مارتين لينگز
ترجمه م. هدايتي
دكتر مارتين لينگز (2) ، پيش از آن كه مسئول حفاظت نسخههاي خطي شرقي در كتابخانه بريتانيا شود، سالها در دانشگاه قاهره تدريس ميكرد. او، كه مؤلف كتابهاي بسياري از جمله ساعتيازدهم (3) ، رمز و مثال اعلي (4) ، و زندگي محمد(ص) (5) ، براساس قديميترين منابع است، مرجع معتبري در باب سنت و بويژه عرفان اسلامي به شمار ميرود.
متن ذيل، پيادهشده سخنرانياي است كه [توسط مارتين لينگز] در پاييز 1994 در انستيتوي پرنس ولز در لندن، به ابتكار آكادمي تمنوس (6) ايراد شد.
در مورد نخستين بخش زندگي رنه گنون، اطلاعات ما بسيار اندك است; زيرا او فردي بسيار كمسخن بود. واقعگرايياش كه يكي از وجوه عظمت اوست، سبب شد كه به خطرات ذهنيتگرايي و خردگرايي در جهان متجدد پي ببرد، و از سوي ديگر، شايد او را به جايي بسيار دور سوق داد. در هر حال، او از سخن گفتن درباره خويش ابا داشت. از زمان مرگش كتابهاي زيادي دربارهاش نوشته شده است و مؤلفان، بيشك از اين كه نتوانستهاند درباره او به اطلاعات وافري دستيابند، غالبا احساس سرخوردگي فراوان كردهاند; در نتيجه، اين كتابها حاوي اطلاعاتي نادرستند.
آنچه ميدانيم اين است كه او در سال 1886 در بلوآ (7) ، واقع در فرانسه متولد شد و فرزند يك معمار بود; تربيتسنتي كاتوليكي داشت و در مدرسه، در فلسفه و رياضيات ممتاز بود. اما در سن بيست و يك سالگي به پاريس رفت; در جهان جستجوي اسرار پنهان (8) ، كه در آن زمان دستخوش بحراني تام و تمام بود، يعني در حدود1906 تا 1908. شايد به نظر او خطرات اين جهان، با اين واقعيت كه اين جهان، بيشتر پذيراي چشماندازهاي گستردهتر بود، خنثي ميشد.
به نظر ميآيد كه در حدود همين زمان، در پاريس، بود كه با برخي از هندوان مكتب ادويتا ودانته (9) تماس پيدا كرد، و يكي از آنان او را به سلسله معنوي شيوايي (10) خودشان وارد كرد. ما هيچ جزئياتي درباره زمان يا مكان اين واقعه در دست نداريم و به نظر ميآيد كه او هرگز درباره اين هندوان سخن نگفته است و بيش از يكي دو سال نيز با آنان تماس نداشت. اما آنچه از آنان آموخت در كتابهايش هست و ملاقاتش با آنان، آشكارا، امري مقدر بود. تماسش با آنان بايد خيلي زود خاتمه يافته باشد. آثارش درست همان پادزهرياند كه براي بحران جهان متجدد لازم بود و هست.
زماني كه نزديك به سيسال داشت، هوش شگفتانگيزش او را قادر ساخته بود تا دقيقا مشكل غرب متجدد را بفهمد، و همان هوش به كلي او را از آن مشكل رهانده بود. خود من، آن جهاني را به ياد دارم كه گنون در آن و براي آن، در دهه اول پس از جنگ جهاني اول، نخستين كتابهايش را نوشت; جهاني بيرحم كه سرخوشي بيعاطفهاش كرده بود: جنگ جهاني اول جنگي تلقي ميشد براي خاتمه دادن به جنگ; ديگر هرگز جنگ ديگري در كار نخواهد بود. و علم ثابت كرده بود كه انسان از نسل ميمون است، يعني حالت ميمون بودن را پشتسر گذاشته و پيشرفت كرده است، و اكنون نيز اين پيشرفت ادامه دارد بيآن كه چيزي مانع آن شود; همه چيز بهتر و بهتر و بهتر خواهد شد. من آن زمان به مدرسه ميرفتم و به ياد ميآورم كه اين چيزها را ميآموختم، حال آن كه فقط يك ساعت در هفته، در دروس ديني، مطالب خلاف آن را فرا ميگرفتم. دين در جهان متجدد مدتها بود كه به گوشهاي رانده شده و از گوشه انزواي خويش به اين سرخوشي اعتراض ميكرد، اما فايدهاي نداشت.
