حسن و قبح عقلی

آخوند ملا محمدکاظم خراسانی/ ترجمه و تعلیق: صادق لاریجانی

نسخه متنی
نمايش فراداده

حسن و قبح عقلي×

آخوند ملا محمدكاظم خراساني

ترجمه و تعليق: صادق لاريجاني

اختلاف اشياء در ميزان عقل

همان‏گونه كه اماميه و معتزله، برخلاف اشاعره، معتقدند، حق آن است كه افعال نزد عقل يكسان نيستند; يعني نمي‏توان گفت در هيچ يك از افعال خصوصيتي ذاتي يا صفتي حقيقي يا جهتي اعتباري (1) وجود ندارد كه مقتضي مدح و ذم باشد; بلكه افعال نزد عقل مختلفند: در بعضي افعال، في حد نفسها، با قطع نظر از شرع، مقتضي مدح يا ذم فاعل آن وجود دارد.

توضيح اين نظر منوط به بيان مقدمه‏اي است و آن اين كه وجود افعال، همچون ساير اشياء، داراي سعه و ضيق است و از اين نظر افعال با يكديگر اختلاف پيدا مي‏كنند و اين اختلاف وجودي، منشا اختلاف در آثار خير و شر مي‏گردد. و همان طور كه سنگها و درختها و ساير جمادات و نباتات از اين نظر با يكديگر تفاوت فاحشي دارند (تفاوتي بيش از تفاوت ميان زمين و آسمان!) افعال هم به همين گونه متفاوتند. و لذا ضرب و شتمي كه موجب درد و اندوه است كجا، و اعطاي موجب شادي و سرور كجا! اين اختلاف چنان روشن است كه بر مبتديان نيز پوشيده نيست. از طرف ديگر اين نكته هم واضح است كه اشياء از لحاظ ملائمت و منافرت نسبت‏به حواس ظاهري و قواي باطني و طبايع و غرايز، مختلفند و لذا چه بسا شيئي كه با قوه سامعه يا باصره ملائمت دارد و با ديگر قوا منافرت. قوه عاقله نيز كه در زمره قواي‏انساني و بلكه رئيس اين قواست ناگزير از ادراك بعضي امور ملائمه، فرحمند و از ادراك بعضي امور منافره، مشمئز مي‏گردد. و البته معلوم است كه مناط ملائمت و منافرت نزد قوه عاقله، همان سعه يا ضيق وجودي است كه منشا آثار خير يا شر مي‏گردد (2) و از اينجاست كه آثار شرعيه مختلفي بر آنها بار مي‏گردد. منشا اين ملائمت و منافرت هم آن است كه مدركي كه داراي سعه وجودي است، با قوه عاقله سنخيت دارد و مدركي كه داراي ضيق وجودي است، با قوه عاقله كه سعه وجودي تامي دارد بعد و بينونت. قوه عاقله به لحاظ تجردش با هر آنچه حظ وجودي بيشتري دارد، ملائمت و سنخيت‏بيشتر، و با آنچه از حظ وجودي كمتري برخوردار است، منافرت تامي دارد. و اين ملائمت و منافرت به خاطر وجدان (كمال) در اولي و فقدان در دومي است.

كمال وجودي و ملائمت‏با قوه عاقله

حال كه اين مقدمه را دانستي، بدان كه اختلاف افعال به حسب سعه و ضيق وجودي، كه منشا آثار خير و شر و در نتيجه موجب ملائمت و منافرت قوه عاقله مي‏گردد، امري است غير قابل انكار. و با پذيرش اين معني مجالي براي انكار حسن و قبح عقلي نيست. چه، مراد از حسن و قبح عقلي جز همين ملائمت و منافرت فعل با قوه عاقله، كه موجب فرح يا اشمئزاز آن مي‏گردد، نيست. و همان‏طور كه بر هر عاقلي روشن است، اين ملائمت و منافرت فعل با قوه عاقله، بالضروره موجب صحت مدح فاعل مختار، بماهو فاعل، يا ذم وي مي‏گردد; (3) و انكار اختلاف افعال از حيث‏سعه و ضيق وجودي، همچون انكار ملازمه آن با ملائمت و منافرت قوه عاقله، مكابره‏اي واضح است; همان گونه كه انكار صحت مدح فاعل مختاري كه فعلش با قوه عاقله ملائمت دارد، يا صحت ذم فاعل مختاري كه فعلش با قوه عاقله منافرت دارد، مكابره‏اي آشكار است.

انكار اشاعره نسبت‏به حسن و قبح عقلي و منشا آن

در اين ميان اشاعره منكر حسن و قبح عقلي‏اند; چه در افعال باري تعالي و چه در افعال عباد. اما در افعال باري تعالي از اين روي كه افعال صادر از خداوند همه بجا و حق است. او مالك جميع خلايق است; به نحوي كه اگر عاصي را ثواب دهد و مطيع را عقوبت، فعل قبيحي از او سر نزده. چه اين كار تصرفي است از جناب حق جل و علا در ملك و مملكت‏خويش. «ولايسئل عما يفعل وهم يسئلون‏».

و اما در افعال عباد، از آن جهت كه افعال بندگان از سر جبر است و ايشان را در افعال خويش هيچ اختياري نيست. و واضح است كه فعل جبري و اضطراري حسن و قبح ندارد.

نقد نظر اشاعره

اين نظر اشاعره و مبناي آن [است]. و لكن انصاف آن است كه اين هر دو اعتقاد باطل است. اما در مورد خداوند، آنچه مانع از صدور افعالي مي‏گردد كه جهات كمال و خيرش مغلوب جهات نقص و شرش باشد، همانا علم و استغناي تام اوست. و اما راجع به اختيار عباد، در «فائده‏» گذشته گفتيم كه فعل اختياري آن است كه مسبوق به مقدمات اختيار باشد. و اگر فعلي با اين مقدمات به نحو وجوب و ضرورت از فاعل صادر گردد، اين وجوب و ضرورت مضر به اختياري بودن آن نيست; وگرنه هيچ فعلي، ولو در مورد خداوند تعالي، به اختيار نخواهد بود. تفصيل اين مطلب را بايد در جاي ديگري جستجو نمود. پس تدبر تام نما.

عقل و ادراك حسن و قبح همه اشياء

اشكال: با اين بيان، عقل بايد در همه افعال، مستقل به حسن و قبح باشد، در حالي كه فساد اين لازمه بديهي است.

جواب: اين عدم استقلال عقلي، در مورد عقول ناقصه است; از باب اين كه بر جهات خير و شر واقعي احاطه ندارد، نه عقول كامله‏اي كه از همه جهات فعل مطلع است. و لذا هيچ فعلي از حوزه حكم آنان به حسن و قبح، خارج نيست; به دليل همين احاطه تامي كه به جهات و جوانب افعال دارند. و بعيد نيست مراد از صحيفه‏اي كه جميع احكام در آن موجود است و از امامي به امام ديگر(ع) به ارث مي‏رسد، همان عقل امام(ع) باشد كه در آن به خاطر صفا و جلاي تامش، جميع كائنات علي ماهي عليه منعكس است، و همين طور در مورد جفر و غيره.

حسن و قبح اشياء در نزد خداوند

از آنچه در بيان سبب اتصاف افعال به حسن و قبح در نزد عقل گذشت، مي‏توان پي برد كه افعال نزد خداوند جل شانه هم به حسن و قبح متصف مي‏گردند. و لذا انكار آن به احتمال اين كه ممكن است ملائمات و منافرات عقل نسبت‏به خداوند، همچون ملائمات و منافرات ساير قوا نسبت‏به وي باشد، و همان‏گونه كه ملائم و منافر ساير قوا نزد خداوند يكسان است، منافر و ملائم قوه عاقله هم نسبت‏به او چنين باشد، صحيح نيست. زيرا از آنچه سابقا گذشت، معلوم شد كه سبب اتصاف به حسن و قبح، اختلاف مدرك و مدرك‏به حسب سنخيت و بينونت در وجود است كه خود ناشي از سعه و ضيق مدرك و آثار خير و شر مترتب بر آن است. هر چه وجود اكمل باشد اين امر واضح‏تر و مبين‏تر است و به همين جهت است كه هرچه عقل كامل‏تر باشد، استقلالش در حكم به حسن وقبح بيشتر و ملائمت و منافرت آشكارتر است; و هرچه عقل ناقص‏تر باشد، اين استقلال كمتر، تا حدي برسد كه منافر را اصلا منافر نبيند و ملائم را نيز ملائم نبيند، بلكه حقيقت را معكوس بپندارد.

عقلي بودن حسن و قبح و اشاره به محل نزاع

بعد از روشن شدن آنچه ذكر نموديم، ديگر عقلي بودن حسن و قبح، احتياجي به اقامه برهان ندارد. چه آن كه وجدان، آشكارا به حسن احسان و قبح ظلم و عدوان شهادت مي‏دهد. و اين اشكال كه حسن و قبحي كه مورد شهادت وجدان است، به همان معناي مورد نزاع نيست، بلكه مراد از آن موافقت غرض و مخالفت آن، و يا كمال و نقص است، به وضوح باطل است. (4) چه عقل بالبديهه مستقل به حسن احسان است، ولو اين كه مخالف غرض باشد، و مستقل به قبح ظلم است، ولو اين كه موافق غرض باشد.

