آمدنم و زيستن از براي چيست؟ با او در ميان فراز و نشيبها، تلخيها و شيرينيهاي روزهاي انقلاب زيستيم، به او اقتدا كرديم، خشمش را كه خشم تودههاي رنج ديده روزگار ما و همه روزگاران تاريخ بود ستوديم و محبتش را كه با عشق خدا و اولياي الهي عجين شده بود، لحظه لحظه در دل تجزيه كرديم. اما اي كاش اسوه بودن او را بيش از اين پاس ميداشتيم.
بدون شك او تنها براي مبارزه با ستمگران و ستاندن داد مردم از شبپرستان نيامده بود كه اين دليري، قطرهاي از درياي زلال و موّاج وجودش بود.
امام ما رسم خليفه الهي داشت و آمده بود تا در روزگاران گم گشتن معيارها و ميزانها براي محك عالم بودن، فقيد بودن، عارف بودن، فيلسوف بودن، سياستمدار بودن و در سطحي عامتر و بلكه ضروريتر «همسر بودن»، «پدر بودن» و به يك كلام انسان بودن، جلوه انسانيت باشد.
او را از زبان اعضاي خانواده و نزديكانش شنيدن، اگر چه باز هم تمامي حقيقت نيست، اما تماشاي بخشي از ويژگيهايش خواهد بود كه كمتر به چشم ما آمد. ويژگيهايي كه به شناخت آنها براي پيمودن راه، نياز مبرم داريم.
فريبا شيرازي
دختر خيلي خوب است
... نوزاد را براي تشرف به خدمت حضرتشان آوردم. از پلههاي حياط بالا ميآمدم كه توجه حضرت امام به حقير جلب شد. با تبسم و نشاط كم سابقه اذن دخول دادند. قبل از آنكه سخني بگويم، فرمودند:
«بچه خودتان است؟
عرض كردم، بله. بلافاصله دو دستشان را به علامت تحويل كودك جلو آوردند و همزمان پرسيدند:
«دختر است يا پسر؟»
عرض كردم: دختر است.
او را در آغوش گرفتند و صورت به صورت او گذاشتند و پيشانياش را بوسيدند و در اين حال فرمودند:
«دختر خيلي خوب است. دختر خيلي خوب است، دختر خيلي خوب است.»
در گوشش دعا خواندند. سپس از اسم او سؤال فرمودند. به عرض رساندم:
آقا اسم برايش انتخاب نكردهايم، گذاشتهايم حضرتعالي انتخاب بفرماييد. حضرت امام بدون تأمل فرمودند:
«فاطمه خيلي خوب است، فاطمه خيلي خوب است، فاطمه خيلي خوب است.»
نياز به تذكر نيست كه يكي از ويژگيهاي معروف حضرت امام كه نمودار حكمت و وارستگي ايشان ميباشد، اصل سكوت و حكمت است و سخن گفتن در حداقل و مبتني بر اداي تكليف ...
در طول سالهايي كه در جماران صبحها خدمت حضرتشان ميرسيديم و هر روز مابين 20 الي 50 دقيقه مشرف بوديم، هيچگاه به ياد ندارم كه حتي يك كلمه غير ضروري از امام شنيده باشم. سؤالها از خدمتشان بسيار سنجيده بود. يعني افرادي كه معاشرت كاري با معظمله داشتند، خيلي زود ميفهميدند كه امور غير مربوط و نامربوط را نبايد مطرح كنند. ولي در عين حال بسياري از سؤالها بود كه در پاسخ آنها سكوت ميكردند و گاهي هم پاسخ با يك نگاه يا يك اشاره دست يا يك كلمه و گاهي يك جمله بود ... بگذريم از موارد ديگري مانند لحن و آهنگ صدا كه بر حسب موارد ميتواند دقيقا بيانگر ميزان بياعتنايي يا تأكيد و اهتمام و ... انتقال نظر مباركشان باشد و به هر حال با توجه به سيره حضرت امام در زمينه برخوردها و گفتههايشان و صرفهجويي در سخن گفتن و اكتفا به حداقل ضرورت، جمله «دختر خيلي خوب است» و «فاطمه خيلي خوب است» آن هم به صورت كلي گرچه مورد «خاص» است، ولي انگار خطاب «مطلق» است و مخاطب، همگان. تكرار هر يك از آن جملهها نيز بيگمان امري حساب شده و برخاسته از يك ريشه اعتقادي و فرهنگي نيرومند، در جهت گسترش و تعميق آن اعتقاد و فرهنگ در جامعه اسلامي است. تأكيد بر خوبي «دختر» به منظور مبارزه با رسومات جاهليت كهنه و مدرن! و تأكيد بر نام «فاطمه» به خاطر احياي بهترين الگوي زن مسلمان و ...(1)
احترام، همدلي و همكاري با همسر
... خانم (همسر امام) تعريف ميكردند كه وقتي دكمهاي از پيراهن امام ميافتاد، ميگفتند:
ـ ميشود اين را بدهيد بدوزند؟
او را در آغوش گرفتند و صورت به صورت او گذاشتند و پيشانياش را بوسيدند و در اين حال فرمودند:
«دختر خيلي خوب است. دختر خيلي خوب است، دختر خيلي خوب است.»