امروز اوضاع و احوال، بسيار بدتر و بسيار بهتر است. بدتر است، زيرا انسانها باز هم بيشتر رو به انحطاط رفتهاند. انسان چهرههايي بسيار بدتر از آنچه در دهه بيست ميديد، ميبيند; ميتوانم بگويم كه، دستكم، اين احساس من است. بهتر است، زيرا اصلا سرخوشياي وجود ندارد. بناي جهان متجدد رو به ويراني است. رخنههاي بزرگي در همه جا ظاهر شده است كه از طريق آنها ميتوان به اين بنا نفوذ كرد، كه قبلا چنين نبود. اما باز بدتر است، زيرا كليسا، كه نگران آن است كه از زمان عقب بيفتد، همدست تجدد شده است.
اما به جهان دهه بيستباز ميگردم و به ياد ميآورم كه سياستمداري، درست مانند ادعاي برخي در امروز، ادعا ميكرد كه «ما اكنون در بامداد شكوهمند جهان قرار داريم». و در همين زمان، گنون درباره اين جهان شگفتانگيز نوشت: «چنان است كه گويي بدني با سر بريده ميخواهد به حياتي ادامه دهد كه هم پرشور و حرارت است و هم بينظم (11) .»
به نظر ميآيد كه گنون تماس ديگري با اين هندوان نداشته و بيشك آنان به هند بازگشته بودند. در همين دوران، او به سلسلهاي صوفيانه درآمده بود كه قرار بود در باقي عمر، خانه معنوياش باشد. در ميان بدبختيهايي كه در پيرامون خويش ميديد، بسيار دلمشغول تعصب ضد ديني عمومياي بود كه بويژه در ميان به اصطلاح روشنفكران فرانسوي رواج داشت. او مطمئن بود كه با اين همه، برخي از اينان واقعا هوشمندند و اگر حقيقت، آشكارا در اختيارشان قرار گيرد ميتوانند بدان لبيك گويند. اين تعصب ضد ديني از آن رو به وجود آمد كه نمايندگان دين بتدريج هوشمنديشان كمتر ميشد و هرچه بيشتر بر ملاحظات عاطفي تكيه ميكردند. بويژه در كليساي كاتوليك، كه در آن بر تقسيم جامعه به روحانيان و غير روحانيان همواره تاكيد ميشد، يك شخص غير روحاني بايد به كليسا اعتماد ميكرد و انديشه درباره امور معنوي كار او نبود. غيرروحانيان هوشمند از كشيشاني سؤال ميكردند كه قادر به پاسخگويي به اين سؤالات نبودند و [براي نجات خود،] به اين نظر پناه ميبردند كه عقل و غرور دست در آغوش همند. و بنابراين فهم اين امر مشكل نيست كه چگونه چنين تعصب ضد دينياي، بويژه در فرانسه، به وجود آمد.
گنون اين سؤال را براي خويش مطرح كرد كه از آنجا كه اين مردم مسيحيت را رد كردهاند، آيا اگر حقيقت در قالب اصطلاحات اسلامي تصوف، كه در بسياري از وجوه ارتباط تنگاتنگي با اصطلاحات مسيحي دارند، بيان شود ميتوانند آن را بپذيرند؟ براي او قطع حاصل شد به اين كه آنان نخواهند پذيرفت و خواهند گفت كه اين دين ديگري است; ما به اندازه كافي دين داشتهايم. اما دين هندو، كه كهنترين دين زنده است، در صورت ظاهر بسيار با مسيحيت و اسلام متفاوت است; و به همين خاطر بر آن شد كه جهان غرب را با حقيقتي مواجه كند كه مبتني بر دين هندو است. به اين منظور بود كه مقدمهاي عمومي به نام مقدمهاي بر مطالعه آموزههاي هندو (12) نگاشت كه در 1921 به زبان فرانسه منتشر شد و در سال 1925 با كتابي كه شايد بزرگترين كتاب وي باشد، يعني انسان و صيرورت او مطابق با ودانته (13) ، دنبال شد.
