كالوين پينكين ترجمه علي حقّي
عضو هيأت علمي دانشگاه فردوسي مشهد
در اين مقاله، نظريه اخلاقي ارسطو از رهگذر بررسي انتقادي كتاب اخلاق نيكوماخوس بررسي قرار شده است. مفهوم محوري اخلاق ارسطو، مفهوم سعادت يا كاميابي است. سيرِ او در اخلاق به سوي مطلوبي است كه فينفسه مطلوب باشد نه آن كه به دليل چيزي ديگر مطلوب باشد. به تعبير ديگر، ارسطو در پي خيرِ برين بود.
ارسطو انسان سعادتمند را انسان فضيلتمند ميداند و تحليل ارسطو از فضيلت، تأثيري چنان درازآهنگ داشته كه در عصر حاضر، با بازسازي نظريه او، اخلاقي پديد آمده كه به اخلاق مبتني بر فضيلت ( virtue ethics ) موسوم است.
خيرِ برين، نيكبختي، فضيلت، كمال، حدّ وسط، فعل اختياري، انتخاب ترجيحي، حكمت عملي.
در كتاب اول سعي ارسطو بر اين است به اختصار اثبات كند كه خير برين ( suprem good ) انسان چيست. بايستي به خاطر داشت كه ارسطو در سرتاسر كتاب اول، در مقام فردي سهيم در اخلاقيات مورد پسند و معتبر زمان خودش، سخن ميگويد. سوقِ استدلال در علم اخلاق، نه از مبادي اولي ( First principales )، بلكه به سوي مبادي اولي است. استدلال او براساس تصوراتِ مورد قبول عامه، بلكه تصورات نامشخص و مبهم مربوط به خوبي اخلاقي است كه به طور ضمني در رفتار آناني كه خلق و خوهاي نيكي كسب كردهاند، وجود دارد. اين است دليل آنكه چرا ارسطو مايل است در استدلالي كه ميآورد، از اعمالي كه مردم انجام ميدهند به سمت نيكوترين عمل آنان، سير كند. البته او از اعمالي سخن ميگويد كه انسانهاي خردمند انجام ميدهند.
ارسطو اخلاق را شاخهاي از علم سياست ميداند، بدين لحاظ، اخلاق، علم دقيقي( exact science ) نيست. ما فقط ميتوانيم آن درجه از دقت را كه ذات اين موضوع اقتضا ميكند، از آن انتظار داشته باشيم. ما از اخلاق، توقّع دقت منطق يا فيزيك را نداريم. اگر بپرسيم كه خير برين انسان چيست، ارسطو ميگويد: اگر پاسخي متفق عليه بخواهيم، ميگوييم، نيكبختي ( happiness ) است. همه متفقند كه غايت برين انسان، نيكبختي است. اما هنگامي كه بپرسيم نيكبختي چيست، درخواهيم يافت كه مردم در اينباره اختلاف نظر دارند. برخي نيكبختي را با شهرت، برخي با لذت و برخي ديگر با ثروت، يكي ميدانند.
اما از نظر ارسطو، اين آرا و اقوال درباره نيكبختي، بسيار تصنعي است. شهرت هميشه ممكن است از بين برود، اما خوبي به آساني ممكن نيست زايل شود. همچنين دستيابي به شهرت، به دليل نيل به فضيلت است، اما به خاطر خودش، جست وجو نميشود. به همين منوال، فضيلت به خاطر خودش جست و جو نميشود، بلكه به دليل نيل به نيكبختي جست و جو ميشود. كما اينكه ميتوانيم صاحب فضيلت، اما مبتلا به تيرهبختي باشيم و در نتيجه، اصلاً نيكبخت نباشيم. ثروت نيز به خاطر خودش جست و جو نميشود، بلكه فقط مركبي است براي رسيدن به چيزي ديگر. اين تفكيك ميان جست وجوي چيزي به خاطر خودش و جستوجوي چيزي براي چيزي ديگر، در مطالعه علم اخلاق ارسطو، از اهميت سرنوشتسازي برخوردار است.
كلمات آغازين كتاب اخلاق ارسطو از اين قرارند: «هر فني و هر پژوهشي، هر علمي و هر انتخابي، ظاهرا متوجه خيري است...». كند و كاو ارسطو براي نيل به بالاترين همه خيرهاست، و اين از طريق عمل انساني انجام شدني است.
او مسلّم ميداند كه چنين خيري وجود دارد و آن خيرِ برين انسان است. معيار خير برين انسان در فصلهاي 1 و 2 و نيز در فصل 7 (1) مطرح شده است. وقتي الف به خاطر ب انجام شود (يعني ب غايت عمل الف باشد)، ب بهتر از الف است. لذا اگر چيزي باشد، يا اگر چيزهايي باشند كه هرچيز ديگر به خاطر آنها انجام پذيرد و خودشان به خاطر چيزي ديگر انجام نشوند، اين چيز يا اينجور چيزها، خير برين انسان، يا غايت نهايي علم سياست خواهند بود.
ارسطو در فصل 2 دليل ميآورد براي آنكه اثبات كند هر چه ما انجام ميدهيم به دليل غايتي است، به وجهي كه هر چيز ديگري به دليل آن غايت، مطلوب است. اگر من الف را به دليل ب بخواهم و ب را به دليل ت و همينطور الي غيرالنهايه، لاجرم طلب من «عبث» خواهد بود. صغرا و كبراي استدلال اين است: «اگر الف به دليل چيزي ديگر، يعني ب مطلوب باشد، فقط در صورتي كه ب تحقّق بپذيرد، مطلوب برآورده خواهد شد و اگر الف به دليل ب و ب به دليل ت مطلوب باشد، در نتيجه، الف به دليل ت مطلوب خواهد بود».
بنابراين مقدمات، هيچچيز نيست كه اتفاق افتد يا تحقّق پذيرد، به وجهي كه مطلوب مرا برآورده سازد، چون مطلوب من همواره ممكن است باز در پي چيز ديگري باشد. حداكثر چيزي كه در اين استدلال اثبات ميشود، اين است كه مطلوبي كه عبث نباشد، در تحليل نهايي، فقط مطلوبي است كه في نفسه مطلوب باشد. با اين استدلال اثبات نميشود كه مطلوبي كه عبث نباشد فقط به اين شرط وجود دارد كه چيزي باشد كه همه مطلوبها ناظر به آن و به خاطر آن است. در اين استدلال اثبات نميشود كه چيزي وجود دارد كه در هر مطلوبي سوداي دست يافتن به آن قرار دارد. ماحصل تفكيك عبث از غيرعبث همانند اين تفكيك است كه «همه عاشق كسي هستند»، لذا «كسي وجود دارد كه همه عاشق اويند». استدلال ارسطو، اين مدعا را كه بايد خير بريني براي انسان وجود داشته باشد، توجيه نميكند.
ارسطو بر اين باور است كه نيكبختي تنها چيزي است كه به خاطر خودش مطلوب است، نه آنكه بهخاطر چيزي ديگر مطلوب باشد؛ نيز بر اين باور بود كه خير برين، از رهگذر عملْ دستيافتني است. واژهاي كه به نيكبختي ترجمه شده، endaimania است كه بيشتر مُشعر به حالت عالم بهروزي است تا احساس يا حالت سرخوشي و شادماني. اين واقعيت كه endaimania صرفا به معناي شادماني نيست، از ملاحظات ارسطو آشكار ميشود. وقتي مردم بر سر اينكه نيكبختي در شهرت است، يا لذت يا ثروت و غيره، مناقشه ميكنند، پيداست كه مناقشه آنان بيشتر بر سر اين است كه چه چيزي نيكوزيستن است، تا در باره اين كه موجد احساسهاي وجدآميز چيست.
