قادر فاضلى
در باب تعريف دين و بررسى كاركردهاى آن و انتظاراتى كه مىتوان يا بايد از آن داشت مباحثاتبسيارى شده است. در اين مختصر، درصدد بررسى ديدگاههاى مرحوم اقبال لاهورى در اينخصوص هستيم:
دين از جمله، براى آزادسازى مردم از غل و زنجيرهاى فردى و اجتماعى آمده است و قرآن كريم، رابايد آئيننامه آزادى دانست و انبياء و اولياء را مجريان آن.
الذين يتبعون النبى الامى الذى يجدونه مكتوبا عندهم فى التورية و الانجيل يامرهم بالمعروف و ينهيمعنالمنكرويحل لهم الطيبت و يحرم عليهم الخبئث و يضع عنهم اصرهم و الاغلل التى كانت عليهم.
آنانكه پيروى مىكنند از پيامبر امى كه در نزد آنان و در تورات و انجيل، پيامبرى وى ثابت و ثبتشدهبود، امر به معروف و نهى از منكر كرده و پاكيها را برايشان حلال و پليديها را حرام كرده و بار سنگين وزنجيرهاى اسارت را از گرده آنها برمىدارد.
اقبال لاهورى با توجه به اين قبيل تعاليم قرآنى، مسلمان را «آزاد» دانسته و افتادن در دام زنجيرهاىاسارت را از نظر دين مردود مىشمارد.
انتظارى كه اقبال از يك مسلمان دارد آن است كه او با پيروى از قرآن، خود را از هر قيد و بندى رهاسازد، تا جائيكه حتى بر قوانين اسباب و علل نيز چيره گردد:
آزادى در انديشه اقبال، مولود عشق پاك است كه از معشوق حجازى دستور گرفته و خاك يثرب را بهجهانى نمىدهد. از اينرو نه تنها به بارگاه سلاطين نمىرود بلكه آنها را به حلقه درس خود مىخواند.
آزادى مؤمن از نظر اقبال، از حقجوئى و حقگوئى او سرچشمه مىگيرد و از تعاليم دين است كه جزحق، همه چيز لاشى است.
در منطق اقبال، مسلمان هنگامى نزد رسول اكرم(ص) سربلند است كه بند غلامى غير را از پاى خودگسسته و حصارهاى محكوميتحاكمان زور را شكسته و بربام بلند آزادى نشسته باشد. اگر چنين نباشدادعاى پيروى حضرت محمد(ص) نشايد، و از چنين ادعائى نيز كار نآيد.
از نظر اقبال، انسانى كه در دامن دين تربيتيافته باشد به مقام استغناء در عين فقر و استقلال درعين وابستگى مىرسد، فقر قرآنى و نبوى كه:
شما فقيران به سوى خداوند و خداوند تنها بىنيازو ستوده هست.
اين چنين فقرى كه موجب فخر افتخار عالم يعنى حضرت ختمى مرتبت - صلىالله عليه و آله - است.
الفقر فخرى (فقر موجب فخر من است) اما اين فقر به همراه استغناء است نه وابستگى به غير خدا. اينفقر چشمپوشى و از دست دادن ما سوى الله و اتصال به حقيقت عالم يعنى حضرت بارى تعالى است.چشمپوشى نه به معنى وانهادن و از دست دادن بلكه به معنى به دست آوردن و اسير خود نمودن و خود رامافوق آن قرار دادن. طبع بلندى كه بند بندگى غيرخدا را از دست و پاى خود بگسلد و پلاس بندگى را بهخلعتشهريارى ندهد.
فقرى كه اقبال مطرح مىكند، فقر دينى است كه موجب استغناء و استقلال مىگردد كه (هر كس كه آنندارد حقا كه دين ندارد).
فقر دينى، نان جو خوردن و قلعه خيبر گشودن است. با سلاطين ظالم جهان در افتادن و رها كردنخلق از دام جبر و قهر است. از شيشه، الماس تراشيدن و ساختن با بوريا و از بين بردن ريا است.
سرمايه مسلمان، ارثى است كه از نياكان وى بدو رسيده است كه همان فقر مقدس يا فقر دينى استكه «سرش به دنيى و عقبى فرو نمىآيد» و «نگاهش را از مه و پروين بلند مىسازد».
يكى از وجوه استغناى دينى، تشابه به حضرت ايزدى است كه او بىنياز مطلق است و مؤمن بىنيازمقيد، مؤمن از باب تخلقوا باخلاقالله سعى دارد كه خود را به صفت قدرت و غنى متصف سازد و جز به «الفقامتيار» به چيزى نپردازد.