او نميتوانست زمينه بهتري براي [القاي] پيام حقيقتش به غرب پيدا كند. زيرا دين هندو صراحتي دارد كه ناشي از وحي شدنش به انسان در عصري دوردست است; عصري كه در آن هنوز احتياجي به تفكيك باطنگرايي از ظاهرگرايي نبود; و آن صراحتبه اين معناست كه حقيقت نميبايست پوشيده باشد. پيش از اين در عهد باستان، رازها، كه همان باطنگرايي است، از آن افراد اندكي بودند. اما در دين هندو رازها اموري متعارف بودند و والاترين حقايق ميتوانست صريحا به زبان بيايد; صحبت از اين نبود كه «مرواريدهايتان را جلو خوكان نيندازيد» و «چيزهاي مقدس را به سگها ندهيد». اديان نزديك به دين هندو، مانند اديان يونان و روم، مدتها بود كه از ميان رفته بودند. اما به يمن نظام كانتي، كه در آن برهمنان حافظ دين بودند، امروزه دين هندويي در دست داريم كه هنوز زنده است و تا اين قرن، گلهاي تقدس به بار آورده است.
يكي از نكاتي كه در ابتدا بايد ذكر شود، بحث تمايزي است كه در ساحت الهي بايد قائل شد و همه مكاتب باطني به آن معتقدند، اما از لحاظ ظاهري، يعني در اديان آنچنان كه بر تودهها عرضه ميشوند، نميتوان به آن قائل شد; تمايز بين ذات مطلق و خاستگاهاي نسبيتي كه در آن هست. ذات مطلق كه يگانه، نامتناهي، سرمدي، تغييرناپذير، بيتعين و نامشروط است، در دين هندو با واژه يك سيلابي مقدس اوم (14) معرفي، و از او به آتما (15) تعبير ميشود، كه به معناي نفس كل (16) است، و همچنين برهما (17) ، كه كلمهاي خنثي است و براي تاكيد بر اين كه او در وراي همه ثنويتها از جمله ثنويت مذكر و مؤنث است، به كار ميرود. و نيز از او به تت (18) (آن) تعبير ميشود، درست همان طور كه در تصوف گاهي از ذات مطلق به هو (او) تعبير ميكنند. در اين صورت چيزي داريم كه در اديان ديگر متناظر با خداي شخصي، ايشوارا (19) ، است كه آغاز نسبيت است. زيرا با تجلي ارتباط دارد، اصطلاحي كه هندوان براي خلقتبه كار ميبرند، و خلقت، آشكارا آغاز يك دوگانگي است دوگانگي خالق و مخلوق. ايشوارا در ساحت الهي است و در عين حال آغاز نسبيت است.
در همه مكاتب باطني همين آموزه يافت ميشود. مايستر اكهارت با كليسا مشكلاتي پيدا كرد. زيرا به تفكيك بين خدا و الوهيت، ( Gott and Gottheit ) اصرار ميورزيد. او اصطلاح دوم (الوهيت) را براي ذات مطلق، يعني براي مطلق مطلق، و خدا را براي مطلق نسبي به كار ميبرد. نامگذاري ميتوانستبه صورت ديگري باشد. مساله فقط اين بود كه اكهارت نياز داشت كه [بين اين دو ساحت] فرقي قائل شود. در تصوف سخن از ذات الهي و اسماء ذات خداست. مانند احد، حق، قدوس، حي، خير بينهايت و الرحمن، كه در بردارنده ريشه همه نيكيها و نيز يكي از نامهاي ذات الهي است. بعد از ذات و اسماء ذات، اسماء صفات قرار دارند. مانند خالق و رحيم به معناي كسي كه بر ديگران رحمت دارد; و اين آشكارا آغاز يك دوگانگي است. در هر مكتب باطنياي اين تمايز حتي در ساحت الوهيت گذاشته ميشود. اين امر نميتواند در غير از مكتب باطني وجود داشته باشد. زيرا منجر به اعتقاد به دو خدا خواهد شد. تقسيم در الوهيتبه دست تودههاي مؤمن، بينهايتخطرناك است. يگانگي الوهي به هر قيمتي بايد حفظ شود.
