دین و بحران زیست محیطی

سید حسین نصر/ مترجم: محسن مدیرشانه چی

نسخه متنی
نمايش فراداده

دين و بحران زيست محيطي (×)

ديدگاههاي آيين هندو و اسلام

سيد حسين نصر

ترجمه محسن مدير شانه‏چي

مهم‏ترين موضوع در همه‏زمانها و مكانها موضوعي است كه به جهان معنويت مربوط باشد; چراكه انسان و كيهان از آن جهان منشا مي‏گيرند و به آن باز مي‏گردند. اما در سطح وضعيت‏بشر، به گونه‏اي كه اكنون وجود دارد; براي بقاي كل نظام طبيعت از جمله انسان، موضوعي مهم‏تر و فوري‏تر از مساله محيط زيست نيست. بحران زيست محيطي نه تنها رشته حيات بر روي زمين را تهديد مي‏كند، بلكه در اين مرحله آخر تاريخ بشر، تبلور خارجي بيماري و رنج داخلي‏اي است كه دير زماني است انسان مدرن را به ستوه آورده است. از اين رو، اين بحران ظاهري شاخصي از بيماري باطني خود انسان مدرن و نشان دهنده علايم ظاهري آن بيماري باطني است; كه سرانجام با چنين شدت و حدتي خود را، آشكارا، مي‏نماياند و در نهايت، بيمار را از وخامت‏حال خويش آگاه مي‏سازد.

قرنهاست كه انسان مدرن، كه در آغاز در غرب خانه داشت و سپس بتدريج در ديگر قاره‏ها دامن گسترد، به نام ترقي، پيشرفت مادي، توسعه اقتصادي و ديگر خدايان و آرمانهاي دروغين قرن نوزدهم، به تخريب اين سياره پرداخت. اكنون او مي‏بيند كه چگونه اين روند، نه تنها او را به لحاظ دروني و معنوي فروكاسته،بلكه حتي تنفس همين هوايي را نيز كه ادامه زندگي بر روي زمين منوط به آن است، برايش دشوار ساخته است. به بياني استعاري، انسان مدرن كه براي به دست آوردن زمين، از آسمان روي گرداند، اكنون زمين را هم دقيقا به دليل نداشتن آسمان، از دست مي‏دهد و اين حكم شگفت انگيز تاريخ درباره اوست.

به اين ترتيب طي چند سال اخير در غرب، توجه به نقش دين در اين بحران زيست محيطي آغاز شده است. درست است كه هنوز سازمانهايي در امريكا، اروپاي غربي، ژاپن و ديگر كشورهاي صنعتي كشورهايي كه بيش از ديگران مسئول آلودگي اين سياره‏اند و نيز در ساير كشورها، وجود دارند كه هنوز بحران زيست محيطي را تنها در ابعاد مادي آن مي‏بينند و باز در همين كشورها بسياري از مردم هستند كه درباره مهندسي محيط زيست چنان سخن مي‏گويند كه گويي بحران زيست محيطي صرفا مساله جمع آوري زباله در مقياسي عظيم است، با اين حال، خوشبختانه مردم بيش از پيش از ابعاد مابعدالطبيعي، فلسفي و مذهبي بحران محيط زيست آگاه مي‏شوند. يكي از نشانه‏هاي گوياي اين امر اين است كه هنگام برگزاري آيين روز زمين در آمريكا، در 22آوريل‏1990 در كليساي جامع واشنگتن، تمام روز به مساله مذهب و محيط زيست اختصاص يافت.همچنين چند ماه پيش، نخستين كنفرانس مهم و بين المللي به اصطلاح وحدت كليساها، در امريكا، در باب ابعاد مذهبي رابطه بين انسان و محيط يست‏برگزار شد. اعضاي چند سنت ديگر از جمله عالي جناب دالايي لاما و نيز متالهان بزرگ مسيحي،از هر دو كليساي كاتوليك و پروتستان، در اين كنفرانس شركت داشتند. اين اجلاس، خود در پي همايش معروف 1986 در اسيزي برگزار گرديد.

با اين حال، تاكنون به ديدگاه شرقي درباره اين موضوع توجه چنداني نشده است و از اين رو، مي‏خواهم در اين موضوع و بويژه چشم اندازهاي هندويي و اسلامي مربوط به محيط زيست تامل كنم.

اكنون، از آنجا كه در خاك مقدس هند سخن مي‏گويم، كار خود را صرفا به دو سنت اصلي موجود در اين كشور اختصاص مي‏دهم: نخست، آيين هندو كه البته سنت اصلي در اين كشور است; و دوم، اسلام كه هزار سال است در اين كشور حيات دارد و بيش از صد ميليون نفر تنها در هند پيرو آنند.

در طول قرنهاي متمادي، اين دو سنت روشي را شكل داده و بنا نهاده‏اند كه مردم طبق آن به درختان مي‏نگرند، با زمين زيرپاي خود رفتار مي‏كنند و آبي را كه سرمايه حيات است مورد استفاده قرار مي‏دهند. به رغم همه بدفهميهايي كه، هم در نتيجه تخريب موازنه‏اي كه پيشتر وجود داشته است، و هم در نتيجه احياي احساس شديد هويت مذهبي و فرقه‏اي، ايجاد شده است، هندوها و مسلمانان صرف‏نظر از جينها، مسيحيان و ديگر اقليتهاي كوچك اين كشور در يك هوا نفس مي‏كشند، بر يك زمين گام مي‏زنند و يك آب را مي‏نوشند. بنابراين، بحران اكولوژيك و زيست محيطي، در واقع به هيچ روي،مشكلي فرقه‏اي نيست; بلكه معضلي است‏براي همه هند; همچنان كه در مقياسي وسيع‏تر، مشكل همه افراد روي زمين است; خواه فرانسوي باشند، يا ژاپني و يا عرب.

بسياري از تحليلهاي صورت گرفته در باب مسيحيت دين اصلي غرب طي چند سال اخير، نشان مي‏دهد كه نگرش انسان غربي به طبيعت‏بسيار منفي است و اين نگرش تا حدود زيادي در قواعد كلامي مسيحيت غربي ريشه دارد. اما وضعيت در شرق نيز چندان بهتر به نظر نمي‏رسد. ژاپنيهاي برخوردار از سنتهاي بزرگ شينتويي و ذن در عشق به طبيعت، محيط زيست را به همان سرعتي آلوده مي‏كنند كه مردم نيوجرسي يا سرزمينهاي مياني انگلستان يا رور ولي[دره رور]. در اينجا، در هند، با وجود دو سنت‏بزرگي كه همواره آموزشهاي مذهبي و مابعدطبيعي بسيار دقيقي در باب طبيعت داشته‏اند و احترام به آن را به پيروان خود آموزش مي‏داده‏اند، در تخريب وضع هوا، قطع درختان و آلوده سازي آبها با سرعتي عمل مي‏كنند كه واقعا هيچ كمتر از آنچه در هر بخش ديگري از جهان ديده مي‏شود، نيست.