ارسطو در فصل 7 قسم سومي از خوبي را معرفي ميكند. او تاكنون درباره چيزهايي سخن گفته است كه مطلوبند و خوب پنداشته ميشوند، صرفا همچون مركب يا وسايلي براي دستيابي به چيزهايي كه در نهايت، خوبي آنها به خودشان است و مطلوب فينفسهاند. اكنون بعضي چيزها را معرفي ميكند كه هم به خاطر خودشان و هم به خاطر چيزي ديگر، مطلوب و ارزندهاند. نمونههايي از اين چيزها عبارتاند از: شهرت، لذت، خِرد، فضيلتها و بينش. اينكه اينها به خاطر چيز ديگري ميارزند، از رهگذر اين واقعيت اثبات ميشود كه ما آنها را به خاطر نيكبختي برميگزينيم. ما بر حسب آنها حكم ميكنيم كه نيكبخت خواهيم بود. اينكه آنها به خاطر خودشان ميارزند، از رهگذر اين واقعيت اثبات ميشود كه ما آنها را برميگزينيم، حتي اگر هيچ نتيجهاي از آنها عايد نشود، يا آنها را برميگزينيم، حتي هنگامي كه از خوبيها منفك شوند. از يك لحاظ، آنها غايات نهايياند، از لحاظ ديگر، از اين حيث كه غايت نهايياند، ممكن نيست به خاطر چيز ديگري مطلوب باشند.
نيكبختي يگانه چيزي است كه مطابق با اين معيار مطلق است، نيكبختي هرگز به خاطر چيزي ديگر مطلوب نيست، نيكبختي في نفسه برگزيده ميشود، در حالي كه فضايل، فينفسه و به خاطر نيكبختي، برگزيده ميشوند. بنابراين، نيكبختي نهاييتر از فضايل انگاشته ميشود. ارسطو در b1097 نكته تعجبآوري را ذكر ميكند: «نيكبختي نه به دليل فضيلتها و نه بهطور كلي، به دليل هيچ چيز ديگر غير از خودش برگزيده ميشود». اگر ارسطو عزم داشت كه انسجام فكري خود را حفظ كند، نبايد ميگفت «به طور كلي»، بلكه بايد ميگفت كه نيكبختي هرگز به دليل هيچ چيز ديگري، برگزيده نميشود. همچنين ارسطو اين نكته را بيان كرده است كه نيكبختي به خودي خود زندگي را مطلوب ميكند و براي اين مقصود نياز به هيچچيز ديگري نيست. مراد از اين گفته كه نيكبختي مكتفي بالذات( self-suffieient ) است، همين است.
ارسطو در مقام توصيف خير نهايي انسان ميگويد: اين خير [نه تنها براي فردي از آحاد انسان است، بلكه [خير خانواده و دوستان و نيز همشهريانِ اين انسان را نيز در برميگيرد. لازمه نيكبختِ حقيقي بودن اين نيست كه انسان بر كنار از ديگران به خوبي زندگي كند، بلكه آنان كه با او ارتباط دارند نيز بايد از زندگي خوبي برخوردار باشند. نيكبختي بسيار شبيه پديدهاي اجتماعي است. ما در تنقيح مناط براي آنكه خير نهايي انسان بايد خرسندي او را تأمين كند، پيرو ارسطو بودهايم. اما پيش از آنكه به توصيف دقيقتر اين خير مبادرت ورزيم، لازم است توجه كنيم كه چگونه ارسطو خير كلي يا مثال خوبي افلاطون را نقد ميكند. ارسطو انبوه استدلالهاي تشكيل دهنده اجزاي سازنده اين نقد را در فصل 6 اقامه كرده است. اين استدلالها به قرار زيرند:
اول، ارسطو به ما ميگويد: طرفداران نظريه مُثُل براي انواعي كه داراي تقدّم و تأخّرند، قائل به مُثُل نشدهاند، ليكن واژه «خير» به مقوله جوهر (يعني افراد جزئي كه وجودِ كيفيت و اضافه قائم به آنهاست، موضوع نهايي هر محمولياند) و به مقولات بعدي يا نامستقل كيف و اضافه، اطلاق ميشود. به اين دليل، ممكن نيست يك مثال وجود داشته باشد كه موافق با اين خيرهاي گوناگون باشد. لذا اگر قرار باشد نوع چيزهاي خوب در ذيل يك مثال مندرج شوند، نميبايد هيچگونه وجه تمايز تقدّم / تأخّري در استعمال «خير» وجود داشته باشد، كما اينكه هيچ نوع وجه تمايزي در انواعي كه براي آنها فرض مُثُل ميشود، وجود ندارد. اما ارسطو توجه ميدهد كه چنين وجه تمايزي در مورد «خير» وجود دارد، به اين معنا كه «خيرِ» مستعمل در مقوله جوهر و «خيرِ» مستعمل در مقولات كيف و اضافه، باهم فرق دارند. بعضي از شارحان ارسطو از سخن او چنين استنباط كردهاند كه هيچگونه وجه تمايز تقدّم / تأخّري در داخل قلمرو مُثُل وجود ندارد، ولي البته در داخل انواعي كه با يك مثال مطابقت دارند، چنين تمايزي وجود دارد. بدينسان، آنان استدلال ارسطو را بر وفق اين تفسير ميپذيرند، ولي من اين تفسير را به دو دليل نميپسندم:
(الف) افلاطون تقدّم را به مثال خوبي داده است و حتي هنگامي كه مراجعات اختصاصي خود را به اين مثال مسكوت ميگذاشت، باز از آن چون مثالي برين سخن ميگفت.
(ب) امكان قياس مُثُل به عدد در a1096 اخلاق در بحث از مجموعهها، بهتر فراهم ميشود. افلاطونيان مثالي را كه فراگيرنده مجموعه اعداد باشد، به اين دليل كه بعضي آحاد اين مجموعه بر بعضي ديگر تقدّم دارند، فرض نكرده بودند. تقدّم اين اعداد يا ميتواند به معناي اين باشد كه آن اعداد، زنجيرهاي را تشكيل ميدهند، يا به اين معناست كه آن اعداد از طريق عمل جمع يكاني پديد ميآيند. [1] افلاطون براي اعداد خاصي فرض مُثُل كرده بود. عدد دو و سه در فايدون، نمونه مثال اعداد بهشمار ميروند. ميتوان گفت كه مُثُلِ اين اعداد خاص، زنجيرهاي را تشكيل ميدهند تا يك مجموعه.
دوم، كاربردهاي متعدّد «خير» چندان است كه اين دعوا را نامحتمل ميكند كه يك وجود دارد كه در آن همه خيرها سهيماند. ناهماننديهاي كاربردهاي متنوع «خير» (كاربرد آن در مقولات مختلف) آنچنان بارز است كه اجازه نميدهد كه از يك «خير» مشترك، يا يك مثال خوبي، حرف بزنيم. ارسطو در اينجا از امكان پژوهش هماننديهاي دستگاهمند كاربردهاي واژه خير بحث نميكند.
سوم، با توجه به عرصههاي متمايزي كه براي مطالعه چيزهايي كه در ذيل هر مثال واقع ميشوند، وجود دارد، انتظار ميرود كه عرصه مطالعه براي همه خيرهاي متمايز وجود داشته باشد. اما به جاي يك عرصه براي مطالعه همه چيزهايي كه خير ناميده ميشوند، عرصههاي متعدّدي براي مطالعه خيرهاي متمايز وجود دارد.
چهارم، تا جايي كه به خير مربوط است، هيچ تفاوتي ميان «خير بالذات» و اشياي جزئي كه خير هستند، وجود ندارند. هر دو اينها خير هستند. وجود ازلي، كه يكي از ويژگيهاي مُثُل است، موجب نميشود كه (اين مثال) خوبتر از خيرهاي جزئي شود. ارسطو خير را در تقابل با سفيدي قرار ميدهد. مثال سفيدي به لحاظ وجود ازلياش از اشياي غيرجزئي، كه در مقطع محدودي موجود ميشوند، به هيچ روي سفيدتر نيست. خواننده بايد توجه داشته باشد كه وجود ازلي يگانه ويژگي مُثُل نيست و بايد مدنظر او باشد كه آيا ويژگيهاي ديگر موجب تفاوت نميشوند. افلاطون معتقد بود كه خيرهاي جزئي در اوضاع و احوال معيني خيرند، حال آنكه خير فينفسه مقيّد به هيچ شرطي نيست. خير فينفسه به غير از خوبي هيچچيز ديگر نميتواند باشد، اوضاع و احوال هرچه ميخواهد باشد. خير فينفسه، لايتغير است.