استغناى دينى به دنبال خود، استقلال مىآورد. مراد از استقلال دينى، بريدن از همه چيز و همه كسدر همه حاليستبلكه بريدن از هر آنچه مخالف حق است، مىباشد.
استقلال دينى سه مرحله دارد.
الف: مقاومت در مقابل اطاعت و غلبه بر تنپرورى و پيروى از احكام دينى.
ب: خودشناسى حاصل از اطاعت و بندگى كه همان مرحله ضبط نفس است.
ج: رسيدن به خداشناسى و مقام خليفةاللهى كه مرحله رهبرى است.
رمز «فارغ از ارباب دونالله» شدن در قرآن كريم چنين آمده است.
ارباب متفرقون خير ام الله الواحد القهار؟! آيا اربابهاى متفرق به سود شماستيا خداوند واحد قهار.
... ولايتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله
... و اينكه هيچكدام از ما بعض ديگر را ارباب خود قرار ندهد و تنها خدا را به خدائى بپذيريم.
آنكه از ارباب متفرق برهد و دل به واحد قهار بدهد زير بيدق هيچ ابرقدرتى نرود، و طبق سنتلايتخير الهى از بذر استقلالش يقينا ثمره سرورى درود.
خدا آن ملتى را سرورى داد كه تقديرش به دستخويش بنوشت به آن ملتسر و كارى ندارد كه دهقانش براى ديگران كشت غيرت و سرورى در استقلال و استغنائى كه اقبال مطرح مىكند غير از آن است كه سلاطين دنيا واربابان زر و زور و تزوير در پىآنند. بلكه سرورى در دين اسلام همان خدمتگرى است. آن هم نه خدمتىكه نيرويش به زور انواع و اقسام اطمعه و اشربه تقويتى حاصل شده باشد بلكه نان جوين خوردن و قلعهخيبر از جا بردن است.
يكى از خصوصيات ديگر دين و نقش سازنده آن قدرت بخشيدن به پيروان خود و دليرپرورى است.دليرى، لازمه ديندارى است زيرا افقهايى كه دين در تعليمات خود پيش روى دينداران مىنهد آنها راشجاع بار آورده و جز خوف خدا در دل آنها نپرورده است. انسان ديندار اولين درسى كه از دين مىگيردشهامت و شجاعت در مقابل غير خدا و تكيه بر قدرت لايزال الهى است.
و لاتهنوا و لاتحزنوا و انتم الاعلون ان كنتم مؤمنين و سست و محزون نشويد كه شما برترين هستيد اگر مؤمن باشيد.
بدين جهت اگر تمام دنيا عليه مؤمن بسيجشود، نه تنها نمىترسد بلكه بر ايمان وى مىافزايد و خدا رادر كمك گرفتن كافى مىداند.
الذين قال لهم الناس ان الناس قدجمعوا تكم فاخشوهم فزادهمايمانا و قالوا حسبنا الله و نعم الوكيل
كسانيكه مردم به آنها گفتند دشمنان شما عليه شما بسيجشدهاند پس از آنها بترسيد. آنها نه تنها نترسيدند بلكه ايمانشانزياد شد و گفتند خداوند ما را بس است كه او بهترين يارىدهندهما مىباشد.
فمن تبع هداى فلاخوف عليهم و لاهم يحزنون هر كه از هدايت من پيروى كند پس ترسى براى آنها نبوده و محزون نمىگردند.
ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا فلا خوف عليهم و لا هم يحزنون يقينا
آنانكه گفتند پروردگار ما خداست، سپس استقامت كردند، هيچ خوفى براى آنها نبوده و محزوننمىشوند.
با توجه به اين آيات است كه يكى از انتظارات اساسى از دين دليرپرورى وى است.
اقبال كه از اقبال پرورش در دامن دين بهرهمند بوده است و آنگونه سخن مىگويد و عمل مىكند كهدين از او مىخواهد و دين وى به گونهاى است كه وى انتظار دارد در اشعار زير كه ترجمه ادبى آيات فوق وساير آيات مربوط به موضوع بحث است مىگويد:
اقبال با توجه به آيات قرآن كريم قهر و غلبه را دستور شرع مىداند. قرآن مىگويد:
انما وليكم الله و رسوله و الذين امنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة و هم راكعون - و من يتولالله و رسوله و الذين امنوا فان حزب الله هم الغالبون
يقينا ولى شما خدا و رسول خدا و مؤمنينى كه نماز را برپاداشته و زكات را در حال ركوع مىپردازندمىباشند. هر كه ولايتخدا و رسول و مؤمنين را قبول كند. پس فقط حزب خدا پيروز است.