اين، معمايي بزرگ است. آيا مذهب اكنون اهميت‏خود را از دست داده است؟ مطمئنا چنين نيست. مردم هر روزه زندگي خود را برسر آن مي‏گذارند و در نتيجه فهم محدود و مخالفت قابل مناقشه خود با ساير گروههاي مذهبي، با يكديگر مي‏جنگند. بنابراين، مذهب به هيچ روي نمرده است. در اين صورت، چرا در خصوص تخريب محيط زيست، چه[، بر اساس آيين هندو،] حيات را مقدس بينگاريد و چه صاحب نوعي الهيات باشيد كه طبيعت را نفي مي‏كند [چنانكه در آيين مسيحيت اين گونه انديشيده مي‏شود]، عملا تفاوتي به نظر نمي‏رسد. براي درك اين تناقض، لازم است اندكي به عقب باز گرديم و وضعيت تاريخي منجر به اين بن‏بست را تحليل كنيم.

اجازه دهيد نخست‏به منظري درباره طبيعت، و علوم تجربي نشات گرفته بر مبناي آن نگاهي بيفكنيم و كاربرد آنها را، كه جهان را به وضع كنوني درانداخته است، بررسي كنيم. رفع مسئوليت از دوش آنان كه مسئول بحران زيست محيطي هستند و هنوز مدعي‏اند كه علوم جديد به فن‏آوري‏اي كه براي بهره‏برداري صرفا اقتصادي مورد استفاده واقع مي‏شود و انگيزه آن آزمندي انسان است ربطي ندارد، بي‏فايده است. همه عوامل از علم محض تا فن‏آوري و اجرا و كاربرد آن، حلقه‏هايي از زنجيره واحدي هستند كه از يك علت، تا معلولي كه خود علتي براي معلول بعدي مي‏شود، امتداد مي‏يابد. [در اين ميان،] هر عامل و عنصر مرتبط، مسئول است و مطمئنا [جايگاه] فن‏آوري و دانش جديد در ميان آنها، كمتر از بقيه نيست.

به منظور فهم اين زنجيره علتها و معلولها، بايد دوره هاي پيش از انقلاب صنعتي و حتي قبل از انقلاب علمي قرن هفدهم را بررسي، و آنچه را در غرب رخ داده است، تحليل كنيم. در اين جهان بيني كه اكنون تخريب كل جنگل آمازون را، به جاي پانصد يا هزار سالي كه در مورد جنگلهاي اروپا اتفاق افتاد، در ده سال ممكن ساخت، چه چيز سهيم بود؟ براي پاسخ به اين پرسش بايد واقعا زماني دراز به عقب بازگرديم و از ديدگاه مابعدطبيعي و مذهبي، به تاريخ غرب كه بحران زيست محيطي، نخست در آن شكل گرفت، بنگريم.

انسان اروپايي سده‏هاي ميانه صاحب تمدني بود كه چندان تفاوتي با تمدن اسلام، هند، جهان بودايي يا چين كنفوسيوسي نداشت; از اين نظر كه هر چيز در زندگي با حضور «سنت‏» كه در مورد غرب، مسيحيت‏بود تقدس مي‏يافت. با اين حال، همچنان‏كه اين تمدن در قرون سيزدهم و چهاردهم شروع به تحول كرد، يكي از پيامدهايش آن بود كه توجه به طبيعت، كه بخشي از محيط زيست تقدس‏آميز انسان بود و با رستگاري وي مربوط، بتدريج كنار نهاده شد و تقريبا فراموش گشت. جوهره اصلي كلام غرب در آن زمان، به طور غير مستقيم و تدريجي به غيرمذهبي شدن كيهان كمك كرد. انقلاب كپرنيكي، بدون فرو كاستن افلاك به عناصر عالمي غير مذهبي، نمي‏توانست رخ دهد. بنابراين از جهتي، اين پيشينه نه توسط علوم جديد، بلكه به واسطه عناصري از دگرگونيهاي كلامي قرون چهاردهم و پانزدهم كه مي‏توان آنها را در ارسطويي شدن بيش از اندازه كلام مسيحي دنبال كرد، بنيان نهاده شد.

با انقلاب دكارتي، فصل جديدي در فلسفه آغاز شد. اما در آن حال، اين فلسفه، فلسفه‏اي بود جدا شده از مذهب، و مبتني بر عقلي كه هم القائات وحي و هم اشراق نشات گرفته از عقل برتر را كنار نهاده بود. باز هم در چنين پيش زمينه‏اي بود كه دانش جديد پديدار شد. نخستين كساني كه علوم جديد را شكل دادند، از گرايشها و خاستگاههاي بسيار متفاوتي برخاسته بودند. سه چهره اصلي اين زمان گاليله، كپلر و نيوتن سه انسان بسيار متفاوت بودند. گاليله از لحاظ كلامي، زياده از حد، مستقل انديش بود; شخصي سرسپرده علم تجربي و با قدرت مشاهده تجربي بسيار بالا و در عين حال، برخوردار از رويكرد متعرضانه ضد كلامي كه تنها اكنون، پس از حدود چهار سده، مي‏توان آن را كاملا تحليل كرد. كپلر، معاصر او، عالمي فيثاغورسي بود كه كتابش، درباره توصيف حركات افلاك، نظم جهان نام داشت. سومي، سر ايزاك نيوتن، تنها بخشي از زندگي خود را به مطالعه فيزيك گذراند و بخش اعظم وقت اوصرف كيمياگري و نوشتن تفاسيري بر كتاب دانيال و نوشتن همه آن صفحاتي شد كه در كتابخانه‏هاي دانشگاه آكسفورد و جاهاي ديگر پنهان است; چراكه طي سيصد سال، مطالعات جدي آكادميك، ( Scholarship ) بريتانيا و امريكا مغشوش‏تر از آن بود كه به اين نوشته‏هاي مشهورترين دانشمندي كه تاكنون در بريتانيا ظهور كرده است، بپردازد. اين نشان مي‏دهد كه چگونه ديدگاهي كه پيروز مي‏شود، همواره تاريخ را اصلاح و در آن بازنگري مي‏كند.