پنجم، باز هم مشكلي ديگر باقي خواهد ماند. با آنكه افلاطونيان آن دسته از چيزهاي خوب را كه غايت هستند از خوبهايي كه وسيله هستند، متمايز ميكنند و متذكر ميشوند كه دسته دوم فقط به معناي ثانوي خيرند، ميگويند كه خيرهاي دسته اول در يك مثالِ مشترك سهيماند. مشكل اين است كه اگر ما آنهايي را كه پنداشته ميشود خير فينفسهاند، مانند شهرت، لذت و خردمندي، بازبيني كنيم، درخواهيم يافت كه خير آنها نه به دليل خير مشترك ـ كه در آن همه خيرها سهيماند ـ بلكه به دلايل مختلف است.
ششم، حتي اگر يك خير موجود باشد، انسان نميتواند به آن دسترسي پيدا كند. اگر اين خير دسترسناپذير باشد، نميتواند غايت علم سياست باشد. ارسطو در ادامه به اين ادعا رسيدگي ميكند كه حتي اگر به خير نتوان رسيد، معرفت به آن به مَثَل چون چراغ راهنما ميتواند فايدهبخش باشد. او در فايده بخشيِ اينگونه معرفت (معرفت به كليات) ابراز ترديد كرده است و بر فايدهبخشي شناخت جزئيات، همانند موضوعات ديگر، صحّه ميگذارد.
اكنون ميتوانيم خير اصلي انسان را از نظر ارسطو توصيف كنيم. چكيده اين توصيف در نيمه دوم فصل 7 كتاب اخلاق ارسطو عنوان شده است. استدلال ارسطو به قرار زير است:
1. اگر × نقشي دارد، خوبي او در اين نقش تعبيه شده است. به تعبير ديگر، اگر ×نقشي دارد، آنگاه اين پرسش كه «آيا × خوب است؟» به اين معناست كه «آيا ×نقش خود را خوب ايفا كرده است؟»
2. اگر انسان نقشي دارد، لاجرم اين پرسش كه «آيا انسان خوب است؟» به اين معناست كه «آيا او نقش خود را خوب ايفا ميكند؟» البته ما از نقش و چون انسان سخن ميگوييم. (او ممكن است معلم باشد، لكن سؤال اين است كه «آيا او انسان خوبي است؟» نه آنكه «آيا او معلم خوبي است؟»)
3. از آنجا كه هريك از اندامهاي جسماني او داراي نقشي است، به همينسان، انسان هم واجد نقشي است.
4. اين نقش همانا حياتي است كه مختص به انسان بماهو انسان است. حيات چيست؟ نفس به دو ركن عقلاني و غيرعقلاني منقسم ميشود. جزء غيرعقلاني كه با نمود تغذيه، ادراك حسي (احساس) سروكار دارد، مختص انسان بماهو انسان نيست و بنابراين، ميتوان از آن صرفنظر كرد. حيات خاص انسان، حيات فعّال ركني در انسان است كه داراي منشأيي عقلاني است. از اين ركن، جزئي داراي منشأ عقلاني است، به اين معنا كه آن جزء از منشأيي عقلاني تبعيت ميكند، در حالي كه جزء ديگر كه چنين منشأيي دارد، به اين معناست كه اين جزء مبادرت به اعمال فكر ميكند. [2 [حيات خاص انسان، فعاليتي است كه از منشأيي عقلاني تبعيت ميكند يا مشعر به آن است.
5 . در نتيجه، جزء اصلي انسان فعاليت نفس است بر وفق فضيلت ( aretê )، يا بر وفق بهترين يا كاملترين فضيلت در سراسر بزرگسالياش. خواننده بايستي توجه داشته باشد كه خوب نقش ايفاكردن قسم فعاليت است، نه حالتي ذهني.
«فضيلت»، ترجمه پذيرفته شده aretê است. آن را به «كمال»( excellence ) نيز ميتوان ترجمه كرد. aretê داشتن همانا خوب ايفاكردن نقش است. بدين ترتيب، ارسطو در بند 5 فوق به اين نتيجه ميرسد كه خير اصلي انسان (نيكبختي)، ايفاي خوبِ نقشِ ركني از نفس اوست كه مختص انسان بماهو انسان است. انسان بودن به معناي قادر بودن بر انجام نوع معيني از فعاليت است؛ يعني فعاليتي كه تابع يا مشعر به منشأ عقلاني است كه همان فعاليت عقلاني است. اين است نقش انسان، و خوب بودن او، منوط به خوب ايفاكردن اين نقش است.
چگونه فعاليتهاي «فضيلتآميز» ( virtuous ) به نيكبختي مرتبط ميشوند؟ نيكبختي خاصه زندگيهاي كامل است. پرسش از نيكبختي انسان، پرسشي است مربوط به كل زندگي او. زندگي او در گذشته چگونه بوده است و در آينده چگونه خواهد بود (نك: فصلهاي 9 و 10). نيكبختي زندگي به دو عامل عمده بستگي دارد. كاميابي در نيل به فضيلت و بختيار شدن. آدمي براي برخورداري از نيكبختي بايستي در انجام طرحهايي كه در مقام مخلوقي عاقل برعهده گرفته است، كامياب شود و در اموري كه بر آنها سيطره ندارد، بختيار شود. در ذيل عنوان نخست، چيزهايي از قبيل اصالت خانوادگي و تندرستي جسماني را ميتوان جا داد (نك: فصل 8).
نيكبختي به تنهايي شرط كافي خوشبختي يا زندگي سعادتمند نيست. شخص صاحب فضيلت ميتواند آنچنان از نابختياريهاي عنان گسيختهاش به ستوه آيد كه به حق نتوان او را نيكبخت خواند. اين وضع حتي در صورتي كه اعمالش در بحبوحه نابختياري همچون اعمال فاعل عاقلي باشد كه كاري را برعهده گرفته است و حتي در صورتي كه كامياب هم بشود، ميتواند پيش بيايد. اين چنين زندگياي شرافتمندانه خواهد بود، اما شرمآور يا رقتآور انگاشته نخواهد شد.
چون نيكبختي خاصه زندگيِ تام و تمام است، از اين لحاظ نميتواند غايت فعل باشد. نيل به نيكبختي در زندگيهاي خودمان و در واقع، زندگيِ هركس ديگري، كاري است كه انجام آن در توان ما نيست. همچنين نيكبختي مربوط به اعمال فضيلتآميز، از حيث نتيجهشان نيست، كما اينكه نميتوان گفت كه نيكبختي مستقل از فعاليت فضيلتآميز وجود دارد. از سوي ديگر، نيكبختي معادل با تفوّق فعاليت فضيلتآميز در كل زندگي انسان نيست.
هرچند هدايت زندگي نيكبخت ارزشمندتر از زندگي صرفا فضيلتآميز است، اما اين موجب نميشود كه فضيلت كمارزشتر باشد. از نظر ارسطو، انديشيدن به زندگي نيكبخت، انديشيدن به زندگياي است كه بيش از هرچيز ديگر، متضمن همه نيكيهاي بشري است. فعاليت فضيلتآميز نيز خيري بشري و خيري است كه بهخاطر خودش جستوجو ميشود. اما فضيلتمند بودن در تحت اوضاع و احوال معيني، بيشتر به خير انسان است تا فضيلتمند بودن در تحت اوضاع و احوال خاص ديگري، هرچند در هر دو موقعيت، فضيلتمند بودن، به وجه احسن عملي شود. برعكس، فضيلتمند بودن در اوضاع و احوال نامطلوب، كمتر به خير انسان است تا فضيلتمند بودن در اوضاع و احوال مطلوب و پايدار، هرچند فضيلتمند بودن در هر دو موقعيت به وجه احسن تحقّق پذيرد. نيكبختي مستلزم اين تصور است كه بخشي از والاترين نيكي براي انسان، تمرين پاكدامني در درون زندگياي شكوفا، كامياب و دلپسند است.
