سيد حسين نصر
ترجمه محسن مدير شانهچي
مهمترين موضوع در همهزمانها و مكانها موضوعي است كه به جهان معنويت مربوط باشد; چراكه انسان و كيهان از آن جهان منشا ميگيرند و به آن باز ميگردند. اما در سطح وضعيتبشر، به گونهاي كه اكنون وجود دارد; براي بقاي كل نظام طبيعت از جمله انسان، موضوعي مهمتر و فوريتر از مساله محيط زيست نيست. بحران زيست محيطي نه تنها رشته حيات بر روي زمين را تهديد ميكند، بلكه در اين مرحله آخر تاريخ بشر، تبلور خارجي بيماري و رنج داخلياي است كه دير زماني است انسان مدرن را به ستوه آورده است. از اين رو، اين بحران ظاهري شاخصي از بيماري باطني خود انسان مدرن و نشان دهنده علايم ظاهري آن بيماري باطني است; كه سرانجام با چنين شدت و حدتي خود را، آشكارا، مينماياند و در نهايت، بيمار را از وخامتحال خويش آگاه ميسازد.
قرنهاست كه انسان مدرن، كه در آغاز در غرب خانه داشت و سپس بتدريج در ديگر قارهها دامن گسترد، به نام ترقي، پيشرفت مادي، توسعه اقتصادي و ديگر خدايان و آرمانهاي دروغين قرن نوزدهم، به تخريب اين سياره پرداخت. اكنون او ميبيند كه چگونه اين روند، نه تنها او را به لحاظ دروني و معنوي فروكاسته،بلكه حتي تنفس همين هوايي را نيز كه ادامه زندگي بر روي زمين منوط به آن است، برايش دشوار ساخته است. به بياني استعاري، انسان مدرن كه براي به دست آوردن زمين، از آسمان روي گرداند، اكنون زمين را هم دقيقا به دليل نداشتن آسمان، از دست ميدهد و اين حكم شگفت انگيز تاريخ درباره اوست.
به اين ترتيب طي چند سال اخير در غرب، توجه به نقش دين در اين بحران زيست محيطي آغاز شده است. درست است كه هنوز سازمانهايي در امريكا، اروپاي غربي، ژاپن و ديگر كشورهاي صنعتي كشورهايي كه بيش از ديگران مسئول آلودگي اين سيارهاند و نيز در ساير كشورها، وجود دارند كه هنوز بحران زيست محيطي را تنها در ابعاد مادي آن ميبينند و باز در همين كشورها بسياري از مردم هستند كه درباره مهندسي محيط زيست چنان سخن ميگويند كه گويي بحران زيست محيطي صرفا مساله جمع آوري زباله در مقياسي عظيم است، با اين حال، خوشبختانه مردم بيش از پيش از ابعاد مابعدالطبيعي، فلسفي و مذهبي بحران محيط زيست آگاه ميشوند. يكي از نشانههاي گوياي اين امر اين است كه هنگام برگزاري آيين روز زمين در آمريكا، در 22آوريل1990 در كليساي جامع واشنگتن، تمام روز به مساله مذهب و محيط زيست اختصاص يافت.همچنين چند ماه پيش، نخستين كنفرانس مهم و بين المللي به اصطلاح وحدت كليساها، در امريكا، در باب ابعاد مذهبي رابطه بين انسان و محيط يستبرگزار شد. اعضاي چند سنت ديگر از جمله عالي جناب دالايي لاما و نيز متالهان بزرگ مسيحي،از هر دو كليساي كاتوليك و پروتستان، در اين كنفرانس شركت داشتند. اين اجلاس، خود در پي همايش معروف 1986 در اسيزي برگزار گرديد.
با اين حال، تاكنون به ديدگاه شرقي درباره اين موضوع توجه چنداني نشده است و از اين رو، ميخواهم در اين موضوع و بويژه چشم اندازهاي هندويي و اسلامي مربوط به محيط زيست تامل كنم.
اكنون، از آنجا كه در خاك مقدس هند سخن ميگويم، كار خود را صرفا به دو سنت اصلي موجود در اين كشور اختصاص ميدهم: نخست، آيين هندو كه البته سنت اصلي در اين كشور است; و دوم، اسلام كه هزار سال است در اين كشور حيات دارد و بيش از صد ميليون نفر تنها در هند پيرو آنند.
در طول قرنهاي متمادي، اين دو سنت روشي را شكل داده و بنا نهادهاند كه مردم طبق آن به درختان مينگرند، با زمين زيرپاي خود رفتار ميكنند و آبي را كه سرمايه حيات است مورد استفاده قرار ميدهند. به رغم همه بدفهميهايي كه، هم در نتيجه تخريب موازنهاي كه پيشتر وجود داشته است، و هم در نتيجه احياي احساس شديد هويت مذهبي و فرقهاي، ايجاد شده است، هندوها و مسلمانان صرفنظر از جينها، مسيحيان و ديگر اقليتهاي كوچك اين كشور در يك هوا نفس ميكشند، بر يك زمين گام ميزنند و يك آب را مينوشند. بنابراين، بحران اكولوژيك و زيست محيطي، در واقع به هيچ روي،مشكلي فرقهاي نيست; بلكه معضلي استبراي همه هند; همچنان كه در مقياسي وسيعتر، مشكل همه افراد روي زمين است; خواه فرانسوي باشند، يا ژاپني و يا عرب.
بسياري از تحليلهاي صورت گرفته در باب مسيحيت دين اصلي غرب طي چند سال اخير، نشان ميدهد كه نگرش انسان غربي به طبيعتبسيار منفي است و اين نگرش تا حدود زيادي در قواعد كلامي مسيحيت غربي ريشه دارد. اما وضعيت در شرق نيز چندان بهتر به نظر نميرسد. ژاپنيهاي برخوردار از سنتهاي بزرگ شينتويي و ذن در عشق به طبيعت، محيط زيست را به همان سرعتي آلوده ميكنند كه مردم نيوجرسي يا سرزمينهاي مياني انگلستان يا رور ولي[دره رور]. در اينجا، در هند، با وجود دو سنتبزرگي كه همواره آموزشهاي مذهبي و مابعدطبيعي بسيار دقيقي در باب طبيعت داشتهاند و احترام به آن را به پيروان خود آموزش ميدادهاند، در تخريب وضع هوا، قطع درختان و آلوده سازي آبها با سرعتي عمل ميكنند كه واقعا هيچ كمتر از آنچه در هر بخش ديگري از جهان ديده ميشود، نيست.
