ويليام آلستون
ترجمه: سيدحسين عظيميدخت
تعريف رايج معرفت نزد فيلسوفان غربي، باور صادق موجه است. تحليل هريك از عناصر سهگانه اين تعريف، بخشي از مباحث معرفتشناسي معاصر را تشكيل ميدهد. در اين ميان مبحث «توجيه» در كانون توجه معرفتشناسان قرار دارد و مبناگرايي و انسجامگرايي، دو گرايش عمده در اين مبحث بهشمار ميآيند. مبناگرايان معتقدند برخي از باورها - كه آنها را باورهاي پايه يا بنياني مينامند - در توجيه خود بر ساير باورها مبتني نيستند و ساير باورها بهواسطة نسبتي كه با اين باورها دارند، موجه ميشوند. ويليام آلستون، معرفتشناس و فيلسوف دين معاصر در زمرة مبناگرايان قرار دارد. وي در مقاله حاضر، دوگونه مبناگرايي را از يكديگر متمايز ميكند: مبناگرايي ساده و مبناگرايي مضاعف. براساس مبناگرايي ساده، باورهاي پايه بههيچ وجه ترديدناپذير، اصلاحناپذير و خطاناپذير نيستند. آلستون اينگونه مبناگرايي را تنها شكل قابل دفاع اين نظريه ميداند و در اين مقاله به اثبات ادعاي خويش ميپردازد.
مبناگرايي غالباً در قالب اين آموزه بيان ميشود كه ساختار معرفت داراي پايههايي است كه بقيه پيكره را نگهداري ميكنند، اما خود پايهها به هيچ تكيهگاهي نياز ندارند. براي آنكه اين بيان كمتر مجازي باشد لازم است نوع نگهدارياي را كه اين آموزه متضمن آن است، مشخص كنيم. در بحثهاي معاصر در باب مبناگرايي، معرفت بر حسب باور صادق موجه در نظر گرفته ميشود (اعم از اينكه شرايط ديگري هم افزوده شود يا نشود) بنابراين نوع نگهداري دخيل در اين آموزه، توجيه و آنچه نگهداري ميشود، باور است.(1)
اين سخن كه يك باور پايه به نگهدارنده نياز ندارد به اين معني است كه موجه بودن آن باور به مدد ارتباطش با ديگر باورهاي موجه نيست. بهعبارت ديگر باور پايه بر ديگر باورها «استوار» نشده است. از اينرو ميتوان مبناگرايي را چنين صورتبندي كرد:
(1) باورهاي موجه ما ساختاري را تشكيل ميدهند كه در آن برخي باورها (باورهاي بنيادي) را چيزي غير از ارتباط آنها با ساير باورهاي موجه، توجيه ميكند. در حقيقت همه باورهايي كه در اثر ارتباط با ساير باورها، موجه ميشوند، براي توجيه شدن به باورهاي بنيادي متكي هستند.
اين نكته شايان توجه است كه در اين صورتبندي چيزي درباره معرفت گفته نشده است. از آنجا كه ساختار مورد ادعاي مبناگرايي، ساختار توجيه باور است، ميتوان اين آموزه را صرفاً بر حسب مولفههاي معرفت بيان كرد. در حقيقت كسي كه گمان ميكند معرفت هيچ ربطي به باور موجه ندارد همچنان با اين پرسش روبروست كه آيا مبناگرايي، نظريهاي معقول دربارة ساختار توجيه معرفتي است؟
دو جرح و تعديل اين صورتبندي را واضحتر خواهد كرد. ابتدا لازم است به اصطلاحشناسي مختصر و مفيدي بپردازيم. هرگاه آنچه كه باور را توجيه ميكند اين مورد را دربر گيرد(2) كه صاحب باور داراي برخي باورهاي موجه ديگر است و اين باورها بدينطريق با باورهاي اولي ارتباط دارند كه دلايل يا پايههايي براي آن فراهم ميآورند، ميتوان از باور موجه غيرمستقيم (باواسطه) سخن گفت. و اگر آنچه كه باور را توجيه ميكند، اين مؤلفه را دربر نداشته باشد، ميتوان از باور موجه مستقيم (بيواسطه) سخن گفت. بر همين اساس، موردي از معرفت كه در آن توجيه مورد نياز، به مدد توجيه غيرمستقيم (باواسطه) برآورده ميشود، معرفت غيرمستقيم (باواسطه) نام ميگيرد؛ و موردي كه در آن توجيه مورد نياز به مدد توجيه مستقيم (بيواسطه) برآورده ميگردد، معرفت مستقيم (بيواسطه) ناميده ميشود.
دومين جرح و تعديل اين است كه بايد با وضوح بيشتري نشان دهيم چگونه توجيه باواسطه بر باور بيواسطة موجه مبتني است. نكته حائز اهميت اين است كه گرچه ديگر باورهاي دخيل در توجيه با واسطة يك باور مفروض، ممكن است خود نيز باواسطه موجه باشند، اما اگر مراحل را ادامه داده و معلوم كنيم كه چگونه باورهاي پشتيبان، خود موجه ميگردند، دير يا زود به باورهاي بيواسطه موجه خواهيم رسيد. بهطور كلي فرايند توجيه، خط واحد نزولي نيست؛ چراكه معمولاً باوري كه با آن آغاز ميكنيم، بر باورهاي چندي مبتني است كه هر كدام بهنوبه خود بر چند باور ديگر مبتني هستند. بنابراين تصوير كلي فرآيند توجيه بهصورت شاخههاي متعددي كه از باور اوليه منشعب ميشوند، ترسيم ميگردد.
با اين پيشزمينه ميتوان مبناگرايي را دوباره چنين صورتبندي كرد:
(2) هر باور موجه باواسطه، ريشة «ساختاري درختي» با شاخههاي متعدد (كم يا زياد) است كه در سر هر شاخه آن، يك باور موجه بيواسطه قرار دارد.
قاعدة 2 را ميتوان يا بهصورت صرفاً فرضي حمل كرد (به اين نحو كه اگر باورهاي موجه با واسطهاي در كار باشند، آنگاه...) و يا به آن بار وجودي داد (باورهاي موجه باواسطهاي وجود دارند، و...) معمولاً مبناگرايان صورت دوم را ادعا ميكنند و من اين آموزه را داراي بار وجودي ميدانم.
قاعدة 2 را ميتوان بهگونة مفيدي به دو ادعا، بخش كرد:
الف) باورهاي بيواسطه موجهي وجود دارند.
ب) هر شخص مفروض به اندازة كافي داراي انباني از باورهاي بيواسطه موجه است كه ميتواند سلسلهاي از توجيه را بوجود آورد و به هر باور باواسطه موجهي كه شخص دارد، منتهي شود.
به تعبير ديگر، (الف) پايههايي وجود دارند و (ب) اين پايهها براي نگهداري و حفظ ساختمان كافي هستند.
در اين مقاله ما توجهمان را به (الف) محدود ميكنيم، بهعبارت دقيقتر، ما به برخي مسائل در اينباره خواهيم پرداخت كه چه چيزي براي يك باور لازم است تا بتواند همچون يك پايه و بنياد عمل كند.