و اما كمال و نقص، اگر مراد از آن كمال و نقص نسبت‏به فاعل باشد، به اين معني كه «حسن احسان‏» يعني اين كه شخص محسن و نيكوكار، داراي كمالي است و «قبح ظلم‏» يعني اين كه ظالم داراي نقصي است، در اين صورت گوييم منشا اين كمال و نقص چيست؟ با اين كه طبق فرض در ناحيه خود فعل هيچ‏گونه تفاوتي وجود ندارد. و اگر مراد از كمال و نقص، كمال و نقص خود فعل باشد، قبلا ديديم كه جهات حسن و قبح در افعال بالاخره منتهي به دو صفت نقص و كمال مي‏گردند كه موجب ملائمت و منافرت و در نتيجه صحت مدح فاعل و ذم وي مي‏گردند; و در فعل جهت ديگري كه موجب ملائمت و منافرت باشد و منتهي به نقص و كمال نگردد، سراغ نداريم; (5) كما اين كه صفتي كه بدون توسيط منافرت و ملائمت موجب مدح و ذم فاعل گردد، وجود ندارد. بنابراين گريزي از التزام به تفاوت ظلم و احسان و اطاعت و عصيان در حسن و قبح، به معناي صحت مدح و ذم، نيست و لذا اين طور نيست كه به جهت‏شبهه‏اي كه بدان اشاره نموديم و ردش هم روشن شد، اين معني بر هيچ عاقلي پوشيده ماند و نيز هيچ غير مكابري نسبت‏به آن انكار ورزد.

مفاد قاعده ملازمه بين حكم عقل و حكم شرع

در ميان متاخرين نزاع مشهوري وجود دارد كه آيا بين حكم عقل و حكم شرع ملازمه ست‏يا نه؟ به اين معني كه آيا آنچه ملاك تام حكم عقل است (به طوري كه اگر عقل بر آن مطلع شود به آن حكم مي‏كند)، ملاك تام حكم شرع هم هست‏يا نه؟ در صورتي كه چنين ملازمه‏اي ثابت‏باشد و نيز عقل در موردي داراي حكمي مستقل باشد، آنگاه مي‏توان به وجود مناط تام حكم شرع نيز پي برد. مفاد قاعده معروف «كلما حكم به العقل، حكم به الشرع‏» چنين ملازمه‏اي است. (6)

در اينجا بايد به اين نكته توجه داشت كه تمسك به اين قضيه، گاهي در مقابل كساني است كه قائلند به اين كه بعضي وقايع مي‏تواند فاقد حكم شرعي باشد. در نتيجه در اين مورد، مقصود اصلي، اثبات حكم شرعي در قبال منكرين است و لذا اثبات مطابقت مذكور بين حكم عقل و حكم شرع اصالتا مورد نظر نيست. و گاهي هم در مقابل كساني است كه قائلند حكم شرع مي‏تواند خلاف حكم عقل باشد. در اين صورت، مقصود اصلي از تمسك به قضيه فوق اثبات مطابقت‏بين حكم شرع و حكم عقل است، نه اصل ثبوت حكم شرعي در هر واقعه، كه اصل ثبوت آن براي اين دسته مورد فرض و تسلم است.

به اين بيان بايد در دو مقام به بحث‏بپردازيم:

اول: آيا ممكن است كه بعضي وقايع از حكم شرعي خالي باشد، به طوري كه در آن هيچ بعث (انگيختن) و زجري (بازداشتن) يا اراده و كراهت مولوي‏اي و يا امر و نهيي وجود نداشته باشد؟

دوم: آيا حكم عقل با حكم شرع مطابقت دارد، به طوري كه اگر عقلا به شيئي الزام داشتيم، شرعا هم همين‏طور باشد يا، نه؟

براي تحقيق در اين دو مقام، ابتدا به ذكر دو مقدمه مي‏پردازيم:

مقدمه اول در معناي حكم شرعي

مقدمه اول حكم شرعي به امور مختلفي اطلاق مي‏شود:

گاهي مراد از حكم شرعي، خطابي است كه به افعال مكلفين تعلق مي‏گيرد و در آن همه مشتركند و به شخص خاصي اختصاص ندارد; چه اين خطاب به مرحله فعليت و تنجز رسيده باشد و چه نه.

و گاهي مراد از حكم شرعي، خصوص خطابي است كه به حد فعليت رسيده باشد; يعني مرتبه‏اي كه در نفس مولي، به طور بالفعل بعث و زجري حاصل شده ولو اين كه حكم به مرتبه تنجز نرسيده باشد.

و گاهي هم مراد از حكم شرعي، خصوص خطابي است كه به حد تنجز رسيده باشد; يعني مرتبه‏اي كه بر مخالفت آن عقاب مترتب مي‏شود.

و بالاخره گاهي مراد از حكم، اراده و كراهتي است كه مولي نسبت‏به فعل مكلف دارد; ولو اين كه خطابي در كار نباشد. (7 ) و پوشيده نماند كه ملاك ايجاب يا تحريمي بودن خطابات شرعيه همين اراده و كراهت است كه خطاب بدون آن دو، در واقع جز صورت حكمي بيش نيست، تا حدي كه اگر خطابي در بين نباشد، ولكن مكلف‏به اراده و كراهت مولي علمي به هم رساند، عقل وي به صحت عقاب بر مخالفت، حكم خواهد نمود. و از طرف ديگر اگر اراده و كراهت در بين نباشد، به مجرد خطاب، هيچ‏گاه مستحق عقوبت نخواهد بود، مگر از باب تجري، (8) نه از باب عصيان. به اين بيان واضح شد كه نسبت ميان خطاب و استحقاق عقاب، عموم و خصوص من وجه است.

مقدمه دوم در رابطه حسن و قبح با حكم

مقدمه دوم اين كه مجرد حسن و قبح عقلي موجب نمي‏شود كه عقلا، فرمانبران خويش را نسبت‏به فعل تحريك كنند و يا آنها را باز دارند. گرچه اگر فعل مذكور از باب اتفاق از كسي سر زند يا از آن اجتناب شود، او را تحسين و تقبيح مي‏نمايند; بلكه براي بعث و زجر (تحريك و منع) لازم است كه اغراض و دواعي ديگري وجود داشته باشد. بنابر اين گرچه ممكن است در بعضي اوقات، نسبت‏به صدور فعل حسن، غرض و انگيزه‏اي داشته باشند، و لكن در مقابل چه بسا هم كه چنين فرضي وجود نداشته باشد. خلاصه اين كه مجرد حسن فعل، انگيزه‏اي براي اراده فعل از ديگري نمي‏شود. و واضح است تا اين انگيزه نباشد، اراده‏اي هم وجود نخواهد يافت. شاهد بر اين دعوي، وجدان است. چه، با مراجعه به نفس خويش مي‏يابيم كه به محض حسن فعل، در آن اراده‏اي يافت نمي‏شود. گاه مي‏شود كه مطلقا مايل به صدور احسان از ديگري نيستيم، و بلكه ممكن است اين احسان مورد كراهت ما هم باشد، ولو اين كه اگر احسان نمود، مستحق تحسين خواهد بود. اين مقدار از مطلب روشن است و ابهامي ندارد.

اشكال: چگونه ممكن است انسان عاقل خواهان آنچه عقلش آن را حسن مي‏داند، نباشد و يا اين كه نسبت‏به آنچه عقل وي آن را قبيح مي‏داند، كراهت نداشته باشد، در حالي كه معناي تحسين و تقبيح چنانكه در فائده سابق گذشت جز فرح و رضاي عقل، و تنفر و غضب وي چيزي نيست و فرح و تنفر عقل نيز جز اراده و كراهت نيست.

جواب: اين نظر واضح‏البطلان است. چه، ديديم كه وجدان بهترين شاهد بر عدم فايت‏حسن و قبح عقلي در اراده و كراهت فعل است. مضافا بر اين كه در بسياري از اوقات خود عقلا فعل قبيح را اختيار مي‏كنند و فعل حسن را ترك; در حالي كه مي‏دانيم هيچ فعل اختياري‏اي جز به اراده صادر نمي‏شود. و سر مطلب هم اين است كه انگيزه فعل، كه سبب تحقق اراده است، به اختلاف احوال و اشخاص از حيث غلبه شهوت و تفاوت در ملكات و ملاحظه نظام كائنات فرق مي‏كند. (9)

اشكال: اين امر در مورد عقلا واضح است، و اما در مورد خالق تعالي شانه مشكل. زيرا اراده و كراهت در مورد خداوند جز علم او به مصلحت و مفسده فعل نيست و حسن و قبح هم جز به مصلحت و مفسده تقوم ندارد.

