محمدتقي سبحاني
1. عصر جديد همگام با نوآوري و دستاوردهاي علمي و فني از همان آغاز، سنت و دين را به چالشي جدي فراخواند و پرسشهاي نو به نو در پيش پاي دينداران و دينپروران نهاد. دانش و فلسفه غرب آنگاه كه پرورده شد آهنگ شرق كرد و نواي ناآشنايي نواخت. تفكر ديني كه خسته از قرنها نزاع و كشمكش اينك به خواب ناز فرو رفته بود، از شور اين هياهو سر برداشت. امت اسلامي در سياهترين شبهاي حيات خويش همهمهاي شنيد كه نه بدرستي آن راميشناخت و نه از ماوي و مقصودش آگاهبود.از آن ميان تنها اندكي خواب آلودهجسارت يافتند كه از حصار امن خويشپافرا نهند و از سر اين ماجرا خبرگيرند.
عالمان نوانديش و روشنفكران مسلمان در چنين فضايي بود كه به صحنه درآمدند و در فكر چاره شدند. دفاع از دين در تندباد انديشههاي مادي و همسازي دين و دنيا يا تدين و تمدن مضمون مشترك همه اين تلاشها بود. اما يك تفاوت اساسي اين دو جريان را از يكديگر جدا ميساخت: دسته نخست، كه پرورده سنت و فرهنگ ديني بود، تمدن و تكنولوژي را اصولا در همنوايي و همسويي با دين ميخواست و چاره درد را از متون ديني بازميجست. اما گروه اخير، به دليل انس و آشنايي بيشتر با پديده رو به رشد نوگرايي، به دين از زاويه ديگري مينگريست. از اين نگاه، فرهنگ جديد كارواني بود كه دير يا زود از راه ميرسيد. تجدد هرچند ميهماني است ناخوانده، ولي بايد گرامياش داشت و به استقبالش شتافت. اگر گاه متاع ناسفته دارد و قيمتبه گزاف ميگويد، ولي چاره نيست. در اين شب تار و در وانفساي مرگ و زندگي بايد بدين بازار رفت و نوشداروي خويش را برگزيد و زود خريد كه فردا ديراست. به زعم اين گروه، انديشه ديني آنگاه ميتواند در صحنه زندگي حضوري درخور داشته باشد كه از ستيز با دنياي جديد دستشويد و چارچوب سنت را به گونهايتفسير كند كه تجدد را در خود پذيراباشد.
البته راه حلهايي كه متفكران اسلامي در قبال معضله سنت و مدرنيزم پيش نهادهاند طيف گستردهاي را تشكيل ميدهد كه به هيچ روي نمي توان در اين مرور اجمالي حقيقت را به تمام بازگفت. در اين نوشته تنها به تحليل گوشهاي از اين ماجرا مينشينيم و رشتهاي كوتاه از اين تافته درهم تنيده را بازمينماييم. اميد آنكه راهي باشد فراراه فرداها.
2. مهمترين پرسشي كه در دوران معاصر در پيش پاي دانشوران ديني نهاده شده،مساله نقش و كاركرد دين در جامعه پيچيده امروزي است. به راستي در جهاني كه رشتههاي گوناگون علمي هر كدام گوشهاي از انسان و طبيعت را ميكاود، تكنولوژي ميرود تا همه حيات انساني را عميقا دگرگون سازد. فلسفه جديد به نقد جزء به جزء سنت پرداخته و اخلاق راهي مستقل از دين درپيش گرفته است و با اين همه از دين چه ميتوان خواست و چه انتظاري بايد داشت؟
به اين سؤال پاسخهاي گوناگون ميتوان داد و از قضا بسيار هم گفتهاند. روشنفكران ديني، پيدا يا پنهان، بيشتر بر اين رفتهاند كه حوزه دين را از حوزه علم و تفكر جدا سازند و ديانت را تنها در عرصهاي جاري سازند كه انديشه بشري از نفس افتاده باشد. اين نظريه در واقع ريشه از دانشوران مسيحي در عصر روشنگري ميگيرد. آيين مسيحيت در جوهر خود اين آمادگي را داشت كه در رويارويي با سيل خروشان تجدد و سنتستيزي، عرصه اجتماع را واگذارد و دين را در خلوت دل بجويد. اما شريعت اسلامي به راحتي تن به چنين مصالحهاي نمي داد و بزرگترين مشكل روشنفكر مسلمان نيز درست در همين نكته بود.