اين، معمايي بزرگ است. آيا مذهب اكنون اهميتخود را از دست داده است؟ مطمئنا چنين نيست. مردم هر روزه زندگي خود را برسر آن ميگذارند و در نتيجه فهم محدود و مخالفت قابل مناقشه خود با ساير گروههاي مذهبي، با يكديگر ميجنگند. بنابراين، مذهب به هيچ روي نمرده است. در اين صورت، چرا در خصوص تخريب محيط زيست، چه[، بر اساس آيين هندو،] حيات را مقدس بينگاريد و چه صاحب نوعي الهيات باشيد كه طبيعت را نفي ميكند [چنانكه در آيين مسيحيت اين گونه انديشيده ميشود]، عملا تفاوتي به نظر نميرسد. براي درك اين تناقض، لازم است اندكي به عقب باز گرديم و وضعيت تاريخي منجر به اين بنبست را تحليل كنيم.
اجازه دهيد نخستبه منظري درباره طبيعت، و علوم تجربي نشات گرفته بر مبناي آن نگاهي بيفكنيم و كاربرد آنها را، كه جهان را به وضع كنوني درانداخته است، بررسي كنيم. رفع مسئوليت از دوش آنان كه مسئول بحران زيست محيطي هستند و هنوز مدعياند كه علوم جديد به فنآورياي كه براي بهرهبرداري صرفا اقتصادي مورد استفاده واقع ميشود و انگيزه آن آزمندي انسان است ربطي ندارد، بيفايده است. همه عوامل از علم محض تا فنآوري و اجرا و كاربرد آن، حلقههايي از زنجيره واحدي هستند كه از يك علت، تا معلولي كه خود علتي براي معلول بعدي ميشود، امتداد مييابد. [در اين ميان،] هر عامل و عنصر مرتبط، مسئول است و مطمئنا [جايگاه] فنآوري و دانش جديد در ميان آنها، كمتر از بقيه نيست.
به منظور فهم اين زنجيره علتها و معلولها، بايد دوره هاي پيش از انقلاب صنعتي و حتي قبل از انقلاب علمي قرن هفدهم را بررسي، و آنچه را در غرب رخ داده است، تحليل كنيم. در اين جهان بيني كه اكنون تخريب كل جنگل آمازون را، به جاي پانصد يا هزار سالي كه در مورد جنگلهاي اروپا اتفاق افتاد، در ده سال ممكن ساخت، چه چيز سهيم بود؟ براي پاسخ به اين پرسش بايد واقعا زماني دراز به عقب بازگرديم و از ديدگاه مابعدطبيعي و مذهبي، به تاريخ غرب كه بحران زيست محيطي، نخست در آن شكل گرفت، بنگريم.
انسان اروپايي سدههاي ميانه صاحب تمدني بود كه چندان تفاوتي با تمدن اسلام، هند، جهان بودايي يا چين كنفوسيوسي نداشت; از اين نظر كه هر چيز در زندگي با حضور «سنت» كه در مورد غرب، مسيحيتبود تقدس مييافت. با اين حال، همچنانكه اين تمدن در قرون سيزدهم و چهاردهم شروع به تحول كرد، يكي از پيامدهايش آن بود كه توجه به طبيعت، كه بخشي از محيط زيست تقدسآميز انسان بود و با رستگاري وي مربوط، بتدريج كنار نهاده شد و تقريبا فراموش گشت. جوهره اصلي كلام غرب در آن زمان، به طور غير مستقيم و تدريجي به غيرمذهبي شدن كيهان كمك كرد. انقلاب كپرنيكي، بدون فرو كاستن افلاك به عناصر عالمي غير مذهبي، نميتوانست رخ دهد. بنابراين از جهتي، اين پيشينه نه توسط علوم جديد، بلكه به واسطه عناصري از دگرگونيهاي كلامي قرون چهاردهم و پانزدهم كه ميتوان آنها را در ارسطويي شدن بيش از اندازه كلام مسيحي دنبال كرد، بنيان نهاده شد.
با انقلاب دكارتي، فصل جديدي در فلسفه آغاز شد. اما در آن حال، اين فلسفه، فلسفهاي بود جدا شده از مذهب، و مبتني بر عقلي كه هم القائات وحي و هم اشراق نشات گرفته از عقل برتر را كنار نهاده بود. باز هم در چنين پيش زمينهاي بود كه دانش جديد پديدار شد. نخستين كساني كه علوم جديد را شكل دادند، از گرايشها و خاستگاههاي بسيار متفاوتي برخاسته بودند. سه چهره اصلي اين زمان گاليله، كپلر و نيوتن سه انسان بسيار متفاوت بودند. گاليله از لحاظ كلامي، زياده از حد، مستقل انديش بود; شخصي سرسپرده علم تجربي و با قدرت مشاهده تجربي بسيار بالا و در عين حال، برخوردار از رويكرد متعرضانه ضد كلامي كه تنها اكنون، پس از حدود چهار سده، ميتوان آن را كاملا تحليل كرد. كپلر، معاصر او، عالمي فيثاغورسي بود كه كتابش، درباره توصيف حركات افلاك، نظم جهان نام داشت. سومي، سر ايزاك نيوتن، تنها بخشي از زندگي خود را به مطالعه فيزيك گذراند و بخش اعظم وقت اوصرف كيمياگري و نوشتن تفاسيري بر كتاب دانيال و نوشتن همه آن صفحاتي شد كه در كتابخانههاي دانشگاه آكسفورد و جاهاي ديگر پنهان است; چراكه طي سيصد سال، مطالعات جدي آكادميك، ( Scholarship ) بريتانيا و امريكا مغشوشتر از آن بود كه به اين نوشتههاي مشهورترين دانشمندي كه تاكنون در بريتانيا ظهور كرده است، بپردازد. اين نشان ميدهد كه چگونه ديدگاهي كه پيروز ميشود، همواره تاريخ را اصلاح و در آن بازنگري ميكند.