از نظر قرآن كريم كسى كه ولايتخدا و رسول و خاندان رسول را پذيرفته و داخل حزبالله شده استنبايد ولايت غير آنان را پذيرفته و اطاعت كند. غلبه مخصوص حزب خدا است پس مؤمن بودن با مغلوبشدن نمىسازد. و براى اينكه مغلوب نشويم هر چه در توان داريم بايد فراهم كنيم.
و اعدوا لهم مااستطعتم من قوة و هر چه در توان داريد براى مقابله با دشمنان آماده كنيد.
خذوا ما آتيناكم بقوة و هر چه را به شما داديم با توان و قدرت بگيريد.
همه ارزشهاى انسانى از قبيل استقلال و استقامت و قدرت و سربلندى در گرو پيروى از شعار مصطفىاست. امت اسلام تا قولا و فعلا پيرو پيامبر خود بودند «امت نمونه - وسط» و «شهيد و شاهد» امتهاى ديگربودند، اما وقتى تنپرورى و تنبلى به آنها چيره شد از آنوقت چشمهاى آنها به دست ديگران خيره شد.آنكه تا ديروز بانگ تكبيرش دل سنگ را آب مىكرد اكنون از ناله بلبل بىتاب مىشود.
همه اين بدبختيها در اثر برگشتن از دين و همه خوشبختيها در سايه عمل به احكام است.
از نظر اقبال همه ارزشها در سايه قدرت معنا مىيابد. اگر علم ارزش است، در صورتى اين ارزش را حفظ خواهد كرد كه از روى آزادى و توانائى حاصل شده باشد نه از روى ناچارى. علم ارزشمند، علمى استكه به آدم قدرت سيطره بر آفاق و انفس مىدهد. بدين جهت اگر جنگ و جهادى پيش آيد عالم را از كنجمدرس بيرون مىسازد و در مقتل و مشهد غازيان بر دشمنان مىتازد والا صد بار شتر كتاب به تكبير يكمجاهد در عهد شباب نمىارزد.
از نظر اقبال حضرت علىبنابىطالب - صلوات اللهو سلامه عليه - نمونه كامل و عينى يك انسان ديندار ودلير است و امت اسلام همه بايد به وى اقتدا كنند. عظمت اخروى حضرت على وى را از وظايف دنيوى غافل نساخته و «قسيم كوثر» بودن را با «شكوه خيبر» جمع كرده است. علمى كه دين توصيه مىكند نه تنهاآدمى را از دنيا جدا نمىكند بلكه او را بر دنيا محيط كرده و موجب «خودآگاهى» مىگردد. خودآگاهيى كه بهدنبال خود «يداللهى» و «شهنشاهى» دارد. در عين حال دل به دنيا نسپرده و در عين شهنشاهى به«ابوترابى» بسنده كرده است.
ضرورت تشكيل حكومت، امرى فطرى و طبيعى است زيرا تكامل اجتماعى انسان در سايه مديريتحكومتى سالم امكانپذير است. با صرف نظر از فطرى و طبيعى بودن مساله حكومت، آيا دين هم براىتشكيل آن حكمى دارد و اصول و قواعدى براى حكومت و حاكم بيان كرده است؟
آنچه از بررسى آيات و احاديثبه دست مىآيد، اين استكه خداوند پيامبران خود را جهت تنظيم امورمربوط به معاش و معاد انسانها ارسال فرموده است تا مردم در سايه راهنمايى راهنمايان الهى زندگىمعقول و متعالى داشته باشند.
وقتى دين در رابطه با جزئىترين مسائل فردى انسانى احكام متعددى بيان مىكند، از قبيل كيفيتنشست و برخاست، خواب و بيدارى حتى مسواك زدن، چگونه در مورد كلىترين مساله انسانى يعنىحكومت كه يكى اركان تكامل و تعالى نظام انسانى استساكت مانده و طرحى نمىدهد؟!
آيات قرآن كريم كه انسانها را به اقامه عدل و قسط و مبارزه با طاغوت امر مىكند گواه صادقى برضرورت تشكيل حكومت دينى است. زيرا دين برپائى قسط و عدلى را خواهان است كه به مقتضاى خوددين باشد نه آنچه كه دلخواه گروهها و طبقات مختلف سياسى، نظامى و اجتماعى جامعه است.
مراد از امر به معروف و نهى از منكر، اداى حقوق ديگران، معروف و منكر و حقوقى است كه دين تعيينيا تصويب مىكند. در قرآن كريم در خصوص مسائل سياسى و اجتماعى بيش از 1200 آيه آمده است كهاينجانب به لطف الهى آن را تحت عنوان «آيات الاحكام سياسى» به چاپ مىرساند. در اينجا به ذكر چندنمونه اكتفا مىشود.
يا ايها الذين آمنوا كونوا قوامين بالقسط شهداء لله
اى كسانيكه ايمان آوردهايد از كسانى باشيد كه به برپائى قسط قيام كرده و گواهانى براى خدا هستند.