خوب است اين مورد را از طريق مواجه ساختن مبناگرايي با برخي نقاديها بررسي كنيم. نمونه اخير اين نقاديها را ميتوان در آثار «بروس آون» يافت.(3)
«همچنين، انديشهاي كه در پشت فرض تجربهگرا وجود دارد اين است كه در عين حال كه قواعد درونزباني، ممكن است به نحو معتبري ما را از مقدمه به نتيجه برسانند، اما خود آنها نميتوانند حقيقت تجربي را اثبات نمايند. اگر مقدماتي كه شما با آن شروع ميكنيد، كاذب باشند، هيچ ضمانتي وجود ندارد كه نتايج بدست آمده نيز كاذب نباشند. از اينرو براي بهدست آوردن معرفت نسبت به جهان حقيقي ميبايست نهايتاً مقدماتي داشته باشيد كه صدقشان مستقل از هر استنتاجي پذيرفتني بوده و بر همين منوال اعتبار آنها غيرقابل ترديد باشد. تنها با داشتن چنين مقدماتي است كه شما ميتوانيد به نقطه آغازي دست يابيد كه استنباط را ارزشمند ميسازد. براي سهولت ميتوان اين مقدمات ضروري بنيادي را [مقدمات] «ذاتاً مقبول» ناميد. پس ميتوان گفت امكان معرفت تجربي مبتني بر در دسترس بودن مقدمات ذاتاً مقبول است. اگر اين نوع تفكر معتبر باشد، اين نتيجه بهدست ميآيد كه تنها در صورتي ميتوان شكاكيت كامل را به كنار نهاد كه كسي بتواند مقدمات تجربي بنيادي ذاتاً مقبول را مشخص نمايد. گرچه فيلسوفاني كه به شكاكيت حمله ميكنند، عموماً مطابق با اين رهيافت ميپندارند كه از عقل عرفي دفاع بهعمل ميآورند ولي نكته مهم، ملاحظة اين امر است كه درواقع امكان ندارد آنها اين كار را انجام دهند. دليل آن اين است كه از ديدگاه تجربة متعارف، عقيده بهوجود مقدمات ذاتاً مقبول - چنانكه تعريف شد - هيچ اعتبار و صحتي ندارد و فيلسوفاني كه از وجود اين مقدمات دفاع ميكنند، از عهده درك اين نكته عاجزند، زيرا پيچيدگي وضعي را كه در آن يك ادعاي تجربي مورد بررسي قرار ميگيرد، هميشه ناديده ميگيرند. من پيش از اين دلايلي را ارائه كردم تا اثبات كنم كه ادعاهاي دروننگرانه، ذاتاً غيرقابل خطا نيستند؛ اگر يك مشاهدهگر قابل اعتماد (عاقل، تيزهوش) چنين ادعاهايي كند، شايد بتوان آنها را تقريباً قطعي محسوب كرد، اما صدق آنها صرفاً نتيجة اين امر نيست كه بهصورت قابل اطميناني ساخته شدهاند. براي اينكه نتيجهاي مشابه را در مورد اظهارات مربوط به زندگي روزمره اثبات كنيم، صرفاً به مجملترين استدلالها نياز داريم. بديهي است صرف اينكه چنين اظهاراتي صورت گرفته است، ما را از صدق آنها مطمئن نميسازد. اگر بدانيم كه مشاهدهگر قابل اعتماد بوده است، مشاهده خود را در روشنايي مناسب انجام داده، كاملاً به شيء نزديك بوده و غيره، در آن صورت ممكن است فوراً آن ادعا را پذيرفتني بدانيم. اما قابل قبول بودن آن، ذاتي خود ادعا نيست... من به جرأت ميگويم كه هر ادعاي متكي به خود، خواه مشاهدتي و خواه دروننگرانه، وقتي كاملاً آنرا فينفسه در نظر بگيريم، تقريباً هيچگونه پيشفرضِ صادق بودن را با خود ندارد. اگر ما چنين ادعايي را صادق تلقي ميكنيم، صرفاً بهخاطر اطمينان ما به اين است كه مجموعه پيچيدهاي از فرضهاي مربوط به وضع فعلي - شامل مشاهدهگرها، شرايطي كه برقرار است، نوع شيء مورد بحث - و در اغلب موارد مجموعه پيچيدهاي از مشاهدات بيشتر، همگي بر اين امر دلالت دارند كه آن ادعا صادق است. با فرض اين بررسيهاي پيش پا افتاده، لازم نيست براي اثبات اينكه هيچ ادعاي خودجوشي كاملاً براساس مزايا و شايستگيهاي خودپذيرفتني نيست، شواهدي تجربي ذكر كنيم؛ شواهدي كه توهمات و پندارهايي را توضيح ميدهند كه مثلاً هيپنوتيزم به آساني ايجاد ميكند. برعكس، تجربه متعارف كاملاً قادر است اثبات كند كه انسانهاي تيزهوش هيچگاه ادعايي را صرفاً بهخاطر اينكه ادعا شده است و بدون توجه به ويژگيهاي مشاهدهگر و شرايطي كه تحت آن شرايط، ادعاي مزبور صورت گرفته است، نميپذيرند. براي چنين انسانهايي، تنها استدلال است كه قابل قبول بودن هر ادعايي را تعيين ميكند. اگر ما حاضريم اين معيارها را براي قابل قبول بودن، جدي بگيريم بايد بر همين قياس اذعان كنيم كه اين تحقيق سنتي براي مقدمات تجربي ذاتاً مقبول، كاملاً نابجاست. (صص 43 - 41).
اما آنچه آماج نقد «آون» قرار گرفته است، با مبناگرايي كه پيش از اين معرفي كرديم، در بعضي جنبههاي مهم متفاوت است. اولاً و روشنتر از همه اين است كه «آون» فرض ميكند هر «مقدمه ذاتاً مقبولي» خطاناپذير و ترديدناپذير است و برخي استدلالهاي وي مشخصاً اين ويژگيها را مورد توجه قرار داده است.(4) ثانياً در واژه «ذاتاً مقبول» ابهامي وجود دارد. «آون» اين واژه را بهمعناي آنچه كه «صدقش مستقل از هر استنتاجي است» تعريف ميكند و بهنظر ميرسد اين تعريف، تقريباً با «موجه مستقيم» كه ما تعريف كرديم، مساوي است. البته وي در استدلال عليه اين فرض كه «ادعاهاي مشاهدتي زندگي روزمره» ذاتاً قابل قبولند، ميگويد: «صرف اين حقيقت كه چنين اظهاراتي شده است ما را از صدق آن مطمئن نميسازد» و بدين طريق به اين مطلب اشاره ميكند كه مقبوليت ذاتي يك ادعا به اين معني است كه صرفاً به حكم اينكه ادعا شده است، موجه باشد. واضح است كه باوري (ادعايي) كه اين امر دربارة آن صدق كند، مستقيماً موجه است اما عكس آن پذيرفته نيست. زيرا طبق اصطلاحاتي كه در فوق توضيح داديم، و همچنين با درنظر داشتن اينكه يك باور ادراكي - درصورتي كه توجيهكنندة آن اين امر باشد كه «مدرك قابل اعتماد» بوده، مشاهده خود را در نور كافي انجام داده، كاملاً به شيء نزديك بوده و الي آخر - در آنصورت نيز مستقيماً موجه خواهد بود، البته بهشرط اينكه نياز نداشته باشيم كه شخص در باور به استيفاي اين شرايط، موجه باشد. بنابراين استدلال «آون» به هيچ وجه با اين رويكرد نيست كه اثبات نمايد باورهاي ادراكي نميتوانند مستقيماً موجه باشند، بلكه تنها اين را اثبات ميكند كه اين باورها نميتوانند از آن نوع خاص توجيه مستقيم كه ميتوانيم آنرا «توجيه بهخودي خود» بناميم، برخوردار باشند.(5)
البته برخي استدلالهاي «آون» ظاهراً برضد هرگونه توجيه بيواسطه جهتگيري شدهاند و تأمل در اينها، تفاوت سوم و ظريفتري را ميان آنچه آماج «آون» قرار گرفته است و تفسير من از مبناگرايي، مينماياند. نزديك به انتهاي مقاله، «آون» ميگويد:
«اگر چنين ادعايي را (مشاهدتي يا دروننگرانه) صادق تلقي كنيم، صرفاً بهخاطر اطمينان ما به اين است كه مجموعه پيچيدهاي از فرضهاي مربوط به وضعيت فعلي... همه دلالت بر اين نتيجه دارند كه آن ادعا صادق است.»
و همچنين ميگويد:
«براي چنين انسانهايي (تيزهوشان) تنها استدلال است كه قابل قبول بودن هر ادعايي را تعيين ميكند.
بدون ترديد، چنين بهنظر ميرسد كه «آون» در مقام اثبات اين امر است كه هرگاه يك ادعا (باور) موجه باشد، از طريق استنتاج موجه شده است (يعني از طريق ربط با ديگر باورهاي موجه) و اين بهمعني انكارِ اين فرض است كه «باورهاي موجه مستقيمي وجود دارند.» اما اگر با دقت بيشتري توجه كنيم، «آون» دربارة آنچه كه شخص مدعي يك ادعاي مشاهدتي يا دروننگرانه را در باور خويش موجه ميسازد، بحث نميكند بلكه سخن وي دربارة آن چيزي است كه بدان احتياج داريم تا «ما» را در پذيرفتن ادعاي يك مدعي موجه سازد. بنابراين او از منظر يك شخص سوم بحث ميكند. اما واضح بهنظر ميرسد كه من نميتوانم در پذيرفتن اينكه ادعاي دروننگرانه يا مشاهدتي شما صادق است، بدون واسطه موجه باشم. اگر من بدينگونه موجه هستم به اين دليل است كه موجه هستم تا فرض كنم كه شما چنين ادعايي نمودهايد، در شرايط طبيعي بهسر ميبريد و زبان را بلديد، و (اگر ادعا مشاهدتي باشد) اينكه شرايط براي مشاهدة دقيق آن نوع شيء فراهم بوده است. منتها دليل اين امر صرفاً اين است كه من برخلاف شما، تنها درصورتي در اعتقاد به موجه هستم (اگر ادعاي شما باشد و من دسترسي مستقلي به نداشته باشم) كه در موجه دانستن شما در اعتقاد به ، موجه باشم. دسترسي من به از طريق شماست. دليل اين امر تنها اين است كه موجه بودن من در اعتقاد به ، اين پيشفرض را دارد كه من در اعتقاد به موجه بودن شما، موجه هستم و اينكه موجه بودن من بايد غيرمستقيم باشد. علت اينكه من بايد مسائلي از قبيل شرايط مشاهده و طبيعي بودن شما را بررسي كنم نيز همين است. بنابراين آنچه كه «آون» واقعاً به آن اشاره دارد ضرورت وجود پشتوانهاي استنتاجي براي هر باور مرتبة بالاتر است؛ باوري كه بيان ميكند شخصي در اعتقاد به موجه است. (من مايلم اينگونه باورهاي مرتبه بالاتر را باورهاي معرفتي بنامم). استدلال «آون» - اگر چيزي را اثبات كند - تنها اين است كه هيچ باور معرفتي نميتواند بدون واسطه موجه باشد. اما هرگز اثبات نميكند كه باور شخص دروننگر يا مشاهدهگر اصلي به ، بدون واسطه موجه نبوده است. از اينرو استدلال وي با اين نظر كه يك باور دروننگرانه به خودي خود موجه است، و همينطور با اين نظر كه يك باور مشاهدتي به صرف اينكه در شرايط مطلوبي شكل گرفته، موجه است، كاملاً سازگاري دارد.