با اين حال، اين سه فرد از سه خاستگاه بسيار متفاوت، بر اساس واقعيتي پراكنده تا آن زمان، علمي را ايجاد كردند كه ديگر ناچار نبود با طبيعتبه مثابه موجودي مقدس رفتار كند. آنان در اين كار موفق شدند; چراكه در آن زمان، تقدس طبيعت در ذهن اروپاييان كم و بيش از بين رفته بود. تقدس از طبيعت رختبربسته بود; اگرچه به طور حاشيهاي، در بعضي زمينهها همچون گياهشناسي باقي مانده بود، كه در آن مردي چون جان ري هنوز به كشتزارها ميرفت تا وستيجيادي، يعني نشانههاي خدا يا آنچه را كه در عربي آياتالله گفته ميشود، ببيند. با اين حال، علم مبتني بر تقدس طبيعت، در حاشيه ماند. جريان اصلي دانش اروپايي، قاطعانه طبيعت را از قلمرو امور مقدس بيرون نهاد.
دومين تحول مهمي كه رخ داد و اين سلطه و تخريب فراگير طبيعت را ممكن ساخت، ظهور آن گونه انساني بود كه از نوزايي (رنسانس) پديدآمد. انسان مسيحي سدههاي ميانه (قرون وسطي)، نيمي «خدا» نيمي بشر،نيمي فرشته نيمي خاكي بود كه هنوز مسئوليتي در قبال آسمان احساس ميكرد و بين دو قطب آسمان و زمين سرگردان بود. نوزايي تا حدود زيادي، انديشه باستان را احيا كرد، اما اين احياگري، ديگر در آغوش سنت مسيحي صورت نگرفت. حاصل اين امر، نه يك انسانگرايي (اومانيسم) مسيحي يا حتي «افلاطوني»، بلكه انسانگرايياي مادي و در نهايت، شكاكانه و لاادريگرانه بود كه بشر را به موجودي كاملا زميني بدل ساخت. از آن پس، اين سنخ انسان مسئوليتي در برابر هيچ چيز يا هيچ كس فراتر از قلمرو بشري احساس نميكرد و در وراي خود، اقتداري الهي نميشناخت. البته استثناهاي مهمي وجود داشت، اما در اينجا من از جوهره اصلي اين فصل جديد در تمدن غرب سخن ميگويم. انسان اروپايي كه عزم تسخير اين سياره را داشت، حاصل اين انسانگرايي دنيوي بود و مسئوليتي در قبال طبيعتيا ساير اقوامي كه بر آنها چيره ميشد، احساس نميكرد; و اين چيزي است كه در سرنوشت مردمان بومي بسياري از نقاط قاره امريكا ميتوان ديد.
فتوحات بسيار ديگري، پيش و پس از اين، در تاريخ بشر صورت گرفته است و نمي توان مدعي شد كه تنها اروپاييان جهان را فتح كردند. ايرانيان هنديها را شكست دادند، مغولان بر چينيها چيره شدند و عربها بر ايرانيان غلبه يافتند. استيلا يافتن و مغلوب ساختن، مطمئنا امتياز ويژه يا حق انحصاري غرب نيست و شرقيان نبايد از غربيان براي فتح زمين انتقاد كنند; اين امر همواره رخ داده است. آنچه در تاريخ بشر منحصربه فرد است، تا آنجا كه به فتوحات غرب مربوط ميشود، پيامدهاي اين اعمال ويرانگرانه است. انسان مدرن دورهاي از امحاي كل تمدنها و همراه با اين تمدنها، محيط و فضاي طبيعي آنها را، بر اساس اعتقاد به تفوق حكومت انسان به جاي ملكوت خدا، آغاز كرد; هر چند هنور دم از مسيحيتي ميزد كه سعي داشت كه به هر جا ميرود آن را صادر كند. اين تصور از حكومت انسان نفي كننده عالم طبيعتبود. بسياري از فاتحان و كشورگشايان اروپايي به لحاظ انساني خيرخواه بودند و برخي به طبيعت عشق ميورزيدند. اما به نظر غالب آنان، وظيفه غاييشان در قبال «خدا و كشور»، آوردن ثروت به هر وسيله ممكن از بر جديد به اسپانيا، يا از آسيا و افريقا به انگلستان، به منظور بهتر ساختن زندگي در لندن بود و اين كه بر سر زندگي در بمبئي چه ميآيد و براي اينكاها در پرو و آزتكها و سكونتگاههاي طبيعي آنان چه اتفاقي ميافتد، به كلي فراموش ميشد. اين اساسا دنيايي بود كه دغدغهاش بخش بخصوصي از انسانيتبه مثابه جزيره اي يكسره جدا از ديگر مردمان، طبيعت و خداي طبيعتبود. خدا صرفا به چشمخداي انسانهايي خاص نگريسته ميشد و رابطهاش با طبيعت، مانند حداكثر رابطه ساعتساز دئيستها با ساعتش (××) بود.
به اين عامل، در قرن هفدهم عنصر مهم سومي افزوده شد وآ ن ظهور فيلسوف بريتانيايي سر فرانسيس بيكن بسيار متفاوت با بيكن ديگر بود. در تاريخ انديشه، هيچ دو شخصي نتوانستهاند كه بيش از اين دو، تضاد و تقابل داشته باشند.نخستين اين دو، راجر بيكن، اشراقگرا و افلاطوني بود و عادت داشت هنگام تدريس فلسفه اسلامي، جامه اشراقيان، يعني جامه فيلسوفان ايراني پيرو اشراق، را بر تن كند. او كوشيد معرفت اشراقي از طبيعت را به انديشه مسيحي وارد سازد; يعني معرفتي را كه در عين حال، سرشار از طبيعت و مبتني بر دريافت مابعدطبيعي از جهان هستي بود. پيام فرانسيس بيكن، برعكس، اين بود كه علم، قدرت است.
اين جوهر پيام بيكن است واين نوع علم بود كه تاجران نوكيسه و صاحبان نوخاسته صنايع يعني به اصطلاح طبقه بورژواي نوظهور، حاميان آن بودند; اما در ميان حكومتگران و اشراف و شاهان و وزراي كشورهاي مختلف، از جمله انگلستان، آلمان و فرانسه نيز حامياني داشت. دليل اين كه انقلاب علمي به چنين پشتيباني و حمايتي دستيافت، دقيقا ناشي از اين واقعيتبود كه علم جديد از آغاز با قدرت و غلبه بر طبيعت همراه بود و از اين رو، مزايا و منافع اقتصادي و سياسي فراواني با خود به همراه داشت. فهم اين تحول در ماهيتشناخت، براي بيشتر مشرق زمينيان، اعم از عربها و ايرانيان و هنديها، بسيار دشوار بوده است; چراكه متضمن جدايي ميان شناخت و رستگاري، و در تباين با آن وحدتي است كه در دل سنت هندي و اسلام ميان معرفت و آزادي معنوي نهفته است.