نميگفتند: خودت بدوز و احيانا اگر روز بعد دوخته نشده بود، نميگفتند: چرا ندوختهايد؟ بلكه ميگفتند:
ـ كسي نبود بيايد بدوزد؟
امام تا آخر عمرشان هرگز به خانم نگفتند: «يك ليوان آب به من بده.» اما خودشان مكررا اين كار را براي خانم انجام ميدادند. مثلاً ميدانستند خانم فراموش ميكنند قرصشان را بخورند و آن را به اين ترتيب يادآوري ميكردند ...
... خانم ميگفتند كه چون بچههايشان شب تا صبح گريه ميكردند و ايشان مجبور بودند تا صبح بيدار بمانند، امام شب را تقسيم كرده بودند. يعني مثلاً دو ساعت ايشان بچه را ساكت ميكردند و خانم ميخوابيدند و بعد دو ساعت خودشان ميخوابيدند و خانم بچه را نگه ميداشتند. البته روزها كه مشغول درس و بحث بودند، فرصتي براي نگهداري بچهها نداشتند. فرزندانشان تعريف ميكردند كه ايشان با آنها بازي ميكردند. يعني بعد از تمام شدن درس ساعتي را به بازي با بچهها ميپرداختند و به اين ترتيب به خانم در كار تربيت بچهها كمك ميكردند.
امام به پسر و نوههايشان القا ميكردند كه از زنشان انتظار كار نداشته باشند و اگر كار كردند، محبت كردهاند. البته به دخترها نيز توصيه ميكردند كه كار كنند. در ابتداي عقد نصيحت ميكردند كه:
«سعي كنيد با هم رفيق باشيد. اگر مرد هستي و در بيرون از خانه هزاران مسأله داري، وقتي به خانه ميآيي، ناراحتيهايت را پشت در بگذار و سعي كن با لطف و مهرباني داخل خانه شوي.»
از طرف ديگر به زن هم توصيه ميكردند:
«تو هم ممكن است در خانه خيلي كار كرده و خسته باشي، ولي نبايد خستگي خود را به شوهرت منتقل كني. به استقبالش برو و زندگي گرمي براي خودتان درست كنيد.»
حضرت امام بدون تأمل فرمودند:
«فاطمه خيلي خوب است، فاطمه خيلي خوب است، فاطمه خيلي خوب است.»
تا همين اواخر تا وقتي كه خانم سر سفره نميآمد، خودشان دست به غذا نميزدند. همه از رفتارشان متوجه اين موضوع ميشدند. گاهي كه ما زودتر دست به غذا ميبرديم، نميگفتند: «چرا صبر نميكنيد؟»، ميگفتند:
ـ خانم نيامدند؟
چند بار ايشان را صدا ميزدند. گاهي خانم ميآمدند و ميگفتند: آقا آخر من ميهمان دارم، شما بخوريد، من بايد غذا را بكشم، بعدا ميآيم.(2)
امام تا آخر عمرشان هرگز به خانم نگفتند: «يك ليوان آب به من بده.» اما خودشان مكررا اين كار را براي خانم انجام ميدادند.