روشنفكران ما در برابر اين معضله دو استراتژي ناهمگون در پيش گرفتند: از يك سو بر آن شدند كه تمدن جديد را همسو و همساز با دعوت انبيا نشان دهند و متاع غربيان را حاصل تاراج فرهنگ خودي بشمرند (1) ; و از سوي ديگر، با تاويل پارههاي شريعت ادعاي شمول و جامعيت را از دين بازگيرند و زمينه همنشيني دين و دنياي جديد را فراهم سازند. اين دو راه حل كه بارها و بارها از سوي متفكران مااظهار شده به نوعي ريشه در انديشههاي بزرگ متفكر معاصر علامه اقبال لاهوري دارد. اقبال به زيبايي تمام ايندو انديشه بظاهر ناسازراهمساز كرد و پس ازعمريتلاش سرانجام آنها را دريك نظريه واحدگردآورد. اما پارادوكس دين و دانش مادي عاقبت درونمايههاي خويش را برون ريخت وحتيآنها كه عمريدر آشتياين دوبهتكلف، هرچندبهاخلاص، كوشيدند، سرانجام تسليم واقعيتشده و سلامت دين را دردوري از هياهوي زندگي مادي خواستند. اگر تمدن، تقدس دين نگهنميدارد، و اگر ديانتبرراه توسعه مادي مانع ميتراشد، همان بهتر كه دينرا در خلوتدل بجوييم ودنيا را به عقل و انديشه عاقلان واگذاريم. به اينترتيب راه حل نخست، پس ازفراز و نشيب بسيار، عاقبت آخرين سنگرهاي خويش را در بين روشنفكران ما از دست داد و راه دوم، بظاهر، حريف پيروز اين ميدان شد. در مباحث آينده اين جريان را از آثارپارهاي از روشنفكران معاصر سراغ خواهيم گرفت و خواهيم ديد كه اين نظريه چگونه در بطن تئوريهاي بظاهر گوناگون ،و گاه متضاد، كارسازي شده است.
اقبال معتقد است كه «بشريت امروز به سه چيز نيازمنداست: تعبيري روحاني از جهان، آزادي روحانيفرد و اصولي اساسي و داراي تاثير جهاني كه تكامل اجتماع بشري را برمبناي روحاني توجيه كند». (2) براي وصول به اين هدف، او از «تجربه ديني» آغاز ميكند. اين نقطه آغاز براي اقبال كمال اهميت را دارد، چرا كه واپسين سخن او در گوهر و ماهيت دين به همين نكته باز ميگردد.