از اين پس، شناختسرچشمه قدرت مادي شد; كه اين، در مجموع، با آنچه تمدنهاي سنتي همواره آموزش ميدادهاند، متفاوت است و با تركيب اين عناصر و عوامل فعال بود كه تمدن بسيار پرتوان و پرتحرك اروپايي عزم استيلا بر اين سياره كرد; نه فقط از نظرگاه انساني و براي ايجاد مستعمرهاي جهاني، بلكه همچنين از ديدگاه طبيعي و زيستشناختي. همچنين بر اين مبنا بود كه انقلاب صنعتي نوعي بياعتنايي كلي نسبتبه محيط زيست را در پيداشت و محيط زيست چيزي شد كه صرفا در معرض دست اندازي و تجاوز قرار ميگيرد. حتي مقاومت اندك فيلسوفان طبيعي در آلمان و رمانتيكها در انگلستان طي قرن نوزدهم، يعني مردان و زناني كه ميكوشيدند درباره اهميت زيبايي طبيعتبنويسند، دقيقا به شعر و هنر محدود شد و براي علوم طبيعت جدي تلقي نشد.
شايان توجه است كه در عربي و فارسي(زبان مادري من) و نيز در اردو، واژه «شعر» معادل poetry در انگليسي است و اين واژه از ريشهاي است كه به معناي شعور، آگاهي و شناخت است. شعر و شاعري در نهايت، از شناخت و معرفت جدا شدني نيست. اما اين پيوند در غرب مدرن كاملا از هم گسيخته است; دقيقا از اين رو كه غرض از شناخت، ديگر نه نجات، بلكه غلبه بود; يعني ممكن ساختن چيرگي بر طبيعتبه منظور فرو نشاندن عطش سيري ناپذير واميال لجام گسيخته بشر.
كمترين سخني كه ميتوان گفت اين است كه در طول انقلاب صنعتي، طبيعت انسان ارتقا نيافت. اين انديشه كه ماهيت نوع بشر بهتر و بهتر ميشود دروغ بزرگي كه در قرن نوزدهم اشاعه يافت جامه عمل نپوشيد. بني بشر، به مثابه يك مجموعه، به پيشرفت و ترقي دست نيافت. نيازي به گفتن نيست كه پس از تجربههاي نفرت انگيز اين قرن، كه نمونهاش را در ويرانيهاي به بار آمده در اتحاد شوروي سابق، هم در مورد محيط انساني و هم در مورد محيط زيست طبيعي ديديم، امروزه همه اين انديشههاي حاكي از تحول انسان به مراحل بالاتر تكامل اخلاقي و از اين قبيل، از طريق پيشرفت و ترقي، براي ما كلا بيمعنا مينمايد. من در اينجا حتي از اين بحث نميكنم كه انسانيت، منحط و تباه شده است; اگرچه شواهد بسياري براي اثبات اين نظر ميتوان اقامه كرد. اما ترديدي نيست كه اين انسانيت، شامل نه تنها غرب، همچنين بقيه اين سياره كه از تجددگرايي متاثر شده است، دست كم از نظر اخلاقي بهتر نشده; هر چند تفوق و استيلاي هرچه بيشتر خود را بر طبيعت افزايش داده است. درست است كه هزار سال پيش نيز، چونان سال 1990، كنياييها به كرگدنها حمله ميكردند; اما نه هزار سال پيش، بلكه تنها در چند ماه اخير بود كه آخرين كرگدن سياه در كنيا از بين رفت و اين گونه، به كلي منقرض شد. من حتي مدعي نيستم كه ماهيت تجاوزگرانه انسان قوت گرفته است، هرچند عميقا معتقدم كه وضع از اين قرار است، ولي ترديدي نيست كه ابزارهايي كه در اختيار اين تجاوزگري قرار دارد، يقينا از لحاظ كارآيي به شكلي توسعه يافته است كه در مجموع، حتي تا چند دهه پيش از اين پيش بيني نمي شد.
اينك ما خود در آستانه تبديل شدن به گونهاي منقرض هستيم. انسان كه نه تنها از فتح زمين، بلكه از فتح ماه مغرور شده و استقلال و بينيازي خود را از آسمان اعلام كرده، در حقيقتيكي از در معرض خطر افتادهترين همه گونهها شده است; و هرچه زودتر از اين امر آگاه شويم، بهتر است. ممكن است ما نتوانيم چيزي را نجات دهيم و ممكن استبراي ما نقشههاي ديگري داشته باشند، اما با كنار گذاشتن تفسير مذهبي از آنچه رخ ميدهد و سخن گفتن از ديدگاهي صرفا«انساني» و علمي، ناچاريم نگران خطر تمدن مدرن براي تداوم وجود نسل بشر، به رغم اين حقيقت كه به سرعت در حال رشد است، باشيم.
متاسفانه مردم مشرق زمين آگاهي بسيار اندكي از گستردگي خطري دارند كه رو در روي خود حيات نوع بشر است; زيرا با آن كه دست كم دويستسال ما در سطح سياسي با غربيها جنگيدهايم، همواره به آنان اعتماد داشتهايم كه ميدانند چه ميكنند. اين تلقي حتي اكنون هم تغيير نيافته است. بسياري از مردم در شرق، هنوز احساس ميكنند كه غرب بحران زيست محيطي را از راه نوعي نوآوري فنآورانه، و هوشمندانه و «معجزهآسا» حل خواهد كرد. بسيار عجيب است كه در امريكا، انگلستان، فرانسه و آلمان، مردم بيشتري، در مقايسه با شرق، درباره امكانات تمدن نوين و توانايي فنآوري و دانش جديد درحل بحران فعلي ترديد دارند. من هميشه بر اين نظر بودهام كه بزرگترين مدافعان تمدن غرب را امروزه هنوز بايد در ميان شرقيان متجدد يافت.