اگر روزي خانم غذا را تهيه ميكردند، هر چقدر هم كه بد ميشد، كسي حق اعتراض نداشت و امام از آن غذا تعريف ميكردند. خانم اگر كاري در خانه انجام ميدادند، حتي اگر استكاني را جابجا ميكردند و ما نشسته بوديم، امام با ناراحتي به ما ميگفتند:
ـ شما نشستهايد و خانم كار ميكنند؟
امام اگر يك روز ميديدند كه خانم كار ميكنند، آن روز، روز وا اسلاماي امام بود كه چرا خانم كار ميكنند. ميگفتند:
ـ خانمتان از همه شما بهتر است، هيچ كس مادر شما نميشود.
اگر زماني ما دو ـ سه نفري با
هم نزد امام ميرفتيم و صحبت ميكرديم، امام ميفرمودند:
ـ چرا اينجا نشستهايد و مادرتان در آن حياط تنهاست؟ برويد پهلوي مادرتان صحبت كنيد.
يك زماني، هم آقا بيمار بودند و هم خانم. ما معمولاً دو ـ سه نفر بوديم، اگر يكي از ما نزد امام ميماند، فورا ميگفتند:
ـ من كسي را نميخواهم، برويد پيش مادرتان.
امام قرار گذاشته بودند كه سالي يكبار خانم به تهران بروند و سه ماه تابستان را در تهران بگذرانند. خودشان هم به خمين ميرفتند. اين برنامه هميشه بود و حتي تا بزرگ شدن ما نيز ادامه داشت. امام سختشان بود كه خانم در زمستان به مسافرت بروند و از روزي كه خانم به مسافرت ميرفتند، اخمهاي امام درهم بود تا خانم برگردد. امام موقع ورود خانم به منزل ميخنديدند و اين يكي از راههاي ابراز علاقه امام به خانم بود.(3)
امام هيچگاه در طول پانزده سالي كه در نجف بودم با كسي با تلفن صحبت نميكردند. وقتي كه به پاريس رفتيم، همان روز اول و دوم بود كه فرمودند:
ـ تلفن نجف را بگيريد من با خانم صحبت كنم.
ويژگي امام در برخورد با مسايل خانواده، حرمتگذاري و درك شخصيت زنان بود. يعني همسر را به عنوان خدمتكار يا عنصري كه در خانه بايد تداركات و خدمات خانه را عهدهدار شود، نميدانستند.
در مدتي كه حضرت امام در پاريس بودند، اين مسأله چندينبار اتفاق افتاد كه با همسرشان تلفني صحبت كردند. به سبب همين نزديكي و رابطه عاطفي كه ايشان با خانوادهشان داشتند، چندينبار از پاريس پيام دادند كه هر چه زودتر كار گذرنامه و ويزاي خانم را درست كنيد تا ايشان هم به پاريس تشريف بياورند و سرانجام نيز بعد از يكي، دو هفته ايشان آمدند.
وقتي خانواده امام وارد پاريس شدند، يك احساس طمأنينه و آرامشي را در امام مشاهده كرديم.(4)
ويژگي امام در برخورد با مسايل خانواده، حرمتگذاري و درك شخصيت زنان بود. يعني همسر را به عنوان خدمتكار يا عنصري كه در
خانه بايد تداركات و خدمات خانه را عهدهدار شود، نميدانستند. همسر را به عنوان يك همراه، همراز و چه بسا يك همفكر ميدانستند. بارها شنيدهايد كه هيچگاه به همسرشان فرماني ندادند كه چيزي بياور و چيزي را ببر يا اين كار را بكن و اين كار را نكن.
در انتخاب اوليهشان دقت كرده بودند و ميدانستند كه اين همسر عنصر فهميدهاي است و نيازهاي يك خانواده علمي و ادبي را ميداند و ديگر لازم نيست كه به او تذكري داده شود. يعني او هم به مثابه همسرش در ايجاد يك فضاي مناسب آرام و متناسب با زيست يك مقام علمي و معنوي سهم دارد و تلاش خود را ميكند.
صحنهاي را شاهد بودم و ميتوانم شخصا شهادت بدهم، افسردگي و در عين حال تصميم قاطع امام در برخورد با كسي كه نسبت به شخصيت خانوادهاشان بيحرمتي كرده است. در نجف كسي بود كه ملازم حضرت امام بود. هر گاه امام در منزل براي درس يا حرم و يا به مسجدي براي اداي نماز تشريف ميبردند، همراهشان بود. هنگامي كه مراجعاني در بين راه با امام مواجه ميشدند، جسارت اينكه با امام صحبت كنند را نداشتند به اين فرد پيغام ميدادند يا اگر امام ضرورت ميديدند دستوري را صادر فرمايند و ميخواستند به فوريت مطرح كنند به همراهشان ميگفتند كه اين تذكر را به كسي يا به خودشان يادآوري كند يا فلان اقدام را انجام دهد.