برپادارى قسط، يك امر جمعى است و خداوند سبحان به همه مؤمنين دستور مىدهد كه در تحققبخشيدن به اين امر اجتماعى انسانى، بسيجشوند. بدون تشكيل حكومت و مديريت اجتماعى امكان نداردكه چنين امر مهمى برآورده شود. قرآن كريم به مؤمنين مىفرمايد. خودتان حكومت عدل تشكيل داده وبه عدل حكم كنيد و به هيچ وجه طاغوت را حاكم خويش نسازيد.
ان الله يامركم ان تؤدوا الامانات الى اهلها و اذا حكمتم بين الناس ان تمكموا بالعدل.
يقينا خداوند به شما امر مىكند كه امانتها را به اهل آن برسانيد، و هرگاه بين مردم حكم كرديد بهعدالتحكمرانى كنيد.
الم تر الى الذين يزعمون انهم امنوا بما انزل اليك و ما انزل من قبلك يريدون ان يتحاكموا الىالطاغوت و قد ايروا ان يكفروا به و يريد الشيطان ان يضلهم ضللا بعيدا
آيا نمىبينى آنانرا كه گمان مىكنند به آنچه كه به تو و پيامبران قبل از تو نازل كردهايم ايمان آوردهاند،و در عين حال براى محاكمه نزد طاغوت رفته و آنرا حاكم خود قرار مىدهند در حاليكه به آنان امرشده است كه به طاغوت كفر ورزيده و انكارش كنند، و شيطان مىخواهد كه آنان را گمراه كرده و از راهراست دور سازد.
مىبينيم كه مؤمنين از رجوع به طاغوت و دستگاه طاغوتى منع شدهاند و لازمه آن، حرف اين است كهخودشان دستگاه عدل و عدالتخانه تشكيل دهند و شايد يكى از معانى «رساندن امانتبه اهل آن» در آيهقبل همين باشد كه ما حكومت را كه امانتى است از خداوند سبحان به اهل آن يعنى بندگان صالح خداتحويل دهيم.
در آيه ديگر خداوند مؤمنان را به اقامه دين دستور مىداده و مىفرمايد: وجوب اقامه دين منحصر بهشما نيستبلكه ما در شرايع همه انبياء چنين حكمى را واجب ساخته بوديم.
شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا والذى اوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى ان اقيموا الدين و لاتتفرقوا فيه
از دين بر شما جارى [جواجب] ساختيم آنچه را كه به نوح وصيت كرده و به تو وحى نموديم و بهابراهيم و موسى و عيسى وصيت كرديم كه دين را بر پا دارند و در آن متفرق نشويد.
اقامه دين يك دستور كلى به همه انبياء بوده است. برپائى دين يعنى تحقق بخشيدن به همه احكام آناعم از احكام فردى و اجتماعى - دفع ظلم و از بين بردن دولتهاى طاغوتى و استعمارگر كه در هر عصرى ونسلى بوده استبا توصيه و نصيحت نمىشود بلكه بايد حكومتى قوى تشكيل داد و همه توان خود رابسيج نمود كه:
و اعدوا لهم مااستطعتم من قوة
هر چه در توان داريد عليه دشمنان به كار گيريد.
اما از نظر سيره انبياء و اولياء و بزرگان دين نيز وجوب تشكيل حكومت، امرى است ثابت. زيرالشكركشىهاى انبياء و جهاد و شهادت مؤمنين تحت رهبرى آنها خود گواه صادقى بر تشكيل حكومتالهى بوده است. پيامبر اكرم در عمر 23 ساله رسالتخود 26 غزوه و بيش از 60 سريه داشتهاند حضرت على و خلفاى قبلى نيز همه حكومت اسلامى تشكيل دادند و خلفاى بعدى نيز هر يك ادعاى جانشينى خلفاى قبلى را داشتهاند. با توجه به اين ادله محكم دينى است كه مرحوم علامه اقبال بشدت با طرفدارانسكولاريزمومناديانتفكيك ديناز سياست و دنيا، مخالفت كرده و در جبهه مخالف اين گروه ايستاده است.
اقبال منشاء تفكيك دين از سياست در غرب را دين كليسائى و سياست ماكياولى مىخواند كه ربطىبه دين و سياست اسلامى ندارند:
اقبال در جاى ديگر در مذمت آتاتورك حاكم غربگرا و سكولاريست تركيه كه به جدائى دين از سياسترسما جامعه عمل پوشاند. مىگويد او به دنبال دنياى نو رفت ولى كهنه غرب را سوغات آورد در حاليكهقرآن كريم صد جهان نو در ذات خويش دارد. مصطفى كمال پاشا (آتاتورك) اگر واقعا تجددگرا بود به سراغقرآن و سرمايههاى دينى مىرفت كه صدها و هزارها مساله نو و عالم نو دارند. اما بىسوادى و بىفرهنگىكه هر دو مقدمه تقليداند او را به تقليد از فرنگ سوق داد.