در ميان ما اين اعتقاد وجود دارد كه غرب به گونهاي ميداند كه چه ميكند; غرب ناگهان حقهاي از آستين بيرون ميآورد و همه چيز به سامان ميرسد. چنين نگرشي متاسفانه چيزي بيش از يك رؤيا نيست و هرچه ما زودتر از اين خيال خام به درآييم بهتر است، بويژه در مورد مردمي كه هنوز به تمدنهاي زنده عظيم شرق متعلقاند. چراكه غرب واقعا فرمولي براي حل اين بحران زيست محيطي ندارد; بحراني كه خود، بيش و پيش از همه مسئول آن است; هرچند جوامع غير غربي اكنون تا حد بسيار زيادي در اين تخريب به غرب پيوستهاند.در حقيقت، بسياري از مردم مدعياند كه تنها طريقي كه غرب ميتواند مشكلات زيست محيطي خود را حل كند، احياي نگاه ديگري به طبيعت است و يگانه راه براي اين كار، بازگشتبه تعاليم سنتي و مابعدطبيعي در باب نقش طبيعت و تقدس آن است كه تاكنون در جوامع هنوز نيمه سنتي همچون جامعه هند زنده است; به رغم اين حقيقت كه در چنين جوامعي اتوموبيلها به بدترين شيوه هوا را آلوده ميكنند و حكومتها در قبال عواقب فنآوري مدرن تقريبا به كلي بيتوجه و غافل هستند.
ما، مردم شرق، دانشمند يا فيلسوف غربي همه چيز داني نخواهيم يافت كه مشكلاتمان را برايمان حل كند. ماناگزيريم به سرچشمههاي سنتي خودمان هندوها به آيين هندو، مسلمانان به اسلام، و... بازگرديم. در اينجا به اجمال آنچه را احساس ميكنم واقعا درقلب ديدگاههاي هندويي و اسلامي درباره طبيعت هست، ذكر خواهم كرد و اين كه چرا احياي اين ديدگاهها تا اين حد اهميت دارد، قبل از هر چيز، مساله ايثار و قرباني است. البته آيين هندو ديني است كه تا حد زيادي مبتني بر قرباني است; اما در اينجا منظورم تنها قرباني آييني ودا نيست. منظور من آموزه هندويي است كه طبق آن، كيهان خود نتيجه يك قرباني است قرباني شدن پوروسا كه در تعبير اسلامي، معادل انسان كامل يا شايد به يك معنا، معادل لوگوس در آموزه مسيحي است. قطعه ژرف فصل10، آيه90ريگ ودا را كه قرباني شدن پوروسا در آن ذكر ميشود، بايد دوباره خواند; زيرا اين قطعه به خواننده هندوي هوشمند امكان ميدهد كه از نو، تصويري از طبيعتبه مثابه موجودي مرتبط با نفس منشا امور مقدس به دست آورد:
هزار سر بود پوروسا، هزار چشم، هزار پا. او زمين را از هر سو در آغوش گرفت و بر روي ده انگشت ايستاد.
پوروسا همه اينها هست، آنچه بود و آنچه خواهد بود. او خداي بيمرگي است، بيمرگياي كه او آن را با غذا (ي قرباني) پرورش ميدهد.
چنين استبزرگي او، و با اين همه بزرگتر از آن است پوروسا. يك چهارم او، همه موجودات است. سه چهارم او جاودان در آسمان است.
سه چهارم پوروسا در آسمان قد برافراشت. يك چهارم او دوباره در اينجا (در زمين) برآمد. چنين شد كه در همه سو گسترد; به عنوان چيزي كه ميخورد و چيزي كه نميخورد.
از او ويراج زاده شد، از ويراج، پوروسا. او آن زمان كه زاده شد، به فراتر از زمين رسيد; به پشت زمين و به پيش از آن.
هنگاميكه خدايان با نذر كردن پوروسا قرباني را گستردند، بهار روغن قرباني بود، تابستان هيزم، پاييز نذر.
همچون قرباني افتاده بر علف پوشيده، آنان پوروسا را كه در آغاز زاده شد، افشاندند. با او خدايان قرباني كردند و قديسان و فرزانگان.
از آن قرباني كه به تمامي، تقديم شد، روغن افشانده گرد آمد. او آن را جانوران هوا ساخت، جانوران جنگل و جانوران روستا.
از آن قرباني كه به تمامي، تقديم شد، آيه ها (ي ريگ ودا) زاده شدند و آهنگهاي سامايي (ساماودا). اوزان از آن زاده شدند. از آن ذكر و ورد هنگام قرباني (ياجورودا) زاده شد.
از آن اسبها زاده شدند، و آنها كه دو رديف دندان دارند. گاوها از آن زاده شدند. از آن بزها و گوسپندان زاده شدند.
زماني كه آنان پوروسا را تكه تكه كردند، او را به چند قطعه تقسيم كردند؟ دهانش چه بود؟ دو دستش چه؟ رانها و پاهايش چه نام دادند؟
برهمن دهانش بود، دو دستانش راجانيا (جنگجو) شدند، دو رانش وايسيا (بازرگان و برزگر) شدند، از پاهايش سودرا (طبقه برده) زاده شد.
ماه از روحش (ماناس) زاده شد، از چشمش خورشيد زاده شد، از دهانش ايندرا و اگني، از نفسش وايو (باد) زاده شد.
از نافش آسمان مياني برآمد، از سرش فلك اعظم پيدا شد، از پاهايش زمين، چهار جهت از گوشش. بدين سان آنان دنياها را شكل دادند.
چوبهايش كه (آتش) را محصور ميكنند هفت قطعه بودند، هيزمها سه دسته هفت تايي شدند. زماني كه خدايان قرباني را پهن كردند، پوروسا را به عنوان يك قرباني بربستند.
با اين قرباني، خدايان قرباني را به قربانگاه بردند. اينها نخستين فرمانها بود. اين قدرتهاي بزرگ به ملكوت رسيدند، جايي كه قديسان باستان، و خدايان، هستند.
و به اين ترتيب موجودات جهان، طبق اين متن زيبا، در واقع، پوروسا «هستند». آنها قرباني چيزي هستند كه در سنت هندو مقدسترين چيز است. من به آيه زيباي ديگري نيز از بهگودگيتا درباره همين اصل استناد ميكنم:
نوري كه در خورشيد هست، و روشن كننده همه جهان است، نور ماه، نوري كه در آتش است: بدان كه آن نور از آن من است. نيروي من وارد زمين ميشود، نگهدارنده هر آنچه زندگي ميكند: من ماه شدم، دهنده آب و شيره گياه، تا به گياهان و درختان غذا دهم. شعله زندگي در همه، من بسياري از غذاها را مصرف ميكنم، و آنها را به قدرت بدل ميكنم كه بدن را نگه ميدارد. من در همه قلبها هستم، ميدهم و ميگيرم. شناخت و حافظه: من همه آنم كه وداها ميگويند من آموزگارم داناي و دانتا البته خواند اين آيات و آنگاه ادامه دادن به آلودگي محيط زيست آسان است. از اين رو، خواندن اين ابيات كافي نيست; آنها را سالهاي سال خواندهاند. اكنون ما بايد براي استخراج فلسفه طبيعت و تجديد نظر در قبال عالم طبيعت از آنها، به آنها رجوع كنيم.