با اين حال، اين سه فرد از سه خاستگاه بسيار متفاوت، بر اساس واقعيتي پراكنده تا آن زمان، علمي را ايجاد كردند كه ديگر ناچار نبود با طبيعت‏به مثابه موجودي مقدس رفتار كند. آنان در اين كار موفق شدند; چراكه در آن زمان، تقدس طبيعت در ذهن اروپاييان كم و بيش از بين رفته بود. تقدس از طبيعت رخت‏بربسته بود; اگرچه به طور حاشيه‏اي، در بعضي زمينه‏ها همچون گياه‏شناسي باقي مانده بود، كه در آن مردي چون جان ري هنوز به كشتزارها مي‏رفت تا وستيجيادي، يعني نشانه‏هاي خدا يا آنچه را كه در عربي آيات‏الله گفته مي‏شود، ببيند. با اين حال، علم مبتني بر تقدس طبيعت، در حاشيه ماند. جريان اصلي دانش اروپايي، قاطعانه طبيعت را از قلمرو امور مقدس بيرون نهاد.

دومين تحول مهمي كه رخ داد و اين سلطه و تخريب فراگير طبيعت را ممكن ساخت، ظهور آن گونه انساني بود كه از نوزايي (رنسانس) پديدآمد. انسان مسيحي سده‏هاي ميانه (قرون وسطي)، نيمي «خدا» نيمي بشر،نيمي فرشته نيمي خاكي بود كه هنوز مسئوليتي در قبال آسمان احساس مي‏كرد و بين دو قطب آسمان و زمين سرگردان بود. نوزايي تا حدود زيادي، انديشه باستان را احيا كرد، اما اين احياگري، ديگر در آغوش سنت مسيحي صورت نگرفت. حاصل اين امر، نه يك انسان‏گرايي (اومانيسم) مسيحي يا حتي «افلاطوني‏»، بلكه انسان‏گرايي‏اي مادي و در نهايت، شكاكانه و لاادري‏گرانه بود كه بشر را به موجودي كاملا زميني بدل ساخت. از آن پس، اين سنخ انسان مسئوليتي در برابر هيچ چيز يا هيچ كس فراتر از قلمرو بشري احساس نمي‏كرد و در وراي خود، اقتداري الهي نمي‏شناخت. البته استثناهاي مهمي وجود داشت، اما در اينجا من از جوهره اصلي اين فصل جديد در تمدن غرب سخن مي‏گويم. انسان اروپايي كه عزم تسخير اين سياره را داشت، حاصل اين انسان‏گرايي دنيوي بود و مسئوليتي در قبال طبيعت‏يا ساير اقوامي كه بر آنها چيره مي‏شد، احساس نمي‏كرد; و اين چيزي است كه در سرنوشت مردمان بومي بسياري از نقاط قاره امريكا مي‏توان ديد.

فتوحات بسيار ديگري، پيش و پس از اين، در تاريخ بشر صورت گرفته است و نمي توان مدعي شد كه تنها اروپاييان جهان را فتح كردند. ايرانيان هنديها را شكست دادند، مغولان بر چينيها چيره شدند و عربها بر ايرانيان غلبه يافتند. استيلا يافتن و مغلوب ساختن، مطمئنا امتياز ويژه يا حق انحصاري غرب نيست و شرقيان نبايد از غربيان براي فتح زمين انتقاد كنند; اين امر همواره رخ داده است. آنچه در تاريخ بشر منحصربه فرد است، تا آنجا كه به فتوحات غرب مربوط مي‏شود، پيامدهاي اين اعمال ويرانگرانه است. انسان مدرن دوره‏اي از امحاي كل تمدنها و همراه با اين تمدنها، محيط و فضاي طبيعي آنها را، بر اساس اعتقاد به تفوق حكومت انسان به جاي ملكوت خدا، آغاز كرد; هر چند هنور دم از مسيحيتي مي‏زد كه سعي داشت كه به هر جا مي‏رود آن را صادر كند. اين تصور از حكومت انسان نفي كننده عالم طبيعت‏بود. بسياري از فاتحان و كشورگشايان اروپايي به لحاظ انساني خيرخواه بودند و برخي به طبيعت عشق مي‏ورزيدند. اما به نظر غالب آنان، وظيفه غايي‏شان در قبال «خدا و كشور»، آوردن ثروت به هر وسيله ممكن از بر جديد به اسپانيا، يا از آسيا و افريقا به انگلستان، به منظور بهتر ساختن زندگي در لندن بود و اين كه بر سر زندگي در بمبئي چه مي‏آيد و براي اينكاها در پرو و آزتكها و سكونتگاههاي طبيعي آنان چه اتفاقي مي‏افتد، به كلي فراموش مي‏شد. اين اساسا دنيايي بود كه دغدغه‏اش بخش بخصوصي از انسانيت‏به مثابه جزيره اي يكسره جدا از ديگر مردمان، طبيعت و خداي طبيعت‏بود. خدا صرفا به چشم‏خداي انسانهايي خاص نگريسته مي‏شد و رابطه‏اش با طبيعت، مانند حداكثر رابطه ساعت‏ساز دئيست‏ها با ساعتش (××) بود.

به اين عامل، در قرن هفدهم عنصر مهم سومي افزوده شد وآ ن ظهور فيلسوف بريتانيايي سر فرانسيس بيكن بسيار متفاوت با بيكن ديگر بود. در تاريخ انديشه، هيچ دو شخصي نتوانسته‏اند كه بيش از اين دو، تضاد و تقابل داشته باشند.نخستين اين دو، راجر بيكن، اشراق‏گرا و افلاطوني بود و عادت داشت هنگام تدريس فلسفه اسلامي، جامه اشراقيان، يعني جامه فيلسوفان ايراني پيرو اشراق، را بر تن كند. او كوشيد معرفت اشراقي از طبيعت را به انديشه مسيحي وارد سازد; يعني معرفتي را كه در عين حال، سرشار از طبيعت و مبتني بر دريافت مابعدطبيعي از جهان هستي بود. پيام فرانسيس بيكن، برعكس، اين بود كه علم، قدرت است.

اين جوهر پيام بيكن است واين نوع علم بود كه تاجران نوكيسه و صاحبان نوخاسته صنايع يعني به اصطلاح طبقه بورژواي نوظهور، حاميان آن بودند; اما در ميان حكومتگران و اشراف و شاهان و وزراي كشورهاي مختلف، از جمله انگلستان، آلمان و فرانسه نيز حامياني داشت. دليل اين كه انقلاب علمي به چنين پشتيباني و حمايتي دست‏يافت، دقيقا ناشي از اين واقعيت‏بود كه علم جديد از آغاز با قدرت و غلبه بر طبيعت همراه بود و از اين رو، مزايا و منافع اقتصادي و سياسي فراواني با خود به همراه داشت. فهم اين تحول در ماهيت‏شناخت، براي بيشتر مشرق زمينيان، اعم از عربها و ايرانيان و هنديها، بسيار دشوار بوده است; چراكه متضمن جدايي ميان شناخت و رستگاري، و در تباين با آن وحدتي است كه در دل سنت هندي و اسلام ميان معرفت و آزادي معنوي نهفته است.