از نظر اقبال اين افراد و اين قبيل حكومتها روى نيكبختى را نخواهند ديد و هميشه مغلوب ديگرانند،زيرا در اثر تقليد از غير تقديرشان به دست ديگران نوشته مىشود. اينان همانند دهقانى هستند كه مزدورارباب بوده و براى آنها كشت مىكنند.
اين دو بيتشعر ملهم از آيه شريفه زير است كه مىفرمايد:
ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم خداوند سرنوشت هيچ قومى را تغيير نمىدهد مگر اينكه آنها خودشان را تغيير دهند.
حرف اقبال كامل درستبود. زيرا با گذشت دهها سال از حكومت لائيك تركيه هنوز به دنباله روى ودر يوزگى از دولتهاى غربى خصوصا آمريكا هستند و به جاى اينكه به سرورى برسند چندين سرور پيداكردهاند. انواع اهانتها و پستيها را از غرب مىپذيرند به اميد آنكه روزى آنها تركيه را به كشورهاى اروپائىملحق سازند. تمام شخصيت و استقلال خود را فروختهاند. اقبال اينان را محكومان خود فروش مىنامد كهگرفتار طلسم چشم و گوش شدهاند و عقل و هوش را از دست دادهاند.
اقبال يكى از علل ديگر اين بدبختى را بىامام بودن دين ملت دانسته و مىگويد: اين امت زمانى نظاممىگيرد كه از خود امام داشته باشد. امامى كه براساس تعاليم اسلام امتخود را راهنمايى كند.
اقبال تمام كسانى را كه به تقليد از غرب قائل به جدائى دين از سياستشده و آرمان خود را در غربىشدن مىجويند مذمت كرده و از آنها به «حرمزادگان كليسا مرادان» تعبير مىكند. از نظر وى پيروى ازاينان جز ابلهى چيز ديگرى نيست. زيرا اين گروه به جهتسست اراده بودن و آگاه نبودن از سرمايههاىدينى و درونى، استقلال دين و دولت را به غربيان مىفروشند هيچ حرف و حديثى در اين «تن پرستانجاهمست و كم نگه» كه «اندرونشان بى نصيب از لا اله» است كارگر نيست.
علامه اقبال در ضرورت تشكيل حكومت در اثر ديگر خود آن را از ابعاد ديگر مطرح كرده است. از نظروى حكومت وسيله عملى احياء فرهنگ توحيدى است. يعنى اگر حكومت مقتدر الهى وجود نداشته باشداحكام توحيدى از سوى دشمنان توحيد منزوى و گوشهگير مىشوند و چه بسا از بين بروند.
از طرف ديگر زندگى اجتماعى بر روى قوانين ثابت و مقطعى قابل ادامه نيستبلكه بايد اصول ابدىولايتخيرى باشد تا بتواند اساس محكمى براى بقاء زندگى باشد.
اسلام به عنوان دستگاه حكومت، وسيلهاى عملى استبراى آنكه اصل توحيد را عامل زندهاى درزندگى عقلى و عاطفى نوع بشر قرار دهد. اسلام وفادارى نسبتبه خدا را خواستار است نه وفادارى نسبتبه حكومت استبدادى را. و چون خدا بنيان روحانى هر زندگى است، وفادارى به خدا عملا وفادارى بهطبيعت مثالى خود آدمى است. اجتماعى كه بر چنين تصورى از واقعيتبنا شده باشد بايد در زندگى خودمقولههاى ابديت و تغيير را با هم سازگار كند. بايستى كه براى تنظيم حيات اجتماعى خود اصولى ابدى دراختيار داشته باشد چه آنچه ابدى و دايمى است در اين جهان تغيير دايمى جاى پاى محكمى براى مامىسازد.» اقبال برخلاف آنانكهحكومت را يك امر دنيائى و مادىو دين را يك امر اخروى و معنوىمىدانند. اعتقاد دارد كه هر چيزمادى يك ريشه معنوى دارد و ما بايد آن ريشه را كشف كنيم. دنياو آخرت دو چيز جدا از هم نيستند.نماز كه يك امر كاملا" ملكوتى وروحانى استبر روى زمين كه يكشئى مادى است انجام مىشود.