گنون در اين كتاب، به روشني تمام، سلسله مراتب جهان را ترسيم ميكند.از ذات مطلق خداي شخصي گرفته تا لوگوس (20) مخلوق، يعني بودي (21) ، كه كلمهاي استبه معناي عقل و سه وجه دارد: برهما (اين بار اين كلمه مذكر است)، يشنو (22) و شيوا (23) . به تعبير دقيقتر، در سلسله مراتب جهان، اين دواها (24) (اين كلمه از لحاظ زبانشناسي همان دئوس (25) لاتين است) مرتبه موجوداتي را دارند كه آنها را ملائكه اعظم ميناميم. اما دين هندو چنان باريكبين است كه گرچه [در آن،] دواها مخلوقند، ميتوان از آنان به عنوان اسماء ذات مطلق مدد طلبيد. زيرا از ذات مطلق نازل ميشوند و به ذات مطلق باز ميگردند. آنها را ميتوان به معناي برهماي مطلق، به معناي آتما و به معناي اوم خواند.
آموزه هندو، مانند سفر تكوين2، از دو آب سخن ميگويد. قرآن از دو دريا، درياي بالاتر و درياي پايينتر، سخن ميگويد. درياي بالاتر معرف وجه والاتر عالم خلقت است، يعني جهان متجلي شده، كه مطابق با آسمانهاي مختلف است كه در آن بهشتهاي متفاوت وجود دارد. همه اينها بخشي از جهان بعدي از ديدگاه اين جهان است. درياي پايينتر معرف جهان بدن و نفس است، و همه اينها تجلي ذات مطلق است.
گنون در انسان و صيرورت او مطابق با ودانته، پس از اين كه تجلي انسان را ترسيم كرده و سرشت انسان را با همه جزئياتش نشان داده است، اشاره ميكند كه، براساس آموزه هندو، چگونه انسان ميتواند به سرچشمه مطلقش باز گردد. اين رجوع با امكان معنوي و والاي اتحاد با ذات مطلق، اتحادي كه قبلا وجود داشته است، خاتمه مييابد. يك پسر برهمن در سن هشتسالگي به دست پدرش مشرف ميشود و اين كلمات در گوشش خوانده ميشود: س تو آنيز، يعني تو ذات مطلقي، ( tat vam asi ) اين نشان ميدهد كه ما چقدر از دين، آنچنان كه در جهان متجدد فهم شده است، دوريم. اما حقيقتي كه در تصوف، سر ناميده ميشود، در همه مكاتب باطني در زمان حاضر ضرورت دارد، و گرنه آن حقيقت، درخور نام مكتب باطني نخواهد بود.
وجه ديگر دين هندو كه اين دين را وسيله كاملي براي ابلاغ پيام گنون ساخت گستره ساختار آن است. در اديان بعدي، گويا تقدير الهي، انسان را به درهاي هرچه تنگتر سوق داده است: گشادگي به سوي آسمان هنوز همچنان برقرار است، اما چشمانداز افق هرچه تنگتر گشته است. زيرا انسان ديگر نميتواند بيش از مقدار خاصي دريافت كند. آموزه هندويي سمساره (26) ، يعني آموزه زنجيره پايانناپذير جهانهاي بيشماري كه تجلي يافتهاند و جهان شامل آنهاست، به انواع و اقسام پريشانيها خواهد انجاميد. با وجود اين، هنگام سخن گفتن از الوهيتي مطلق، و سرمدي، اين نظر كه آن عدم تناهي، در مقام تجلي، فقط يك جهان واحد ايجاد كرد، عقل را راضي نميكند. از سوي ديگر، آموزه سمساره عقل را راضي ميكند، اما جهانهايي كه متجلي شدهاند بيشمارند.
در اين جهت، نكته ديگر اين است كه دين هندو كاربرد چند جانبه شگفتآوري دارد. پيش از هر چيز مبتني بر وحي است; وداها و اوپانيشادها وحي شدهاند; بهگودگيتا (27) معمولا وحياني تلقي ميشود; اما كل مهابهاراتا (28) اين حماسه ملهمي كه گيتا بدان تعلق دارد وحياني تلقي نميشود. دين هندو به اين تمايز بين وحي (شروتي) (29) و الهام (اسمريتي) (30) به صورتي بسيار روشن قائل است. همان گونه كه در يهوديت و اسلام هم چنين است. اسفار خمسه يعني پنج كتاب اول عهد عتيق به موسي، مزامير به داود و قرآن به محمد(ص) وحي شده است. اين چيزي است كه مسيحيان آن را قاعدتا نميفهمند. آنان در فهم اين كه، مثلا در عهد عتيق، اسفار خمسه با كتابهاي پادشاهان و تواريخ ايام كه صرفا تاريخ مقدس و بيشك ملهمند، اما به هيچ وجه وحياني نيستند فرق دارند، دچار مشكل ميباشند. از نظر مسيحيان، وحي، خود عيسي مسيح، يعني كلمه متجسد است; مفهوم «كلمه مكتوب»، كه نوعي وحي مشابه است، وارد ديدگاه آنان نميشود.