بهعنوان پايهاي براي بحثهاي بيشتر، در اينجا مايلم تقرير خود را از استدلال براي رد امكان توجيه بيواسطه باورهاي معرفتي، ارائه كنم؛ چيزي كه آنرا استدلال مرتبه دوم مينامم:
«(1(A درصورتي كه اعتقادS به با واسطه موجه باشد، آن گاه يقيناً هر توجيهي براي اين باور كهS در اعتقاد به موجه است، باواسطه خواهد بود. زيرا هيچكس نميتواند در باور اخير موجه باشد مگر اينكه اين باور به نوبه خود بر اين باور موجه استوار باشد كهS در پذيرفتن دلايلي كه باورش به بر آنها استوار ميشود، موجه است. ولي حتي در جايي كهS در اعتقاد به ، بيواسطه موجه است، باور مرتبة بالاتر همچنان - اگر اصلاً موجه باشد - باواسطه موجه خواهد بود، زيرا براي موجه تلقي كردن يك باور، آنرا بهگونه خاصي ارزيابي ميكنيم.(6) و مانند هر ويژگي قابل سنجش ديگر، توجيه معرفتي يك صفت، عرضي است كه كاربرد آن بر صفات بنيانيتر مبتني است. يك باور، موجه است زيرا واجد آن چيزي است كه «رودريك فرث» آنرا ويژگيهاي افزاينده تضمين ناميده است.(7) از اينرو و براي اينكه من در اعتقاد به اينكه باورS به موجه است، موجه باشم، ميبايست در برخي باورهاي ديگر موجه باشم كه عبارتند از اينكه باورS به واجد خصوصيتQ است وQ ، دارنده خود را موجه ميسازد. (شكل ديگر صورتبندي اين باور اخير چنين است: باور به اينكه اصلي معرفتي و معتبر وجود دارد كه مقرر ميدارد هر باوري كهQ است، موجه است.) بنابراين در هيچ صورتي، يك باور معرفتي به اينكهS در اعتقاد به موجه است، نميتواند خود بهصورت بيواسطه موجه باشد.
پيش از ادامه بحث اجازه ميخواهم دو نظر را دربارة اين استدلال و نتيجة آن، ارائه كنم.
1. ممكن است تصور شود نتيجة استدلال فوق با اين نظر ناسازگار است كه شخص نميتواند در اعتقاد به موجه باشد مگر اينكه علاوه بر آن، در اعتقاد به موجه بودن باورش به ، موجه باشد. زيرا اگر بيواسطه موجه بودن در اعتقاد به ، بالضرورة موجه بودن من را در اعتقاد به اينكه باور من به موجه است، به همراه خود داشته باشد، آن گاه چنين بهنظر ميرسد كه اين توجيه اخير، خود به همان اندازه بيواسطه است. من از اين ناسازگاري طفره نميروم زيرا در رد اين نظر مطمئنم. هرچند كه وجود اين ناسازگاري هم چندان روشن نيست. اين امر تماماً به چگونگي تفسير ما از ضرورت بستگي دارد. مثلاً اگر چنين باشد كه موجه بودن من در اعتقاد به ضرورتاً مرا واجد دلايلي ميسازد كه براي موجه بودن در باور مرتبة بالاتر به آن احتياج دارم، در آنصورت با نتيجهگيري ما كه اعتقاد اخير تنها باواسطه موجه است، كاملاً هماهنگ خواهد بود.
2. نبايد نتيجه را دال بر اين تلقي كنيم كه شخص بايد يك استنتاج آگاهانه انجام دهد تا در يك باور معرفتي موجه باشد، يا حتي اينكه شخص بايد بهروشني بداند كه باور مرتبه پايينتر واجد ويژگي مطلوب افزاينده تضمين است.
در اينجا مانند ساير موارد ميتوان كم يا بيش، بطور ضمني دلايل را در اختيار داشت. در غير اينصورت ما خيلي كم، معرفت باواسطه ميداشتيم.
پيش از اين گفتم كه جهتگيري استدلال مرتبة دوم واقعاً برضد قاعده (2) نيست. يك نظريه مبناگرايانه براي اينكه در قبال اين استدلال آسيبپذير باشد، ميبايد [باورهاي] پايهاي را طلب كند كه نهتنها خود بيواسطه موجه باشند، بلكه همچنين صاحب باور در اعتقاد به اينكه آن باورهاي پايه، بيواسطه موجه هستند، بيواسطه موجه باشد. ديدگاهي كه اين را ميطلبد، ميتوان مبناگرايي مضاعف ناميد و ميتوانيم آنرا (تا آنجا كه به وضع باورهاي پايه مربوط ميشود) از شكلِ پيشتر (مبناگرايي ساده) بهنحو ذيل متمايز كنيم:
مبناگرايي ساده: براي هر فاعل شناسايS ، هايي وجود دارند بهگونهاي كهS در اعتقاد به ، بيواسطه موجه است.
مبناگرايي مضاعف: براي هر فاعل شناسايS ، هايي وجود دارند بهگونهاي كهS در اعتقاد به بيواسطه موجه است وS در اعتقاد به اينكه باورش به بيواسطه موجه است، بيواسطه موجه است.(8)
پژوهش تاريخي گستردهاي لازم نيست تا نشان دهيم كه هر دو ديدگاه وجود داشتهاند. آنچه كه من ميخواهم در اينجا بررسي كنم اين است كه كدام يك از آنها دلايل بيشتري براي قبول خود دارند. از آنجا كه مؤيد ديرينة مبناگرايي، برهان تسلسل بوده است، من بر اين امر متمركز خواهم شد كه كدام شكل از مبناگرايي از آنگونه استدلال برميآيد.
برهان تسلسل در پي اثبات اين امر است كه تنها جايگزين براي پذيرفتن پايههاي معرفتي، يا دور در توجيه است و يا سلسلهاي بيپايان و نامطبوع از توجيهات. اين برهان را ميتوان به شكل ذيل صورتبندي كرد:
(2(A فرض كنيد ميخواهيم تعيين كنيم كه آياS در اعتقاد به باواسطه موجه است يا خير. براي موجه بودن باواسطه، ميبايستS در اعتقاد به برخي گزارههاي ديگر، ،r ،... نيز موجه باشد؛ گزارههايي كه به نحو مناسب به مربوط باشند (به ترتيبي كه دلايل مناسب براي را تشكيل دهند). خوب است بگوييم ما مجموعهاي از چنين گزارهها را شناختهايم كهS به هركدام از آنها باور دارد، بنابراين او تنها درصورتي در باور به موجه است كه در باور به هر كدام از آن گزارهها نيز موجه باشد.(9) و در باب هر كدام از اين گزارهها ،r ،... كه باورS به آنها، بيواسطه موجه نيست، تنها درصورتي باور وي به آنها موجه است كهS به برخي گزارههاي ديگر كه بهطور مناسب به آن مربوطند، باور موجه داشته باشد. و همينطور در باب هر كدام از گزارههاي اخير...
بنابراين در تلاش براي ارائه پاسخ قطعي به سؤال نخست، به اين نقطه رسيديم كه ساختاري درختي - كم يا زياد گسترده - بنا كنيم. در اين ساختار، باور اوليه و هر باور ديگري كه موجه باواسطه فرض شده، گرهاي را تشكيل ميدهد كه از آن يك شاخه يا بيشتر بيرون ميآيد، بهگونهاي كه هر شاخه بخشي از شاخة ديگري محسوب ميشود كه از باور اوليه بيرون آمده است.
اما سؤال اين است كه چه شكلي را براي اين ساختار بايد فرض كرد تاS در اعتقاد به باواسطه موجه باشد؟ براي يك شاخه مفروض صورتهاي ذيل متصور است:
(a) شاخه به يك باور موجه بيواسطه منتهي ميشود.
(b) شاخه به يك باور غيرموجه منتهي ميشود.
(c) باور به ، در نقطهاي از شاخه واقع ميشود (پس از ريشه) بهگونهاي كه شاخه، شكل يك حلقه را به خود ميگيرد.
(d) شاخه بينهايت ادامه مييابد.
البته ممكن است برخي شاخهها يك شكل را به خود بگيرند و ديگران شكلي ديگر را.
استدلال اين است كه باور اوليه تنها درصورتي باواسطه موجه خواهد بود كه هر شاخهاي شكل(a) با به خود بگيرد. استدلال ايجابي اين است كه شرط ضروري براي موجه بودن باواسطه باور اوليه، - شرطي كه در ابتدا ذكر شد - در اين وضعيت فراهم ميگردد، و بهصورت سلبي نيز چنين استدلال ميشود كه اگر هر شاخهاي، شكل ديگري را بهخود بگيرد، شرط ضروري اوليه فراهم نميگردد.
1. هرگاه هر شاخهاي شكل(a) را داشته باشد، اين شرط ضروري، براي هر شاخه در اين ساختار فراهم خواهد بود. از آنجا كه هر شاخه به يك باور موجه بيواسطه منتهي ميشود كه آن باور بدون نياز به باورهاي موجه بيشتر، موجه است، با هر شاخهاي، سلسله پايان مييابد. بنابراين توجيه، با هر شاخهاي دقيقاً به باور اوليه منتقل ميگردد.
2. در هر شاخهاي كه شكل(b) را دارد، هيچ عنصري حتي باور اوليه، حداقل در اين ساختار موجه نخواهد بود. در اين صورت از آنجا كه عنصر پاياني موجه نيست، عنصر پيشين نيز كه تنها در صورت موجه بودن عنصر پاياني موجه است، موجه نخواهد بود. و از آنجا كه آن عنصر موجه نيست، عنصر مقدم بر آنكه تنها در صورتي موجه است كه آن موجه باشد، نيز موجه نخواهد بود. و همينطور به عقب برميگرديم تا باور اوليه كه آن نيز در اين صورت نميتواند موجه باشد.