و دولت و حكومت وظيفه دارد كه اين ارتباط را كشف كرده و به آن سازمان دهد.«جوهر توحيد بهاعتبار انديشهاى كه كار آمد است، مساوات و مسئوليت مشترك و آزادى است. دولت از لحاظ اسلام،كوششى استبراى آنكه اين اصول مثالى به صورت نيروهاى زمانى و مكانى درآيد و در يك سازمان معينبشرى متحقق شود. تنها به اين معنى است كه حكومت در اسلام حكومت الهى است... آنچه تنها مادىاست، تا ريشه آن در روحانى كشف نشده باشد حقيقت و جوهرى ندارد. سراسر اين جهان پهناور ماده،ميدانى براى تجلى و تظاهر روح است.
همه چيز مقدس است چنانكه پيغمبر اسلام(ص) فرمود: سراسر زمين يك مسجد است، دولت وحكومت، بنابر نظر اسلام كوششى استبراى اينكه به آنچه روحانى است در يك سازمان بشرى جنبهفعليت داده شود. به اين اعتبار هر حكومت كه تنها بر پايه تسلط بنا شده باشد و هدف آن تحقق بخشيدنبه اصولى عالى مثالى باشد حكومت الهى است.»
مرحوم اقبال در جواب آنانكه مىگويند، شرط اساسى در مشروعيتحكومت مقبوليت اجتماعى آناست و اسلام حكومتخاصى را پيشنهاد نمىكند بلكه حكومتهاى مقبول را امضاء مىكند; مىگويد.برخلاف آنچه شما مىگوييد اسلام هيچ حكومتى را قبول نمىكند مگر آنچه را كه خود ترسيم مىنمايد.وى اول ضرورت يك كشور و حكومت استوار و محكم را بيان كرده و مىگويد:
سپس خصوصيات چنين حكومتى را كه در سيره سياسى پيامبر اكرم - صلى الله عليه و آله - نهفتهاستبيان كرده و مىگويد: حكمت نبوى هيچ حكومت را نمىپذيرد مگر آنكه براساس توحيد بنا شدهباشد. غيرت اسلامى و انقلاب پيامبر و پيروان وى حكم غير برنتابد.
از نظر اقبال نه تنها حكومت اسلامى بلكه يك حكومت مقتدر از ضروريات جامعه اسلامى استبلكهبه طوريكه هميشه در جهان حرف اول را زده و سيف روزگار را به دست گرفته باشد. همه اينها نه براىجهانگشائى و هوسرانى بلكه براى شخمرانى دلهاى تار و كشتبذر دين و دلدار در سينههاست. در بياناقبال حكومت از باب تبليغ دين و احقاق حق واجب مىشود.
براى اعتلاى بانگ تكبير و ادامه راه انبياء و اوليا راهى جز بسيج ملت و به دست آوردن قوت نيست.
از اينرو اقبال به فرازهايى از تاريخ امت اسلامى كه در اوج قدرت بودند افسوس خورده و مىگويد.
با اين همه شاهد از كلام اقبال كه بخشى از تمام حرفهاى وى در اين خصوص است، تعجب مىكنم ازبعضى افراديكه ادعاى اقبال شناسى دارند و در موضوعات مختلف به اشعار و كلمات وى استناد مىكنندحتى اقبال را از احياءگران عصر حاضر دانستهاند ولى خودشان بر خلاف اقبال حرف زده و به جدائى ديناز سياست و حكومت معتقد شدهاند و حرفهاى غربيان را الگو و غرب را قبله آمال دانستهاند.
حاكم از ديدگاه اقبال كسى است صفات قرآنى داشته باشد. يعنى افكار و اخلاق او مهلم از قرآن كريمبود و صفاتش در كتاب الهى بيان شده باشد. وى در معرفى حاكم اسلامى و اطاعت وى به آيه زير استنادمىكند كه مىفرمايد:
يا ايها الذين آمنو اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم اى كسانيكه ايمان آوردهايد اطاعت كنيد از خدا و رسول خدا و آنكه اولى الامر از خودتان است.
اقبال مىگويد يا بايد پيامبر و ولى پيامبر را به رهبرى برگزيد يا كسى كه صلاحيت دينى داشته باشد وبه صفات مردان خدا متصف باشد. از جمله آن صفات شجاع و بىباك و دشمنستيز و دانا بودن است. كهقرآن كريم در خصوص اين افراد فرموده است.
اشداء على الكفار رحماء بينهم بر دشمنان كافر سختگير و در ميان خود نرم و مهربان هستند.
يجاهدون فى سبيل الله و لايخافون لومة لائم در راه خدا جهاد مىكنند و از سرزنش هيچ سرزنش كنندهاى باك ندارند.
ان الله اصلفاه عليكم وزاده يسطة فى العلم والجسم خداوند او جطالوتج را بر شما برگزيده و در علم و قدرت جسمانى او افزوده است.