دين هندو اوتاراها (31) را هم دارد، و اين چيزي است كه يك مسيحي به خوبي ميتواند آن را درك كند، يعني تجليات و تنزلات الوهيت را. البته يك مسيحي تنزلات اوتاراهاي هندوان را قبول ندارد. زيرا از نظر مسيحيان متعارف فقط يك تنزل وجود داشته است و آن خود مسيح است، اما دين هندو تنزل را به صورت امكاني پايانناپذير قبول دارد و ده اوتارا را نام ميبرد كه به حفظ حيات دين تا به امروز كمك كردهاند. نهمين اوتارا كه اوتاراي بيگانه خوانده ميشود خود بودا است. زيرا گرچه در هند ظهور كرد، براي هندوان نبود، بلكه آشكارا براي جهان شرق بود. گستره دين هندو در برداشتش از ظاهرگرايي كه قبول سه راه است، ديده ميشود. اين راهها باز هم راههاي بازگشتبه خدايند سه مارگه (32) : راه معرفت، راه محبت و راه عمل سه راهي كه متناظر با گرايشها و علايق انسانهاي متفاوت است.
امتياز ديگري كه اصطلاحات دين هندو را براي ابلاغ پيام گنون به اروپاييان بسيار مناسب ميسازد، اين است كه اروپاييان، مانند آرياييان، با دين هندو علقهاي دارند. زيرا ريشه در اديان عهد باستان دارند كه اديان نزديك به دين هندو هستند; ساختار اديان عهد باستان، آشكارا همانند ساختار دين هندو بود; البته آن اديان كاملا رو به زوال نهادهاند و اكنون از ميان رفتهاند. در عين حال، ميراث ما در آنها نهفته است و ميتوان گفت كه گنون با پيام حقيقتش، كه با اصطلاحات دين هندو بيان ميشود، امكان يك نوزايي اسرارآميز، به معنايي كاملا مثبت را، در اختيار ما مينهد. اما درباره اين علقه نبايد اغراق كرد، و تا آنجا كه من ميدانم گنون هرگز به كسي كه هندو نبوده توصيه نكرده است كه هندو شود.
پيام او همواره پيام راستديني (33) دقيق در يك باطنگرايي، در عين به سميتشناختن مساوي همه راستدينيهاي ديگر بوده است. اما غرضش به هيچ وجه نظري نبود. شعارش اين بود كه حقيقتبر همه چيز پيروز ميشود; اما تلويحا شعارش اين بود كه «بجوييد كه خواهيد يافت، در بزنيد كه به رويتان گشوده خواهد شد». در نوشتههايش اين يقين، نهفته است كه اين نوشتهها به صورت مقدر به دست كساني خواهد رسيد كه لايق دريافت پيام او هستند و آنان را واميدارد كه جستجو كنند و بنابراين راهي بيابند.
گنون از اين كه وظيفهاي دارد آگاهي داشت و ميدانست كه چه چيزي متعلق به اين وظيفه است و چه چيزي متعلق به آن نيست. او ميدانست كه وظيفهاش داشتن مريد نيست; او هرگز مريدي نداشت. وظيفهاش اين بود كه تدارك راهي را بياموزد كه مردم براي خود خواهند يافت، و اين تدارك به معناي پر كردن شكافهايي بود كه تعليم و تربيت متجددانه ايجاد كرده است. اولين اين شكافها عجز از فهم معناي امر متعال و در نتيجه، معناي كلمه عقل است; كلمهاي كه همواره آن را به كار ميبرند. اما عقل به معناي سنتي كلمه، كه مطابق با بودي سنسكريت است، به سادگي در جهان غرب فراموش شده بود. گنون در نوشتههايش اصرار ميورزيد كه به اين كلمه، معناي حقيقياش كه درك واقعيات متعالي است داده شود; قوهاي كه ميتواند امور عالم آخرت را درك كند، و امتدادهايش در روح، چيزي است كه ميتوان آنها را شهودهاي عقلي خواند كه بارقههايي مقدماتياند، پيش از آن كه تعقل به معناي كامل انجام شود.