وقتي ارسطو ميگويد كه انسان نيكبخت، فعاليتهاي انساني خاصي را به وجه احسن انجام مي دهد، آيا منظورش اين است كه انسان نيكبخت كسي است كه در تعقل نيكبخت است و بر طبق آن، هرجا كه مقتضي باشد، عمل ميكند؟ ميتوانيم استدلال كنيم كه چنين انساني نمونه متعالي انسان است، كه در نوع خودش به رفيعترين درجه از نوع رفتاري كه او را از ديگر جانداران متمايز ميكند، رسيده است و در نتيجه، تعريف نوع خودش را كاملاً استيفا كرده است، اما نكته اين است كه اينها چه ربطي به خير اخلاقي دارند؟ ربط اين مطالب به خير اخلاقي، ربط نمونهاي از اسب خوب است به اسب مسابقه. خير اخلاقي ميبايد بسي بيش از آنكه به باريك انديشيها، معضلات فكري و مديدبودن تعقل فرد بپردازد، به انواع كارهايي كه فرد انجام ميدهد و دلايل آنها بپردازد. آنها از جمله اموري هستند كه انسان شرير در حدّ اعلا از آنها بهرهبرداري ميكند. در نتيجه، هيچگونه ضمانتي وجود ندارد كه انسان نيك ارسطو، انسان نيك باشد.
حتي اگر ارسطو در توصيف خود از تعقل عملي، اين را نيز بگنجاند كه اشارتي هم به توانايي كسب واقعيات اخلاقي بكند (مثل اينكه اگر ديدگاه اخلاقي فردي در موقعيتي نادرست باشد، تا حدّي معلول نقصان عقلي اوست)، اين واقعيت به جاي خود باقي است كه چنين شخصي ولو به واسطه توانايياش بر عمل بر طبق اصول نادرست، از جانوران متمايز ميشود. تمايز [انسان از جانوران] به دليل عمل كردن بر طبق اصول صحيح يا عمل نكردن بر طبق اصولي كه به هيچ روي صحيح نيستند، نيست. [اين تمايز حتي] در نتيجه پيروي از مشي عقلاني صحيح و عدم پيروي از مشي عقلانياي كه كاملاً نادرست است، نيست، [بلكه] به واسطه عمل بر طبق اصول است، خواه درست يا غلط، و عمل نكردن بر طبق اصول.
اشكالات ديگري نيز به كتاب اخلاق وارد ميشود. در گذشته ديديم كه نفس، منقسم به دو ركن عقلاني و غيرعقلاني شد. اين تقسيمبندي در بحث ارسطو از فضايل، بازتاب دارد. بين فضايل عقلي و اخلاقي شكافي وجود دارد. حكمت فلسفي يا نظري ( Sophia ) و حكمت عملي ( Phronesis ) يا تعقل ناظر به عمل، هر دو از فضايل [قوّه [عاقلهاند. فضايل اخلاقي مشتمل بر چيزهايي از قبيل عفت ( temperance ) و سخاوت ( liberality ) است. اينها فضيلتهايي هستند كه بيشتر با منش انسان سروكار دارند تا با عقل او. اشكالي كه در اينجا وجود دارد اين است كه تا چه حد بايد مانع از دخالت عقل در اعمال فضايل اخلاقي شد. ارسطو، چنانكه خواهيم ديد، گرايش دارد به اين كه فضيلت اخلاقي را با اكتساب عادات نيك، يكي بينگارد. جاي اين پرسش هست كه منظور از اينكه «اخلاقيات» به قدر كافي در مفهوم عادت نيك مأخوذ افتادهاند، چيست؟ اكتساب اين عادات با چيزي كه ما آداب اخلاقي ميناميم، بهتر جور درميآيد تا با اخلاقيات. اما ارسطو، در خصوص اين عادات در كتاب 2 بيشتر سخن گفته است. چند بحث به هم پيوسته وجود دارد كه چون به كتاب 2 نزديك ميشويم، خواننده بايستي در خاطر خود نگه دارد.
اول، آيا ما ميتوانيم معضلات اخلاقي را با اكتساب عادات نيك يا بهتر، حل كنيم؟
دوم، مفروض اين است كه عمل به فضيلت اخلاقي لذتبخش است، اما چون اين عمل، رفتاري از سرِ عادت است و به صورت غيرارادي و خودكار انجام ميشود، ممكن است موجب اين ابهام شود كه اينگونه اعمال مشتمل بر چه نوع لذتي ميتوانند باشند.
ارسطو كتاب را با تفكيك فضايل عقلاني از اخلاقي، شروع ميكند. فضايل عقلاني از طريق آموزش و فضايل اخلاقي از طريق عادت، كسب ميشوند. هيچ فضيلت اخلاقياي از راه طبع ( Nature ) كسب نميشود. چيزي كه مأخوذ از طبع است، قابليت كسب فضيلت اخلاقي است. خود فضايل، در اثر عادت، پرورده و شكوفا ميشوند. تنها كاري كه طبع ميتواند انجام دهد اين است كه ما را بر اخذ اين فضايل توانمند سازد. ارسطو به ما ميگويد كه ما از طريق عمل به اعمال فضيلتآميز، مبدّل به شخصي صاحب فضيلت ميشويم. با مبادرت ورزيدن به اعمالي از نوع × ، موجب رشد حالت ×در شخصيت خودمان ميشويم. بنابراين، بسيار اهميت دارد كه عادات پسنديده را در خودمان به وجود آوريم، زيرا اين عادات هستند كه موجب ميشوند تا احوال شخصيت ما به گونهاي خاص باشند.
از آنجا كه مشغله ذهني ارسطو اين بود كه ما چگونه خوب ميشويم، لازم است سرشت عمل را بازبيني كنيم. مسئله مورد توجه او «عمل كردن» بود، زيرا عمل معيّن ميكند كه ما چه هستيم؛ يعني حالات شخصيت ما بر چه منوال است. تحليل وي از اين مطلب لاجرم تقريبي و بيدقت است، چرا كه ماهيت اين موضوع [= اخلاق [همين را اقتضا ميكند. مباحث مربوط به كردار، ثابت و قطعي نيستند و بسياري از آنها بستگي به موقعيتهاي ويژه دارند.
منظور ارسطو وقتي كه ميگويد ما از طريق فضيلتمند بودن، فضيلتمند ميشويم، چيست؟ اگر به مثالهايي كه ميزند توجه كنيم، معناي آن روشنتر ميشود. در a1104 به ما ميگويد: با معتدل شدن از توان بسيار بالايي براي انجام كارهاي معقول برخوردار ميشويم. اعتدال، قابل مقايسه با قدرت بدني است. وقتي شما قدرتمند هستيد، برايتان مناسبتر است با چيزهايي تجهيز شويد كه موجب قدرتتان ميشود، همانند تمرين بدني، و با اجراي اينگونه تمرينها، شما فرد قدرتمندي خواهيد شد. به همين ترتيب، اعمال فضيلتآميز هم نبايستي برحسب تصادف و اتفاق باشند. اينگونه اعمال از معرفتي كه در عامل وجود دارد، نشأت ميگيرند. عمل اخلاقي شبيه اِعمال قواعد نحوي به دست نحويان است (در a1105 ). علاوه بر معرفت عامل، اعمال فضيلتآميز، دو شرط ديگر نيز دارند:
1. عامل بايستي اين اعمال را به خاطر خودشان انتخاب كند.
2. عمل بايستي از شخصيتي استوار و تزلزلناپذير نشأت بگيرد.
اين شرطهاي اضافي، براي تفكيك اعمال فضيلتآميز از كارهاي هنري و مصنوعات است و براي اين است كه نشان داده شود كه اعمال فضيلتآميز، از اهميت بسيار زيادي برخوردارند. نه تنها بايستي فعاليت فضيلتآميز براي فضيلتمند بودن انجام شود، بلكه ميبايد به موازات عمل شخصِ فضيلتمند باشد.
اين ملاحظات مشعر بر ايناند كه فضيلتمند بودن از اكتساب عادات نيك فراتر ميرود. اگر هنوز كسي بخواهد اظهار كند كه فضيلتمند بودن همان اكتساب عادات نيك است، ميبايد در مفهومي كه ما از عادت بازميشناسيم، دست ببرد. در عين حال، به اين صورت هم ميتوانيم تصور كنيم كه ما فضيلتمند شويم و اعمال فضيلتآميز را به صورت غيرارادي و خودكار انجام دهيم، منتها «به صورت خودكار» را بدينگونه بفهميم كه صدور اين اعمال از ما ملائم با طبع ماست. حتي اگر چنين باشد، پيش شرط اينگونه اعمال از روي عادت يا خودكار اين نيست كه خودِ اين اعمال بعينه فحواي اكتساب عاداتند.