اين ملازم، آقاي روحاني محترمي بود كه هنوز هم حيات دارد. زماني گويا حركتي را انجام داده بود كه به نظر ميرسيد كه به شخصيت خانواده امام بياحترامي و بيتوجهي نشان داده است. امام به دليل احترامي كه براي خانوادهشان قايل بودند و به دليل اهميتي كه به ضرورت احترام گذاشتن و درك شخصيت زن داشتند، به آن ملازمشان يادآوري كردند كه از اين حركت متأثرند و پس از آن مايل نيستند كه او آنجا باشد. به اين ترتيب او را طرد كردند تا ديگر اين بياحتراميها تكرار نشود.
البته بعدا همسر امام ظاهرا خواسته بودند كه امتياز و موقعيت آن آقا از وي سلب نشود و در خدمت امام بماند كه البته امام پذيرفتند.(5)
اگر روزي خانم غذا را تهيه ميكردند، هر چقدر هم كه بد ميشد، كسي حق اعتراض نداشت و امام از آن غذا تعريف ميكردند.
خانم را تنها نگذاريد
... (امام) هميشه به دايي احمد سفارش ميكردند:
ـ خانم را تنها نگذاريد.
... ايشان به همسرشان علاقه وافري داشتند، بطوري كه از نظر امام همسرشان در يك طرف قرار داشت و بچههايشان در طرف ديگر و اين دوست داشتن با احترام خاصي توأم بود.
يادم است يكبار كه خانم مسافرت رفته بودند، آقا خيلي دلتنگي ميكردند. وقتي آقا اخم ميكردند، ما به شوخي ميگفتيم: اگر خانم باشند، آقا ميخندند و وقتي خانم نباشند، آقا ناراحتند و اخم ميكنند.
خلاصه ما هر چه سر به سر آقا گذاشتيم، اخم ايشان باز نشد. بالاخره من گفتم: خوشا به حال خانم كه شما اينقدر دوستش داريد.
ايشان گفتند:
ـ خوش به حال من كه چنين همسري دارم. فداكاري كه خانم در زندگي كردهاند، هيچ كس نكرده است. شما هم اگر مثل خانم باشيد، همسرتان شما را اينقدر دوست خواهد داشت؛
... در هنگام رفتن به بيمارستان، خانم سعي ميكردند ظاهرشان را حفظ كنند. صبح همان روز امام سراغ خانم را گرفتند و ايشان با اينكه به علت درد ستون فقرات در استراحت مطلق بسر ميبردند، وقتي صداي آقا را شنيدند، به بالكن آمدند. امام كه در حياط قدم ميزدند، گفته بودند:
ـ خانم! قرار است فردا مرا عمل كنند.
و خانم گفته بودند: شما كه مثل كوه استواريد، من بايد بخوابم.
... آن شب، با هميشه فرق داشت. طبق معمول خانم را خواستند، موقع شام بود. گفتند:
ـ خانم! من در سرازيري دارم ميروم كه ديگر راه برگشت ندارد ... اين چيز مسلمي است براي من، ولي از تو ميخواهم كه در مرگ من هيچ هياهو نكني. صبر داشته باش كه ميدانم صبر داري ...(6)
1ـ در سايه آفتاب. ص127 الي 129، از خاطرات حجتالاسلام والمسلمين محمد حسن رحيميان.
2ـ پا به پاي آفتاب، ج1، از خاطرات خانم فاطمه طباطبايي، ص170، 173 و 174.
3ـ همان، ج1، از خاطرات خانم فريده مصطفوي، ص97،98.
4ـ همان، ج2، از خاطرات حجتالاسلام و المسلمين سيد علياكبر محتشمي، ص159.
5ـ همان، ج2، از خاطرات حجتالاسلام و المسلمين سيدمحمود دعايي، ص49، 50.
6ـ همان، ج1، از خاطرات خانم زهرا اشراقي، ص198، 199، 205 و 206.