جواب: اگرچه در مورد خداوند متعال، اراده، همچون صفات ديگر، با علم وجودا و مصداقا متحد است، لكن مجرد علم به مصلحت، همان‏گونه كه در فوائد سابق ديديم، نمي‏تواند اراده تكوينيه‏اي باشد كه سبب تحقق مراد در خارج است. و شاهد آن همان كلام خداي تعالي است كه: «اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون‏» (يونس‏82/). به همين ترتيب علم به مصلحت نمي‏تواند اراده تشريعيه‏اي باشد كه موجب تحريك مكلفين به سوي مراد است. چون مانعي ندارد كه در مورد علم خداوند به مصلحت، با مانع عقلي از بعث و زجر، روبه رو شود; مثل موارد مزاحمت مصلحت ملزمه با مصلحتي اهم. چه، در اين صورت بعث‏به غير اهم يا بعث‏به هر دو قبيح است، با وجودي كه فعل مهم همچون موارد غير مزاحم، بر مصلحت‏خويش باقي است. يا مثل مواردي كه در آن مكلفين استعداد براي تكليف ندارند; همچون صدر اسلام كه ممكن بود تكليف آنان به همه احكام موجب نفرت از اصل اسلام گردد. و يا مثل مواردي كه در فعل مصلحت وجود دارد، ولي به دلايلي كه بر ما مخفي است، و معرفت آن هم لزومي ندارد، تكليف وجود ندارد. همچون كودكي كه به حد بلوغ نرسيده، ولكن داراي قريحه‏اي لطيف و ذكاوتي نيكوست. چه، با وجود اين كه افعال چنين كودكي ضرورتا داراي مصلحت و مفسده است، عدم بعث و زجر در مورد وي، از ضروريات (بديهيات) دين ما و بلكه ديگر اديان است.

علاوه بر همه اينها، مورد و محل هم بايد براي تكليف مولوي قابل باشد; يعني از مواردي نباشد كه آثار تكليف از عقوبت و مثوبت و قرب و بعد، بدون تكليف مولوي بر آن، مترتب باشد; مثل اطاعت و عصيان يا تجري و انقياد، كه در اين صورت ملاك طلب مولوي در آن وجود ندارد و در نتيجه تكليف مولوي لغو و بدون فايده خواهد بود.

خلاصه اين كه، علم به مصلحت و مفسده زماني مصداق اراده و كراهت در خداوند خواهد بود كه در نفس پيامبر صلوات الله و سلامه عليه كه مجلاي تام و مرآت عام براي آن مقام است، اراده باعثه ملزمه و كراهت زاجره ملزمه، حاصل گردد. و از حال پيامبر(ص) كاملا معلوم بوده است كه در نفس شريف وي اراده و كراهتي نسبت‏به فعل غير بالغ وجود نداشته، در حالي كه اگر در مقام شامخ خداوند، ما بازاء اراده و كراهت وجود مي‏داشت، در نفس پيامبر(ص) اراده و كراهت‏حقيقي منعكس مي‏گشت. در نتيجه از عدم كراهت و اراده در نفس پيامبر، معلوم مي‏شود كه مجرد علم خداوند تعالي به مصلحت و مفسده در افعال اختياري مكلفين، اراده و كراهت ملزمه نسبت‏به افعال نيست.

به اين ترتيب نتيجه مي‏گيريم كه در تحقق تكليف شرعي لازم است كه فعل حسن باشد، ولكن حسن فعل، به تنهايي، كافي براي تحقق تكليف شرعي نيست. همان‏گونه كه در مورد خود عباد هم زماني كه از فرمانبرداري مي‏خواهند فعلي را انجام دهد، براي تحقق اين خواست‏بايد غرضي غير از حسن فعل وجود داشته باشد، و گرنه مجرد حسن فعل براي تحقق اراده كافي نخواهد بود. و ظاهرا تا اينجا مطلب واضح و روشن است. (10)

حال كه اين دو مقدمه را دانستي، جواب صحيح براي هر دو مساله مطرح شده در ابتداي بحث، روشن خواهد بود.

اما در مورد پرسش اول (مقام اول)، حق اين است كه خالي بودن بعضي وقايع از حكم شرعي، به طوري كه در آن هيچ بعث و زجري يا اراده و كراهتي و يا امر و نهيي نباشد، مانعي ندارد; مثل افعال همه كودكان غير بالغ و نيز همه مردم در صدر اسلام در پاره‏اي از احكام. البته مراد نفي خطاب صرف نيست، به طوري كه اراده باعثه و كراهت زاجره، كه روح و لب خطابات را تشكيل مي‏دهد، وجود داشته باشد.

[چه، واضح است كه ثواب و عقاب بر اراده و كراهت، مترتب است نه بر خطاب. و اگر خطاب هم موجب ثواب و عقابي باشد، به خاطر آن است كه دليل بر وجود اراده و كراهت است و لذا اگر مكلف قطعا بداند كه اراده و كراهتي نيست، در اين صورت ثواب و عقابي هم نخواهد بود، ولو اين كه هزار خطاب هم نسبت‏به فعل وارد شده باشد! و از طرف ديگر اگر اراده و كراهت موجود باشد و مكلف هم بر آن وقوف يابد، مستحق مثوبت و قوبت‏خواهد بود، ولو اين كه اصلا خطابي در بين نباشد. بلكه از اين بالاتر، ثواب و عقاب حتي بر اراده و كراهت‏شاني هم مترتب مي‏شود و اين در جايي است كه عدم فعليت اراده و كراهت، ناشي از عدم التفات مولي باشد; به نحوي كه اگر مولي ملتفت موضوع باشد، يقينا اراده‏اش فعلي خواهد شد.

شاهد بر اين مدعا اين مثال است: فرض كنيم فرمانبر مولي مي‏بيند كه فرزند وي در حال غرق شدن است، اگر چنين فرمانبري با امكان نجات فرزند، وي را نجات ندهد، مستحق عقوبت‏خواهد بود، ولو اين كه مولي به دليل عدم التفات به غرق شدن فرزندش هيچ گونه اراده فعلي‏اي نسبت‏به نجات وي نداشته باشد. و همين طور فرمانبر مذكور مستحق مثوبت‏خواهد بود، اگر به نجات وي اقدام ورزد. تمام اين مثوبتها و عقوبتها راجع به اراده شانيه مولي است; تا چه رسد به زماني كه به دليل التفات، اراده‏اش هم فعلي باشد.]

بلكه مراد از خالي بودن واقعه از حكم شرعي، خالي بودن از لب و روح آن (يعني اراده و كراهت) است. چه، ديديم كه مجرد حسن شيئي يا قبح آن، انگيزه‏اي كافي براي فعل يا ترك نيست تا اين كه آن را اراده نمايد يا نسبت‏بدان كراهت داشته باشد. از طرف ديگر تا زماني كه حسن و قبح، في حد نفسه، انگيزه‏اي براي اراده فعل يا كراهت آن نشود، ملازمه‏اي ميان حسن و ايجاب و تحريم نخواهد بود. مراد از ايجاب و تحريم هم همان اراده و كراهت است كه روح خطاب و منشا انتزاع بعث و زجر يا تحريك و ردع، از خطاب است كه بدون خطاب هم اين عناوين از آن انتزاع مي‏شود; در حالي كه بدون اراده و كراهت، صرف خطاب منشا انتزاع بعث و زجر نيست.

به اين ترتيب روشن شد كه مدار ثواب و عقاب اگرچه بر اراده و كراهت كه روح خطاب است نهاده شده، نه بر خطاب صرف، چنانكه سيد صدر توهم نموده است، ولكن مجرد حسن و قبح هم منشا اراده و كراهت نيست، ولو اين كه موجب فرح يا تنفر عقل باشد. و بديهي است كه فرح و تنفر عقل، غير از اراده و كراهت است. چه، بالوجدان مي‏يابيم كه گاهي احسان با وجود حسن بودن و مدح عقلا بر آن، مورد اراده نيست و بلكه مورد كراهت است; مثل احسان به دشمن انسان. و گاهي هم ظلم و اسائه با وجود قبيح بودن و تنفر عقل مورد كراهت نيست; مثل ظلم به دشمنان.

و لذا مصلحت و مفسده نه مستلزم خطاب است و نه مستلزم اراده و كراهت كه مدار ثواب و عقاب بر آن قرار دارد. بنابراين، آنچه استاد علامه ما(قده) در رد بر سيد صدر فرموده (طبق تقريرات بعضي از بزرگان) كه ثواب و عقاب متوقف بر خطاب نيست، بلكه متوقف بر اراده ناشي از رضا و يا كراهت ناشي از غضب است كه رضا خود ناشي از حسن، و غضب ناشي از قبح است، اگرچه از حيث منع ترتب ثواب و عقاب بر خطاب، كلام بسيار متيني است، لكن از حيث قول به اين كه حسن و قبح مستلزم رضا و غضب و آنها هم مستلزم اراده و كراهتند، محل تامل و اشكال است. چه، ديديم كه حسن و قبح مستلزم اراده و كراهت نيست، چون صرف حسن و قبح داعي بر شيئي نمي‏شود و اراده و كراهت هم بدون داعي وجود نمي‏يابد. و اگر مولي مدح و ذمي بر صدور فعل حسن يا قبيح دارد، از حيث عاقليت است نه از حيث مولويت و شارعيت. و تا زماني كه مدح و ذم از حيث مولويت نباشد، كشف از اراده و كراهت‏يا موافقت و مخالفت آن نمي‏كند. و سر اين همه را نيز دانستي كه هر حسني موافق با غرض و هر قبيحي هم مخالف با آن نيست. و بدون اين مخالفت و موافقت، هيچ گاه شي‏ء «مراد» و يا «مكروه‏» نخواهد شد. و حتي ديديم كه هر موافق غرضي مورد اراده فعلي نيست; مثل مورد تزاحم واجب مهم با واجب اهم. پس نيك فهم كن و از خلط و اشتباه بپرهيز!