پس از اين، بحث ارسطو اين است كه فضيلت چيست. فضيلت ميبايد وجهي از وجوه نفس باشد. فهرست محتويات نفس بدينگونه است: (1) انفعالات ( Passians) (2 ) قوا ( Faulties ) (كه موجب ميشوند بتوانيم انفعالات را كسب كنيم)؛ و (3) حالات شخصيت (نحوه تحمل انفعالات). ارسطو، تصور يكي انگاشتن فضيلت را با انفعالات به اين دليل كه انفعالات، فينفسه ( Perse ) موضوع مناسبي براي ستايش يا نكوهش نيستند، مردود ميداند. انفعالاتْ متضمن انتخاب نيستند، به اين معنا كه براي مثال، ما انتخاب نميكنيم كه بترسيم. ملاحظات مشابه، يكي انگاشتن قوا با فضيلت را هم ناممكن ميسازد. بدينسان، از طريق روند حذف، تنها چيزي كه باقي ميماند اين است كه فضيلت ميبايد از حالات شخصيت باشد. مسئله بعدي اين است كه اين حالت چه نوع حالتي است.
اين حالتي است كه انسان را قادر ميسازد تا خودش خوب باشد و كارش را به خوبي انجام دهد و به تعبيري، نقشاش را در مقام انسان به خوبي ايفا كند. اگر بخواهيم بدانيم كه چگونه ميتوان اين حالت را تصور كرد، بايد به بحثي كه ارسطو درباره نظريه حدّ وسط ( Mean ) دارد، رجوع كنيم. نخستين اشارت به اين نظريه در a1104 شده است كه در آنجا به ما ميگويد كه امور در اثر افراط و تفريط تباه ميشوند. لذا مثلاً شجاعت ( bravery ) در اثر افراط (تهوّر ( rashness ) و بيباكي( Foolhardiness )) و در اثر تفريط (بزدلي ( Cowaidice )) تباه ميشود. فضيلت شجاعت، حدّ وسط بيباكي و بزدلي است. همينطور عفت، ( temperance ) حدّ وسط هرزگي ( self-indulgence ) و بيعاطفگي ( insensilility ) است. هرگاه مبادرت به عمل كنيم ميتوانيم همواره بيشتر، كمتر يا حدّ ميانه را به معناي مطلق يا نسبي، برگزينيم.
در هر فن، هر فرد، حدّ بينابين را كه نسبت به فاعل نسبي است، انتخاب ميكند. ما بايد از افراط و تفريط بپرهيزيم و اين است دليل آنكه چرا هر فنّي خوب به اجرا درميآيد و كار ما در آن خوب پيش ميرود. به همين دليل، فضيلت ميبايد در ارتباط با افعال و انفعالات، كاملاً معطوف به ميانهروي (حدّ وسط) باشد. افعال و انفعالات درجات دارند و در نتيجه، حدّ وسط در هر دوي آنها، زيادت، نقصان و حدّ بينابين وجود دارد. گفته ميشود كه فضيلت حدّ وسط است؛ يعني معطوف به چيزي است كه در بينابين واقع است.
براي بدي كردن راههاي متعدّدي وجود دارد، ولي خوب بودن فقط يك راه دارد، و آن حدّ وسط نسبت به ماست. وقتي ارسطو از حدوسط نسبت به ما سخن ميگويد، منظورش اين است كه حدّوسط به شمار نميآيد. غذاي كشتيگير براي دونده زياد و غذاي دونده براي كشتيگير اندك است. اگر معيار حدّوسط اينگونه باشد، پرواضح است كه رضايتبخش نيست. ما نميدانيم چه نوع يا چه مقدار از يك فضيلت را بايستي هر شخصي براي خود منظور كند، زيرا آن براي هر شخصي نسبي است.
ارسطو به ما ميگويد: حدّ وسط كه براي ما و براي مقصد ما نسبي است، با اصلي عقلاني تعيين ميشود. و آن عبارت است از: «اين اصل كه انساني كه داراي حكمت عملي (2) است، آن حدّوسط را معيّن ميكند». خواننده ميتواند از همين عبارت، اهميت حكمت عملي را در نظام فكري ارسطو تشخيص دهد. از طريق حكمت عملي است كه ما وسايل مناسبي را براي دسترسي به غاياتمان برميگزينيم و با حكمت عملي است كه علم پيدا ميكنيم كه آن غايات چه هستند. اما در اينجا اشكالي وجود دارد. ارسطو ميگويد: زندگي خوب براي قوم خاصي ميتواند از اين فرد تا آن فرد متفاوت باشد، زيرا حدّوسط نسبت به ما در نظر گرفته ميشود. همچنين ارسطو ميگويد كه زندگيِ ميانهروانه براي هركسي مناسب است. اما زندگياي كه براي يكي ميانهروانه است. ممكن است براي ديگري ميانهروانه نباشد. به هر تقدير، به نظر ميرسد كه ارسطو هيچچيز آموزنده خاصي در خصوص فحواي واقعي اين زندگيها، ابراز نكرده است. تمسك به حكمت عملي هم به هيچ روي كمكي به حلّ اين مسائل نميكند.
ارسطو بعد از ارائه آموزه ( Doctrine ) حدّوسط، همچون شيوهاي مهم براي رشد منش فضيلتآميز، اهمّ استثنائات اين آموزه را در a1107 فهرست ميكند. بعضي از چيزها به خودي خود بدند و «هر طور انجام بشوند، بدند». در قلمرو انفعالات هم استثناهايي وجود دارد؛ مثلاً بدخواهي ( spite ) و حسادت ورزيدن ( envy ) به خودي خود بدند. از اينرو، درست نيست كه بگوييم هر رذيلتي ( Vice ) يا افراط است يا تفريط.
بعد ارسطو عنان سخن را به سوي موارد جزئي معطوف ميكند. تأكيد بر موارد خاص از لحاظ عملي مهمتر از بحث درباره موارد عام است. او موارد خاصِ افراد، تفريط و حدّوسط را در عمل تحليل ميكند. گشادهدستي، حدّوسط تبذير ( prodigality ) و خسّت ( meanness ) است. مواردي از رذايل نيز وجود دارند كه ارسطو براي آنكه تحليلاش موجّه باشد، بايد براي اين خلق و خوها نامهايي جعل كند. اشكالات ديگري هم در اين آموزه وجود دارد. مثلاً توصيف او را از شخص راستگو در نظر بگيريد؛ گفته ميشود كه حدّوسط لافزني ( boaster ) و خود كمبيني ( mock-modest ) است. اين توضيح براي ميانهروي كفايت ميكند، ولي براي راستگو بودن وقتي به معناي «راست گفتن» ( honesty ) باشد، كافي نيست، زيرا راستگفتن حدّوسطِ دروغ گفتن و چيزي ديگر نيست. راست گفتن در مقابل دروغگفتن است.
اشكال ديگر در مورد اين ادعاي اوست كه شوخطبعي ( wit ) حدّ وسط لودگي ( buffoon ) و بينزاكتي ( boor ) است، هرچند اين هرسه از حيث درجهبندي يكسان ملحوظ نميشوند، باز اشكالي وجود دارد مبني بر اينكه مثلاً ميان شوخطبعي و لودگي، نه رابطه مفهومي وجود دارد نه رابطه روانشناختي. وانگهي، ارسطو ميگويد: حدّوسط به اطراف نزديكتر است تا اطراف به يكديگر، اما از چه لحاظ لودگي به شوخطبعي نزديكتر است تا به بينزاكتي؟
همچنين ممكن است ندانيم كه چگونه آموزه حدّوسط به ما در انتخاب روند صحيح عمل در موردي خاص كمك خواهد كرد، براي اينكه اين ملحوظ نظر ماست كه نوع اشخاص مانند ما ممكن است دليل داشته باشند كه چرا گرفتار مشكلات اخلاقي شدهاند. در چنين موردي ما خيلي دل مشغول چيزي كه در مورد ما نادرست است، نيستيم، بلكه دلمشغول آن نوع شخصي هستيم كه ميبايد باشيم.
