متوكل ، كه يكى از خلفاى سلسله عباسى بود، نسبت به فروزان ترين ستاره درخشان اسلام ، حضرت على بن ابى طالب عليه السلام ، به شدت اظهار دشمنى و عناد مى كرد، متوكل آن حضرت را تنها با كلمه ابوتراب مى خواند و در مجالس عمومى و خصوصى خود، همواره نام مباركش را به بدى ياد مى كرد و به مقام مقدسش اهانت مى نمود.
منتصر عباسى ، فرزند جوان متوكل و وليعهد كشور، از رفتار زشت پدرش نسبت به حضرت على عليه السلام سخت ناراضى و آزرده خاطر بود، ولى در مقابل رفتار و گفتار ناپسند وى چاره اى جز سكوت نداشت .
روزى متوكل ، طبق معمول ، در مجلس خود با حضور جمعى از رجال كشور، نام على (ع ) را به زشتى ياد كرد و صريحا جسارت نمود. منتصر كه در مجلس حاضر بود، مانند هميشه از گفتار پدر ناراحت شد و رنگش تغيير كرد، ولى اين بار متوكل در مقابل تاءثر پسرش ساكت نماند. در حضور مردم توبيخ و تحقيرش كرد.
به وى دشنام داد و اين شعر را درباره اش گفت :
يعنى اين جوان را ببين كه به پشتيبانى پسر عم خود خشمگين و غضب آلوده شده است . سرش به عورت مادرش باد.
براى منتصر كه داراى مقام ولايتعهدى بود و در آن موقع بيست و پنجمين سال عمر خود را مى گذرانيد، دشنام پدرش غير قابل تحمل بود. منتصر از هتك حرمت و توهينى كه متوكل در حضور مردم از وى نمود، سخت به هيجان آمد.
آتش نفرت و كينه در ضميرش مشتعل شد. تصميم گرفت عمل پدر را تلافى كند، انتقام بگيرد، انتقامى خشن و سخت ، انتقامى كه با دشنام و توهين پدرش برابرى كند و شكست درونى اش را جبران نمايد.
در همان لحظه ، كشتن پدر از خاطرش گذشت ، بر آن كار تصميم گرفت و در اولين فرصت فكر خود را با چند نفر از غلامان مخصوص متوكل ، كه محرم رازش بودند، در ميان گذارد و با مشورت آنان ، نقشه قتل پدر را طرح كرد و مجريان نقشه را با وعده مال و مقام آماده و مجهز نمود.