3. اگر شاخهاي شكل يك حلقة بسته را داشته باشد در اين صورت هيچكدام از عناصر روي شاخه، حتي عنصر اولي تا آنجا كه موجه بودن آن بر اين ساختار درختي مبتني است، موجه نخواهد بود زيرا آنچه كه شاخه «ميفهماند» اين است كه باور تنها درصورتي موجه است كه باورr موجه باشد و باورr تنها در صورتي...، و باور z تنها درصورتي موجه است كه باور موجه باشد. بنابراين آنچه كه اين سلسله از شرطهاي ضروري به ما ميگويد اين است كه باور تنها درصورتي موجه است كه باور موجه باشد. اين، به حد كافي صادق است ولي اين مسئله را كه آيا باور موجه است يا خير، كاملاً مفتوح و قابل بحث باقي ميگذارد.
4. اگر شاخهاي بدون پايان باشد، به اين معني است كه به هر مقدار آنرا گسترش دهيم، عنصر آخري همچنان عنصري خواهد بود كه - اگر موجه باشد - باواسطه موجه است. بنابراين به هر مقدار كه اين ساختار ادامه يابد، هرجا كه افزودن عناصر را متوقف كنيم، هنوز اثبات نكردهايم كه شرط ضروري مربوط براي توجيه باواسطه باور اولي، فراهم است. بنابراين ساختار باور اولي را چونان باوري باواسطه موجه نشان نميدهند.
از اينرو باور اولي تنها درصورتي باواسطه موجه است كه هر شاخهاي در ساختار درختي به يك باور موجه بيواسطه منتهي شود. به اين دليل هر باور موجه باواسطه در ابتداي ساختاري درختي قرار ميگيرد كه در نوك هر شاخه از آن يك باور موجه بيواسطه وجود دارد.(10)
اما اين تقرير از برهان، كه شبيه آن غالباً در نوشتهها يافت ميشود،(11) تنها مبناگرايي ساده را تأييد ميكند. اين تقرير اساساً داعيه آنرا ندارد كه اثبات كند باور معرفتي موجه بيواسطه وجود دارد. همينكهS در اعتقاد به يكt براي هر شاخه از درخت، مستقيماً موجه باشد، كاملاً كافي است تا سلسله را متوقف سازد. تمام آنچه كه مورد نياز است اينكه وي در اعتقادt موجه باشد، بدون اينكه از اين طريق با نياز موجه بودن در باور به برخي گزارههاي بيشتر، مواجه شود. اما شايد تقريرهاي ديگري از برهان وجود داشته باشند كه به نتيجة محكمتري منجر شوند. درواقع، در بررسي آثار مكتوب تقريرهايي بهدست ميآيد كه در يك يا دو جنبة ذيل با (2A) متفاوتند:
1. نقطة آغاز آنها (شرايطي كه در صدد اثبات آنها هستند) مواردي است كه شخص در اعتقاد به اينكه را ميداند (باور موجه دارد)، موجه باشد، بهجاي موارد عامتر كه در آنها شخص در باور به موجه است.
2. آنها بهجاي اينكه به آنچه كه براي موجه بودن در باور به ضروري است، بپردازند، به اين مشغولند كه چيزي را كه براي اثبات ضروري است، به اثبات برسانند.
شايسته است اين نكته را بررسي كنيم كه آيا برهان تسلسل با هر كدام از اين ويژگيها به مبناگرايي مضاعف منجر ميشود يا خير.
بدين منظور ابتدا خوب است به بررسي برهاني بپردازيم كه با (2(A تنها در جنبة اول متفاوت است. آر. ام. چيزم(12) در مقاله خود تحت عنوان «نظريه معرفت» در شمارهاي كه به تاريخ فلسفه آمريكايي قرن بيستم اختصاص يافته بود، برهان تسلسل را بهگونة ذيل ترتيب ميدهد:
«در پاسخ به اين پرسش كه «من براي اينكه گمان كنم كه ميدانمa صادق است چه توجيهي دارم» ممكن است كسي چنين بگويد: «من ميدانمb صادق است و اگر بدانمb صادق است آن گاه ميدانم كهa هم صادق است». و در پاسخ به اين پرسش كه «چه توجيهي دارم براي اينكه گمان كنمb را ميدانم؟» ممكن است كسي بگويد «من ميدانمc صادق است و اگر بدانمc صادق است آن گاه ميدانم كهb هم صادق است». آيا ما دير يا زود بهn منتهي نميشويم كه در مورد آن كسي بتواند بگويد «آنچه كه مرا در گمان به اينكه ميدانمn صادق است، موجه ميسازد، بهسادگي اين است كهn صادق است»؟ (ص 263).
پس از آن چيزم با طرد شقوق ديگر بهروشني شبيه (2(A پاسخ مثبت به اين سؤال آخر را تأييد ميكند.
اما پرسش مهم اين است: چرا چيزم تنها اين را نتيجه نميگيرد كه توجيه باواسطة ادعاهاي دانستن، مستلزم برخي باورهاي بيواسطه موجه است، بلكه اين را نتيجه ميگيرد كه اين امر مستلزم برخي باورهاي معرفتي بيواسطه موجه است؟ البته با پذيرش اين نظر كلي كه هر باور باواسطه موجه بر برخي باورهاي بيواسطه موجه مبتني است، ميتوان بهطور طبيعي فرض كرد كه باورهاي معرفتي باواسطه موجه بر باورهاي معرفتي بيواسطه موجه مبتني هستند. اما نبايد فرض كنيم كه همه موارد معرفت باواسطه بر پايههايي استوار هستند كه در مضمون با آنها مشابهند. برعكس، هر تقريري از مبناگرايي بر آن است كه انسان از يك مجموعه خاص از باورهاي پايه، بنايي را احداث ميكند كه بهگونهاي بارز با آن پايهها متفاوت است. انسان از معرفت به دادههاي حسي، معرفت به اشيأ فيزيكي ظاهري را اخذ ميكند يا كسي از معرفت به حوادث كنوني، معرفت به حوادث گذشته و آينده را و اليآخر. بنابراين چرا فرض كنيم كه اگر باورهاي معرفتي باواسطه بر پايههايي استوارند، آن پايهها نيز باورهاي معرفتي هستند؟ ما بدين منظور به دليل خاص و روشني نياز داريم و تا آنجا كه من ميدانم، نه چيزم و نه شخص ديگري، چنين دليلي را ارائه نكرده است. همه بر برهاني كه در اصل شبيه (2(A است، اعتماد ميكنند و اين برهان حداكثر به نتيجة ضعيفتر منجر ميشود. بهنظر ميرسد كه آنها بدون نگاه نقادانه صرفاً فرض كردهاند پايههايي كه باورهاي معرفتي بر آنها استوارند، خود معرفتي هستند.(13)
بنابراين، تغيير برهان تسلسل بهگونة اول، دلايلي را بر مبناگرايي مضاعف فراهم نميكند. حال، خوب است به اصلاح دوم روي آوريم. براي اينكه شانس خود را افزايش دهيم بهتر است آنرا با اصلاح اول گرد هم آوريم و بررسي كنيم كه چه چيزي براي لازم است تا اثبات كنم كه من در اعتقاد به موجه هستم.(14) ديدن اينكه چگونه شخص ميتواند به اين نقطه سوق داده شود آسان است. كسي كه برهان پيشين را پذيرفته است، ممكن است همچنان از مبناگرايي ساده ناخرسند باشد. او ممكن است بگويد «شما اثبات كردهايد كه ممكن است كسي در اعتقاد به موجه باشد بيآنكه هيچ باور معرفتي بيواسطه موجه داشته باشد. اما آيا ما در واقع در اعتقاد به هيچ يي موجه هستيم؟ براي پاسخ به اين سؤال شما بايد اثبات كنيد كه دست كم در اعتقاد به يك موجه هستيد. و سؤال اين است كه چه چيزي براي اين هدف لازم است؟ آيا اين كار بدون باور معرفتي بيواسطه موجه ممكن است؟».
اما اگر قرار باشد از طريق يك برهان تسلسل اثبات كنيم براي نشان دادن اينكه من در باورم به موجه هستم، باور معرفتي بيواسطه موجه ضرورت دارد، عليالقاعده ميبايد دليل آن اين باشد كه برخي شرايط لازم براي اثبات، سلسلهاي را برپا ميسازند كه تنها در صورتي متوقف ميشود كه ما چنين باورهايي داشته باشيم. آن شرط لازم چه ميتواند باشد؟ بهتر است ببينيم براي اثبات چه چيزهايي لازم است. روشن است كه براي اثبات بايد گزارة را (كه احتمالاً مركب است) ارائه كنم. چه قيودي را بايد بر و نسبتهاي من با آن، قرار داد؟
1 . صادق است.(15)
2 . دلايل كافي را براي تشكيل ميدهد.
اين شرط لازم باعث هيچ سلسلهاي نميشوند يا حداقل، موجب هيچ سلسله باطلي نميشوند. حتي اگر هيچ گزارهاي نتواند بدون صدق برخي گزارههاي ديگر، صادق باشد، هيچ امر نفرتانگيزي در مفهوم بينهايت بودن گزارههاي صادق وجود ندارد. بنابراين ميتوانيم بگذريم.
3. من در اعتقاد به موجه هستم.(16)
اين شرط به روشني باعث به وجود آمدن يك سلسله ميشود كه عبارت است از آنچه كه قبلاً در (2(A پديد آمد. ما مشاهده كريم كه باور معرفتي بيواسطه موجه براي پايان دادن به اين سلسله لزومي ندارد؛ بنابراين بار ديگر ميتوانيم از آن بگذريم.