سرانجام، ارسطو نيل به حدّوسط را امري شاق ميداند. وقتي نتوانيم به حدّوسط برسيم، بايستي هر طرفي را كه شرّ كمتري دارد، انتخاب كنيم. نكوهش با ميزان انحراف از حدّوسط نسبت دارد، كما اينكه احتمالاً يكنواختي چشمگيري در مورد آنچه حدّوسط به شمار ميآيد، در موارد مختلف وجود دارد. اين بايد در موردي باشد كه ما ديگران را براي كارهاي كه ميكنند، نه براي كارهايي كه در مورد خودشان انجام ميدهند، نكوهش ميكنيم. ارسطو قبول دارد كه تعيين دقيق درجه انحراف از حدوسط دشوار است، زيرا تنوع در موارد جزئي بسيار زياد است. نتيجهگيري او كه ممكن است روشنگر هم نباشد، اين است كه «انتخاب منوط به ادراك حسي است». ( b1109 )
در اين كتاب ارسطو درباره ماهيت فعل اختياري و انتخاب بحث ميكند. در ابتداي كتاب 2 مشاهده كرديم كه ماهيت فعل، بحث مهمي از نظر ارسطوست. حال به توضيح ارسطو از فعل اختياري بنگريد.
تفكيك فعل اختياري از غيراختياري به لحاظ غرضهاي قانونگذاري و داوريهاي مقرون به ستايش و نكوهش، حايز اهميت است. افعال غيراختياري يا در اثر الزام يا به سبب جهل پديد ميآيند. ارسطو، در آنجا كه فعل در اثر الزام پديد ميآيد، ميگويد: اصل فعل در خارج از فاعل قرار دارد؛ يعني فاعل هيچ سهمي در وقوع فعل ندارد. اين نوع فعل منحصرا معلول حوادث بيرون از فاعل است. در مقابل، فعل اختياري در جايي است كه اصل فعل در درون فاعل وجود دارد. فاعل آغازكننده فعل و لذا سهيم در آن است.
البته موارد بينابيني هم وجود دارد كه هم با افعال اختياري و هم با افعال غيراختياري وجه مشترك دارند. اولاً، اينگونه افعال در خور آن هستند كه در زمان مناسبي انتخاب شوند، ثانيا، انتخاب در آنها ملحوظ است. «تعابير «اختياري» و «غيراختياري» بايستي با اشاره به موقعيت زماني فعل، به كار برده شوند». موارد بينابين در متن و زمينه معيني اختيارياند، نه به وجهي انتزاعي؛ يعني اينگونه افعال در موقعيتهاي خاصي در خور انتخابند، اما فينفسه و لنفسه انتخاب نميشوند. چنين افعالي متعلّقهاي در خور ستايش و نكوهشاند، پارهاي اوقات ،اين افعال مستحق عفو و اغماضاند. لذا اگر فشار بيروني بر فاعل زياد باشد، فعلي كه متعاقب آن از فاعل سر ميزند، قابل چشمپوشي است. از طرف ديگر، كارهايي نيز وجود دارد كه با وجود فشار وارد بر ما، اصلاً نبايستي به آنها مبادرت ورزيم. خواننده ميتواند اين افعال را به جنايتهاي جنگي نازيها كه مدعي بودند بايد از دستورهاي مافوقشان اطاعت كنند، اطلاق كند.
افزون بر افعال غيراختياري كه در اثر الزام پديد ميآيند، افعال غيراختيارياي وجود دارند كه به سبب جهل پديد ميآيند. ارسطو اين افعال ناشي از جهل را به نااختياري و غيراختياري تقسيم ميكند. افعال نااختياري بعدا مورد پشيماني واقع نميشوند. اما اگر فعلِ ناشي از جهل بعدا در فاعل موجب اندوه و پشيماني شود، اين فعل، غيراختياري است. جهلِ منسوب به فعل «غيراختياري»، هنگامي است كه فاعل از اوضاع و احوال خاص فعل بياطلاع است. اين قسم جهل در خور ترحّم است يا ميتوان از آن چشمپوشي كرد. جهل، به اغراضي كه بايد داشته باشيم، قابل بخشايش نيست.
در فعل اختياري، فاعل از اوضاع و احوال خاصِ وقوع فعل و از مبدأ محرك فعل در درون خودش آگاهي دارد. خشم و غضب مستلزم عدم اختيار هيچ مخلوقي نيست، چه آنكه افعال، خود از همينها نشأت ميگيرند (مانند فعل كودكان و جانوران) وگرنه هرگز نميتوان گفت فعلهايي كه انسان انجام داده، اختياري است. اگر افعال ناشي از خشم و غضب را غيراختياري بدانيم، شيوه مناسبي براي بحث كردن نخواهد بود. در اين صورت، اگر كار درستي در اثر خشم و غضب انجام شود، ميبايد بگوييم كه غيراختياري بوده است، كما اينكه نامعقول است اگر بگوييم كه فقط افعال خفّتبارِ ناشي از خشم و شهوت غيراختيارياند. نه همه كارهايي كه به سبب شهوت انجام ميشوند، اسف بارند، و اين در حالي است كه افعال غيراختياري بعدا موجب تأسف ميشوند. اكنون ميتوانيم به تبيين ارسطو از انتخاب توجه كنيم.
انتخاب ذاتا با فضيلت و خصيصه ارزيابي پيوستگي دارد. ارسطو، افعال انتخابي را از افعال اختياري جدا ميكند. عرصه افعال انتخابي محدودتر از افغال اختياري است. كودكان و جانوران، اختياري عمل ميكنند، ولي حظّي از انتخاب ندارند. بازنگريِ مقصود ارسطو از انتخاب، دعواي قبلي او را درباره اين كه اعمال كودكان منحصراً از روي شهوت (و غضب) است، روشن ميكند. انتخاب چيست؟
انتخاب را نبايد با شهوت يا هرچيز ديگري كه در بين موجودات غيرعاقل رايج است، اشتباه گرفت. انتخاب را با آرزو نيز نبايد برآميخت، زيرا ميتوان آرزوي محال كرد (مثلاً فناناپذيري)، اما نميتوان امر محال را انتخاب كرد. از ويژگيهاي منطقيِ مصاديق انتخاب يكي اين است كه فاعل فكر ميكند كه ميتواند با مساعي خود به آن دست يابد. اين نكتهاي منطقي است كه بيشتر متضمن مداواي روانشناختي است تا ويژگياي روانشناختي. ارسطو مفهوم انتخاب را توضيح ميدهد. اما توجه او به انتخاب به طور كلي، كه به نظر ميرسد مربوط به اموري است كه در توان ماست (تأكيد ما از من است)، اندكي از حيث منطقي ضعيف است. اگر قصد او از اظهار اين نكته تعميمي تجربي باشد، بايد به ما ميگفت كه چه چيزي استثناي اين تعميم به شمار ميآيد. او همچنين يكي انگاشتن و اعتقاد را نيز نفي ميكند.
صدق و كذب، محمول اعتقادند، در حالي كه بد و خوب محمول انتخابند. همچنين انتخاب را از اعتقاد، به اين دليل كه انتخاب مربوط به تعيين منش است، ولي اعتقاد به منش ربطي ندارد، متمايز ميكند. تفكر يا درباره موضوعاتي است كه در واقع، مرتبط به چيزي است كه آن را با مسامحه امر واقع علمي توصيف ميكنيم، يا مرتبط نيست، در هر حال، عامل تعيينكننده منش به شمار نميآيد. سعي ارسطو در اينجا اين است كه جنبهاي از فعل اختياري را به تصوير بكشد كه بتوان آن را با انتخاب يكي انگاشت. در a1112 شرح دقيقتري از اين مطلب را ميبينيم. ارسطو ميپرسد:
«پس چه چيزي است كه با قصد قبلي درباره آن تصميمگيري شده است؟... انتخاب مستلزم اصلي عقلي و تعقل است. حتي وجه تسميه اين كلمه [= انتخاب [دلالت ميكند كه چيزي قبل از امر ديگري انتخاب شده است». (دليل آنكه ارسطو در اينجا به فقهاللغه تمسك ميجويد اين است كه معناي تحت اللفظي واژه انتخاب به يوناني، «انتخاب ترجيحي» است.)