از آنچه بيان شد موارد انفكاك حكم عقل به حسن و قبح، از حكم شرع معلوم مي‏شود كه از دو حال خارج نيست: يا از مواردي است كه عقل حكم استقلالي دارد به لزوم انفكاك; يا به خاطر عدم قابليت محل براي حكم مولوي و يا از جهت مانع، مثل مورد مزاحمت‏با واجب اهم. و يا از مواردي است كه عقل حكم مستقل به انفكاك ندارد; همچون افعال كودكان مميز (بنابر يك نظر) و بسياري از افعال مردم در صدر اسلام.

و اما در مورد پرسش دوم (مقام دوم)، حق آن است كه مطابقت‏بين حكم عقل و حكم شرع لزومي ندارد; يعني لازم نيست كه شرع نسبت‏به آنچه مصلحت‏يا مفسده ملزمه عقلي دارد الزامي داشته باشد; بلكه مي‏تواند نسبت‏به اولي امر استحبابي و نسبت‏به دومي نهي تنزيهي بنمايد. زيرا ممكن است در خطاب ايجابي و يا تحريمي نسبت‏به آنها مصلحتي وجود نداشته باشد; همچون تكاليف كودك مميز (بنابر آن كه عبادات وي شرعا مستحب باشد)، و يا ساير مواردي كه تكليف الزامي، به امتنان برداشته شده (11) (بنابر آن كه در اين موارد، فعل به حكمي از ديگر احكام، متصف باشد; كما اين كه طبق مذهب ما، حق همين است كه هيچ واقعه‏اي از احكام خمسه خالي نيست.)

البته اين نكته نبايد پنهان بماند كه مدعا، جواز تخلف الزام شرعي از الزام عقلي است. يعني ممكن است كه شرع نسبت‏به آنچه الزام عقلي دارد، الزامي نداشته باشد; نه اين كه مي‏شود شرع به فعلي الزام داشته باشد كه عقل نسبت‏بدان الزامي ندارد. پس ادعاي ما در حقيقت‏به دو ادعاي ديگر منحل مي‏شود:

اول: عدم لزوم الزام شرعي نسبت‏به آنچه الزام عقلي دارد; كه صحت اين ادعا از آنچه در مقام اول ذكر نموديم روشن شده است. چه آن كه ممكن است الزام شرعي نسبت‏به موردي كه مصلحت و يا مفسده ملزمه دارد، مانعي داشته باشد. البته كراهت و استحباب ممكن است‏بلامانع باشد و بنابراين شارع، بعث كراهتي يا استحبابي مي‏تواند داشته باشد، نه بعث ايجابي و تحريمي.

دوم: لزوم اين كه شرع به غير آنچه الزام عقلي دارد، الزام نداشته باشد. چون طلب حقيقي و بعث جدي الزامي جز با ملاكي كه در مطلوب يا مبعوث‏اليها وجود دارد متحقق نمي‏گردد، و تنها ملاكي كه در نظر شارع مقدس وجود دارد همان مصلحت ذاتي يا مصلحت عرضي (به سبب عروض بعضي عناوين و اعتبارات) است. چون در مورد خداوند تعالي، غرض و داعي ديگري متصور نيست.

اشكال: در حسن تكليف كافي است كه در نفس الزام و طلب، مصلحتي نهفته باشد و لازم نيست در متعلق آن، يعني واجب و حرام، مصلحت‏يا مفسده‏اي باشد; كما اين كه در بسياري از موارد مصلحت و مفسده نه در متعلق امر، كه در خود امر است; مثل اوامر امتحاني و اوامر عبادي; (12) چه در مستحبات و چه در واجبات. چون در اين دو، طلب به شيئي كه في حد ذاتها راجح و مصلحت‏دار باشد تعلق نگرفته، چون در عباديات تا قصد قربت در ميان نباشد، رجحاني ندارد و مصلحت‏دار هم نيست و مع‏هذا واضح است كه متعلق امر، يعني نفس ماهيت ماموربه، خالي از قصد قربت است; چون قيودي مثل قصد قربت كه خود ناشي از امر است، امكان ندارد در متعلق امر اخذ شود.

در نتيجه، ماهيت ماموربه زماني راجح مي‏شود كه امري بدان تعلق گيرد و با قصد قربت هم امتثال گردد. پس قبل از امر و قبل از قصد قربت، ماهيتي كه امر بدان تعلق گرفته رجحاني ندارد و بنابراين امر به شيئي تعلق گرفته است كه في حد ذاتها رجحاني ندارد.

و مثال ديگر، اوامر و نواهي ظاهري مخالف با واقع، كه مؤداي اصول و طرق شرعيه‏اند. در اين مورد، صورت امر به شيئي تعلق گرفته كه في حد ذاتها رجحاني ندارد و نهي هم به شيئي تعلق گرفته كه ممكن است راجح باشد.

و باز مثال ديگر، اوامر تقيه‏اي كه بديهي است در آنها در «ماموربه‏» هيچ حسني وجود ندارد و هرچه هست در خود تقيه است.

جواب: طلب حقيقي و الزام جدي و بعث واقعي هيچ‏گاه به شيئي تعلق نمي‏يابد، مگر آن كه در آنها بذاتها يا به وجوه و اعتبارات، خصوصيتي باشد موافق با غرض داعي بر طلب. وگرنه واضح است كه تعلق طلب شيئي كه با غرض مناسبتي ندارد، ترجيح بلامرجح است. (13) و اين خصوصيت مذكور در مورد خداوند، جز «مصلحت‏» نيست كه موجب مي‏شود صدور فعل، عقلا رجحان داشته باشد.

و اما اوامر امتحاني، اوامر واقعي نبوده و صرفا صورت آن را دارا هستند. چون در اين موارد اراده‏اي وجود ندارد و در نتيجه طلب و بعث جدي هم مصداق نمي‏يابد. و بحث ما در تكاليف حقيقي است نه در تكاليف صوري. آري، بنابر آن كه قائل شويم كه طلب و اراده، دو واقعيت جدا از هم هستند، ممكن است‏بگوييم در مورد اوامر امتحاني، با وجود اين كه واقعا اراده‏اي در كار نيست، طلب واقعي وجود دارد. ولكن در بعضي فوائد سابق، با برهاني غير قابل خدشه، ديديم كه آن دو با هم متحدند.

و اما در مورد اوامر عبادات، ملزم مي‏شويم كه امر به شيئي راجح تعلق گرفته; و اما اين كه قصد قربت در آن لازم است و بدون قصد قربت امتثال نمي‏شود، به يكي از دو وجه توجيه مي‏شود:

وجه اول: امر به اين افعال بماهوراجح تعلق گرفته و بنابراين بايد آنها را به انگيزه رجحاني كه دارند، تحصيل نمود نه به انگيزه‏هاي نفساني ديگر. و موضوع امر در اينجا در حقيقت همان موضوع حكم عقل به حسن (يعني مدح فاعل) است. در نتيجه واضح است كه بايد فعل را به انگيزه رجحان عقلي به معناي مدح فاعل آن انجام داد. و اما اين كه قصد امتثال امر از قصد رجحان كفايت مي‏كند، به دليل آن است كه قصد امتثال در واقع يك نوع قصد اجمالي «انجام فعل به داعي رجحان‏» است; چون محال است كه آمر، به شيئي غير از «ماموربه‏» دعوت نمايد.

وجه دوم: امر در اين موارد اگرچه به ذات فعل راجح تعلق يافته، نه به فعل به قيد رجحان، در عين حال، چون مي‏دانيم غرض از اين افعال تكميل عباد است، نه همچون توصليات مجرد سياست و نظم امور بلاد، لذا چون اين غرض بدون قصد امتثال حاصل نمي‏شود، عقل حكم استقلالي مي‏كند به لزوم انجام فعل به نحوي كه غرض حاصل شود، نه اين كه فقط «ماموربه‏» را ايجاد كند.

و اما راجع به اوامر و نواهي ظاهري، اگر قائل شويم كه متعلقات اين اوامر بعد از آن كه معنون به عنوان «مؤداي طريق يا اصل‏» شدند، داراي مصلحت مي‏گردند، در اين صورت اوامر متعلق بدانها، اوامر حقيقي است. و اگر قائل شديم كه قيام طريق يا اصل موجب مصلحت در متعلق آنها نمي‏گردد، اوامر متعلق بدانها صوري خواهد بود. و به هر حال، در هر دو صورت هيچ دليل و شاهدي بر مدعاي مستشكل نخواهد بود.