4. من در اعتقاد به موجه بودن خود در باور به موجه هستم.
من مايل نيستم اين شرط با نپذيرم. دلايل من كاملاً با اين نكته ارتباط دارند كه شخصي ممكن است در اعتقاد به موجه باشد بيآنكه حتي باور داشته باشد كه موجه است، تا چه رسد به اينكه در باور به موجه بودن، موجه باشد. البته در اينجا بحث درباره اين موضوع ضرورت ندارد. حتي اگر (4) لازم باشد، صرفاً سلسلهاي از همان نوعي كه استدلال چيزم آنرا نشان ميداد عَلَم ميكند؛ برهاني كه ديديم هيچ نتيجهاي بيشتر از مبناگرايي ساده ندارد.
5. من ميتوانم را اثبات كنم.
اين شرط نويد بخشتر بهنظر ميرسد. به روشني اين شرط موجب پيدايش سلسلهاي متفاوت با سلسله ناشي از (2(A ميشود. اگر من تنها در صورتي ميتوانم را با استناد به اثبات كنم كه بتوانم را اثبات نمايم، و اگر به نوبه خود، تنها در صورتي ميتوانم را با استناد بهr اثبات كنم كه بتوانمr را اثبات نمايم، روشن است كه ما تنها در صورتي ميتوانيم از شقوق معهود دور و سلسله نامتناهي احتراز كنيم كه در يك نقطه به گزارهاي برسيم كه من بتوانم درستي آنرا بدون توسل به گزارة ديگر اثبات نمايم. براي روشن ساختن اين نكته كه آيا اين برهان تأييدي را براي مبناگرايي مضاعف فراهم ميكند يا خير، بايد اولاً اين مسئله را بررسي كنيم كه آيا شرط (5) موجه است يا خير و ثانياً اينكه آيا باور معرفتي بيواسطه موجه، سلسلهاي را كه اين چنين ايجاد شده است، متوقف ميكند يا خير؟
اين شرط معقول بهنظر ميرسد زيرا اگر نتوانم را اثبات كنم، در آن صورت بهنظر خواهد آمد كه گويي قادر نيستم تكليف اين مسئله را يكسره كنم كه آيا صادق است يا خير، و در اين حالت چگونه ميتوانم ادعا كنم كه تكليف سؤال دربارة را روشن ساختهام؟ اما اين معقوليت، موجه نماست و ناشي از يكي از اشكال متلوني است كه همان خلط ميان مراتب به خود ميگيرد و خلط ميان دانستن با دانستن اينكه را ميدانم، معرف و مثالي از آن بود. كاملاً درست است كه قدرت بر اثبات ، مرا از اثبات اينكه من را اثبات كردهام، باز ميدارد زيرا براي انجام كار اخير بايد اثبات كنم كه دلايل ذكر شده براي درست است. اما چرا فرض كنيم كه اين كار مرا از اثبات باز ميدارد؟ آيا نميتوانم در منطق قاعدهاي را اثبات كنم بدون اينكه قادر باشم اثبات كنم من آنرا اثبات كردهام؟ كار اول تنها نيازمند آن است كه بتوان دستگاه منطق درجة اول را بهكار گرفت و البته ممكن است شخص واجد اين توان باشد بيآنكه در فرا منطق كه براي كار دوم بدان نياز است، تبحري داشته باشد. به همين نحو ظاهراً من ميتوانم از طريق اقامه دلايل كافي بر موجه بودنم در پذيرفتن ، آنرا اثبات كنم، بيآنكه قادر باشم صادق بودن آن دلايل را اثبات كنم.
ولي حتي اگر شرط (5) موجه ميبود و سلسلة اثبات برپا ميشد، باورهاي معرفتي بيواسطه موجه نميتوانستند آنرا متوقف كنند. بايد بگويم من در ابتدا در صدد اثبات اين نكتهام كه در باور بهa موجه هستم و در سلسلة اثباتهايي كه بدين لحاظ ايجاد ميشود، نهايتاً اين دليل را ذكر ميكنم كه من بيواسطه در باور به z موجه هستم، در صورتي كه من واقعاً در باور به z موجه باشم (اين گزاره مرتبة بالاتر را z بناميد). اين حقيقت اخير چگونه مرا قادر ميسازد كه z را اثبات كنم؟ چون من بيواسطه در اعتقاد به z موجه هستم، شايد هيچ شكي دربارة موضوع نداشته باشم و شايد هيچ احتياجي به آن نبينم كه z را براي خودم اثبات كنم. اما مطمئناً اين موضوع دال بر آن آن نيست كه من z را اثبات كردهام. هر چند هم كه موجه بودن من در پذيرش z بيواسطه باشد، من z را اثبات نكردهام؛ مگر اينكه دلايلي براي آن اقامه كنم كه شرايط مطلوب را برآورده سازند. به محض آنكه من اين كار را انجام دهم بار ديگر به ابتدا باز خواهم گشت و لذا سلسله متوقف نشده است. در واقع طبيعت وضع اقتضا ميكند كه نتواند متوقف شود. در اين امر است كه با سلسله اولي، موجه بودن، متفاوت است. اثبات، طبيعتاً اقتضا دارد كه دلايل ارائه شوند. بعلاوه اينكه دلايل ميبايست با گزارههايي كه قرار است اثبات شوند، تفاوت داشته باشند. (اين ويژگي اخير ناشي از جنبة عملي مفهوم اثبات كردن است. اثبات يعني ارائه دلايلي كه شخص، بيآنكه از قبل را پذيرفته باشد، بهطور موجهي را تصديق كند. در غير اين صورت عمل اثبات كردن فاقد آن اثري خواهد بود كه به دنبال ايجاد آن است). بنابراين هيچ شرايط متصوري وجود ندارد كه تحت آن شرايط من بتوانم را اثبات كنم، بيآنكه به گزارههاي ديگر استناد نمايم و اين چيزي است كه از رهگذر شرط (5) عليالقاعده ميبايد بتوانم انجام دهم. اگر ما شرط (5) را بپذيريم، اگر تركيب نامتناهي از توان بر اثبات به كنار نهاده شود و اگر دور غير قابل پذيرش است، نتيجه اين خواهد بود كه محال است چيزي را اثبات كرد. (اين ظاهراً دليل ديگري براي طرد [5] است.) از آنجا كه باور معرفتي بيواسطه موجه هرگز سلسله را متوقف نميكند، لذا اين نوع از برهان تسلسل هيچ تأييدي براي مبناگرايي مضاعف فراهم نميآورد.
بدين ترتيب، هر چند (2(A مبناگرايي ساده را با قوت تأييد ميكند، ولي ما نتوانستيم برهاني بيابيم كه مبناگرايي مضاعف را تأييد كند. برهان مرتبة دوم به دومي ضربه ميزند اما به اولي آسيبي نميرساند. بنابراين بهنظر ميرسد كه مبناگرايي تنها در شكل سادة خود شانسِ نتيجه بخش بودن را دارد. حال كه وضع از اين قرار است، مصلحت در اين است كه تعيين كنيم مبناگرايي ساده تا چه حد نيازها و آرمانهاي مورد نظر طرح مبناگرايي را غير از متوقف ساختن سلسله توجيه، برآورده ميسازد. من ميخواهم دو نياز از اين نيازها را بررسي كنم.
شكاكيت صور مختلفي به خود ميگيرد كه در بسياري از آنها، از هيچ نوع مبناگرايي نميتوان انتظار پاسخگويي به آنرا داشت. مثلاً نسبت به شكاك افراطي كه از پذيرش هر چيزي سرباز ميزند تا اينكه صادق بودن آن اثبات شود و كسي كه به حريف خود اجازه بهكارگيري هيچ مقدمهاي را براي كسب هدفش نميدهد، هر نظريهاي كه داشته باشيم، نميتوان به وي پاسخ داد. صحبت كردن با چنين شخصي، از همان ابتدا به معناي پذيرش باختن بازي است. علاوه بر اين شكاكيتهاي محدودتري هم وجود دارند كه در آنها يك نوع از معرفت مورد ترديد واقع ميشود (مثلاً معرفت به وضعيت آگاهي اشخاص ديگر) اما ساير انواع معرفت، بدون ترديد باقي ميمانند (مثلاً معرفت به محيط فيزيكي). اگر بتوان پاسخي به شكاكيت داد در اينجاست كه با يافتن راهي براي اقتباس نوع معرفت مورد ترديد از نوع معرفت بدون ترديد، اين كار انجام خواهد شد. نقش يك نظرية كلي در باب معرفت محدود به اين خواهد بود كه معياري را براي موفقيت در اين اقتباس روشن سازد و بهنظر ميرسد تفاوتهاي موجود ميان آنچه كه براي پايهها لازم است در اين معيار تفاوتي ايجاد نكند.
نوع «پاسخ به شكاكيت» كه ممكن است به فرض تحت تأثير تفاوت مورد نظر ما قرار بگيرد در جايي است كه شكاك در وجود معرفت، ترديد ميكند و پاسخ مقتضي، برهاني است بر اينكه معرفتي وجود دارد. كسي ممكن است گمان كند در اختيار داشتن علم معرفتي بيواسطه، ما را در موقعيت بهتري براي انجام اين كار قرار ميدهد. پاسخگويي به اين سؤال كه آيا چنين است و اگر چنين است چگونه، مبتني بر آن است كه روشن سازيم چه چيزي لازم است تا اثبات كنيم كسي چيزي را ميداند. بحث از اثبات در بخش 2 به اين مسئله منجر شد كه براي آنكهS ، را اثبات كند اين شروط لازم است:
1 . صادق است.