«مسئله بعدي در اين ارتباط است كه ما چه چيزي را ميتوانيم قصد كنيم. متعلّقهاي در خور قصد چه هستند؟ ما فقط ميتوانيم چيزهايي را قصد كنيم كه ميتوانيم با مساعيمان به آنها دست يابيم. اموري كه در طبيعت اتفاق ميافتد، به ضرورت يا تصادف، متعلّق قصد نيستند. همچنين گفته ميشود كه قصد مربوط به وسايل است نه غايات. بنابراين، وقتي قصد ميكنيم، تدبّر ميكنيم كه از بين همه وسايل موجود كداميك از همه دسترسپذيرتر براي تحقّق غايت مفروض است.
خواننده، مشروط به آنكه كتاب 1 را مطالعه كند، بايستي با نحوه تعقل ارسطويي كه در وراي اين بحث وجود دارد، آشنا باشد. ارسطو معتقد است كه غايت نميتواند تابع قصد باشد. «قصد در مورد اموري است كه خود فاعل آنها را محقّق ميكند و افعال به دليل چيز ديگري غير از خودشان [= غايت] محقّق ميشوند». اگر غايت نيز موضوع قصد باشد، لاجرم آن هم به دليل چيز ديگري خواهد بود و هلّمجرّا. مدلول انتخاب، چيزي است كه در مورد آن، در نتيجه قصد تصميمگيري شده است. «انتخاب، تمايل عمدي ما به چيزهايي است كه در حدّ توانايي ماست». ( a1113 )
اشكالي بارز در اينجا وجود دارد. از آنچه ارسطو درباره انتخاب گفته است به زحمت ميتوان فهميد كه چرا انتخاب اخلاقا اهميت دارد. اگر انتخاب هميشه متوجه وسايل است، پس انتخابهاي غلط همواره ميبايد نوعي اشتباه در محاسبه باشند (تعمّد = محاسبه، نك: a1139 ). انتخاب نادرست همانا تدبير امور به شيوهاي نادرست است. مشكلي كه در اينجا هست اين است كه در اخلاقيات همواره غايات اهميت دارند. لذا چيز عجيبي است كه كسي معتقد باشد كه انتخاب هيچ دخلي به غايات ندارد. به اعتقاد ارسطو، «آرزو» به غايات مربوط ميشود. غايت آرزو ميشود و وسايل انتخاب ميشوند.
فرض كنيم كه وسايل متعلّقهاي انتخاب و لذا اختيارياند، آنگاه افعالي كه تحقّق ميپذيرند و متوجه وسايلاند نيز اختياري خواهند بود. حال ارسطو معتقد است كه فضايل متوجه وسايلاند، لذا اينگونه استدلال ميكند كه فضايل (و رذايل) اختياري و در حدّ توان ما خواهند بود. خوب و [يا] بد بودن برحسب عمل به فضايل، و رذايل فهميده ميشوند، در نتيجه، خوب و [يا] بد بودن در حدّ توان ماست. ارسطو برخلاف افلاطون معتقد است كه شرارت اختياري است و اين از نظر وي در مفهوم مجازات مفروض و مأخوذ است.
ارسطو معتقد است كه آدميان پاسخگوي منش خويشاند، زير اعمالشان را خود برميگزينند و همين اعمال برگزيده به منش ما تعيّن ميبخشند. همچنين آدميان پاسخگوي اعمال خودند. ميتوان مناقشه كرد كه هر انساني ظاهرا به هرچيزي كه برايش خوب است، متمايل است، اما هيچگونه سيطرهاي بر آنچه ظاهرا برايش خوب است، ندارد. پاسخ ارسطو بدين قرار است: اگر ما چيزي را كه آرزو داريم يا ميخواهيم، ظاهرا خوب باشد، و وضع منش ما چنان باشد كه آنچه را به ظاهر خوب است، تحقّق بخشد، آنگاه اگر فرض كنيم كه پاسخگوي وضع و حال منش خود هستيم، نتيجهاش آن ميشود كه ما پاسخگوي چيزي خواهيم بود كه برحسب ظاهر برايمان خوب است. پس اگر غايتي را كه در نظر داريم، به وراثت ـ كه ما مسبب آن نيستيم ـ مربوط باشد، باز چيزي وجود دارد كه به ما بستگي دارد. شيوه تحقّق مسئوليت اين است. پس فضيلت و رذيلت اختيارياند. هنوز مشكلاتي وجود دارد. ما ديگران را صرفا به دليل طرز مساعي آنها در امر پيدايش چيزي، نكوهش (يا ستايش) نميكنيم، بلكه آنها را براي چيزي كه سعي ميكنند پديد آورند نيز نكوهش ميكنيم. اما اگر غايت از رهگذر وراثت يا طبيعت مقرر بشود، ديگر چه جاي نكوهش يا ستايش؟ اشكال ديگري كه خواننده ميبايد در تحليل ارسطو از مسئوليتپذيري و مختار بودن مدّنظر داشته باشد، شاهد مثال اوست از انساني كه آنچنان در تباهي فرورفته است كه حتي اگر بخواهد، ديگر نميتواند به فضيلت عمل كند.
بخش نخست كتاب 7 درباره اين مسئله است كه آيا ممكن است شخصي بداند درست يا خوب چيست، در عين حال، نادرست باشد يا بد كند. افلاطون معتقد بود كه ناممكن است. از نظر افلاطون هيچكس نميتواند آگاهانه برخلاف خوبي عمل كند. همه بدعمل كردنها ناشي از جهل به خوبي است.
ارسطو افلاطون را به ضديت با واقع متهم ميكند. بنابر تحليل ارسطو، علم به خوبي و عمل نكردن بر طبق آن، امكانپذير است. براي تأييد اين مدعا، او شخص ضعيفالارادهاي را مثال ميزند. فردي كه بيانضباطي كرده يا ضعف ارادهاي نشان داده است، ميداند كه خوبي چيست، اما در مقام عمل گمان ميكند كه بايد آن گونه عمل كند. او با شخصي كه صرفا هرزه است و فقط به دنبال لذات آني است، فرق ميكند. مسئله ارسطو اين است كه تبيين منسجم منطقي از شخص ضعيفالارادهاي كه ميداند خوبي چيست، ولي بد عمل ميكند، به دست دهد.
بعضي از پيروان افلاطون يادآوري كردهاند كه وقتي آدمي گمان دارد، نه علم، بد عمل ميكند. ارسطو با تمسك به وضع روانشناختيِ چنين آدمي، اين نظر را نفي ميكند. آنان كه معتقدند گمانهايشان حق و صدق است، چنان عمل ميكنند كه گويي علم دارند. از حيث عمل هيچ تفاوتي وجود ندارد و لذا اين مدعا ربطي به بحث حاضر ندارد.
ارسطو ميخواهد بگويد كه ميتوان به كسي كه خويشتندار نيست يا ضعيفالاراده است نيز گفت كه داراي علم است، لكن از آن بهره نميجويد. نظر ارسطو اين است كه به هيچ وجه نامعقول نيست اگر بگوييم كسي علم دارد، اما در استفاده از آن قصور ميورزد. او مثالهايي ميزند داير بر اينكه در كجا اين امر مجاز است.
نخست، در علم دو نوع قضيه وجود دارد: علم به كليات داريم (همه الفها ب هستند) و علم به جزئيات (اين الف است). ارسطو ميگويد: كاملاً امكان دارد كسي به كلي و جزئي علم داشته باشد، ولي بازهم برخلاف آن علم عمل كند. در اين مورد، از علم جزئي بهرهبرداري نشده است؛ مثلاً ممكن است اين علم، در پسِ ذهنش وجود داشته باشد. ارسطو لاجرم بايد توضيح دهد كه علم داشتن به چيزي «در پس ذهن»، يعني چه و خواننده هم لازم است تعمق كند كه آيا اين مطلب اهميت اخلاقي دارد. همچنين بايستي خاطرنشان كنيم كه اين علم در زمان عمل وجود ندارد. در a1147 درباره علم به جزئيات، ارسطو درباره انسان ناخويشتندار چنين ميگويد: «يا به اعمال اين علم مبادرت نكرده است يا نميكند». وقتي كسي علم به جزئيات نداشته باشد، بر خلاف كسي كه علم دارد و از آن بهره نميجويد، مسجّل است كه علمش كمبود و كاستي دارد (نك: a1147 ).