و اما راجع به اوامر تقيه، گوييم اگر تقيه به نفس همين امر حاصل گردد، در اين صورت امر مذكور جز الفاظي كه از آن معاني انشائيه اراده شده، شي‏ء ديگري نخواهد بود; بدون آن كه ملاك طلب جدي را دارا باشد. و يا اين كه از باب توريه، معاني ديگري از لفظ امر اراده شده است و يا اين كه اصلا هيچ معنايي مقصود نبوده است.

و اگر تقيه در موافقت‏با امر باشد، در اين صورت «ماموربه‏» از آن لحاظ كه تقيه است، مصلحت ملزمه دارد. و چه مصلحتي بزرگتر از مصلحت تقيه كه با آن نفس يا عرض محترمي، حفظ مي‏گردد.

نتيجه‏اي كه از اين بحث عايد شد اين كه الزام شرعي، جز در موارد الزامات عقلي، تحقق نمي‏يابد. و مواردي كه توهم تخلف الزام عقلي از الزام شرعي در آن رفته، يا از مواردي است كه در آنها حقيقتا الزام شرعي نيست و يا اين كه الزام شرعي هست، ولكن الزام عقلي هم وجود دارد كه تفصيل همه اينها گذشته است. پس نيك تدبر نما.

×. مشخصات كتابشناختي مقاله چنين است: آخوند ملا محمد كاظم خراساني، فوائدالاصول، مؤسسه انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، ص‏123-137.

1. سه تعبير فوق اشاره به سه نظريه در باب كيفيت تحقق وصف خوبي و بدي يا حسن و قبح دارد: آيا حسن و قبح قائم به ذات فعل و مستند به آن هستند، يا اين كه به اوصاف ذات قائمند و يا هيچ يك، بلكه قائم به وجوه و اعتباراتي هستند كه در اوضاع و شرايط مختلف فرق مي‏كند. مثلا «ضرب يتيم‏» اگر به عنوان تاديب باشد حسن است و اگر به عنوان تعدي و ظلم بر او باشد قبيح. در اين صورت حسن و قبح به عناوين و وجوهي قائمند كه نسبي و اضافي‏اند و مراد از وجوه و اعتبار، همين اضافي بودن عناوين و اختلاف آنهاست.

2. مانند اين نظر محقق خراساني، در فوائد وحيد بهبهاني هم يافت مي‏شود. وي در فائده‏اي كه در آن به بحث‏حسن و قبح و انكار نظر اشاعره پرداخته است، وجداني بودن حسن و قبح پاره‏اي از افعال را به وجهي بيان مي‏كند كه بسيار شبيه طريقه محقق خراساني است. (ر.ك: فوائد وحيد بهبهاني، چاپ مكتبة الصدر، ص‏293-294.)

3. محقق اصفهاني هم بر اصل مبنا اشكال كرده‏اند و هم بر لوازم آن. هم ملائمت و منافرت افعال با قوه عاقله را منكرند و اين كه عقل مي‏تواند فرح و انبساط يا كدورت و انقباض داشته باشد; و هم صحت مدح و ذم بر افعال ملائمه و منافره را منكرند. تفصيل اين دو اشكال در تحقيقات ايشان، كه ترجمه آن به دنبال خواهد آمد، طرح شده است. در تعليقات بر مكتوب ايشان توجيهي براي كلمات محقق خراساني آورده ايم كه به آن مراجعه شود.

4. اشاره به اشكالي است كه اكثر منكران حسن و قبح (از اشاعره) در مقابل قول به بداهت آن دو مطرح ساخته‏اند. مي‏گويند اگرچه قبول داريم كه حسن عدل و قبح ظلم به معنايي بديهي هستند، لكن اين مضر به انكار آنها، به معناي متنازع فيه، نيست. و براي اثبات اين مدعا سه معنا براي حسن و قبح ذكر مي‏كنند:

1) حسن و قبح به معناي كمال و نقص كه آشكارا از امور تكوينيه است و انكار آن، انكار امري عيني و خارجي است و لذا در بداهت‏حسن و قبح به اين معنا جاي اشكال نيست; چون پاره‏اي كمالها و نقصها بديهي‏اند.

2) حسن و قبح به معناي ملائمت‏با غرض و منافرت با آن. اين معني هم از امور تكوينيه است و لذا باز محلي براي انكار بداهت‏حسن و قبح، به اين معنا، باقي نمي‏ماند.

3) حسن و قبح به معناي استحقاق مدح و ذم نزد عقل يا عقلا. مي‏گويند حسن و قبحي كه محل كلام است اين معناي سوم است و در اين معنا، بديهي بودن آن براي بعضي از امور، چون عدل و ظلم، ثابت نيست. آنچه ثابت است، حسن و قبح براي عدل و ظلم است‏به معناي نقص و كمال يا ملائمت غرض و منافرت آن. اين خلاصه اشكالي است كه محققان از اشاعره مطرح كرده‏اند و در كلمات محقق لاهيجي بدان اشاره شده بود و پاسخي هم براي آن فراهم آمده بود. محقق خراساني براساس طريق خاص خود، پاسخ ديگري مطرح مي‏كند كه با مراجعه به متن، روشن مي‏گردد.

5. اين سخن محقق خراساني با آنچه از سرمايه ايمان لاهيجي نقل كرديم، اختلاف روشني دارد. محقق لاهيجي، و به تبع وي حكيم سبزواري، نقص و كمال فعل را به همان صحت مدح و ذم برمي‏گرداندند; در حالي كه محقق خراساني در جهت عكس حركت مي‏كند و صحت مدح و ذم را مترتب بر ملائمت‏با قوه عاقله و منافرت آن مي‏بيند كه اين به نوبه خود مترتب بر نقص و كمال فعل است. يعني در نهايت، اين نقص و كمال وجودي فعل است كه صحت مدح و ذم يا حسن و قبح را محقق مي‏سازد. به اين معنا كه حيثيتي را فراهم مي‏آورد (ملائمت‏با قوه عاقله و منافرت با آن) كه بدان، حسن و قبح از فعل انتزاع مي‏شود.

6. در اين كه مفاد قاعده ملازمه بين حكم عقل و حكم شرع، چنين چيزي باشد، ترديد جدي مي‏توان داشت. واقعيت اين است كه هر كسي قاعده ملازمه را به گونه‏اي معنا و تفسير كرده است; و البته اگر مساله به همين جا ختم شود، مشكلي نخواهيم داشت. مشكل از اينجا شروع مي‏شود كه اين معاني مختلف در كلمات محققين به آساني به جاي هم مي‏نشينند و موجب خلط و التباس مي‏گردند.

درباره سخن محقق خراساني، در متن بالا، بايد توجه كرد كه وجود مناط تام حكم شرعي، عينا وجود نفس حكم شرعي نيست و با آن اختلاف بسياري دارد. در بسياري اوقات ممكن است در موردي مناط تام حكم شرعي وجود داشته باشد، ولي خود حكم شرعي به خاطر موانعي موجود نباشد; مگر آن كه مراد از مناط تام، علت تامه، اعم از مقتضي و عدم مانع، مراد باشد كه در اين صورت از معلول، كه حكم شرعي است، جدايي نخواهد داشت; ولي اين خلاف ظاهر است. مراد از مناط، به حسب ظاهر، همان ملاكات حكم شرعي است كه مي‏تواند در موردي وجود داشته باشد، بدون آن كه خود حكم محقق باشد.

در تحقيقات محقق اصفهاني، كه تفصيلش خواهد آمد، علم مكلف به مناط تام حكم شرعي، خود از موانع تحقق حكم شرعي (مولوي) دانسته شده است. با اين حساب اگر مراد از قاعده ملازمه، ملازمه بين حكم عقل و حكم شرع (مولوي) باشد، تعبير از آن به ملازمه بين مناط تام حكم عقل و مناط تام حكم شرع مسامحه خواهد بود.

7. خطاب، فعليت، تنجز و غيره، اشاره به مراتب حكم دارند. براي توضيح مراتب حكم، مقدمتا بايد بگوييم كه حكم شرعي حتما داراي مراتب است و چنين نيست كه فقط يك مرتبه داشته باشد. چون مسلم است كه احكام شرعي بين عالم و جاهل مشتركند; يعني افراد جاهل به حكم هم، مكلف به احكام‏الله هستند و اين طور نيست كه احكام واقعي الهي، مختص به عالم به آنها باشد و افراد جاهل محكوم به هيچ حكمي نباشند.

اشتراك احكام بين عالمان و جاهلان، هم از طريق برهان قابل اثبات است و هم از طريق نقل. اشتراك احكام بين همه، اجماعي و لازمه معناي نفي تصويب در احكام شرعي است، كه متفق‏عليه نزد اماميه است. گرچه در پاره‏اي از تفاصيل آن اختلاف‏نظرهايي وجود دارد.