او در طرح اين نظريه مرهون پارهاي از متفكران مغربزمين، بويژه شلاير ماخر و ويليام جيمز (3) ، است; اما آشنايي او با قرآن و عرفان شرقي وي را در اين جهتبر همگنان غربياش امتيازي افزون بخشيده است. او همگام با جيمز ميان تجربه ديني و تجربه حسي شباهت و سنخيتي اساسي ميبيند و همصدا با ماخر معتقد است كه تجربه ديني تا بدان پايه اصيل است كه ميتواند براي دين حق زيستن مستقل از علم و مابعدالطبيعه را تامين كند. (4) اگر علم بر شالوده حس، و فلسفه بر بنيان عقل ساخته ميشود دين نيز بر منبع مستقلي چون تجربه دروني بنا ميگردد. عقلگرايي افراطي، معتزليان را بدان سو كشاند كه «به دين تنها همچون مجموعهاي از معتقدات مينگريستند و از آن جنبه دين كه واقعيتي حياتي است غافل و جاهل بودند. آنها هيچ توجهي به روشهاي غيرتصوري نزديك شدن به حقيقت نداشتند و دين را تنها دستگاهي از تصورات منطقي ميدانستند كه به اتخاذ وضعي منفي ميانجامد.» (5)
اقبال از ستروني فلسفه يونان سختشكوه داشت. (6) به نظر او فرهنگ يوناني دو گوهر گرانبهاي قرآني را از ما ربود و تفكر ديني را به عزلت و انحطاط كشاند: يكي تجربه حسي و شناخت عيني از طبيعت و تاريخ، و ديگري ادراك شهودي از «خود» و حقيقت انساني. قهرمان بزرگ مبارزه با اين انحطاط غزالي بود. غزالي با فلسفه يونان همان كاري را كرد كه كانتبا راسيوناليسم مغرور قرن هجدهم اروپا. اما در عين حال غزالي، برخلاف كانت، رسالت رمانتيسم آلمان را نيز بر دوش كشيد، هيمنه عقلانيت را شكست و پرتو اشراق و احساس را تا به خيمههاي سرد و خاموش فقيهان و اهل كلام برد (7) اما ضعف بزرگ غزالي در اين بود كه نتوانست پيوند دوسويه فكر و اشراق را دريابد و از اين رو تفكر را به سود تصوف در محاق انزوا برد. وي آنگاه كه در حوزه تفكر از دستيابي به يقين نااميد شد عقل را يكسره تخطئه كرد. در حقيقت غزالي همان تصور نابجا و جزمانديشانهاي را كه فلسفه يونان به ارمغان آورده بود ناآگاهانه پذيرفت. اقبال، در انتقاد به غزالي، به عقل تاريخي هگل نزديك ميشود:
او [غزالي] توفيق آن را نيافت كه ارتباط اساسي ميان فكر و اشراق را دريابد و به اين مطلب توجه كند كه فكر، از آن جهت كه با زمان گذران مسلسل بستگي دارد، بالضروره با تناهي و عدم قطعيت ملازم است. اين تصور كه فكر اساسا متناهي و به همين جهتبراي فراگرفتن نامتناهي ناتوان است، بر تصور نادرستحركت در معرفتبنا شده است... اما فكر در حركت عميقتر خود ميتواند به يك نامتناهي پايدار برسد كه در حركتباز شدن طوماري آن، تصورات متناهي گوناگون تنها عنوان لحظههايي را دارند. بنابراين فكر در ماهيت اساسي خود ساكن و ايستان نيست، متحرك و بالان است و عدم تناهي خود را در زمان طوماروار بازميكند... (8)