ثانيا، به معناي ديگري هم ميتوان گفت كه علم دارد، اما در استفاده از آن قصور ميورزد. ميتوان گفت افراد خواب، مست يا ديوانه، داراي علماند. ارسطو در ادامه مطلب، اين افراد را در مقابل كساني كه تحت تأثير انفعالات خود هستند، قرار ميدهد. وي اظهار ميدارد كه شباهتي ميان فرد ناخويشتندار و كساني كه خواب، ديوانه يا مستاند، وجود دارد. اين خط مشي براي انديشيدن جالب است، اما كسي كه به آن نزديك ميشود بايستي مراقب باشد؛ مثلاً ديوانگي نمونه آشكار براي كسي كه علم دارد و از آن بهره نميجويد يا به اين معنا كه علم ندارد، نيست. معيار ديوانگي اين است كه كسي در ابراز اقسام خاصي از علم ناتوان باشد. اينكه ديوانه درگذشته داراي علم بوده، اين جواز را به ما نميدهد كه بگوييم اكنون او علم دارد، ولي از آن بيبهره است.
ثالثا، كسي ميتواند به سبب شهوتي كه مغاير با قاعدهاي درست است، ناخويشتندارانه رفتار كند. لذا ممكن است شما علم داشته باشيد كه همه ×ها برايتان بد است و اين (شيء محسوس) ×است، ولي باز هم به دنبال ×باشيد. محرك شما در رفتن به سوي × كه دلپذير است، شهوت و گمان است (ارسطو اين را «علم» نميداند). آدمي در اثر شهوت به دنبال چيزي كشيده ميشود كه برايش مضرّ است و حتي ميداند كه برايش مضرّ است. ارسطو ادعا ميكند كه اين يكي از واقعيتهاي طبيعت انسان است. اين داعيه ارسطو بيگمان صحيح است. براي تحليل اين مطلب، مورد اعتياد مانند همه ميلهاي مفرط، بهطور كلي، نمونه مناسبي است. با اين وصف، در مورد شرّ اخلاقي بايد دقت كرد كه همواره معقول است بگوييم كه هر نوع شهوتي ميتواند مغلوب شهوت قويتر از خود شود. اميدواريم خواننده درباره اين جمله بليغ، تعمق كند.
بهرهجويي ارسطو از مفهوم ضعف اراده، همه مشكلاتي را كه در حول و حوش اين مسئله وجود دارد كه آيا منطقا ممكن است كاري را انتخاب كنيم كه ميدانيم شر است، مرتفع نميكند. خواننده بايستي درباره اين اظهار نظر سينجويك ( Sidgwick ) كه «انسان شرورِ ارسطو ميبايد چيزي را كه به نظرش خوب ميآيد، مدّنظر قرار دهد»، نيك تأمّل كند.
پيشتر در كتاب اخلاق، بر اهميت مطالعه لذت و اَلم، تأكيد شد. در كتاب 2 به ما گفته شد كه انسان فضيلتمند لذت را ناشي از اعمالي ميداند كه فضيلتآميزند، در نتيجه، حايز اهميت است كه تعليم و تربيت مناسب به ما ياد بدهد كه از كارهاي خوب لذت ببريم و از ارتكاب كارهاي ناشايست احساس اَلم كنيم: «كمال اخلاقي به لذات و آلام مربوط است» ( b1104 ). رابطه فضيلتها با لذت و الم آنقدر وثيق است كه كل اين پژوهش بايستي معطوف به لذت و الم شود.
بينش ارسطو درباره لذت اين است كه لذت يك خير است، اما خير مطلق نيست. خير منحصر به لذت نيست. بعضي چيزها به خاطر خودشان مطلوبند نه به خاطر آنكه توأم با لذاتند. ارسطو در كتاب 7، استدلال سنّتي را كه سعي ميشود با آنها اثبات شود كه لذت خير نيست، بررسي و تخطئه ميكند. در واقع، داعيه او اين است كه استدلالها حتي اثبات نميكنند كه لذت خير برين نيست. در كتاب 10 به توصيف دقيق چيزهايي كه خير هستند، دست مييابيم.
ارسطو در a1174 ميگويد: شباهتي ميان لذت و ديدن وجود دارد. نكته مورد نظر در اين مقايسه اين است كه در هر لحظه، ديدن كامل است. ديدن با ضميمهشدن چيزي از آن در مرحله بعد، تكميل نميشود. لذت نيز همينطور است. لذت كل كاملي است كه با هيچگونه چيز اضافي بعدي تكميل نميشود. بنابراين، لذت از جنس حركت نيست، زيرا حركات ناكاملند. حركات با ملحقات بعدي كامل ميشوند. حركات [يا] براي چيزي هستند، چنانكه قطعه سنگهاي شكيل همراه با حركات، بعدا تبديل به معبد خواهند شد، يا به سمت چيزي هستند؛ مثلاً در قدم زدن.
گفته ميشود كه همه حسنها فعاليت خودشان را بر آنچه محسوس است، اعمال ميكنند. فعاليت كامل، فعاليتي است كه حسي آن را در اوضاع و احوال مناسب، بر روي بهترين متعلّقي كه ميتواند به زير اقتدار حسن بيايد، اعمال ميكند. اين فعاليت، كاملترين و دلپذيرترين فعاليتهاست. منظور ارسطو در اينجا اين است كه لذت، متمم فعاليت است. لذت نشانه بيروني خوب بودن فعاليت است، نه عاملي كه فعاليت را كامل كند. ما نبايد فعاليت را همچون ابزاري براي نيل به لذت بينگاريم. هنگامي كه قوا نقش خود را به وجه احسن در مورد بهترين مدلولهاي ممكن انجام دهند، لذتي كه مندرج در فعاليت است، پديد خواهد آمد. از اينرو، گفته ميشود كه لذت، متمم فعاليت است.
پرواضح است كه لذت انواع گوناگوني دارد. همانگونه كه فعاليتهاي گوناگون وجود دارند، لذاتي كه همراه اين فعاليتها هستند نيز گوناگونند؛ مثلاً آن دسته از فعاليتهايي را كه ميتوانند خوب يا بد باشند، بعضي را كه شايستگي دارند انتخاب شوند و بعضي ديگر را كه شايستگي ندارند، در نظر بگيريد، عينا در خصوص لذاتي كه متناظر به اين فعاليتها هستند نيز همينها صدق ميكنند. رابطهاي دروني ميان لذت و فعاليت وجود دارد، هرچند اين رابطه اين هماني نيست. لذت متعلّق به فعاليت شايسته خوب و فعاليت ناشايست بد است. و چون در بين فعاليتها تفوّق وجود دارد، در بين لذات نيز همين برتري وجود به وجود خواهد آمد. ارسطو معتقد بود كه عاليترين فعاليت تفكّر است؛ در عين حال، لذات جسماني را بيارج ننهاده است. اگر لذات جسماني خوب نبودند، دشوار بود بفهميم كه چرا نقطه مقابل آنها، يعني آلام جسماني، بدند. ارسطو اعتقاد داشت كه مبادرت به لذات جسماني، بلكه افراط در آنها كه باعث ميشود انسان بد شود، موجب بدي است.
1. خواننده در خصوص اين مسئله، ميتواند به كتاب اِ.اي.تيلر، افلاطون، ص 7ـ506 رجوع كند.
2. اِعمال فكر به معناي كاربرد عقل در مطالعات نظري است. گردن نهادن به اصلي عقلاني، به معناي در خور بودن انفعالات نفس با متعلَّقهاي بهجا و متناسب با اين انفعالات است؛ انضباط عواطف، بر وفق قاعدهاي، اصل يا غايتي است كه عقل تقرير ميكند.
1 كتاب اخلاق نيكوماخوس، ارجاعات بعدي در متن نيز به همين كتاب است/ م 2. منظور از حكمت عملي ( Practial wisdom ) در اينجا، يعني توانايي و قابليت تشخيص عمل درست در اوضاع و احوال معين./م