از اين پس، شناخت‏سرچشمه قدرت مادي شد; كه اين، در مجموع، با آنچه تمدنهاي سنتي همواره آموزش مي‏داده‏اند، متفاوت است و با تركيب اين عناصر و عوامل فعال بود كه تمدن بسيار پرتوان و پرتحرك اروپايي عزم استيلا بر اين سياره كرد; نه فقط از نظرگاه انساني و براي ايجاد مستعمره‏اي جهاني، بلكه همچنين از ديدگاه طبيعي و زيست‏شناختي. همچنين بر اين مبنا بود كه انقلاب صنعتي نوعي بي‏اعتنايي كلي نسبت‏به محيط زيست را در پي‏داشت و محيط زيست چيزي شد كه صرفا در معرض دست اندازي و تجاوز قرار مي‏گيرد. حتي مقاومت اندك فيلسوفان طبيعي در آلمان و رمانتيك‏ها در انگلستان طي قرن نوزدهم، يعني مردان و زناني كه مي‏كوشيدند درباره اهميت زيبايي طبيعت‏بنويسند، دقيقا به شعر و هنر محدود شد و براي علوم طبيعت جدي تلقي نشد.

شايان توجه است كه در عربي و فارسي(زبان مادري من) و نيز در اردو، واژه «شعر» معادل poetry در انگليسي است و اين واژه از ريشه‏اي است كه به معناي شعور، آگاهي و شناخت است. شعر و شاعري در نهايت، از شناخت و معرفت جدا شدني نيست. اما اين پيوند در غرب مدرن كاملا از هم گسيخته است; دقيقا از اين رو كه غرض از شناخت، ديگر نه نجات، بلكه غلبه بود; يعني ممكن ساختن چيرگي بر طبيعت‏به منظور فرو نشاندن عطش سيري ناپذير واميال لجام گسيخته بشر.

كمترين سخني كه مي‏توان گفت اين است كه در طول انقلاب صنعتي، طبيعت انسان ارتقا نيافت. اين انديشه كه ماهيت نوع بشر بهتر و بهتر مي‏شود دروغ بزرگي كه در قرن نوزدهم اشاعه يافت جامه عمل نپوشيد. بني بشر، به مثابه يك مجموعه، به پيشرفت و ترقي دست نيافت. نيازي به گفتن نيست كه پس از تجربه‏هاي نفرت انگيز اين قرن، كه نمونه‏اش را در ويرانيهاي به بار آمده در اتحاد شوروي سابق، هم در مورد محيط انساني و هم در مورد محيط زيست طبيعي ديديم، امروزه همه اين انديشه‏هاي حاكي از تحول انسان به مراحل بالاتر تكامل اخلاقي و از اين قبيل، از طريق پيشرفت و ترقي، براي ما كلا بي‏معنا مي‏نمايد. من در اينجا حتي از اين بحث نمي‏كنم كه انسانيت، منحط و تباه شده است; اگرچه شواهد بسياري براي اثبات اين نظر مي‏توان اقامه كرد. اما ترديدي نيست كه اين انسانيت، شامل نه تنها غرب، همچنين بقيه اين سياره كه از تجددگرايي متاثر شده است، دست كم از نظر اخلاقي بهتر نشده; هر چند تفوق و استيلاي هرچه بيشتر خود را بر طبيعت افزايش داده است. درست است كه هزار سال پيش نيز، چونان سال 1990، كنياييها به كرگدنها حمله مي‏كردند; اما نه هزار سال پيش، بلكه تنها در چند ماه اخير بود كه آخرين كرگدن سياه در كنيا از بين رفت و اين گونه، به كلي منقرض شد. من حتي مدعي نيستم كه ماهيت تجاوزگرانه انسان قوت گرفته است، هرچند عميقا معتقدم كه وضع از اين قرار است، ولي ترديدي نيست كه ابزارهايي كه در اختيار اين تجاوزگري قرار دارد، يقينا از لحاظ كارآيي به شكلي توسعه يافته است كه در مجموع، حتي تا چند دهه پيش از اين پيش بيني نمي شد.

اينك ما خود در آستانه تبديل شدن به گونه‏اي منقرض هستيم. انسان كه نه تنها از فتح زمين، بلكه از فتح ماه مغرور شده و استقلال و بي‏نيازي خود را از آسمان اعلام كرده، در حقيقت‏يكي از در معرض خطر افتاده‏ترين همه گونه‏ها شده است; و هرچه زودتر از اين امر آگاه شويم، بهتر است. ممكن است ما نتوانيم چيزي را نجات دهيم و ممكن است‏براي ما نقشه‏هاي ديگري داشته باشند، اما با كنار گذاشتن تفسير مذهبي از آنچه رخ مي‏دهد و سخن گفتن از ديدگاهي صرفا«انساني‏» و علمي، ناچاريم نگران خطر تمدن مدرن براي تداوم وجود نسل بشر، به رغم اين حقيقت كه به سرعت در حال رشد است، باشيم.

متاسفانه مردم مشرق زمين آگاهي بسيار اندكي از گستردگي خطري دارند كه رو در روي خود حيات نوع بشر است; زيرا با آن كه دست كم دويست‏سال ما در سطح سياسي با غربيها جنگيده‏ايم، همواره به آنان اعتماد داشته‏ايم كه مي‏دانند چه مي‏كنند. اين تلقي حتي اكنون هم تغيير نيافته است. بسياري از مردم در شرق، هنوز احساس مي‏كنند كه غرب بحران زيست محيطي را از راه نوعي نوآوري فن‏آورانه، و هوشمندانه و «معجزه‏آسا» حل خواهد كرد. بسيار عجيب است كه در امريكا، انگلستان، فرانسه و آلمان، مردم بيشتري، در مقايسه با شرق، درباره امكانات تمدن نوين و توانايي فن‏آوري و دانش جديد درحل بحران فعلي ترديد دارند. من هميشه بر اين نظر بوده‏ام كه بزرگ‏ترين مدافعان تمدن غرب را امروزه هنوز بايد در ميان شرقيان متجدد يافت.