اين عبارت دراز را از آن رو نقل كرديم كه، به گمان ما، اين نگاه تاريخي در منظومه فكر اقبال نقشي اساسي دارد. از همين نگاه است كه اقبال به تحليل تاريخ حيات اسلامي و وضعيت ما در دنياي معاصر مينشيند و از گرايش سريع جهان اسلام به مغربزمين استقبال ميكند. چرا كه «فرهنگ اروپايي، از جنبه عقلاني آن، گسترشي از بعضي از مهمترين مراحل فرهنگ اسلامي است. در مدت قرنهاي ركود و خواب عقلي ما، اروپا با جديت درباره مسائلي ميانديشيده است كه فيلسوفان و دانشمندان اسلامي سختبه آنها دل بسته بودند. در اين مدت ديدگاههاي تازه طرحريزي شد، مسائل كهن در پرتو آزمايشهاي تازه صورت بياني ديگر پيدا كرد و مسائلي تازه جلوهگر شده است. چنانكه به نظر ميرسد كه گويي عقل آدمي بزرگتر شده و از حدود مقولههاي اساسي خود، يعني زمان و مكان و عليت، تجاوز كرده است. با پيشرفت فكر علمي، حتي تصور ما نسبتبه تعقل دستخوش تغيير شده است.... بنابراين، با بيداري جديد اروپا، لازم است كه اين امر با بيطرفي مورد مطالعه قرار گيرد كه اروپا چه آموخته است و نتايجي كه به آن رسيده در تجديد نظر، و اگر لازم باشد در نوسازي، فكر ديني و خداشناسي در اسلام، چه مددي ميتواند به ما برساند.» (9)
با اين پيشدرآمد اقبال به تجربه ديني بازميگردد تا قلمرو دين و نسبت آن را با وحي و تجربه بشري بازگويد. «حيات جهاني به صورت اشراقي نيازمنديهاي خود را ميبيند و در لحظه بحراني امتداد و جهتحركتخود را تعيين ميكند. اين همان است كه در زبان دين به آن نام رسيدن وحي به پيغمبر ميدهيم.» نبوت نوعي تجربه ديني يا «خودآگاهي باطني» است و از اين جهت فرقي ميان پيامبران و عارفان وجود ندارد. (10) «براي مرد باطني آرامش حاصل از تجربه اتحادي مرحلهاي نهايي است، براي پيامبر بيدار شدن نيروي روانشناختي او هست كه جهان را تكان ميدهد، و اين نيروها چنان حساب شده است كه كاملا جهان بشري را تغيير دهد.» (11) اقبال حتي بدين اندازه هم بسنده نميكند. او معتقد است كه ماهيت پيامبري يا تجربه ديني «اتصال با ريشه وجود است و اين به هيچ وجه مخصوص آدمي نيست.» (12) استعمال كلمه «وحي» در قرآن نشان ميدهد كه اين كتاب، وحي را خاصيتي از زندگي ميداند كه خصوصيت و شكل آن برحسب مراحل مختلف تكامل زندگي متفاوت است. رشد آزادانه گياه، سازگاري حيوان با محيط تازه زندگي و انساني كه از اعماق درون روشني تازهاي دريافت ميكند همه نماينده حالات مختلف وحي هستند. (13)
پيشتر ديديم كه اقبال عقل و تجربه حسي را تاريخي كرد و به فلسفه و علم از منظر نسبيت و تكامل نگريست. تجربه ديني و دين نيز از اين قاعده مستثني نيست.
در دوران كودكي بشريت، انرژي رواني چيزي را آشكار ميسازد كه من آن را خودآگاهي پيامبرانه مينامم كه به وسيله آن در انديشه فردي و انتخاب راههاي عملي حاضر و آماده صرفهجويي ميشود. ولي با تولد عقل و ملكه نقادي زندگي، به خاطر نفع خود، تشكيل و نمو آن اشكال از خودآگاهي را كه نيروي رواني در مرحله تغيير تكامل بشري به آن صورت جريان داشت متوقف ميسازد. آدمي نخست در فرمان شهوت و غريزه است. عقل استدلالگر، كه تنها همان سبب تسلط وي بر محيط است، خود تكامل و پيشرفتي است و چون تولد يافتبايستي كه آن را با اشكال ديگر معرفت تقويت كنند. (14)
اقبال تاريخ انسان را به دو دوره قديم و جديد تقسيم ميكند. نقطه عطف اين دو دوران «تولد عقل استقرائي» است. با ظهور عقل تجربي دوران كودكي بشر، كه با وحي پيامبرانه و حداكثر انديشه مجرد ميگذشت، پايان ميپذيرد و انسان به بلوغ رسيده با نگرش نقادانه بر همه حوزههاي معرفت (و از جمله تجربه دروني و تراث ديني) سكان زندگي خويش را به دست ميگيرد و سرنوشتخود را رقم ميزند.