علاوه بر اين آموزه مابعدطبيعي در باب قرباني، كه در بنياد و منشا مذهب ودايي هست، و نيز اين كيهانشناسي كه از وداها نشات ميپذيرد، راي اصلي هندوان در باب تقدس همه زندگي را داريم. همه در اينباره سخن ميگويند كه آيين هندو مذهبي است كه در آن همه حيات مقدس است و بسياري از حيوانات، هر يك به نوعي نقش تقدسآميز خاصي دارند كه اين تقدس از گاو شروع ميشود و با ميمون، برخي پرندگان، مار و جز آن ادامه مييابد. بنابراين، شگفت است كه امروزه در تمدني كه يكي از تمدنهاي معنوي و هنري بزرگ جهان است و در آن، زندگي چنين مقدس است، حيوانات نه در كشتارگاه،بلكه صرفا با تنفس هوا يا نوشيدن آب آلوده ميميرند.
بديهي است كه راههاي بسياري براي از بين بردن زندگي هست. نيازي نيست كه كسي اين كار را فقط با شليك به حيوانات صورت دهد; با ايجاد فضايي هم كه ديگر نتوان در آن به زندگي ادامه داد، ميتوان چنين كرد. بايد در اينجا تفسير خطرناكي از آموزهها و آيينهاي شرقي، بويژه آيين هندو، را متذكر شوم كه در غرب و نيز در ميان برخي هنديان غربي شده، كه دين خود را از منابع غربي آموختهاند، رايج است. آنان كه در دام اين خطا افتادهاند، مدعياند كه جهان مايا، به معناي توهم، است و از اين رو مهم نيست كه مايا را آلوده كنيم يا نكنيم. اين ادعا، غوطهور شدن در بدترين نوع ممكن از خيالپردازي و رؤياپروري است. اگر واقعا چنين بود بزرگترين خردمندان و فرزانگان اين سرزمين، از جمله بودا و ريشيهاي باستان، در باب تقدس حيات و طبيعت اين همه وعظ و اندرز نگفته بودند.
اصل مهم ديگر آيين هندو كه از اهميت فوقالعادهاي در تلقي از محيط زيست طبيعي و نگاه به آن برخوردار است، اهيمسا يا عدم خشونت است كه مهاتما گاندي به آن شهرت جهاني بخشيد. در هرحال، اين اصل تنها به محيط زيست اجتماعي محدود نمي شود، بلكه به جهان طبيعت نيز مربوط ميگردد. انسان بايد با طبيعت چنانكه هست، رفتار كند و به آن احترام گذارد و بكوشد هنجارهاي خود را با خشونتبهآن تحميل نكند. بشر بايد صور طبيعت را كانون قدرت الهي ببيند كه با آن ميبايد در صلح و مسالمت و پرهيز از خشونت زندگي كند. بشر يك بار ديگر بايد در اصل اهيمسا تامل و تعمق كند; نه فقط بدان گونه كه اين اصل به ديگر مردان و زنان يا نهادهاي اجتماعي و سياسي مربوط ميشود، بلكه بدين گونه نيز كه جانوران و گياهان، جنگل و دريا، و كوهها و رودها را كه بايد كوشيد تا در كنار همه آنها به شيوهاي دور از خشونت زندگي كرد، دربر گيرد.
اجازه دهيد در اينجا به اسلام بپردازيم. ابتدا لازم است قبل از هر چيز موضوع مهمي را متذكر شوم. براي بسياري از خاورشناسان غربي همه اديان و مذاهب به اديان غربي و شرقي تقسيم ميشوند. فرض بر اين است كه اديان شرقي شامل آيين هندو، آيين بودا، تائوئيسم، آيين كنفوسيوس و تعدادي از مذاهب كوچكتر آسياي شرقي است. دينهاي غربي عمدتا يهوديت، مسيحيت و اسلام فرض ميشود. و از آنجا كه اتهام ايجاد بحران محيط زيست آنچنان كه مثلا در نوشتههاي آ [آرنولد] توين بي ديده ميشود به دوش مسيحيت افتاده است، سهمي نيز از اين اتهام متوجه اسلام ميگردد. اسلام تاكنون به داشتن هيچ چيز مثبتي درغرب تحسين نشده است. اكنون به عنوان اين كه اسلام همراه با ديگر اديان توحيدي، مسئول بحران زيست محيطي است، حملهاي ديگر به آن صورت ميگيرد. از اين رو، طرح ديدگاه اسلام نسبتبه محيط زيست، نه تنها براي ارائه پاسخي به چنين اتهامي مهم است، بلكه بيش از آن از اين نظر اهميت دارد كه چارهاي براي تخريب محيط زيست در كشورهاي مسلمان فراهم شود; كشورهايي كه وضع آنها، جز در مناطقي كه داراي جمعيتهاي پراكندهاند، فرق چنداني با هند يا هر جاي ديگر ندارد. بحران زيست محيطي در جهان اسلام، همچون ژاپن بودايي يا هند هندو، ناشي از خود اسلام نيست، بلكه به علت عوامل سياسي، اقتصادي و فنآورانه ديگري است كه بر نفوذ نگرش ديني به طبيعتسايه افكنده است.