در ميان ما اين اعتقاد وجود دارد كه غرب به گونه‏اي مي‏داند كه چه مي‏كند; غرب ناگهان حقه‏اي از آستين بيرون مي‏آورد و همه چيز به سامان مي‏رسد. چنين نگرشي متاسفانه چيزي بيش از يك رؤيا نيست و هرچه ما زودتر از اين خيال خام به درآييم بهتر است، بويژه در مورد مردمي كه هنوز به تمدنهاي زنده عظيم شرق متعلق‏اند. چراكه غرب واقعا فرمولي براي حل اين بحران زيست محيطي ندارد; بحراني كه خود، بيش و پيش از همه مسئول آن است; هرچند جوامع غير غربي اكنون تا حد بسيار زيادي در اين تخريب به غرب پيوسته‏اند.در حقيقت، بسياري از مردم مدعي‏اند كه تنها طريقي كه غرب مي‏تواند مشكلات زيست محيطي خود را حل كند، احياي نگاه ديگري به طبيعت است و يگانه راه براي اين كار، بازگشت‏به تعاليم سنتي و مابعدطبيعي در باب نقش طبيعت و تقدس آن است كه تاكنون در جوامع هنوز نيمه سنتي همچون جامعه هند زنده است; به رغم اين حقيقت كه در چنين جوامعي اتوموبيلها به بدترين شيوه هوا را آلوده مي‏كنند و حكومتها در قبال عواقب فن‏آوري مدرن تقريبا به كلي بي‏توجه و غافل هستند.

ما، مردم شرق، دانشمند يا فيلسوف غربي همه چيز داني نخواهيم يافت كه مشكلاتمان را برايمان حل كند. ماناگزيريم به سرچشمه‏هاي سنتي خودمان هندوها به آيين هندو، مسلمانان به اسلام، و... بازگرديم. در اينجا به اجمال آنچه را احساس مي‏كنم واقعا درقلب ديدگاههاي هندويي و اسلامي درباره طبيعت هست، ذكر خواهم كرد و اين كه چرا احياي اين ديدگاهها تا اين حد اهميت دارد، قبل از هر چيز، مساله ايثار و قرباني است. البته آيين هندو ديني است كه تا حد زيادي مبتني بر قرباني است; اما در اينجا منظورم تنها قرباني آييني ودا نيست. منظور من آموزه هندويي است كه طبق آن، كيهان خود نتيجه يك قرباني است قرباني شدن پوروسا كه در تعبير اسلامي، معادل انسان كامل يا شايد به يك معنا، معادل لوگوس در آموزه مسيحي است. قطعه ژرف فصل‏10، آيه‏90ريگ ودا را كه قرباني شدن پوروسا در آن ذكر مي‏شود، بايد دوباره خواند; زيرا اين قطعه به خواننده هندوي هوشمند امكان مي‏دهد كه از نو، تصويري از طبيعت‏به مثابه موجودي مرتبط با نفس منشا امور مقدس به دست آورد:

هزار سر بود پوروسا، هزار چشم، هزار پا. او زمين را از هر سو در آغوش گرفت و بر روي ده انگشت ايستاد.

پوروسا همه اينها هست، آنچه بود و آنچه خواهد بود. او خداي بيمرگي است، بيمرگي‏اي كه او آن را با غذا (ي قرباني) پرورش مي‏دهد.

چنين است‏بزرگي او، و با اين همه بزرگ‏تر از آن است پوروسا. يك چهارم او، همه موجودات است. سه چهارم او جاودان در آسمان است.

سه چهارم پوروسا در آسمان قد برافراشت. يك چهارم او دوباره در اينجا (در زمين) برآمد. چنين شد كه در همه سو گسترد; به عنوان چيزي كه مي‏خورد و چيزي كه نمي‏خورد.

از او ويراج زاده شد، از ويراج، پوروسا. او آن زمان كه زاده شد، به فراتر از زمين رسيد; به پشت زمين و به پيش از آن.

هنگامي‏كه خدايان با نذر كردن پوروسا قرباني را گستردند، بهار روغن قرباني بود، تابستان هيزم، پاييز نذر.

همچون قرباني افتاده بر علف پوشيده، آنان پوروسا را كه در آغاز زاده شد، افشاندند. با او خدايان قرباني كردند و قديسان و فرزانگان.

از آن قرباني كه به تمامي، تقديم شد، روغن افشانده گرد آمد. او آن را جانوران هوا ساخت، جانوران جنگل و جانوران روستا.

از آن قرباني كه به تمامي، تقديم شد، آيه ها (ي ريگ ودا) زاده شدند و آهنگهاي سامايي (ساماودا). اوزان از آن زاده شدند. از آن ذكر و ورد هنگام قرباني (ياجورودا) زاده شد.

از آن اسبها زاده شدند، و آنها كه دو رديف دندان دارند. گاوها از آن زاده شدند. از آن بزها و گوسپندان زاده شدند.

زماني كه آنان پوروسا را تكه تكه كردند، او را به چند قطعه تقسيم كردند؟ دهانش چه بود؟ دو دستش چه؟ رانها و پاهايش چه نام دادند؟

برهمن دهانش بود، دو دستانش راجانيا (جنگجو) شدند، دو رانش وايس‏يا (بازرگان و برزگر) شدند، از پاهايش سودرا (طبقه برده) زاده شد.

ماه از روحش (ماناس) زاده شد، از چشمش خورشيد زاده شد، از دهانش ايندرا و اگني، از نفسش وايو (باد) زاده شد.

از نافش آسمان مياني برآمد، از سرش فلك اعظم پيدا شد، از پاهايش زمين، چهار جهت از گوشش. بدين سان آنان دنياها را شكل دادند.

چوبهايش كه (آتش) را محصور مي‏كنند هفت قطعه بودند، هيزمها سه دسته هفت تايي شدند. زماني كه خدايان قرباني را پهن كردند، پوروسا را به عنوان يك قرباني بربستند.

با اين قرباني، خدايان قرباني را به قربانگاه بردند. اينها نخستين فرمانها بود. اين قدرتهاي بزرگ به ملكوت رسيدند، جايي كه قديسان باستان، و خدايان، هستند.

و به اين ترتيب موجودات جهان، طبق اين متن زيبا، در واقع، پوروسا «هستند». آنها قرباني چيزي هستند كه در سنت هندو مقدس‏ترين چيز است. من به آيه زيباي ديگري نيز از بهگودگيتا درباره همين اصل استناد مي‏كنم:

نوري كه در خورشيد هست، و روشن كننده همه جهان است، نور ماه، نوري كه در آتش است: بدان كه آن نور از آن من است. نيروي من وارد زمين مي‏شود، نگهدارنده هر آنچه زندگي مي‏كند: من ماه شدم، دهنده آب و شيره گياه، تا به گياهان و درختان غذا دهم. شعله زندگي در همه، من بسياري از غذاها را مصرف مي‏كنم، و آنها را به قدرت بدل مي‏كنم كه بدن را نگه مي‏دارد. من در همه قلبها هستم، مي‏دهم و مي‏گيرم. شناخت و حافظه: من همه آنم كه وداها مي‏گويند من آموزگارم داناي و دانتا البته خواند اين آيات و آنگاه ادامه دادن به آلودگي محيط زيست آسان است. از اين رو، خواندن اين ابيات كافي نيست; آنها را سالهاي سال خوانده‏اند. اكنون ما بايد براي استخراج فلسفه طبيعت و تجديد نظر در قبال عالم طبيعت از آنها، به آنها رجوع كنيم.