2S . در تأييد به گزارة استناد ميكند بهگونهاي كه:
(A) صادق است.
(B) دليل كافي بر است.
S (C) در باور به موجه است.
ما شروط بيشتري براي اينكهS بتواند را اثبات كند، نپذيرفتيم. البته چون در اينجا با اثبات چيزي براي شكاك سروكار داريم، شايد لازم باشد شروط بيشتري وضع شود. با اين همه بندرت ميتوان انتظار داشت كه يك شكاك به صرف اين احتمال كه مخاطبش دلايل درستي ارائه ميكند، از شك خود دست بكشد. شكاك ارائه دليل براي پذيرفتن درستي آن دلايل را طلب خواهد كرد و اين نامعقول بهنظر نميرسد. اما نميتوانيم به اين شرط بيحد و حصر برگرديم كه هر دليل ارائه شده، اثبات شود يا حتي قابل اثبات باشد مگر اينكه به نحو خودكار اثبات كردن را غير ممكن نماييم. خوشبختانه يك شرط بينابيني وجود دارد كه ممكن است رضايت خاطر شكاك را برآورد، بيآنكه هر اثبات كردني را غير ممكن سازد. خوب است شرط كنيم كه در ميان دلايلS ، هرr كه مخاطبS نسبت به آن شك واقعي دارد،S قادر باشدr را اثبات نمايد. اين شرط با شرط بيحد و حصر اين تفاوت را دارد كه امكان وجود دلايلي را كه هر انسان عاقلي در موضوع تأمل كند، نسبت به آنها شك نخواهد داشت، مفتوح ميگذارد و اگر امر چنين باشد همچنان براي S ممكن خواهد بود كه در اثبات موفق باشد. بدين ترتيب ميتوانيم به فهرست شروطمان اين نكته را اضافه كنيم:
(D) اگر شك واقعي نسبت به وجود داشته باشد،S ميتواند را اثبات نمايد.
اما اگر اين باشد «S ،a را ميداند» سؤال اين است كه آيا تنها شرط برآورده شدن يك يا چند شرط از اين شروط، اين است كهS باورهاي معرفتي بيواسطه موجه داشته باشد يا خير؟ بهتر است شروط را به ترتيب بررسي كنيم. در مورد (1S ( در واقع ميتواندa را بداند بيآنكه هيچ باور معرفتي موجه مستقيم داشته باشد، حتي اگر وضع از اين قرار باشد كه شخص نميتواندa را بداند، بيآنكه بداندa را ميداند. زيرا چنانكه در بخش 2 ديديم دليلي براي شك در اين نيست كه تمام باورهاي موجه به واسطه اينكه شخص ميداند يا در باور به چيزي موجه است، با واسطه موجه هستند. دربارة(2A) و(2B) نبايد ترديدي در اين وجود داشته باشد كه آنها را مبتني بر مبناگرايي مضاعف فرض كنيم، و اما اينكه آيا دلايل صادق هستند يا نه، واضح است كه كاملاً از وضع معرفتي من در قبال آن دلايل، مستقل است و از اينرو كاملاً مستقل از اين است كه آيا من هيچ باور معرفتي بيواسطه موجهي، در اينجا يا هر جاي ديگر، دارم يا ندارم. حتي اگر يك يا چند دليل از دلايل، خود ادعاي معرفت باشند، با سؤال از اينكه چه چيزي براي صدقشان لازم است، ميتوان به همان روش برخورد با شرط (1) رفتار كرد. و كفايت، كه موضوع مربوط به نسبت ميان گزارههاست، نميتواند بر اين مبتني باشد كهS چه نوع توجيهي براي اين باور يا باور ديگر دارد. در مورد(2C) بحث در بخشهاي 1 و 2 نتوانست منتهي به يافتن دليلي بر اين فرض شود كه باور معرفتي بيواسطه موجه براي موجه بودن من در باور به چيزي، لازم است. تنها(2D) باقي ميماند. اما آن نيز پيش از اين مورد بحث واقع شد. براي برآورده كردن شرط(2D) ميبايست بتوانم اثبات كنم كه (برخي) دلايل من صادق هستند. اما اين شرط مستلزم وجود شرايطي متفاوت در نوع با آنچه قبلاً بحث شد، نيست. بدين ترتيب ميتوانيم نتيجه بگيريم كه مبناگرايي مضاعف پيشفرض اثبات اينكه ما معرفت داريم، نيست. البته اين پرسش مفتوح ميماند كه آيا در واقع ما اين استعداد را داريم كه اثبات كنيم چيزي را ميدانيم يا خير؟ اما اگر اين توانايي را نداشته باشيم دليل آن فقدان باور معرفتي بيواسطه موجه نيست.
فرض كنيم تريدهاي كلي نسبت به اينكه آيا واقعاً چيزي را ميدانيم يا خير، ما را مورد هجوم قرار دهند. براي اينكه اين ترديدها را فرو بنشانيم به هر اندازه كه ممكن است به دنبال مواردي ميگرديم كه بتوان نسبت به آنها مطلقاً يقين داشته باشيم، چهبسا هر كدام را به تنهايي و جدا از هر گونه تأييد مورد ديگر، ميدانيم، زيرا در آن مرحلة آغازين، نسبت به هر مورد، گمان نميكنيم كه معرفت محسوب شود. با شناختن تعدادي از اين يقينهاي مجزا از هم، در ادامه به دنبال راههايي ميگرديم كه بتوان معرفت بيشتري را بر پاية آنها اثبات نمود، و از اين طريق تا حد ممكن معرفت بيشتري را معتبر سازيم. در اينجا با كاري مواجهيم كه واقعاً به مبناگرايي مضاعف نياز دارد. اگر بناست اين كار با موفقيت به انجام برسد ميبايست حداقل نسبت به يقينهاي اوليه نه تنها در باور به صدق گزاره مورد بحث، بيواسطه مواجه باشيم، بلكه همچنين در باور به اينكه موجه بودن ما در باور به صدق آن گزاره بيواسطه است نيز موجه باشيم، زيرا در غير اينصورت چگونه ميتوانيم گزاره مورد بحث را بهعنوان يكي از معارف بنياني شناسايي كنيم؟ ما نميتوانيم در اين گمان كه آنرا بيواسطه ميدانيم، با واسطه موجه باشيم، زيرا جز آن مرحله چيز ديگري نداريم تا ادامه داده و پايهاي براي آن باور مرتبة بالاتر فراهم آوريم.
روشن است كه توصيفي كه من از اين كار ارائه دادم از روش دكارت در گفتار در روش و تأملات نمونهبرداري شده است. معالوصف تفاوتهايي هم ميان آنها وجود دارد كه در تأملات برجستهتر هستند اما در هر دو كتاب وجود دارند. يكي اينكه دكارت «معرفت» را به مفهوم باور صادق موجه در نظر نميگيرد و بنابراين بايد آنچه وي ميگويد، به بيان امروزي «توجيه» ترجمه گردد. مهمتر اينكه دكارت با شناسايي بيواسطة يقينهاي مجزا قانع نميشود. او برهاني قياسي براي منزلت و شأن آنها طلب ميكند و از اين طريق موجب دور دكارتي معروف ميگردد(17) ممكن است ما برنامهاي را كه من بهعنوان برنامه دكارت، طراحي كردم و به واژة «توجيه» ترجمه شد، در نظر بگيريم بدون اين شرط كه منزلت معارف بنياني با توسل به قدرت و خيريت خداوند اثبات شود.
اگر مبناگرايي مضاعف هم از پشتوانهاي قوي برخوردار نيست و از سوي ديگر در معرض حملات خردكننده نيز قرار دارد، بهنظر ميرسد ما هم مجبوريم بدون بازسازي خودآگاهانه از معرفت، سر كنيم. اين خسارت چقدر شديد است؟ چرا هر كسي ميخواهد چنين بازسازياي را انجام دهد؟ بلي، اگر ساختار معرفت بر پايههايي استوار است، اينكه ما عاجز از اين باشيم كه آنرا مو به مو بيان كنيم، تحملناپذير بهنظر ميرسد و ممكن است تصور شود بيان بي كم و كاست مطلب، ميبايست شكل حاضر را به خود بگيرد. اما اين يك توهم است. اگر پايههايي موجود باشند شخص يقيناً ميتواند آنها را بشناسد و يقين كند كه چگونه ساير انواع معرفت بر آنها مبتني هستند، بيآنكه در ابتدا موضع بسيار مصنوعي مفروض دكارت را در پيش بگيرد. شخص ميتواند همانند ساير مسائل، با بكارگيري هر معرفت يا باور موجه مربوطي كه پيش از اين واجد بوده است، اين مسأله را بررسي كند. در اين حالت علم معرفتي بيواسطه به هيچ وجه مورد نياز نيست؛ درست همانطور كه ديديم لزومي ندارد تا اثبات كنيم شخص در اعتقاد به برخي باورها، موجه است. اگر مبناگرايي مضاعف نادرست است ما همچنان ميتوانيم به هر مقدار كه بخواهيد علم معرفتي داشته باشيم اما تنها بعد از آنكه مقادير معتنابهي معرفت درجة اول را بدست آورده باشيم. و چرا اين نبايد هيچيك از آرزوهاي معرفتي را كه مناسب شرايط انسان هستند، برآورده سازد؟
همانطور كه ديديم دليل اصلي برگزيدن مبناگرايي، اين است كه بهطور آشكار امكان ندارد باور با واسطه موجه باشد بدون آنكه در نهايت بر باور موجه بيواسطه تكيه كند. و دليل اصلي براي رد آن (حداقل دليل پيشين اصلي، جداي از مشكلاتي كه در نتيجه دادن آن وجود داشت) دليلي بود كه تقريري از آنرا در نقل قول از آون يافتيم. يعني ظاهراً فرد مبناگرا در نبود دليلي براي اينكه باورها را مقبول تلقي كند، متعهد به پذيرش آنها گرديده است، و اين بهنظر ميرسد كه يك جزمگرايي صرف است. اين تنفر از جزمگرايي و زورگويي آشكارِ معارف بنياني معروف است كه بسياري فيلسوفان را به پذيرش برخي اشكال نظرية انسجام(coherence) يا نظريه زمينهگروي(contextualist) سوق ميدهد؛ نظريهاي كه در آنها هيچ باوري قابل قبول دانسته نميشود مگر اينكه متكي به دليل معتبري باشد.