پس چون به مساله از اين لحاظ نظر شود بايد گفت چنان مينمايد كه پيغمبر اسلام ميان جهان قديم و جهان جديد ايستاده است. تا آنجا كه به منبع الهام وي مربوط ميشود، به جهان قديم تعلق دارد، و آنجا كه پاي روح الهام وي در كار ميآيد، متعلق به جهان جديد است. زندگي در وي منابع ديگري از معرفت را اكتشاف ميكند كه شايسته خط سير جديد است. ظهور و ولادت اسلام، كه آرزومندم چنانكه دلخواه شماستبراي شما مجسم كنم، ظهور و ولادت عقل كاوشگر استقرائي است. رسالتبا ظهور اسلام، در نتيجه اكتشاف ضرورت پايانيافتن خود رسالت، به حد كمال ميرسد. و اين خود مستلزم دريافت هوشمندانه اين امر است كه زندگي نميتواند پيوسته در مرحله كودكي و رهبري شدن از خارج باقي بماند. الغاي كاهني و سلطنت ميراثي در اسلام، توجه دايمي به عقل و تجربه در قرآن، و اهميتي كه اين كتاب مبين به طبيعت و تاريخ به عنوان منابع معرفتبشري ميدهد همه سيماهاي مختلف انديشه واحد ختم دوره رسالت است. (15)
از آنچه گفته شد خود ميتوان دريافت كه اقبال دوران وحي را به مرحله يا قلمرويي از حيات بشر محدود ميكند كه عقل پرورده انسان هنوز بدان راه نيافته است. البته تجربه باطني نبايد و نمي تواند بكلي از صحنه حيات بشر حذف شود، ولي برخلاف دوره قديم، اين رسالت پيامبران را انسان با الهام از سه منبع معرفت (تجربه «خود»، تجربه طبيعت و مطالعه تاريخ) بر عهده ميگيرد. اقبال با نتيجهگيري خود از اين بحث ما را از هر حدس و استنباط بينياز ميسازد:
و چون به اين فكر اساسي اسلام توجه كنيم كه پس از اين ديگر وحيي نخواهد رسيد كه مايه محدوديت آدمي شود، بايستي كه ما،از لحاظ روحي، آزادترين مردمان روي زمين باشيم. مسلمانان نخستين كه تازه از قيد اسارت روحي آسياي پيش از اسلام بيرون آمده بودند، در وضعي نبودند كه اهميت واقعي اين فكر اساسي را دريابند. بسيار شايسته است كه مسلمان امروز وضع خود را بازشناسد و زندگي اجتماعي خود را در روشني اصول اساسي بنا كند، و از هدف اسلام كه تاكنون به صورتي جزيي آشكار شده، آن دموكراسي مردمي را كه غرض نهايي اسلام استبيرون بياورد و به كامل كردن و گستردن آن بپردازد. (16)
اين سخن اقبال آنگاه بدرستي فهم ميشود كه تفسير او از متون ديني و نيز نظريه اجتهاد او را بدرستي دريابيم. (17) به هر حال نظريه ختم رسالت او، به تعبير مرحوم مطهري، به «ختم ديانت» ميانجامد و ناخودآگاه عقل را به جاي دين و علم را در جاي ديانت مينشاند. غرض ما نقد نظريه اقبال نيست، براي اين منظور خوانندگان را به نقادي كوتاه، ولي هوشمندانه، شهيد مطهري ارجاع ميدهيم. (18)
هدف اين مقاله پيجويي اين ديدگاه از زمان اقبال تا عصر ماست. از اين رو گام ديگري برميداريم و رگههاي اين تفكر را در دانشمندان متاخر پي ميگيريم.