علاوه بر اين آموزه مابعدطبيعي در باب قرباني، كه در بنياد و منشا مذهب ودايي هست، و نيز اين كيهان‏شناسي كه از وداها نشات مي‏پذيرد، راي اصلي هندوان در باب تقدس همه زندگي را داريم. همه در اين‏باره سخن مي‏گويند كه آيين هندو مذهبي است كه در آن همه حيات مقدس است و بسياري از حيوانات، هر يك به نوعي نقش تقدس‏آميز خاصي دارند كه اين تقدس از گاو شروع مي‏شود و با ميمون، برخي پرندگان، مار و جز آن ادامه مي‏يابد. بنابراين، شگفت است كه امروزه در تمدني كه يكي از تمدنهاي معنوي و هنري بزرگ جهان است و در آن، زندگي چنين مقدس است، حيوانات نه در كشتارگاه،بلكه صرفا با تنفس هوا يا نوشيدن آب آلوده مي‏ميرند.

بديهي است كه راههاي بسياري براي از بين بردن زندگي هست. نيازي نيست كه كسي اين كار را فقط با شليك به حيوانات صورت دهد; با ايجاد فضايي هم كه ديگر نتوان در آن به زندگي ادامه داد، مي‏توان چنين كرد. بايد در اينجا تفسير خطرناكي از آموزه‏ها و آيينهاي شرقي، بويژه آيين هندو، را متذكر شوم كه در غرب و نيز در ميان برخي هنديان غربي شده، كه دين خود را از منابع غربي آموخته‏اند، رايج است. آنان كه در دام اين خطا افتاده‏اند، مدعي‏اند كه جهان مايا، به معناي توهم، است و از اين رو مهم نيست كه مايا را آلوده كنيم يا نكنيم. اين ادعا، غوطه‏ور شدن در بدترين نوع ممكن از خيال‏پردازي و رؤياپروري است. اگر واقعا چنين بود بزرگ‏ترين خردمندان و فرزانگان اين سرزمين، از جمله بودا و ريشيهاي باستان، در باب تقدس حيات و طبيعت اين همه وعظ و اندرز نگفته بودند.

اصل مهم ديگر آيين هندو كه از اهميت فوق‏العاده‏اي در تلقي از محيط زيست طبيعي و نگاه به آن برخوردار است، اهيمسا يا عدم خشونت است كه مهاتما گاندي به آن شهرت جهاني بخشيد. در هرحال، اين اصل تنها به محيط زيست اجتماعي محدود نمي شود، بلكه به جهان طبيعت نيز مربوط مي‏گردد. انسان بايد با طبيعت چنانكه هست، رفتار كند و به آن احترام گذارد و بكوشد هنجارهاي خود را با خشونت‏به‏آن تحميل نكند. بشر بايد صور طبيعت را كانون قدرت الهي ببيند كه با آن مي‏بايد در صلح و مسالمت و پرهيز از خشونت زندگي كند. بشر يك بار ديگر بايد در اصل اهيمسا تامل و تعمق كند; نه فقط بدان گونه كه اين اصل به ديگر مردان و زنان يا نهادهاي اجتماعي و سياسي مربوط مي‏شود، بلكه بدين گونه نيز كه جانوران و گياهان، جنگل و دريا، و كوهها و رودها را كه بايد كوشيد تا در كنار همه آنها به شيوه‏اي دور از خشونت زندگي كرد، دربر گيرد.

اجازه دهيد در اينجا به اسلام بپردازيم. ابتدا لازم است قبل از هر چيز موضوع مهمي را متذكر شوم. براي بسياري از خاورشناسان غربي همه اديان و مذاهب به اديان غربي و شرقي تقسيم مي‏شوند. فرض بر اين است كه اديان شرقي شامل آيين هندو، آيين بودا، تائوئيسم، آيين كنفوسيوس و تعدادي از مذاهب كوچكتر آسياي شرقي است. دينهاي غربي عمدتا يهوديت، مسيحيت و اسلام فرض مي‏شود. و از آنجا كه اتهام ايجاد بحران محيط زيست آنچنان كه مثلا در نوشته‏هاي آ [آرنولد] توين بي ديده مي‏شود به دوش مسيحيت افتاده است، سهمي نيز از اين اتهام متوجه اسلام مي‏گردد. اسلام تاكنون به داشتن هيچ چيز مثبتي درغرب تحسين نشده است. اكنون به عنوان اين كه اسلام همراه با ديگر اديان توحيدي، مسئول بحران زيست محيطي است، حمله‏اي ديگر به آن صورت مي‏گيرد. از اين رو، طرح ديدگاه اسلام نسبت‏به محيط زيست، نه تنها براي ارائه پاسخي به چنين اتهامي مهم است، بلكه بيش از آن از اين نظر اهميت دارد كه چاره‏اي براي تخريب محيط زيست در كشورهاي مسلمان فراهم شود; كشورهايي كه وضع آنها، جز در مناطقي كه داراي جمعيتهاي پراكنده‏اند، فرق چنداني با هند يا هر جاي ديگر ندارد. بحران زيست محيطي در جهان اسلام، همچون ژاپن بودايي يا هند هندو، ناشي از خود اسلام نيست، بلكه به علت عوامل سياسي، اقتصادي و فن‏آورانه ديگري است كه بر نفوذ نگرش ديني به طبيعت‏سايه افكنده است.