اسلام تمدني آفريد كه هميشه با فضاي طبيعي آن در هماهنگي ميزيست. به دليل وجود دانشمندان و طبيعي دانان بزرگي كه اسلام پرورش داد،بسياري از مردم فكر ميكنند كه انقلاب علمي بايد در جهان اسلام آغاز شده باشد. در حقيقت چنين نبود وعلت اين كه چنين چيزي رخ نداد، آن بود كه براي مسلمانان پديدههاي طبيعت هرگز چيزي جز نشانههاي (آيات) خدا نبود. آيهاي در قرآن هست كه ميفرمايد: «ما به آنان آيات خود را در افق و در خودشان نشان خواهيم داد». اين آيه هيچ گاه فراموش نشد; به اين ترتيب، پديدهها هرگز «فكت»هاي محض نشدند. زبان عربي واژهاي براي فكت ندارد، فارسي نيز به همين ترتيب; و كساني كه به اين دو زبان سخن ميگفتهاند زماني دراز بدون توسل به مفهوم فكت زندگي كردهاند. اين حقيقتبسيار گوياست; زيرا به اين معناست كه براي گويندگان اين زبانها فكت هيچ گاه صرفا فكت نيست. هيچ چيز نيست كه تنها يك فكتباشد; هر چيز يك نشانه است، يك اثر، يك آيه از خدا (آيات الله). دقيقا اين چشمانداز است كه مانع به وجود آمدن علم عرفي (سكولار) محض در ميان مسلمانان ميشود.
اسلام از ديدن طبيعتبه عنوان چيزي جز آثار خدا ابا دارد. دانشمندان بزرگ مسلمان، از بيروني و خيام تا شاعران، فيلسوفان و متكلمان، همه در اين جهان بيني سهيماند. به عنوان دانشجوي كوچكي در علوم اسلامي، هيچ دانشمند اسلامي بزرگي را نميشناسم كه در چارچوب آن جهانبيني كار نكرده باشد و اين حكم شامل طبيبان بزرگي هم ميشود كه تعاليم آنان هنوز دنبال ميشود. براي آنان نيز در اين رشته از طب كه در سرزمين هند تاكنون زنده مانده است، جهان طبيعت، چه در درون و چه در بيرون از بدن، به احساس امر مقدس مرتبط بود.
ثانيا،اسلام هيچ گاه زمينه پيدايش ايده انسان پرومتهاي يعني انساني آزاد از هر مسئوليت در قبال جهان سواي خود، در قبال مقدسات، در قبال خدايي كه حقيقت غايي است، و در قبال طبيعت را فراهم نساخت. اين انساني است كه ارباب خود است، جهان را ميچرخاند و بر جهان آنچنان كه ميخواهد، سيطره دارد. من چنين شخصي را انسان پرومتهاي خواندهام;به دليل اسطوره پرومته كه جنبهاي بسيار منفي دارد; جنبهاي كه شناخت آن براي ما بسيار مهم است. پرومته انساني بود كه برخلاف خواستخدايان، آتش را از آسمانها ربود; به عبارتي او عليه خدا شوريد و به مجازات عصيان خود رسيد. ايده انسان پرومتهاي هرگز در اسلام امكان ظهور نيافت. در اسلام تصور اصلي از انسان، تصور خليفه خدا بودن و تسليم بودن در برابر اراده اوست. از اين رو، مرد و زن مسلمان اگر از واقعيات مذهبي آگاه باشند چراكه كساني در اسلام هستند كه آگاهيشان نسبتبه مذهب خود بيش از آگاهي هندوها به مذهب خويش نيست همواره از اين خلافت اللهي آگاه خواهند بود.
آنچه اسلام به هر قيمتي از آن ميپرهيزد، ايده انسان پرومتهاي يا تايتانيك يا شورشي است، كه زنجيرههاي وجود را شكسته و استقلال خود را از خدا و جهان اعلام كرده است. نمي توان تصور كرد كه مثلا پيكره داود ميكل آنژ در خراسان ساخته شود. چنين چيزي تصورناپذير است; نه از آن رو كه «مجسمه سازي ممنوع» در جهان اسلام وجود نداشته است، بلكه به دليل شورش و عصياني انسانگرايانه (اومانيستي)اي كه در اين اثر مشهور منعكس است. اين پيكره كه محصول اواخر دوران نوزايي (رنسانس) است، با شعر لطيف ميكل آنژ بسيار تفاوت دارد و آن پرومتهگرايي را كه در آن زمان بر جهان اروپايي غلبه يافت، نشان ميدهد.
ثالثا، هماهنگي و توازني بين انسان اسلامي، در مقام خليفه خدا، با طبيعت وجود داشت. اين امر در متن قرآن كاملا آشكار است و در تمدني كه از پيام قرآن نشات گرفت، به وضوح ميتوان آن را ديد. قرآن دائما به جهان طبيعت ارجاع ميدهد و حتي وحي قرآني، هم انسان و هم عالم را كه در چشم انداز اسلامي وحدتي دوگانه را شكل ميدهند، مخاطب قرار ميدهد.
شايان توجه است كه شماري از بزرگترين مظاهر تمدن اسلامي، و نه فقط هندويي، در هند يافت ميشود. البته عظيمترين معماريهاي هندويي در هند قرار دارند; اين نكتهاي بديهي است. با اين حال، بعضي از بزرگترين معماريهاي اسلامي را نيز ميتوان در اينجا در هند، و نه در عربستان يا ساير نقاط، بلكه دقيقا در اينجا در اين سرزمين يافت.
از يك منظر، هيچ دو معماري اي نميتوانند تا اين حد با هم متفاوت باشند.معبد عظيم كلاسيك هندو همچون جنگل زندهاي است كه در آن هر شكلي ميرويد و زندگي از درون آن به معماري دميده ميشود. معماري اسلامي در نقطه مقابل قرار ميگيرد; اين معماري، دنيايي زلال و شفاف است كه در آن، همه شكلها از جهتي به جوهره هندسيشان تقليل مييابند. با اين حال، به رغم اين تباين بصري، هر دوي آنها رابطه بسيار ژرفي با جهان طبيعت دارند.
معماري هندويي كاملا با شكلهاي اوليه زندگي در هند آميخته است. معماري اسلامي، هماهنگي طبيعتبكر را به درون بافت و فضاي شهري باز ميگرداند كه بدون آن نيازي به معماري مقدس اسلامينميبود. معماري مقدس اسلامي، چيزي بيشتر يا كمتر از آوردن نظم طبيعتبه فضاي مصنوعي ايجاد شده به دستبشر نيست و اين است علت اين كه چرا چنانچه كسي بيرون از شهر در دامن طبيعتباشد، به مسجدي نياز ندارد كه در آن نماز بگذارد. همه طبيعتبراي مسلمان مسجد است. انسان ميتواند فرش خود را در ميان صحرا يا جنگل بگستراند و به نماز بايستد و اگر زمين پاك باشد، حتي ميتواند از فرش صرف نظر كند.