اقبال مىگويد رهبر جامعه نبايد ضعيف النفس و ترسو و سازشكار باشد در نتيجه در اثر كوچكترينفشار از سوى اجانب كشور را و خود را به اجانب بفروشد. مىگويد كشورها را مىشود خريد ولى رهبر لايقو قرآنى را نمىشود خريد. زيرا:
با يكى همچون هجوم لشكر است جان به چشم او زباد ارزانتر است لااله باشد صدف گوهر نماز قلب مسلم را حج اصغر نماز در كف مسلم مثال خنجر است قاتل فحشا و بغى و منكر است هر كه پيمان با هو الموجود بست گردنش از بند هر معبود رست
يكى از صفات ديگر حاكم از نظر وى «نور جان» داشتن است. مراد وى از نور جان، تعالى روحى وتكامل معنوى است. حاكم بايد خود ساخته و مؤمن باشد كه مردم از نور وجود او مستضى بشود كه على(عليهالسلام) فرمود:
الا و ان لكل ماموم اماما يقتدمى به يستضئى بنور علمه
آگاه باشيد كه براى هر مامومى امامى است كه به او اقتدا كرده و از نور علمش روشن مىشود.
و در وصف خود مىفرمايد:
انما مثلى بينكم كمثل السراج فى الظلمة يستضئى به من ولجها يقينا
مثل من در ميان شما مانند چراغى در تاريكى است كه هر كس به اطراف آن در آيد در دامظلمتبرآيد.
اقبال نيز به پيروى از قرآن كريم و سيره نبوى و كلام علوى چنين مىگويد:
حاكميت اسلام در بيان اقبال با ملوكيت غيراسلامى كه گاهى به سلطنت و گاهى به پادشاهى و رياستو... تعبير مىشود فرق مىكند. پادشاهى و ملوكيتيا (شيشهبازى) است و يا راضى كردن امت و يا جنگ وكشتار است. اما حاكميت اسلامى حكمت و حكومت آميخته به نور جان است.
يكى ديگر از صفات حاكم اسلامى امانتدارى وى است. اقبال حكومت را امانت الهى و بنده مومن راامين خدا بر روى زمين مىداند. حاكم اسلامى نايب خداوند است و موظف به اطاعت و اجراء اوامرخداست. مراتب فرق مىكند و در حد عصمت، طورى و در حد مادون عصمت، طور ديگرى است. مرتبهاعلا و اشرف اين نيابت در وجود اقدس پيامبران و اولياء و مرتبه عالى و متوسط و دانى آن در وجودبندگان مؤمن است. شرط اساسى در همه مراحل ضبط نفس است كه هر كسى در حد توان بايد حاكم برنفس خويش باشد.
اقبال بين حكومت و ملوكيت فرق نهاده و حكومت را نيابت الهى مىداند كه هدفش تعالى بخشيدن بهزندگى انسانى و كشف جنبههاى روحانى جهان ماده است اما ملوكيت تخريب و غارت جوامع انسانى براىتعمير زندگى طبقهاى خاص است. البته شعار ملوكيت تخريب و غارت نبوده بلكه با شعارهاى انسانى وعمران و آبادانى پيش مىآيد و به قول اقبال
اقبال در تمثيل ديگر ملوكيت را به زنبور عسل تشبيه كرده است كه كارش كشيدن شيره گلها و عسلساختن از آن جهت فربه شدن عدهاى خوشگذران و مرفه است.
اقبال فرق حكومتبا ملوكيت را در دو بيتشعر با اشاره به سه آيه از قرآن كريم چنين معرفى مىكند.
در مصرع اول اشاره به اين آيه دارد.
قل اللهم مالك الملك تؤتى الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء
بگو كه پروردگار مالك هر ملكى است. و آنرا به هر كه بخواهد مىدهد و از هر كه بخواهد مىستاند.عزيز مىكند هر كه را بخواهد و ذليل مىكند هر كه را بخواهد.
در مصرع دوم آيه زير مراد است.
لا اله الا هو كل شئى هالك الا وجهه
جز او خدائى نيست، و هر چيزى جز او هلاك شدنى است.
مصرع چهارم ترجمه آيه زير است كه:
ان الملوك اذا دخلوا قرية افسدوها و جعلوا اعزة اهلها اذلة و كذالك يفعلون يقينا ملوك و سلاطين
وقتى به قريهاى وارد شوند در آنجا فساد كرده و عزيزان آنجا را ذليل مىكنند.چنين است كار آنها.
بدين دليل است كه پيامبران هميشه با ملوك مجاهده مىكردند كه:
برخلاف ملوكيت; حكومت اسلامى و حاكمان واقعى مسلمان كه به قول اقبال «در دنيا بودند و از دنيا نبودند»،گوى سبقت در خيرات از همه ربودند و سلطنت را از جهانخوارى به جانبازى و جهانسازى مبدل ساختند.