اسلام تمدني آفريد كه هميشه با فضاي طبيعي آن در هماهنگي مي‏زيست. به دليل وجود دانشمندان و طبيعي دانان بزرگي كه اسلام پرورش داد،بسياري از مردم فكر مي‏كنند كه انقلاب علمي بايد در جهان اسلام آغاز شده باشد. در حقيقت چنين نبود وعلت اين كه چنين چيزي رخ نداد، آن بود كه براي مسلمانان پديده‏هاي طبيعت هرگز چيزي جز نشانه‏هاي (آيات) خدا نبود. آيه‏اي در قرآن هست كه مي‏فرمايد: «ما به آنان آيات خود را در افق و در خودشان نشان خواهيم داد». اين آيه هيچ گاه فراموش نشد; به اين ترتيب، پديده‏ها هرگز «فكت‏»هاي محض نشدند. زبان عربي واژه‏اي براي فكت ندارد، فارسي نيز به همين ترتيب; و كساني كه به اين دو زبان سخن مي‏گفته‏اند زماني دراز بدون توسل به مفهوم فكت زندگي كرده‏اند. اين حقيقت‏بسيار گوياست; زيرا به اين معناست كه براي گويندگان اين زبانها فكت هيچ گاه صرفا فكت نيست. هيچ چيز نيست كه تنها يك فكت‏باشد; هر چيز يك نشانه است، يك اثر، يك آيه از خدا (آيات الله). دقيقا اين چشم‏انداز است كه مانع به وجود آمدن علم عرفي (سكولار) محض در ميان مسلمانان مي‏شود.

اسلام از ديدن طبيعت‏به عنوان چيزي جز آثار خدا ابا دارد. دانشمندان بزرگ مسلمان، از بيروني و خيام تا شاعران، فيلسوفان و متكلمان، همه در اين جهان بيني سهيم‏اند. به عنوان دانشجوي كوچكي در علوم اسلامي، هيچ دانشمند اسلامي بزرگي را نمي‏شناسم كه در چارچوب آن جهان‏بيني كار نكرده باشد و اين حكم شامل طبيبان بزرگي هم مي‏شود كه تعاليم آنان هنوز دنبال مي‏شود. براي آنان نيز در اين رشته از طب كه در سرزمين هند تاكنون زنده مانده است، جهان طبيعت، چه در درون و چه در بيرون از بدن، به احساس امر مقدس مرتبط بود.

ثانيا،اسلام هيچ گاه زمينه پيدايش ايده انسان پرومته‏اي يعني انساني آزاد از هر مسئوليت در قبال جهان سواي خود، در قبال مقدسات، در قبال خدايي كه حقيقت غايي است، و در قبال طبيعت را فراهم نساخت. اين انساني است كه ارباب خود است، جهان را مي‏چرخاند و بر جهان آنچنان كه مي‏خواهد، سيطره دارد. من چنين شخصي را انسان پرومته‏اي خوانده‏ام;به دليل اسطوره پرومته كه جنبه‏اي بسيار منفي دارد; جنبه‏اي كه شناخت آن براي ما بسيار مهم است. پرومته انساني بود كه برخلاف خواست‏خدايان، آتش را از آسمانها ربود; به عبارتي او عليه خدا شوريد و به مجازات عصيان خود رسيد. ايده انسان پرومته‏اي هرگز در اسلام امكان ظهور نيافت. در اسلام تصور اصلي از انسان، تصور خليفه خدا بودن و تسليم بودن در برابر اراده اوست. از اين رو، مرد و زن مسلمان اگر از واقعيات مذهبي آگاه باشند چراكه كساني در اسلام هستند كه آگاهي‏شان نسبت‏به مذهب خود بيش از آگاهي هندوها به مذهب خويش نيست همواره از اين خلافت اللهي آگاه خواهند بود.

آنچه اسلام به هر قيمتي از آن مي‏پرهيزد، ايده انسان پرومته‏اي يا تايتانيك يا شورشي است، كه زنجيره‏هاي وجود را شكسته و استقلال خود را از خدا و جهان اعلام كرده است. نمي توان تصور كرد كه مثلا پيكره داود ميكل آن‏ژ در خراسان ساخته شود. چنين چيزي تصورناپذير است; نه از آن رو كه «مجسمه سازي ممنوع‏» در جهان اسلام وجود نداشته است، بلكه به دليل شورش و عصياني انسان‏گرايانه (اومانيستي)اي كه در اين اثر مشهور منعكس است. اين پيكره كه محصول اواخر دوران نوزايي (رنسانس) است، با شعر لطيف ميكل آن‏ژ بسيار تفاوت دارد و آن پرومته‏گرايي را كه در آن زمان بر جهان اروپايي غلبه يافت، نشان مي‏دهد.

ثالثا، هماهنگي و توازني بين انسان اسلامي، در مقام خليفه خدا، با طبيعت وجود داشت. اين امر در متن قرآن كاملا آشكار است و در تمدني كه از پيام قرآن نشات گرفت، به وضوح مي‏توان آن را ديد. قرآن دائما به جهان طبيعت ارجاع مي‏دهد و حتي وحي قرآني، هم انسان و هم عالم را كه در چشم انداز اسلامي وحدتي دوگانه را شكل مي‏دهند، مخاطب قرار مي‏دهد.

شايان توجه است كه شماري از بزرگ‏ترين مظاهر تمدن اسلامي، و نه فقط هندويي، در هند يافت مي‏شود. البته عظيم‏ترين معماريهاي هندويي در هند قرار دارند; اين نكته‏اي بديهي است. با اين حال، بعضي از بزرگ‏ترين معماريهاي اسلامي را نيز مي‏توان در اينجا در هند، و نه در عربستان يا ساير نقاط، بلكه دقيقا در اينجا در اين سرزمين يافت.

از يك منظر، هيچ دو معماري اي نمي‏توانند تا اين حد با هم متفاوت باشند.معبد عظيم كلاسيك هندو همچون جنگل زنده‏اي است كه در آن هر شكلي مي‏رويد و زندگي از درون آن به معماري دميده مي‏شود. معماري اسلامي در نقطه مقابل قرار مي‏گيرد; اين معماري، دنيايي زلال و شفاف است كه در آن، همه شكلها از جهتي به جوهره هندسي‏شان تقليل مي‏يابند. با اين حال، به رغم اين تباين بصري، هر دوي آنها رابطه بسيار ژرفي با جهان طبيعت دارند.

معماري هندويي كاملا با شكلهاي اوليه زندگي در هند آميخته است. معماري اسلامي، هماهنگي طبيعت‏بكر را به درون بافت و فضاي شهري باز مي‏گرداند كه بدون آن نيازي به معماري مقدس اسلامي‏نمي‏بود. معماري مقدس اسلامي، چيزي بيشتر يا كمتر از آوردن نظم طبيعت‏به فضاي مصنوعي ايجاد شده به دست‏بشر نيست و اين است علت اين كه چرا چنانچه كسي بيرون از شهر در دامن طبيعت‏باشد، به مسجدي نياز ندارد كه در آن نماز بگذارد. همه طبيعت‏براي مسلمان مسجد است. انسان مي‏تواند فرش خود را در ميان صحرا يا جنگل بگستراند و به نماز بايستد و اگر زمين پاك باشد، حتي مي‏تواند از فرش صرف نظر كند.