در معماري اين دو سنت ميتوان نوعي تجديد خاطره بصري از هماهنگي بين انسان و طبيعت ديد كه در اين دو جهان [يعني انسان و طبيعت] وجود دارد و پيش از هرچيز ديگر نيازمند احياي تجدد است. پيام اين هماهنگي ميان انسان و طبيعت، گرچه بسياري از هندوان و مسلمانان كنوني آن را به دست فراموشي سپردهاند، هنوز در معماري مقدسي متجلي است كه مؤمنان هر دو جامعه به طور منظم، از آن ديدار ميكنند; اما غالبا تحت تاثير اين جنبه از پيام بناهايي كه براي عبادت الهي ايجاد شده است، قرار نميگيرند.
اجازه دهيد با تاملي كوتاه در آيهاي از قرآن كه به موضوع محيط زيست طبيعي مربوط است، كلام خود را خاتمه دهم. آيهمورد نظر از قرآن چنين است:
براستي در آفرينش آسمانها و زمين و دگرگونيها شب و روز
براي صاحبان فهم، نشانههاست
كساني كه خدا را ميخوانند، ايستاده،
نشسته و به پهلو خفته،
و در آفرينش آسمانها و زمين ميانديشند;
پروردگارا اين را بيهوده نيافريدهاي
همچنين در اين آيه كه با آن سخن را ختم خواهم كرد، تاملي ميكنيم:
پروردگارا بيهوده جهان را نيافريدي
و ما را بر روي زمين جاي ندادي
سير زندگي ما سرشار است
از معنايي چنان غني كه غوطه ور ميسازد
نه تنها سرتاسر هستي ما را، بلكه هستي آفريدههاي تو را
كه در سير اين جهاني ما
در پيرامون مايند.
درست است كه ما در اين جهان مسافريم و همچون كاروانيان، لحظاتي گذرا بر اين زمين زيبا، از ميان دروازههاي زندگي و مرگ عبور ميكنيم.
اما طبيعت افسون شده كه در سفر زمينيمان ما را احاطه كرده است، صرفا پس زمينهاي براي خط سير زندگي ما نيست.
طبيعت، بالاتر از همه، انعكاسي است از بهشتي كه خاطرات آن را ما هنوز در ژرفاي جان خود احساس ميكنيم و نعمتهاي آن را در تقرب به تو، در پايان سفر طولاني روزها و شبهاي خود ميجوييم.
اين است دليل اين كه چرا تنها آنهايي كه وجود دروني شان به ماواي بهشتي متعلق است، ميتوانند ببينند.
خلقت تو در حال و هواي بهشتي آن به اوج رسيد; حال آن كه آنان كه تو را ترك گفتند و از اين رو در آن دوزخ جاي گرفتند، دوزخي كه چيزي جز جدايي از تو نيست، خلقت تو را به جهيمي بدل ميسازند.
تو نه تنها مسئوليت توجه و مراقبت از خلقت، بلكه مسئوليت عمل كردن در مقام مجراي لطف و رحمتت را براي مخلوقاتي كه در سفر زندگي در اطراف مايند، بر ما مقرر كردهاي.
ما از اين رو، بر وضعيت وجودي آنها مؤثريم; همچنان كه آنان نيز به نوبه خود در تصديق نمودن و شهادت دادن به حكمت و جمال تو در محضر تو، ما را مدد ميرسانند.
و به اين ترتيب، پيامبر خاتم تو ندا در ميدهد:
«پروردگارا، اشياء را چنانكه واقعا هست، به ما بنما». زيرا اين كه اشياء چنانكه واقعا هستند به ما نموده شوند بدين معناست كه، آنها را نه به عنوان فكتهاي مادي و فاقد شعور يا اشياء حاجب ماورا، بلكه به مثابه نشانه حضور همه جايي تو ببينيم.
به ما كمك كن تا همواره به جنبه معنوي و روحاني نظام خلقت آگاه باشيم و با ياد حقيقتي بنيادي كه در كتاب مقدست گفتي،آرام گيريم; «به هر سو رو كنيد، چهره او در آنجا است».
در حقيقت، همه چيز در خلقت نوبهنو تو بازتابها و تجليات چهره توست كه ما به قيمتبيشترين خطر براي رو ح جاودانه خود، و نيز زندگي اين جهاني خويش، آن را آلوده ميكنيم.
از اين رو، ما را از خودمان و از هر آنچه از ديدن حضور تو با زمان ميدارد، رهايي ده; حضوري كه در كوههاي سر به فلك كشيده و چشمههاي جوشان متجلي است،در آسمانهاي پر ستاره و آواي بي پرواي پرندگان، در امواج بيپايان دريا و در نگاه بيگناه نوزادان.
در حقيقت، تو آسمانها و زمين را عبث نيافريدي و بيهوده خلق نكردي.
× با سپاس از خانم دكتر منصوره(شيوا) كاوياني به خاطر اينكه اصل مقاله را در اختيار مجله قرار دادند و با تشكر از استاد مصطفي ملكيان كه ترجمه مقاله را با متن اصلي مقابله كردند.(مجله نقدونظر) ×× deist وقتي با d كوچك نوشته شده به معناي هر كسي است كه به وجود خدا معتقد است ولي به هيچ دين و مذهب خاصي اعتقاد ندارد، يعني معتقد به توحيد و منكر نبوت است. در اين صورت، ترجمه اين لفظ به «خداباور غير متدين» درست است. ولي وقتي با D بزرگ نوشته شود، ( Deist ) به معناي كسي است كه به Deist هاي قرون هفدهم و هيجدهم اروپا وابسته است. در اين صورت، اين اسم اسم خاص (يا علم) ميشود و بهتر است كه ترجمه نشود و به همان صورت «دئيست» نوشته شود. البته Deist ها هم همان اعتقاد به توحيد و انكار نبوت را داشتند و به همين جهت هم Deist ناميده ميشدند ولي به امور ديگري هم اعتقاد داشتند كه با لفظ «خداباور غير متدين» نمي توان آن امور ديگر را نشان داد. و اما ماجراي «ساعتساز»; Deist ها، به تبع نيوتن، خدا را مانند ساعتسازي تصوير ميكردند كه ساعتي (يعني جهان طبيعت) را ساخته و كوك كرده و به حال خود رها كرده است و هيچ گونه مداخله تكويني و تشريعي در كار و بار اين ساعت نميكند.(ملكيان)