نكتة اصلي اين مقاله آن است كه با مبناگرايي ساده ميتوان نتيجه بهتر هر دو استدلال را واجد بود و ميتوان سلسله توجيه را متوقف ساخت بيآنكه در جزمگرايي سقوط كنيم. پيش از اين ديديم كه برهان جزمگرايي به شكل مورد نظر آون، مبناگرايي ساده را تحت تأثير قرار نميدهد زيرا آن شكل از برهان تنها به پذيرش بيدليل ادعاهاي معرفت يا توجيه حمله ميكند، و مبناگرايي ساده به توجيه بيواسطه هيچ ادعاي مرتبة بالاتري، متعهد نيست. ولي ممكن است كسي در صدد برآيد همان برهان را در باب باورهاي مرتبه پايينتر بهكار گيرد. ممكن است يك فرد مخالف بگويد حتي مبناگرايي ساده بايد به برخي باورها، در نبود هيچ دليلي در تأييد صدقشان، امكان پذيرفته شدن را بدهد، و اين همچنان جزمگرايي زورگو خواهد بود. اما شخص مبناگراي ساده پاسخ دارد. نظريه وي متضمن اين نيست كه هيچ كسي هيچ باوري را بدون دليلي براي پذيرفتن آن، بپذيرد. در جايي كه شخص در باور به بيواسطه موجه است، ممكن است دلايل كافي براي باور درجه بالاتر بر بيواسطه موجه بودن در باور به ، دلبخواهي و بيحساب و كتاب نيست. او چه دليل بهتري ميتواند براي پذيرش داشته باشد؟
از بيم آنكه خواننده اين پاسخ را بهعنوان نمونه حقيري از چشمبندي رد كند، بهتر است، من در مورد آنچه كه اين پاسخ در بردارد، صريحتر باشم. هر چند شخص مبناگراي ساده به تعدادي باور موجه بيواسطه نياز دارد تا سلسله توجيه را به پايان برساند، نظرية وي به او اجازه دهد كه تصديق كند همه باورهاي معرفتي به توجيه باواسطه نياز دارند. بنابراين نسبت به هر باوري كه بيواسطه در باور به آن موجه است، شخص ميتواند دلايلي كافي براي پذيرش موجه بودن خود در پذيرش آن گزاره بيابد. آفت جزمگرايي تنها به حكم اينكه گزارههاي مرتبه بالاتر فقط براساس دلايل قابل قبولند، از توجيه بيواسطه رتبة پايينتر برداشته ميشود. يك باور پايه،b ، صرفاً به اين دليل، بيواسطه موجه است كه يك اصل معرفتي معتبر شروطي را براي موجه بودن آن مقرر ميدارد، و از طرفي شرط در اختيار داشتن برخي باورهاي موجه ديگر، داخل در آن نيست. اما صاحب باور تنها در صورتي در اعتقاد به موجه بودن بيواسطه باورش بهb ، موجه خواهد بود كه دلايلي براي معتبر دانستن آن اصل و اندراجb تحت آن اصل، در اختيار داشته باشد. و اگر او چنين دلايلي دارد يقيناً نميتوان او را به زور گويي يا جزمگرايي در پذيرشb متهم ساخت. دلايل باور مرتبه بالاتر مربوطه، فقدان دلايلb را جبران ميكند. به بيان بهتر، اينكه شخص دلايلي براي پذيرش باور بيواسطه موجه دارد، ضرورتاً با اين مورد كه شخص دلايلي براي پذيرش باواسطة موجه دارد در معنا متفاوت است. دلايل در وضع اولي ضرورتاً ويژگي «فرا» (meta) دارند، آنها به دلايل اينكه باوري موجه محسوب ميشود، مربوطند، در حالي كه در وضع بعدي، هر چند شايد كسي يك مرتبه بالاتر رود و دلايلي براي باور اين مرتبه كه باور اصلي با واسطه موجه است، بيابد، اما در عين حال لازم است كه شخص دلايل كافي براي خود باور مرتبه پايينتر داشته باشد.
ما بايد در مقابل دو سوء تفاهم احتمالي، از برهان فوق دفاع كنيم. اولاً نه مبناگرايي ساده و نه هيچ معرفتشناسي ديگري نميتواند تضمين كند كه شخص دلايل كافي براي يك گزاره معرفتي مفروض يا هر گزارة ديگر، خواهد يافت يا ميتواند بيابد. بلكه مهم اين است كه در نظريه چيزي نيست كه امكانِ يافتن دلايل كافي را براي هر گزارهاي كه شخص دارا است و نسبت آن بيواسطه موجه است، به كنار نهد. ثانياً نبايد فرض كنيم كه مخالف، اين نكته بديهي را نفي ميكند كه مردم غالباً در فشار زندگي روزمره، عاقلانه باورهايي را كه دلايل كافي براي آنها ندارند، بر ميگزينند. ما بايد نظر مخالف را اين چنين تفسير كنيم كه صرفاً طالب اين است تا يك فاعل شناساي ايدهآل، باورهايي را اختيار نمايد كه دلايل خوب و كافي داشته باشند. از اينرو او پافشاري ميكند كه معرفتشناسي بايد جايي را براي اين امكان بازنمايد. و همانطور كه اكنون اشاره شد، مبناگرايي ساده اين كار را انجام ميدهد.
ممكن است بر برهان جزمگرايي نسبت به اثبات و همينطور پذيرش گزارة ، اصرار شود؛ يعني احتمال دارد مخالف استدلال كند كه مبناگرايي به اين نظر متعهد است كه «نميتوان براي معارف پايه استدلال كرد». فرض كنيم كه در تلاش براي اثبات من دلايلي اقامه ميكنم و اين دلايل، مورد بحث و نزاع واقع ميشوند، من سعي ميكنم كه اثبات كنم آنها صادقند، و... در اين سلسله نهايتاً به يك معرفت پايهf ميرسم. به عقيدة منتقد، در اينجا عليالقاعده مبناگرا ميبايست معتقد باشد، بيشترين كاري كه به نحو شايسته ميتوانم انجام دهم صرفاً اين است كهf را اظهار كنم، اگر لازم بود چند بار تكرار كنم و صداي خود را بالا ببرم. اين همچنان جزمگرايي است. اما بار ديگر، مبناگرايي ساده به چنين چيزي متعهد نيست. مبناگرايي ساده حتي در اينجا كاري را بر عهدة مستدل ميگذارد تا انجام دهد و آن عبارت است از اينكه سعي كند گزاره مرتبة بالاتر را اثبات نمايد. يعني او در بارو به بيواسطه موجه است. و اگر او در اين كار موفق شود چه چيز بيشتري ميتوانيم بخواهيم؟ مگر اينكه كسي طالب آن باشد كه كار را ادامه داده دلايلي را كه در آن استدلال، بهكار گرفته، اثبات كند. مبناگرايي ساده نسبت به اصل اين مسئله هم ايرادي ندارد. البته همانطور كه قبلاً ديديم تقاضا براي اينكه شخص هر دليلي را كه در برهان به كار ميگيرد اثبات كند، يك تقاضاي خودشكن است. اما نكته اينجاست كه مبناگرايي ساده نيازي بيش از انسجامگروي به اين ندارد كه خطوطي را تعيين نمايد كه در آن سلسله اثبات كردن بايد به انتها برسد. او اين امكان را مجاز ميشمارد كه شخص دلايل مربوط به يك ادعا را تا هر زمان كه اين كار مطلوب است، ارائه كند حتي اگر ادعا مربوط به يك معرفت بنياني باشد.
. مشخصات كتابشناختي مقالة حاضر:
William . Alston, Two Tyes of Foundationalism, in Emirical Knowledge, Readings in .1989Contemorary hilosohy, Edited by aul K. Moser, Rowman Littlefield, Inc.,
.1 بهنظر ميرسد نويسندگان معاصر درباب مبناگرايي، توجه ندارند كه دكارت و لاك نظرهاي كاملاً متفاوتي دربارة معرفت دارند و بنابراين اگر هر دو بر اين باورند كه معرفت بر پايههايي مبتني است، صحيحتر اين است كه بگوييم مقصود آن دو، امري متفاوت است.
.2 صرفاً «دربر ميگيرد» زيرا اغلب شرايط ديگري براي توجيه با واسطه تعيين ميشود، مثلاً اينكه باور اول بر ساير باورها «استوار باشد» و يا برخي معرفتشناسان مشروط كردهاند به اينكه صاحب باور بفهمد كه ساير باورها دلايل مناسب و كافي براي باور اول بهوجود ميآورند.