از ميان متفكران معاصر شايد هيچكس به اندازه دكتر علي شريعتي از اقبال نگفته و از او تاثير نپذيرفته است (ر.ك: ما و اقبال، مجموعه آثار، ج5). البته وي تنها به جنبههاي ايدئولوژيك تفكر اقبال پرداخت و به فلسفه و حكمت نظري او، چنانكه بايسته است، راه نيافت. در حالي كه اقبال احياي تفكر ديني را در بنمايههاي فلسفي اسلام ميجست و معتقد بود كه هر تجديد حياتي بيتوجه به اين اصول، خام و نااستوار خواهد بود. شريعتي از اين نكته غافل ماند يا تغافل ورزيد و حتي تا بدانجا پيش رفت كه از اساس تاثير مباني فلسفي را در ايدئولوژي انكار نمود. (19) با آنكه درباره اقبال بسيار نوشته و گفتهاند، ولي تاكنون بعد فلسفي انديشه او بدرستي تبيين نشده و دانشوران ما كار ناتمام او را دنبال نكردهاند. (20) به هرحال، در محدوده بحث ما، مرحوم شريعتي همان ديدگاه اقبال را پي گرفت و نظريهاي پرداخت كه عملا از دوگانگي عقل و وحي و حاكميت انديشه بشري در عصر ختم نبوت حكايت دارد. تفسير او از وحي و خاتميت، برداشت او از اجتهاد و ارتباط دين با علم و فلسفه و نحوه رويارويي با غرب همگي نشان از تاثير اقبال دارد. براي مثال شريعتي در پاسخ به معناي «ختم نبوت» ميگويد:
قسمتي از جواب اين سؤال را محمد اقبال، فيلسوف بزرگ معاصر، ميدهد و مقداري هم خودم به آن اضافه ميكنم و آن اين است كه وقتي ميگويد خاتم انبياء من هستم، نميخواهد بگويد آنچه گفتم انسان را الي الابد بس است، بلكه خاتميت ميخواهد بگويد انسانها تاكنون احتياج داشتهاند براي زندگي خودشان از ماوراء تعقل و تربيتبشريشان هدايتشوند، حالا در اين زمان (قرن هفتم) بعد از آمدن تمدن يونان، تمدن رم، تمدن اسلام، قرآن، انجيل و تورات، تربيت مذهبي انسان تا حدي كه لازم بود انجام پذيرفته است و از اين پس انسان «براساس طرز تربيتش» قادر است كه بدون وحي و بدون نبوت جديدي، خود روي پاي خودش به زندگي ادامه دهد و آن را كامل كند. بنابراين ديگر نبوت ختم است، خودتان راه بيفتيد. (21)
به ياد داريم كه اقبال تاريخ انسان را به دو دوره قديم و جديد تقسيم ميكرد و ظهور پيامبر را پايان دوره وحي و آغاز دوران تعقل ميگرفت. اما شريعتي، برخلاف اقبال، در فرهنگ تشيع گام ميزد و بديهي است كه اين نظريه بدون ملاحظه امامتشيعي ناتمام مينمود. در نهايت او به يك تقسيم سه مرحلهاي دستيافت و پس از دوران وحي و پيش از دوران عقل و علم، دوره امامتيا وصايت را قرار داد. «از دوره سوم، كه از غيبت امام آغاز ميشود، رهبري و هدايتخلق و بسط حكمت و استقرار عدالت و قسط، يعني آنچه كه رسالت نبوت و امامتبود، به عهده علم است، اما نه به عنوان دانستن مجموعهاي از اطلاعات علمي كه ديگران نميدانند، بلكه به معني آگاهياي شبيه به آن آگاهي كه پيامبران ميبخشند.» (22)
براساس اين نظريه، شريعتي به يك راه حل جديد در نزاع ديرينه ميان شيعه و سني ميرسد. او كه مدتي چند با «تضادهاي اعتقادي، اجتماعي و سياسي مربوط به خلافت و بيعت، امامت و وصايتبرخورد داشت» و ميديد كه «حتي اكثريت روشنفكران مذهبي هم اصل شورا و بيعت و اخذ آراء عمومي (اجماع) را براي تعيين رهبر، با بينش روشنفكر اين عصر، مترقيتر از اصل وصايت و تعيين امامت تلقي ميكنند و آن را دموكراسي و اين را وراثت و تحميل رهبر از بالا ميشمارند» (23) ، سرانجام به اين نتيجه رسيد كه وصايت و شورا هر دو در جاي خويش نيكوست.