اما از طريق برهان هم، اشتراك حكم مي‏تواند ثابت‏شود و آن به اين گونه است كه ثابت كنيم جعل شرعي نمي‏تواند مختص به عالم باشد. به طوري كه علم به حكم در موضوع حكم شرعي اخذ شده باشد. مثلا نمي‏توان گفت «اي كساني كه عالم به وجوب نمازجمعه هستيد، نمازجمعه بر شما واجب است‏».

استحاله چنين جعلي، خود از بحثهاي دشوار و دقيق علم اصول است كه در اينجا مجال پرداختن به آن نيست. قدر متيقن اين است كه چنين جعلي محال است; چه از طريق دور، كه اكثر قدما مطرح مي‏كرده‏اند، و چه از طريق لغويت‏حكم كه ممشاي مثل محقق اصفهاني است. و احتمالي كه پاره‏اي از محققان نسبت‏به امكان اخذ علم در موضوع خود آن داده‏اند، جدا قابل دفع است كه در موضوع خود به آن پرداخته‏ايم.

از طرف ديگر مي‏دانيم كه استحقاق عقاب منحصر به عالم به حكم است و جاهل (غير مقصر) استحقاق عقاب ندارد. پس حكم مرتبه‏اي دارد كه در آن همه مشتركند، و مرتبه‏اي دارد كه مخصوص به افراد عالم به حكم است; يعني مرتبه استحقاق عقاب. به اين ترتيب روشن مي‏شود كه مراتب حكم، از يكي بيشتر است. حال بحث در اين است كه آيا در احكام مراتب ديگري هم تصور مي‏شود يا نه؟

مرحوم آخوند خراساني در كفاية‏الاصول و در حاشيه رسائل و نيز در فوائد الاصول، كه متن بالا ماخوذ از آن است، براي حكم چهار مرتبه ذكر كرده است:

1) مرتبه شانيت. چون هر فعلي طبيعتا داراي استعدادهاي ماهوي (نه مادي) براي ترتب مصلحت‏يا مفسده بر آن در خارج است. و وجود مصلحت‏يا مفسده مي‏تواند داعي بر انشاء وجوب گردد. بنابراين مي‏توان گفت كه در اين مرتبه وجوب، به نحوي تقديري و شاني، وجود دارد. از اين مرتبه، به مرتبه ملاك يا مصلحت هم تعبير مي‏شود.

2) مرتبه انشاء. و مراد از آن مرتبه‏اي است كه شارع بر طبق ملاك فوق، انشاء حكمي وجوبي يا تحريمي يا غير آن كرده است. مهم‏ترين خصوصيتي كه محقق خراساني براي اين مرتبه منظور دارد، اين است كه مي‏تواند از بعث و زجر فعلي، و يا به تعبيري بعث و زجر واقعي و بالحمل الشايع خالي باشد. اجمالا مراد وي اين است كه انشاي حكم غير از حكم فعلي و حقيقي است و مي‏تواند از آن منفك شود. مثلا وقتي به كسي مي‏گوييم «برو»، ولي در «رفتن‏» او جدي نداريم، انشاء بعث و تحريك او محقق است، ولي واقعا حكمي به رفتن او ننموده‏ايم و بعث و تحريكي نكرده‏ايم.

تصوير محقق خراساني هم اين است كه مولي بر طبق ملاك و مصلحت واقعي انشاء حكم مي‏كند; گرچه جدي به مضمون آن نداشته باشد و بعث و زجري حقيقي نكرده باشد.

اين كه چنين چيزي ممكن است، متوقف بر فهم واقعيت انشاء به عنوان فعلي گفتاري است. بحث از انشاء و اخبار، از مهم‏ترين بحثهاي علم اصول و شايد يكي از مهم‏ترين بحثهاي فلسفه تحليلي غرب است. نظريه فعل گفتاري، ( speech act theory ) كه در فلسفه تحليلي از طرف آستين، ( Austin ) و شاگرد مبرز او جان سرل، ( John Searl ) طرح و توسعه يافته، عمدتا در كاوش از ماهيت فعلي گفتاري است كه در انشائات و اخبارات صورت مي‏گيرد. بين نظريه فعل گفتاري سرل و آراء اصوليان ما، نقاط تشابه فراواني وجود دارد كه آنها را در بحثهاي فلسفه تحليلي مطرح كرده‏ايم.

تفصيل آراء فوق در اين تعليقات ميسر نيست; ولي اجمالا در باب انشاء سه نظريه وجود دارد: اول اين كه معاني الفاظ داراي وجودات خاصي هستند كه از آنها به وجود انشائي تعبير مي‏شود و خاصيت آنها هم اين است كه موضوع براي احكام عقلايي و شرعي خاصي قرار مي‏گيرند. انشاء، بنابراين نظر، عبارت است از ايجاد آن وجودات خاص به الفاظ مخصوص. مثلا با گفتن «آب بياور» به معناي آن وجود انشائي مي‏بخشيم. (بنابر ظاهر مسلك مشهور.)

دوم اين كه وجود انشائي براي معنا، وجود حقيقي نيست، بلكه وجود عرضي و مجازي است. انشاء عبارت است از ايجاد معنا بالعرض (والمجاز) به توسط لفظ.

وجود لفظ، وجود حقيقتي براي كيف مسموع است و وجود مجازي و اعتباري براي معنا. گويا با تلفظ به لفظ، معنا در خارج وجود پيدا كرده است. (مسلك محقق اصفهاني.)

سوم اين كه انشاء در واقع ابراز يك اعتبار قلبي و نفسي است. (مسلك محقق خويي.)

اين اجمال سه مسلك عمده در باب حقيقت انشاء است. بجز مسلك سوم، در هر دو مسلك ديگر، تفكيك بين انشاء و مرتبه جد به مضمون، كاملا ممكن و متصور است. نقد و بررسي اين نظريات، چنانكه گفتيم، از حد اين تعليقات خارج است و بايد در موضع مناسب خودش دنبال شود. مقصود در اينجا اشاره به وجه كلام محقق خراساني بود كه چگونه مي‏توان بين مرتبه انشاء و مرتبه حكم جدي و بعث و زجر واقعي از قبل مولي، تفكيك قائل شد.

3) مرتبه فعليت. چنانكه گفتيم، در اين مرتبه جد حاكم و آمر به انشاء حكم و امر منضم مي‏شود. در اين هنگام انشاء حكم واقعا مصداق حكم مي‏گردد; ولي هنوز مي‏تواند مورد علم مكلف نباشد و لذا با وجودي كه حكم حقيقتا بر مكلف ثابت است، مي‏تواند استحقاق عقابي در مخالفت آن نداشته باشد.

4) مرتبه تنجز. مراد از اين مرتبه، مرتبه استحقاق عقاب بر مخالفت‏حكم است. اين مرتبه، توام با علم يا جهل تقصيري خواهد بود.

اين اجمالي است از مراحل چهارگانه حكم بر طبق نظر محقق خراساني. ظاهر كلمات ايشان در همه جا، در مورد اين كه حكم واجد اين مراتب چهارگانه است، با هم متفق‏اند. اشكال بر سر تعيين مرتبه‏اي است كه جاهل و عالم در آن مشتركند. آنچه در كتاب كفاية‏الاصول اختيار كرده‏اند، با مختار ايشان در فوائد الاصول و حاشيه رسائل، اختلاف دارد. در هر يك از سه كتاب مذكور نظري خاص اتخاذ كرده‏اند كه ظاهرا جمع ميان آنها امكان ندارد. به هر حال، اين خود بحث مفصلي است كه ورود در آن از مقصود اين تعليقات خارج است.

بر نظريه مراتب چهارگانه حكم، اشكالات متعددي شده است و از عمده‏ترين آنها اشكالي است كه محقق اصفهاني بر تفكيك مرتبه انشاء از مرتبه فعليت وارد كرده‏اند. محصل آن اشكال اين است كه انشاء، بدون هيچ گونه انگيزه و داعي‏اي ممكن نيست محقق شود. زيرا انشاء، چون هر فعل اختياري ديگري، ناگزير به انگيزه‏اي صورت مي‏گيرد و اين انگيزه اگر بعث و زجر مخاطب باشد، مرتبه سوم از حكم به آن محقق مي‏گردد. چون مرتبه سوم چيزي نبود مگر انشاء حكمي كه در آن حقيقتا بعث و زجر باشد. انشاء حكم به داعي بعث و زجر، مصداق حقيقي «بعث‏» و «زجر» است. و اگر انگيزه انشاء بعث و زجر نباشد، بلكه امر ديگري چون امتحان و مسخره و امثال آن باشد، در اين صورت انشاء مذكور هيچ‏گاه ممكن نيست «حكم‏» حقيقي و بالحمل الشايع گردد. پس تفكيك مرحله انشاء حكم از مرحله فعليت آن، آن طور كه محقق خراساني تصوير مي‏كند، معقول نيست.