به انسان اين احساس دست ميدهد كه خود گنون بايد در اوايل عمر، اشراقي عقلي داشته باشد. او بايد حقايقي معنوي را بيواسطه و با عقل به معناي درستش درك كرده باشد. او شكافها را با وضوح بخشيدن به معناي شعاير، معناي رمزها و سلسله مراتب جهانها پر ميكند. در تعليم و تربيت متجددانه به طور كلي از عالم آخرت صرفنظر ميشود، حال آن كه در قرون وسطي شاگردان، سلسله مراتب قوا [ي روح آدمي] و، متناظر با آن، سلسله مراتب جهان را ميآموختند.
اكنون بايد در سطحي نسبتا شخصي سخن بگويم، كه شايد خالي از لطف نباشد. هنگامي كه آثار گنون را در اوايل دهه سي خواندم گويي برق زده شدم و و دريافتم كه حقيقت اين است. هرگز پيش از اين نديده بودم كه اين حقيقت، آن گونه كه در اين پيام گنون آمده بيان شده باشد كه، اديان بسياري بودهاند و بايد با همه آنها به حرمت رفتار كرد; اديان اختلاف داشتهاند، زيرا براي مردم مختلف آمده بودهاند. اين پيام، مفهوم واقع شد و اين هم در عين حال به لطف خدا بود. زيرا شخصي كه حتي هوشي متعارف دارد، هنگامي كه آنچه را ما در مدرسه ميآموختيم ميآموزد به ناچار خواهد پرسيد كه خوب بقيه جهان چطور؟ چرا امور بدين نحو جريان يافتند; چرا حقيقت پيش از همه، تنها به يهوديان، تنها به يك قوم عرضه شد؟ و بعد مقدر بود كه مسيحيت همه جهان را درنوردد، اما چرا اين قدر دير؟ در مورد اعصار پيشين چطور؟ اين سؤالات هرگز پاسخي نيافت. اما هنگامي كه آثار گنون را خواندم دانستم كه آنچه يگفتحقيقتبود و دانستم كه بايد كاري درباره آن انجام دهم.
به گنون نامه نوشتم. يكي از اولين كتابهايش، غرب و شرق، را به انگليسي برگرداندم و با او در ارتباط با آن كتاب مكاتبه ميكردم. در 1930 گنون، پس از مرگ همسر اولش، پاريس را ترك كرد و به قاهره رفت و بيستسال، تا هنگام مرگش در 1951 در آنجا زيست. يكي از اولين نظراتم پس از خواندن آثار گنون فرستادن نسخههايي از آنها براي والاترين دوستم بود كه در آكسفورد همشاگرديام بود. زيرا ميدانستم كه او هم درست همان واكنشي را كه من داشتم خواهد داشت. او به غرب بازگشت و همان راهي را كه من قبلا يافته بودم در پيش گرفت; راهي از آن دست كه گنون در آثارش از آن دم ميزند. بعد چون نياز به كار داشت در دانشگاه قاهره به او رتبه مربيگري دادند، و من شماره صندوق پستي گنون را برايش فرستادم. گنون بسيار رازدار بود و هرگز نشاني واقعياش را به كسي نميداد; ميخواست ناپديد شود. او دشمناني در فرانسه داشت و ميپنداشت كه آنان ميخواهند با جادو به او حمله كنند. من اين امر را به طور قطع و يقين نميدانم، اما ميدانم كه گنون از اين كه بعضي از افراد به او حمله كنند به شدت ميترسيد و ميخواست ناشناس بماند و خود را در عالم مصر، كه در آن به سر ميبرد، يعني در جهان اسلام، غوطهور سازد و از اين رو دوستم بايد مدت زيادي صبر ميكرد تا گنون موافقت كند كه او را ببيند. اما هنگامي كه سرانجام اين ملاقات صورت گرفت، گنون بيدرنگ به او علاقهمند شد و به او گفت كه ميتواند هر وقت كه بخواهد به خانهاش برود.