در معماري اين دو سنت مي‏توان نوعي تجديد خاطره بصري از هماهنگي بين انسان و طبيعت ديد كه در اين دو جهان [يعني انسان و طبيعت] وجود دارد و پيش از هرچيز ديگر نيازمند احياي تجدد است. پيام اين هماهنگي ميان انسان و طبيعت، گرچه بسياري از هندوان و مسلمانان كنوني آن را به دست فراموشي سپرده‏اند، هنوز در معماري مقدسي متجلي است كه مؤمنان هر دو جامعه به طور منظم، از آن ديدار مي‏كنند; اما غالبا تحت تاثير اين جنبه از پيام بناهايي كه براي عبادت الهي ايجاد شده است، قرار نمي‏گيرند.

اجازه دهيد با تاملي كوتاه در آيه‏اي از قرآن كه به موضوع محيط زيست طبيعي مربوط است، كلام خود را خاتمه دهم. آيه‏مورد نظر از قرآن چنين است:

براستي در آفرينش آسمانها و زمين و دگرگونيها شب و روز

براي صاحبان فهم، نشانه‏هاست

كساني كه خدا را مي‏خوانند، ايستاده،

نشسته و به پهلو خفته،

و در آفرينش آسمانها و زمين مي‏انديشند;

پروردگارا اين را بيهوده نيافريده‏اي

همچنين در اين آيه كه با آن سخن را ختم خواهم كرد، تاملي مي‏كنيم:

پروردگارا بيهوده جهان را نيافريدي

و ما را بر روي زمين جاي ندادي

سير زندگي ما سرشار است

از معنايي چنان غني كه غوطه ور مي‏سازد

نه تنها سرتاسر هستي ما را، بلكه هستي آفريده‏هاي تو را

كه در سير اين جهاني ما

در پيرامون مايند.

درست است كه ما در اين جهان مسافريم و همچون كاروانيان، لحظاتي گذرا بر اين زمين زيبا، از ميان دروازه‏هاي زندگي و مرگ عبور مي‏كنيم.

اما طبيعت افسون شده كه در سفر زميني‏مان ما را احاطه كرده است، صرفا پس زمينه‏اي براي خط سير زندگي ما نيست.

طبيعت، بالاتر از همه، انعكاسي است از بهشتي كه خاطرات آن را ما هنوز در ژرفاي جان خود احساس مي‏كنيم و نعمتهاي آن را در تقرب به تو، در پايان سفر طولاني روزها و شبهاي خود مي‏جوييم.

اين است دليل اين كه چرا تنها آنهايي كه وجود دروني شان به ماواي بهشتي متعلق است، مي‏توانند ببينند.

خلقت تو در حال و هواي بهشتي آن به اوج رسيد; حال آن كه آنان كه تو را ترك گفتند و از اين رو در آن دوزخ جاي گرفتند، دوزخي كه چيزي جز جدايي از تو نيست، خلقت تو را به جهيمي بدل مي‏سازند.

تو نه تنها مسئوليت توجه و مراقبت از خلقت، بلكه مسئوليت عمل كردن در مقام مجراي لطف و رحمتت را براي مخلوقاتي كه در سفر زندگي در اطراف مايند، بر ما مقرر كرده‏اي.

ما از اين رو، بر وضعيت وجودي آنها مؤثريم; همچنان كه آنان نيز به نوبه خود در تصديق نمودن و شهادت دادن به حكمت و جمال تو در محضر تو، ما را مدد مي‏رسانند.

و به اين ترتيب، پيامبر خاتم تو ندا در مي‏دهد:

«پروردگارا، اشياء را چنانكه واقعا هست، به ما بنما». زيرا اين كه اشياء چنانكه واقعا هستند به ما نموده شوند بدين معناست كه، آنها را نه به عنوان فكت‏هاي مادي و فاقد شعور يا اشياء حاجب ماورا، بلكه به مثابه نشانه حضور همه جايي تو ببينيم.

به ما كمك كن تا همواره به جنبه معنوي و روحاني نظام خلقت آگاه باشيم و با ياد حقيقتي بنيادي كه در كتاب مقدست گفتي،آرام گيريم; «به هر سو رو كنيد، چهره او در آنجا است‏».

در حقيقت، همه چيز در خلقت نوبه‏نو تو بازتابها و تجليات چهره توست كه ما به قيمت‏بيشترين خطر براي رو ح جاودانه خود، و نيز زندگي اين جهاني خويش، آن را آلوده مي‏كنيم.

از اين رو، ما را از خودمان و از هر آنچه از ديدن حضور تو با زمان مي‏دارد، رهايي ده; حضوري كه در كوههاي سر به فلك كشيده و چشمه‏هاي جوشان متجلي است،در آسمانهاي پر ستاره و آواي بي پرواي پرندگان، در امواج بي‏پايان دريا و در نگاه بي‏گناه نوزادان.

در حقيقت، تو آسمانها و زمين را عبث نيافريدي و بيهوده خلق نكردي.

× با سپاس از خانم دكتر منصوره(شيوا) كاوياني به خاطر اين‏كه اصل مقاله را در اختيار مجله قرار دادند و با تشكر از استاد مصطفي ملكيان كه ترجمه مقاله را با متن اصلي مقابله كردند.(مجله نقدونظر)

×× deist وقتي با d كوچك نوشته شده به معناي هر كسي است كه به وجود خدا معتقد است ولي به هيچ دين و مذهب خاصي اعتقاد ندارد، يعني معتقد به توحيد و منكر نبوت است. در اين صورت، ترجمه اين لفظ به «خداباور غير متدين‏» درست است. ولي وقتي با D بزرگ نوشته شود، ( Deist ) به معناي كسي است كه به Deist هاي قرون هفدهم و هيجدهم اروپا وابسته است. در اين صورت، اين اسم اسم خاص (يا علم) مي‏شود و بهتر است كه ترجمه نشود و به همان صورت «دئيست‏» نوشته شود. البته Deist ها هم همان اعتقاد به توحيد و انكار نبوت را داشتند و به همين جهت هم Deist ناميده مي‏شدند ولي به امور ديگري هم اعتقاد داشتند كه با لفظ «خداباور غير متدين‏» نمي توان آن امور ديگر را نشان داد. و اما ماجراي «ساعت‏ساز»; Deist ها، به تبع نيوتن، خدا را مانند ساعت‏سازي تصوير مي‏كردند كه ساعتي (يعني جهان طبيعت) را ساخته و كوك كرده و به حال خود رها كرده است و هيچ گونه مداخله تكويني و تشريعي در كار و بار اين ساعت نمي‏كند.(ملكيان)