8. مراد از تجري، «جرات بر مولي‏» است. مثلا اگر كسي با علم به حرمت‏خمر، مايعي را كه قطع به خمر بودنش دارد، بنوشد و از قضا علم او به خطا رود و مايع مذكور آب باشد، وي مرتكب «شرب خمر» نشده، يعني عصيان حكمي از احكام الله نكرده، بلكه آنچه صورت پذيرفته صرفا تجري بر مولي بوده است. بحث عمده‏اي كه در علم اصول پيرامون تجري مطرح است، اين است كه آيا تجري موجب استحقاق عقاب خواهد بود يا نه. و بنابر تقدير اول، استحقاق عقاب بر چه امري است: آيا بر فعل خارجي است، يا بر صرف قصد حرام، يا بر قصد حرامي كه بروز و ظهور خارجي يافته، و غير اين تفصيلات. بحث تجري از مباحث جالب علم اصول است كه در مبحث قطع طرح مي‏شود و خود متضمن مسائل مختلف و پرثمر اصولي ديگري است.

9. ظاهرا در اينجا بين اراده تكويني و حكم عقلي خلط شده است. غايت مطلبي كه مصنف مي‏تواند ادعا كند، آن است كه عقلا برخلاف حكم عقل خودشان مي‏توانند عمل كنند. يعني اگر گفتيم عقل، امر و نهي و بعث و زجر دارد، عقلا در مقام عمل ممكن است‏خلاف امر و نهي عقل خويش عمل كنند. و البته روشن است كه در اين صورت، فعل از آنان، بماهم عقلا، صادر نشده، بلكه از جهت‏شهوت يا غضب و امثال آن انجام يافته است. در هر صورت معقول نيست كه بگوييم عقلا با وجود اين كه حكم به حسن شيئي كرده‏اند، باز نسبت‏به آن زجر و نهي داشته باشند. نهايت آن است كه برخلاف حكم عقلشان به حسن فعل، عمل كنند; نه اين كه نسبت‏به آن زجر و نهي داشته باشند.

نكته‏اي كه بايد به آن توجه داشت، اين است كه بين امر و نهي عقل انسان نسبت‏به خودش و امر و نهي انسان نسبت‏به ديگري فرقي وجود ندارد. اين نكته‏اي است كه نيازمند توضيح است.

امر ديگري به فعلي يا نهي او از فعلي، خود، كاري است كه آمر انجام مي‏دهد و لذا همچون ساير افعال اوست كه گاه تابع حسن و قبحهاي عقلي و الزامات عقلي اوست و گاه از آنها تخلف مي‏كند. مثلا ممكن است كسي «ايثار» را حسن بداند، ولي به خاطر شهوت يا غضب، ديگري را از ايثار منع كند و اين منعش جدي هم باشد. «منع ديگري از ايثار»، خود همچون فعلي است كه ممكن است‏شخص برخلاف احكام عقلي‏اش مرتكب شود. بله اين گونه «منعها» نمي‏تواند از عاقل بماهو عاقل صادر شود، در حالي كه عقلش بر حسن ايثار اذعان مي‏كند. به اين ترتيب روشن شد كه هرگاه عقل انسان به حسن شيئي حكم كند معقول نيست كه عقلش نسبت‏به همان شي‏ء كراهت داشته باشد; ولي قواي ديگر او، مانند قواي شهويه و غضبيه، مي‏توانند چنين كراهتي داشته باشند. يعني حسن و قبح عقلي فعل با كراهت‏شهواني نفس جمع مي‏شود، و اين نكته روشني است. ثانيا زجر و نهي نسبت‏به ديگري، رابطه اش با حسن فعل، همان رابطه افعال ديگري آدمي با حسن فعل است. يعني ممكن نيست كه فعل حسن باشد، ولي شخص عقلا ديگري را از آن منع كند. اما كاملا ممكن

از تمام آنچه گفته شد، اشكال سخن محقق خراساني روشن مي‏شود. اين كه ايشان در تاييد مدعايشان به اين نكته تمسك جسته‏اند كه گاه عقلا خود فعل قبيح را اختيار مي‏كنند، هيچ ربطي به بحث ندارد.

10. عند التامل، مطلب چندان هم واضح نيست. مساله ارتباط حسن و قبح با اراده و كراهت‏يا الزام و منع، مساله دشواري است. نظير اين مساله در فلسفه اخلاق مطرح است و فيلسوفان اخلاق غربي تحت عنوان رابطه good و ought يا obligation از آن بحث مي‏كنند. گرچه بحث در آنجا از الزامات شرعي نيست، اما بحثي است كاملا مشابه. برخي حسن را در اصل به معناي نوعي بايستي مي‏دانند كه اين البته خطاي فاحشي است. اما تلازم حسن با بايستي و الزام، مساله قابل تاملي است. البته بسيار بعيد به نظر مي‏رسد كه مطلق «حسن‏» ملازم الزام باشد. چه آن كه گاه «حسن‏» با «احسن‏» مزاحم است‏يا حسني است كه مناط لزومي ندارد. ولي معناي اين سخن اين نيست كه در اين صورت الزام يا بايستي هميشه از نكته‏اي و مناطي سواي حسن برمي‏خيزد. چه آن كه حسن مي‏تواند ذو مراتب باشد و مرتبه‏اي از حسن ملازم با الزام و بايستي; همان گونه كه خواست فعل ذومراتب است.

11. مثالهاي ذكر شده خالي از اشكال نيست. چون هم در مورد رفع تكاليف از كودكان مميز، و هم در مورد رفع امتناني تكاليف از بالغين، يقينا بايد مصلحتي عمومي در كار باشد، ولو من باب مصلحت «سهولت‏» و غير آن; والا لازمه‏اش خلو «رفع حكم‏» از مصلحت‏خواهد بود كه خود محذوري مسلم است. در نتيجه مي‏گوييم اگر عقل هم بر اين مصالح عموميه‏اي كه در رفع امتناني تكاليف وجود دارد، مطلع بود، آن هم حكم الزامي نداشت. در نتيجه ثابت مي‏شود كه انفكاك بين حكم عقل و حكم شرع در اين موارد تمام نيست.

12. مراد از اوامر امتحاني، اوامري است كه مولي در آن واقعا نسبت‏به شيئي طلب ندارد، بلكه مقصود صرفا معلوم ساختن اطاعت و انقياد عبد است. مراد از اوامر عبادي نيز اوامري است كه در آنها انجام ماموربه، بدون قصد قربت، موجب سقوط غرض نمي‏شود.

13. اين عبارات صريح در آن است كه مصلحت نمي‏تواند در نفس حكم باشد، بلكه يقينا بايد قائم به متعلق باشد. يعني تا متعلق مصلحت‏دار نباشد، حكم بدان تعلق نمي‏گيرد. از اين صريح‏تر عبارت قبلي مصنف است كه: «دوم: لزوم اين كه شرع به غير آنچه الزام عقلي دارد، الزام نداشته باشد. چون طلب حقيقي و بعث جدي الزامي جز با ملاكي كه در مطلوب يا مبعوث اليها وجود دارد، متحقق نمي‏گردد....» بنابراين نمي‏توان ترديد داشت كه نظر مصنف در فوائد اين است كه مصالح به متعلق حكم قوام دارند، نه خود حكم.

مرحوم علامه طباطبائي در حاشيه گرانقدر خود بر كفاية‏الاصول به مناسبتي متعرض نظر مصنف درباره قيام مصالح به احكام يا متعلقات آن شده‏اند و ملخص نظر مصنف را در فوائد ذكر نموده‏اند. ولكن به گمان راقم اين سطور تلخيص و استفاده‏اي كه ايشان از كلام مرحوم آخوند فرموده‏اند درست عكس تصريحاتي است كه در متن فوائد آمده است. براي روشن شدن مطلب ابتدا تلخيص ايشان را از حاشيه كفايه ترجمه و سپس موارد اختلاف را باز مي‏نماييم:

بايد دانست مصنف (مرحوم آخوند) اگرچه در اينجا و در مواضع متعدد ديگري قيام مصالح و مفاسد را به نفس احكام احتمال داده‏اند و جايز شمرده‏اند، لكن در اول مبحث ادله حجيت ظن از احتمال فراتر رفته و به طور جزم بدان قائل شده‏اند و بحث در آن را به آنچه در فوائد بيان داشته‏اند حواله نموده‏اند. و ملخص آنچه در فوائد افاده نموده‏اند چنين است: ما اگرچه قائل به ثبوت حسن و قبح ذاتي هستيم، لكن ثبوت حسن و قبح در ذوات اشياء مستلزم آن نيست كه بر طبق آن تكليفي به صورت امر و نهي وجود داشته باشد. چه بسيار اتفاق مي‏افتد كه مولي فعلي را كه حسن است از عبد خويش نمي‏خواهد و بلكه نسبت‏به آن كراهت هم دارد، با وجود اين كه اگر عبد بدان اقدام ورزد عقلا وي را مدح مي‏كنند، اگرچه به اين فعل عصيان مولي كرده باشد وبالعكس. و به همين ترتيب گاهي خود عقلا مرتكب فعل قبيح مي‏گردند، با اين كه علم به قبح آن دارند، و گاهي هم فعل حسن را ترك مي‏كنند، با وجودي كه علم به حسن آن دارند. در حالي كه اگر حسن و قبح كامن در ذوات اشياء ملاك امر و نهي بود، لازم مي‏آمد كه هر فعل حسني مورد امر و هر فعل قبيحي مورد نهي باشد. به اين ترتيب روشن مي‏شود كه براي تعلق امر و نهي يا اراده و كراهت‏به شيئي بايد در آن جهات ديگري وجود داشته باشد كه به ذات آنها بستگي نداشته، بلكه مقارن اراده و كراهت‏يا امر و نهي باشد. پس ملاك حكم قائم به خود حكم است، نه به متعلق آن.