در تابستان 1939 من به ملاقات دوستم در قاهره رفتم و هنگامي كه آنجا بودم جنگ در گرفت. من در آن زمان سمت مربيگري در لتوني را داشتم، و چون نميتوانستم به آنجا برگردم، مجبور شدم در مصر بمانم. دوستم كه مانند عضوي از خانواده گنون شده بود و نامههاي گنون را از صندوق پستي جمعآوري ميكرد و كارهاي زياد ديگري برايش انجام ميداد، مرا به ملاقات گنون برد. يك سال بعد هنگامي كه همراه با دوستم در بيابان اسبسواري ميكرديم، اسبش رم كرد و بر اثر آن حادثه كشته شد. هرگز آن وقتي را كه بايد براي دادن خبر مرگ او نزد گنون ميرفتم از ياد نخواهم برد. هنگامي كه خبر را به او دادم درستيك ساعت تمام فقط ميگريست. راهي جز اين نداشتم كه جاي دوستم را بگيرم. پيش از اين از آزادي رفتن به خانهاش برخوردار بودم و خيلي زود مانند يكي از افراد خانوادهاش شدم. البته اين موهبتي عظيم بود. همسر گنون خواندن نميدانست و فقط عربي حرف ميزد. عربي را سريع آموختم به طوري كه توانستم با او سخن بگويم. ازدواجشان بسيار سعادتآميز بود. هفتسال پس از ازدواج فرزندي نداشتند و گنون، كه داشت نسبتا پير ميشد بسيار مسنتر از همسرش بود هيچ فرزندي از همسر اولش نداشت. بنابراين هنگامي كه صاحب فرزنداني شدند دور از انتظار بود; آنان چهار فرزند داشتند. من تقريبا هر روز به ديدن گنون ميرفتم. من اولين كسي بودم كه سيطره كميت (34) را خواندم; تنها كتابي كه هنگامي كه ميشناختمش نوشت. چرا كه بقيه كتابهايش را پيش از آن نوشته بود. فصل به فصل كتاب را به من داد، و من نيز توانستم اولين كتابم، كتاب يقين (35) ، را وقتي كه نوشتم به او بدهم; من هم آن را فصل به فصل به او ميدادم. موهبتبسيار بزرگي بود كه من با چنين كسي آشنا شده بودم.
در اين مدت، مساله نسبتا مهمي حل شد. هندواني كه گنون در پاريس با آنان تماس يافته بود، انديشه خطايي را درباره دين بودا به او القا كرده بودند كه انديشهاي دقيقا هندويي نبود. دين هندو بودا را به عنوان نهمين اوتاراي ويشنو به رسميت ميشناسد، اما برخي از هندوان عقيده دارند كه او يك اوتارا نبود، و فقط يك كشاتريه (36) ، يعني عضوي از طبقه حاكمان، بود كه بر ضد برهمنان شوريده بود و گنون اين نظر دوم را پذيرفته بود. در نتيجه، درباره دين بودا چنان مينوشت كه گويا يكي از اديان ، فريتيوف شووان (38) و ماركو پاليس (39) بر آن شدند كه درباره اين نكته بر او خرده بگيرند. گنون بسيار انتقادپذير بود و من در 1946 ماركوپاليس را به ديدنش بردم كه نتيجهاش اين شد كه وي پذيرفت كه اشتباه كرده است و اشتباهات موجود در آثارش بايد اصلاح شوند. ماركوپاليس شروع به فرستادن فهرست صفحات بسياري كرد كه نيازمند تصحيح بودند.
گنون تقريبا هرگز بيرون نميرفت، به جز وقتي كه به ملاقات ما ميآمد. من ماشيني ميفرستادم كه او را بياورد و او با خانوادهاش حدود دوبار در سال به منزل ما ميآمد. ما در آن زمان درست نزديك اهرام، خارج از قاهره زندگي ميكرديم. فقط يك بار با او بيرون رفتم و به ديدن مسجد سيدنا حسين، در نزديكي الازهر رفتيم. ظاهر جذابي داشت. ديدن احترامي كه نسبتبه او روا ميداشتند چشمگير بود. همين كه او وارد مسجد شد صداي مردم از هر طرف شنيده ميشد كه ميگفتند: اللهم صل علي سيدنا محمد; يعني خدايا بر محمد پيامبر درود فرست; كه راهي براي بيان احترام زياد براي يك شخص است. او حضوري درخشان داشت و چشمان بسيار زيبايش، كه يكي از برجستهترين ويژگيهايش بود، درخشندگيشان را تا سن كهولتحفظ كرده بودند.