.(1967. Bruse Aune: Knowledge, Mind and Nature (New York: Random House. 3
.4 براي تفاوتهاي بيان خطاناپذيري، ترديدناپذيري و بيواسطه بودن نگاه كنيد به مقالة من با مشخصات زير:
.223-410 :(1971, no. 3 (July 8Varieties of riviledged Access, American hilosohical Quarterly,
.5 در مقالة فوق من واژة «تضمين بهخوديخود» را دربارة باوري بهكار ميبرم كه موجه است به حكم اينكه نوع خاصي از باور است.
.6 براي ملاحظه نمونهاي از تلاشهاي به عمل آمده براي تبيين وجه بارز معرفتي ارزشيابي نگاه كنيد:
R.M.Chisholm, On the Nature of Emirical Evidence in Emirical Knowledge ed.
.225-30 (Englewood Cliffs, N.J.: rentice-Hall, 3791). . zChisholm and R.J.S Wat
41. Roderick Firth. Coherence, Certainty, and Eistemic riority Journal of hilosohy, 7 .545-57 ,(1946 ,15October )
.8 نبايد كسي جهتي را كه در آن مبناگرايي مضاعف از مبناگرايي ساده قويتر است، با ساير جنبهها كه شايد در آنها يك تفسير از نظريه از ديگري قويتر باشد، خلط كند. اين جنبهها حداقل موارد ذيل را شامل ميشود: (1) اينكه آيا پايههايي مورد نياز است كه خطاناپذير باشند، ترديدناپذير باشند و يا اصلاحناپذير باشند؛ (2) اينكه آيا پايهها بايد بهخوديخود موجه باشند يا اينكه برخي اشكال ضعيفتر از توجيه مستقيم هم كافي است؛ (3) اينكه با چه قوتي، پايههاي بخشهاي مختلف روبنا را نگاهداري ميكنند. من مطمئن هستم كه هيچكدام از اين انحأ شدت مستلزم ديگري نيست ولي فرصتي نيست كه در اينجا براي آن استدلال كنم. همچنين توجه داشته باشيد كه تعبير ما از برهان تسلسل (كه بلافاصله ارائه ميشود) اصلاً نياز به پايههايي كه در هيچيك از اين جنبهها قوي باشند را تأييد نميكند.
.9 من اين فرض آسان را برميگزينم كه براي هر باور موجه باواسطه، تنها يك مجموعه از دلايل مناسب وجود دارد كهS به آن دليل باور موجه دارد. ميتوان استدلال را بهگونهاي صورتبندي كرد كه توجيه همهجانبه را نيز منظور دارد، اما به قيمت پيچيدگي بيشتر.
.10 ضعيفترين حلقه در اين برهان طرد شق(d) است. تا آنجا كه مطلعم اين شق هيچگاه به اندازة كافي تبيين نشده و خيلي كمتر از آن، دليل كافي براي طرد آن ارائه شده است. معمولاً من از اين بيم دارم كه موجه بودن با نماياندن توجيه شخص خلط شود و استدلال ميشود (بيربط) كه كسي نميتواند دومي را دربارة سلسله نامتناهي از گزارهها به انجام برساند. در اينباره جالب است كه در دو حملة اخير به مبناگرايي، سلسله نامتناهي كه برهان تسلسل آنرا رد ميكند، بهصورت سلسله اثبات توجيه، تفسير ميشود و منتقدين به گونههاي متفاوتي استدلال ميكنند كه محال است سلسله نامتناهي از اثباتها را به پايان برسانيم دال بر اين نيست كه سلسله نامتناهي از توجيه باواسطه نميتواند موجود باشد. نگاه كنيد به:
479) . 61-51. Frederick L. Will.1Keith Lehrer, Konwledge. Oxford: Clarendon ress, .479176-85) . 1Introduction and Justification (Ithaca: Cornell University ress,
يك بررسي درخور از برهان، مستلزم بررسي امكان ساختار نامتناهي از باور خواهد بود و نيز بررسي الگوهايي از توجيه كه ميتوانند بهدست آورند. تا زماني كه اين بررسي انجام گيرد بيشترين چيزي كه ميتوان درباره برهان گفت اين است كه امكان توجيه باواسطه در شق(a) روشن است و در شق(b) روشن نيست.
.11 بهعنوان نمونه نگاه كنيد به:
171 AllenUnwin, 8491), . /Bertand Russell, Human Knowledge, Its. Scoe and Limts (London .119 Routledge Kegan aul, 3791), . /Anthony Quinton, The Nature of Things. London
.(21964. hilosohy (Englewood Cliffs, N.j.: rentice-Hall, 1
.13 از بيم آنكه اين فرض همچنان براي برخي خوانندگان واضح بهنظر برسد، خوب است اشارهاي به اين مطلب داشته باشم كه چگونه علم معرفتي باواسطه ميتواند به نحو قابل تصوري از پايههاي غيرمعرفتي اخذ شود. بهتر است سلسله را همراه با چيزم آغاز كنيم و سير دليل اولي را كه او ذكر ميكند، دنبال كنيم: اينكه من بطور موجهي بهb باور دارم. من براي ساده كردن اين بيان، «دانستن» را همه جا جايگزين «بطور موجهي باور دارم» مينمايم). اگر با طرح سؤال مشابه ادامه دهيم در نهايت بهc ميرسيم كه من در اعتقاد به آن بيواسطه موجه هستم. در اينجا موجه بودن من (در اعتقاد به(c بهجاي اينكه بهخاطر يك يا چند باور ديگر باشد بهخاطر وجود ويژگي مطلوب افزايندة تضمين است. آنچه در مرحله بعدي مورد نياز است توجيه اين فرض است كه باورc اين ويژگي را داراست و توجيه اين فرض است كه اين ويژگي، تضمين لازم را اعطا ميكند. صرف اينكه چگونه چنين ادعاهايي موجه ميشوند، بسيار بحثانگيز است، اما تحت هر شرايطي در اين نقطه ما از عرصه ادعاهاي واضح به موجه بودن در باور خاص خارج شدهايم. آنچه كه توجيه از اينجا به بعد به آن نياز دارد باورهايي است در اينباره كه در واقعيت چه وضعي برقرار است و كدام اصول ارزيابي معتبرند، نه باورهايي درباره نسبت معرفتي من به اين موضوعات. و بدون اينكه تلاش كنيم وارد جزئيات شويم، اين امر معقول بهنظر ميرسد كه اگر يك ديد مبناگرايانه در اصل پذيرفتني باشد اين نوع باورها بر همان نوع پايههايي استوار ميشوند كه ديگر باورهاي مربوط به امور واقع و يا سنجشي بر آنها استوارند.
.14 من مثالي مشخص از برهان تسلسل را با اين نقطه آغاز و اين نتيجه مورد بحث ارائه نكردهام معالوصف چشمانداز به اندازه كافي جذاب هست كه ارزش پاسخ دادن را داشته باشد. بعلاوه اينكه ما را مجبور ميسازد تا سؤالات جالبي را دربارة مفهوم اثبات كردن، مطرح كنيم.
همانطور كه ابهام «ادعاي معرفت» به تقارير مختلفي از برهان تسلسل منجر شد كه نسبت به ويژگي اوليه نامتعين بودند، همينطور ابهام واژههايي همچون توجيه و موجه، امر را مشتبه ميسازد كه آيا فيلسوف دربارة آنچه براي يك باور لازم است تا موجه باشد، صحبت ميكند يا دربارة آنچه لازم است تا يك باور را توجيه كند، به اين معني كه اثبات كند كه باور موجه است. براي مثال نگاه كنيد به:
,649187), . 1C.I. Lewis, An Analysis of Knowledge and Valuation ]LaSalle, III.: Oen Court, ,zLeonard Nelson, The Imossibility of the Theory of Kowledge, in Chisholm and Swart .8Emirical knowledge, .
.15 همچنين شايد اين شرط لازم باشد كه صادق است، به اين دليل كه معني ندارد بگوييم چيزي را اثبات كردهايم كه وضع واقعي نيست. «(اثبات كردن»، مفهومي داراي بار معنايي نسبت به وضع واقعي است) من اين نكته را ناديده ميانگارم زيرا هيچ ربطي به مسألة كنوني ما ندارد.
.16 شايد كسي اين شرط را مورد سؤال قرار دهد به اين دليل كه اگر من چيزي را پديد آوردهام كه در واقع يك دليل صادقِ كافي است، اين تمام آنچيزي است كه بدان نياز داريم. و شايد همين است كه مفهومي «عيني»از اثبات آنچه صادق است، وجود دارد. معالوصف در جايي كه علاقمنديم به اينكه آيا جونز را اثبات كرده است يا خير (بهجاي اينكه صرفاً علاقمند باشيم به اينكه «آيا اثبات شده است يا خير» در جايي كه شايد تمام علاقمندي ما به اين باشد كه آيا دلايل صادق كافي وجود دارند يا خير) ظاهراً بايد اين شرط را اخذ كنيم تا به نحوي گسترده موارد اتفاقي را خارج كنيم؛ مواردي كه در آن جونز گزارههايي را بهصورت تصادفي ادعا و صرفاً اتفاقي به هدف اصابت ميكند.
.17 در مقاله پيشگفته استدلال ميكنم كه حتي در جايي كه مقدمات برهان براي قابل اعتماد بودن يك منبع باور از همان منبع گرفته شده باشند، شخص با استفاده از آن برهان ميتواند اثبات كند كه منبع قابل اعتماد است. اين نكته كاربرد روشني در دور دكارتي دارد. نكتهاي كه در حقيقت جيمز وان كليو به ارمغان آورده است:
81, No.8Foundationalism,Eistemic rinciles and the Cartesian Circle, hilosohcal Review, .55-97.(1979)