«پس مسئله به اين شكل درميآيد كه دو مرحله در تاريخ بعد از پيامبر وجود دارد يك مرحله موقتي كه در آن مرحله، دوازده نسل حكومت جامعه اسلامي و رهبري تاريخ اسلام و تربيت جامعه اسلامي بوسيله دوازده تن معين شده از سوي پيامبر انجام ميشود و سپس اصل دوم كه اصلي است اسلامي و آن اصل شورا و بيعت است (24) .... بيعت و شورا هم آن چنانكه برادران ما روي آن تكيه ميكنند يك اصل مترقي از لحاظ انسانشناسي و بشري و آزاديخواهي است و هم اصلي است كه در اسلام وجود دارد و در سنت پيغمبر هم هست، اما فقط يك حرف ميخواهم بزنم، انتخاب سقيفه كه بلافاصله بعد از مرگ پيغمبر در مدينه انجام شد بايد 250 سال بعد انجام ميشد.» (25) همان طور كه ميبينيم نگرش تاريخي به ديانت و انديشه خاتميت اقبال در اينجا به صورت «ختم وصايت» جلوه ميكند و عقل بشري بار رسالت و امامت هر دو را بر دوشميگيرد.
علوم ميخواهند انسان را چنان مقتدر كنند تا طبيعت را آن چنان كه ميخواهد رام سازد و ايدئولوژي ميكوشد تا او را چنان در قدرت اراده، انتخاب، ايمان و حوزه آگاهي نيرومند و متكامل سازد تا خود را آن چنان كه ميخواهد بسازد. انسان كه آزادي و سرنوشتخويش را به نيروي علوم از سه زندان طبيعت، تاريخ، جامعه رها ميكند به اعجاز ايمان و خودآگاهي از دشوارترين زندان خويش، يعني خويشتن، نجات ميبخشد تا خود آفريننده خويش، جامعه، تاريخ و جهان خويش گردد، يعني به آن انسان مثالي، انسان واقعي، به انسان حقيقي كه يك «شبه خدا» است ارتقاء يابد. كساني كه چنين رسالتخدايي و پيامبرانه را در جامعه انساني و در جريان تاريخ بر دوش دارند در گذشته پيامبران بودند و پس از خاتميت عصر وحي، روشنفكران. در عصر وحي پيامبران بودند و پس از خاتميت كه عصر «فكر» است، «روشنفكران». (26)
پيشتر اشاره كرديم كه اقبال نقش عقل را در دوره جديد با تفسيري از «اجتهاد» همراه ميكند. شريعتي نيز از مفهوم اجتهاد فراوان بهره ميگيرد و با آنكه تعريف محدود و مشخص شيعه از اجتهاد را در پيش روي دارد، ولي دامنه اجتهاد را حتي از اقبال هم گستردهتر و فراختر ميبيند. متاسفانه مجال نيست كه در اين باب بتفصيل سخن گوييم و از شيوههايي كه شريعتي در روزآمد كردن دين و انطباق آن با تحولات دنياي جديد پيشنهاد كرد پرده برداريم; اما براي روشن شدن بحثحاضر به ناچار چند نكته را يادآور ميشويم.