كتابش درباره رمزها، با عنوان رمزهاي بنيادين (40) : زبان جهاني دانش مقدس (41) ، كه پس از مرگش منتشر شد و حاصل همه مقالاتي است كه درباره رمزها در مجلهاش، مطالعات سنتي (42) ، نوشته بود، همرديف كتاب او درباره ودانتا است. خواندن اين مقالات كه ماه به ماه بيرون ميآمد عالي بود، اما اين كتاب، مانند انسان و صيرورت او مطابق با ودانته، هرچند به معنايي وسيعتر، تقريبا ما را به زمانهاي قبل از تاريخ باز ميگرداند. البته همه چيز رمز است، اگر رمزي در كار نبود هيچ چيز نميتوانستبه وجود بيايد، اما رمزهاي بنيادين آنهايي هستند كه به وضوح، وجوه حقيقتبرين و طريقتبرين را بيان ميكنند. مثلا يكي از اين وجوه طريقت و حقيقت، چيزي است كه صمحور جهانش ناميده ميشود; محوري كه از مركز اين نشئه تا همه نشئههاي والاتر ادامه دارد. اين معناي همان چيزي است كه شجره حيات ناميده ميشود. درختان خاص بسياري، مانند بلوط، زبان گنجشك، انجير و مانند آن، در سرتاسر جهان رمز شجره حياتند. اين محور، خود طريقت است; راه بازگشتبه ذات مطلق. مصنوعات بشر هم رمز آنند، مانند نردبان، دكل، اسلحههايي نظير نيزه، و ستون اصلي ساختمانها. همانگونه كه معماران ميدانند، بسياري از بناها برگرد محوري مركزي ساخته ميشوند كه در واقع وجود ندارد و صورت خارجي به خود نميگيرد. اغلب اوقات در خانههاي سنتي تنور در مركز خانه است و دودكش كه از طريق آن دود بلند ميشود، شكل ديگري از محور است و چيزهايي كه معمولا افقياند رمز محورند: پل هم رمز محور عالم است. شاهد اين مطلب عنوان Pontifex ،به معناي سازنده پل است، كه به بالاترين مرجع معنوي كليسا داده ميشود و منظور از پل، پل ميان آسمان و زمين است.
×. مشخصات كتابشناختي اصل اين مقاله چنين است: Sophia, Vol.1. Number1. Summer 1995 The Foundation for Traditional Studies 1. Rene Guenon . 2. Martin Lings . 3. The Eleventh Hour . 4. Symbol and Archetype . 5. Muhammad: His Life Based on the Earliest Sources . 6. Temenos . 7. Blois . 8. occultism . 9. Advaita Vedanta ،فلسفه عدم ثنويتيا وحدت برهماآتما. 10. shivaite . 11. East and West, First Published in 1924 . 12. Introduction the to Study of Hindu Doctrines . 13. Man and His Becoming according to the Vedanta . 14. Aum . 15. Atm . 16. Self . 17. Brahma . 18. Tat . 19. Ishvara . 20. Logos . 20. bodhi ;از حواس باطن، يعني عقل، آن است كه طرف خير رود و به جانب شر نرود (مجمع البحرين، دارالشكوه، ص7). 21. Vishnu . 22. Shiva . 23. devas . 24. deus . 25. كتاب اول او اسفار خمسه در عهد عتيق. 26. samsara . 27. Bhagvad Gita . 28. Mahabharata . 29. s|ruti . 30. smriti . 31. avataras . 32. margas . 33. orthodoxy . 34. The Reign of Quantity . 35. The Book of Certainty . 36. kshatriya . 37. Ananda Coomaraswamy . 38. Frithjof Schuon . 39. Marco Pallis . 40. Fundamental Symbols . 41. The Universal Language of Sacred Science . 42. tudes Traditionelles .