اقبال به مردمانى كه زرق و برق دنيا چشم ظاهرشان را خيره و نفس را بر جان چيره كرده است نهيبمىزند كه به جاى غرق شدن در اين امور فانى، دنبال يك حقجوئى زنده دل بگردند تا اسير باطل نگردند.زمام امور خويش را به او سپرند و از غير او ببرند و آب از كوزه كفار نخورند.
اقبال براى حكومت و حاكم اسلامى مختصات ديگرى نيز ذكر مىكند كه هر كدام نقش خاصى دراستحكام و دوام حكومت دارند. آن خصوصيات عبارتند از:
1- تشكيل يك حكومت و كشور قوى بر پايههاى محكم و استوار.
2- شناخت مردم جامعه اعم از دوستيا دشمن.
3- خدمتخالصانه به خلق خدا.
4- اجراى عدالت اسلامى و ترويج آن.
5- بىنيازى از زخارف دنيا و دست نيالودن به آن.
6- خلوتگزينى و خودسازى جهت استغناى روح.
7- شهنشاهى در عين فقر دينى. كه فر اردشيرى را با روان بوذرى در هم آميزد.
8- از صدق علوى و عشق نبوى لحظهاى به دور نباشد.
باطن جمهوريت، به معنى بيعت افراد يك جامعه به شخصى و يا گروهى كه از شرائط حكومت نيزهست مقبول اقبال است اما آنچه كه در غرب جريان دارد كه جز جنگ و نيرنگ هدفى ندارد همانملوكيتسابق است كه فعلا به نام جمهوريتبه ادامه همان راه مشغول است.
تشبيه جمهورى خواهان غربى به خر در كلام اقبال از اين جهت است كه اينان يا در جمهوريت هدفانسانى ندارد يا عمدتا مىخواهند از جمهوريت وسيلهاى براى غارت مردم بسازند و در غير اين صورتحداكثر رسالت جمهوريت را در تامين «خور و خواب و شهوت» براى همگان خلاصه مىكنند كه نهايت اينفكر بدايت زندگى حيوانى است.
اقبال مىگويد جمهوريت اگر تاكنون بارى بر بار مردم اضافه نكرده باشد چيزى از آن نكاسته است.بهترين راه نجات مردم اين است كه دنبال امام آگاه و رها از بند جهات دنيوى بروند و دست در دامنشزنند و گوش به فرمانش نهند. امام عالم بين و عالم ساز كه در انسانيت تمام باشد.
جمهوريت غربى با شعار آزادى و رفاه و امنيت ظاهر مىشود ولى اسارت و قتل و غارت به ارمغانمىآورد. يعنى همان ملوكيت استبا نقاب جمهوريت. امروزه ما شاهد صداقت گفتار جناب اقبال هستيمكه چگونه دولتهاى غربى خصوصا آمريكا با شعار حقوق بشر به كشورهاى ضعيف جهان سوم يورش مىبرندو پوست مردم را مىدرند و اموالشان را مىبرند و اسمش را دفاع از آزادى و حقوق بشر مىنهند.
اقبال نه تنها به جمهوريت غربى بدبين استبه سازمان ملل هم كه محصول جمهوريت غربى استبدبين بود، و آنان را كفن دزدانى مىداند كه
مردم دنيا بارها آزمودهاند كه سازمان ملل تاكنون جز برآوردن حاجات چند دولت استعمارى كارىنكرده و هرگاه برخلاف ميل آنها قدمى برداشته استبا حق «وتو» كه مخصوص آن چند كشور مىباشدروبرو گرديده است. آمريكا به هر كشورى كه بخواهد حمله مىكند، هواپيماى مسافربرى را سرنگونمىسازد، تروريستهاى داخلى كشورهاى انقلابى را در خود جاى داده و حمايت مىكند و... سازمان ملل نيزشاهد همه اين امور است ولى از قدرت عمل عليه آمريكا دور است و از ديدن حقيقت كور.
توصيه اقبال به جوامع اسلامى اين است كه نبايد به برنامههاى سازمان ملل اميدوار بود بلكه تنها راهنجات ملل مسلمان تكيه بر نيروى ايمان و زندگى براساس دستورات دينى خود است. در آئين اسلامى يكلحظه زندگى شجاعانه بهتر از صد سال زندگى ذليلانه است.
حيات اسلامى در نظر اقبال در پيروى سيره على(ع) است كه با پنجه حيدرى، قلعه خيبر گشايند.
مسلمان بايد آيات «لاتخف» را مدام ورد زبان كند و آنچه خواهند همان كند.