تا اينجا بحث درباره احكام مجعوله عقلائيه بود. و اما درباره احكام خداوند تعالي كه اوامر و نواهي او بر آن مشتمل است و همچنين ساير مجعولات رسيده از ناحيه خداوند، گوييم اگرچه اراده خداوند به علم وي بر مصلحت و مفسده فعل برمي‏گردد، لكن تماميت آن به بعث و زجري است كه در نفس پيامبر(ص) يا ولي(ع) نسبت‏به وحي يا الهام حاصل مي‏گردد. و واضح است كه احكام الله به طور تدريجي تحقق يافته و بعضي هم به زمان خاصي مربوط مي‏گردند و لذا نه دفعي هستند و نه دائمي; در حالي كه حسن و قبح در ذوات افعال ثابت است و هيچ‏گاه از آن انفكاك نمي‏يابد. به عبارت ديگر، بسياري از افعال در صدر اسلام مورد حكم تشريعي نبوده، بلكه بتدريج‏برحسب استوار شدن دين و خو گرفتن نفوس به احكام و انقيادشان نسبت‏به آنها يكي بعد از ديگري تشريع شده است. در حالي كه ممكن است طفل غير بالغي عاقل‏تر از بالغ باشد و با جود اين مشمول بعث و زجر فعلي نيست.

پس اين امر و امثال آن كاشف از آن است كه احكام الله تعالي تابع مصالح و مفاسد متعلقات نيست; بلكه تابع خصوصياتي است كه به نفس احكام برمي‏گردد.

تا اينجا تلخيص كلام مصنف (مرحوم آخوند) در فوائد بود. لكن بر خواننده پوشيده نيست كه غايت مطلبي كه استدلال فوق اقتضا دارد، آن است كه حسن و قبح ذاتي كه در ذوات اشياء ثابت است ملاك كافي و علت تامه براي امر و نهي نيستند، و اما اين كه هيچ نوع دخلي در امر و نهي نداشته باشند، ولو به نحو اقتضايي كه فعليتش متوقف بر حصول شرايط و ارتفاع موانع است، هيچ دليلي بر آن نداريم. و معلوم است كه غرض اصلي در هر موردي همان ملاك است; چه به حكم قائم باشد و چه به متعلق. و اين غرض متحقق در ظرف علم، همان گونه كه مي‏تواند عنوان متحد با اراده و طلب باشد، مي‏تواند عنواني متحد با متعلق و قائم به وي باشد. مثلا الامر همان گونه كه مي‏تواند به داعي امتحان و تنجيز و تمسخر و غيره باشد، مي‏تواند به داعي جد و تحقق ماموربه در خارج باشد. اين مورد كه ذكر نموديم ايجاب جزئي است در مقابل سلب كلي كه مرحوم آخوند ادعا نموده‏اند.» (پايان عبارت مرحوم علامه طباطبائي.)

گوييم اولا آنچه مرحوم آخوند در اوايل مبحث‏حجيت ظن كفايه فرموده‏اند، ربطي به موضوع ندارد. زيرا تا آنجا كه فحص نموديم، ايشان فقط در مورد اوامر طريقي، مثل اوامر امارات، قائل به قيام مصلحت‏به نفس انشاء و امر شده‏اند، نه در مورد اوامر نفسيه كه متضمن احكام نفسي هستند و فعلا مورد بحث ماست; بلكه برعكس ايشان در همانجا (كفايه) به طور ضمني فرموده‏اند كه در اوامر نفسي مصلحت قائم به متعلق است نه به خود امر. كلام ايشان چنين است: «... چه با وجود مصلحت و مفسده ملزمه در فعل، اگرچه اراده و كراهتي در مبدا اعلي حاصل نمي‏شود، لكن هنگامي كه خداوند از قبل آن مصلحت و مفسده، حكمي شاني بر نبي وحي و يا به ولي الهام نمايد، ناگزير در نفس شريف پيامبر اراده و كراهتي، كه موجب انشاء بعث و زجر است، منقدح مي‏گردد; به خلاف موردي كه در آن مفسده و مصلحتي در متعلق نيست، بلكه در نفس انشاء امر طريقي مصلحت نهفته است.

در مقابل آن، امر اولي واقعي و حقيقي بود ناشي از مصلحت‏يا مفسده‏اي در متعلقش كه موجب اراده و كراهت و نتيجتا موجب انشاء بعث و زجر در بعضي مبادي عاليه مي‏گشت، اگرچه در مبدا اعلي جز علم به مفسده يا مصلحت نبوده است.»

همان طور كه از عبارات بالا پيداست محقق خراساني اوامر نفسيه را ناشي از مصلحت‏يا مفسده در متعلق مي‏داند، در مقابل اوامر طريقي كه ناشي از مصلحتي در نفس امر است. تا اينجا راجع به كلمات مرحوم آخوند در اوايل بحث ظن كفايه. (به عنوان جمله معترضه يادآوري اين نكته هم مناسب است كه مرحوم آخوند در اينجا هيچ اشاره‏اي به فوائد خويش نمي‏نمايد و لذا احاله‏اي را كه علامه فرموده‏اند وجهش را نيافتيم!) ثانيا درست است كه مرحوم آخوند در فوائد قائل شده‏اند كه حسن و قبح اشياء و مصالح و مفاسد آنها به تنهايي كافي براي اراده كراهت و بعث و زجر نيست، لكن تصريح كرده‏اند كه طرف ديگر قضيه تمام است; يعني هرجا اراده و كراهتي و امر و نهيي هست، يقينا بايد ناشي از مصلحتي در نفس متعلق باشد. و معقول نيست كه مصلحت در خود امر و نهي يا اراده و كراهت‏باشد. در حقيقت‏خود ايشان توجه تام به هر دو طرف قضيه داشته و لذا بين آن دو تفكيك قائل شده اند: يكي اين كه آيا مصلحت و مفسده ملزمه عقلي كافي براي امر و نهي شارع هست‏يا نه. در اينجا نظر مرحوم آخوند سلبي است و مصلحت و مفسده ملزمه عقلي را كافي نمي‏داند. دوم اين كه آيا هر جا حكم شرعي و امر و نهي مولوي وجود دارد حتما در متعلق آن مصلحتي يا مفسده‏اي هست‏يا نه. در اينجا نظر مرحوم آخوند اثباتي است و قائل مي‏شوند كه هر جا حكمي شرعي ست‏بايد در متعلقش مصلحت‏يا مفسده باشد. تمام اينها از تصريحات متن فوائد است كه ذكر عبارتهاي ايشان موجب تطويل بلاطائل است و خواننده مي‏تواند خود به متن (كه در اينجا ترجمه شده) مراجعه نمايد; مخصوصا آنجا كه مي‏فرمايد «پس ادعاي ما در حقيقت‏به دو ادعاي ديگر منحل مي‏شود...» و «چون طلب حقيقي و بعث جدي الزامي جز با ملاكي كه در مطلوب يا مبعوث اليها وجود دارد متحقق نمي‏گردد...» و غير اينها.

وجه جمع بين دو ادعاي مرحوم آخوند ظاهرا اين است كه مصالح و مفاسد نوعي اقتضا براي امر و نهي شرعي دارند كه اگر مقرون به شرايط و رفع موانع گردند، امر و نهي فعليت مي‏يابد، اگرچه خود ايشان به اين نكته تصريح نكرده‏اند. دليل ما بر همين وجه جمع آن است كه در ادعاي اول مي‏فرمايند مصلحت و مفسده كافي براي امر و نهي نيست و از طرف ديگر در ادعاي دوم فرموده‏اند كه هر جا امر و نهي شرعي تحقق يابد يقينا در متعلقش بايد مصلحت و مفسده ملزمه وجود داشته باشد كه ملاك آن امر و نهي باشد، تا اين كه ترجيح بلامرجح وقوع نيابد.

و همان طور كه پيداست جمع اين دو ادعا ظاهرا به نوعي اقتضا يا دخل مصالح و مفاسد در امر و نهي منجر مي‏گردد. و بنابراين آنچه مرحوم علامه طباطبائي در ذيل كلام خويش به عنوان اشكالي بر نظر مرحوم آخوند بيان نموده‏اند، ظاهرا عينا نظر خود مرحوم آخوند است. فاتحد الوارد والمورود! هذا ما بلغ اليه فكري القاصر والله العالم.