در گام نخست، شريعتي دين را از علم و فلسفه جدا ميكند و آن را با «ايدئولوژي» يكسان ميانگارد. بنابراين از دين نبايد علم و فلسفه انتظار داشت، چنانكه آن دو نيز هرگز در جاي دين نخواهند نشست. (27) ارزشگذاري، هدايت، حركتبخشي، خودآگاهي و بازآفريني همه از بركات ايدئولوژي است و فلسفه و علم به پديدهشناسي، معرفتبخشي، تشريح و كشف حيات و توجيه ارزشها ميپردازند. بر اين اساس است كه او هماواز با اقبال ميگويد: «برخلاف متفكران مشكوكي كه ميگويند نميتوان علم و صنعت غربي را گرفت و فرهنگ و اخلاق و روابط اجتماعي و شيوه زندگياش را كنار زد، نهتنها ميتوان چنين كرد بلكه بايد چنين كنيم.» ( 28)
شريعتي، در گام بعد، ميان «قالب» و محتواي دين فرق ميگذارد و معتقد است كه «اسلام، به عنوان يك دين، در ظرف سنتي جامعهها و در كالبد تمدنها و فرهنگهاست كه حجيت عيني خارجي پيدا ميكند و به اين صورت است كه در مسير تحولات تاريخ، فرسايش مييابد و احتياج به نو شدن، تغيير فرم، لباس، روابط و زبان [ديگر] دارد. » (29) به نظر ميرسد كه او بسياري از احكام اوليه شريعت و پارهاي از مفاهيم ديني را از قالب و پوسته زمانمند دين ميداند كه طبعا اجتهاد و بازانديشي آنها در گذر زمان ضروري است. (30)
اما عنصر ديگري كه شريعتي از اركان اجتهاد ميشمارد و آن را نهتنها در فروع، بلكه در تمام ابعاد دين، ضروري ميبيند تحول و تكامل معرفت ما از دين و متون ديني است. بر مجتهد روشنفكر و مسؤول لازم است كه «برحسب پيشرفت علم و آگاهي مردم، تلقي و برداشت مذهب را در ذهن و انديشه و دريافت علمي زمان تحول ببخشد و تحقق اسلام و مكتبش را برحسب نياز زمان و به ميزاني كه در هر زمان امكان كشف و فهم بهتر آن حقائق ميرود ممكن سازد... تا مذهب در چارچوب شرايط كهنه و گذشته كه ديگر گذشته است نماند و منجمد نشود و از زمانش واپس نيفتد.» (31) البته دين از حقيقت ثابت و اصول و ارزشهاي لايتغير برخوردار است، اما بايد توجه داشت كه اين اصول ثابت وحي همچون واقعيتهاي طبيعي است كه ما تنها از طريق معرفت متغير و متحول خود بدان دست داريم.
اين است كه گروهي چون ما معتقدند كه حقيقت ثابت اسلام و اصول و ارزشهاي لايتغير تشيع را بايد در تجلي فهمهاي زمان ريخت و برحسب زبان علمي و بينش اجتماعي و نيازها و دردهاو مشكلات زمان، و به اعتبار اين مسائل و واقعيات عيني، طرح كرد. چرا كه «وحي» همچون واقعيتي از وجود و يا طبيعت است و اصولش ثابت، اما اين «علم» استيعني رابطه ما با واقعيتخارجي كه در حال تغيير و تحول و تكامل است. و با تحول و تكامل اينهاست كه اصول ثابتي كه طبيعت را ميسازد و قوانين علمي نام دارد، روشن ميشود.
وحي مجموعه آنچه نازل شده است واقعيتي است ثابت و علمي و لايتغير، و اين علم ماستبه اين واقعيت قرآن و نوع برداشت و فهميدن و تفسير كردن و عمل و تبليغ كردنمان كه بايد برحسب تكامل و تغيير بشر، و اختلاف وضع نظامها و دردها و نيازها، تحول و تكامل پيدا كند. (32)
بنابراين هرچند شريعتي دين را در قالب يك ايدئولوژي آراسته، توانمند و كارا تصوير ميكند و از جدايي دنيا و آخرت، مادي و مجرد، خدا و خلق ميگريزد، ولي در حقيقت اين انديشه بالغ روشنفكران است كه در عصر خاتميت و در پايان وصايت همگام با رشد علوم و گسترش نيازها به چارهجويي و در انداختن يك ايدئولوژي متناسب با زمان (با بهرهگيري از بستر فرهنگ مذهبي) اقدام ميكند.
بنابراين در نظريه اقبال و شريعتي سر نياز به دين در گذشته، طفوليتبشر و ناتواني عقل او در رهجويي و رهيابي به سعادت خويش بود. اما اينك كه آدمي با پاي عقل و تجربه، توانايي كاوش در طبيعت، انسان و جامعه را يافته و با تامل در خويشتن خويش به خودآگاهي پيامبرانه و تجربه لازم براي خودسازي و جامعهسازي دست مييازد، وحي و نبوت به پايان راه و رسالتخود رسيده و تنها زمينه و بستري براي تفكر، تجربه و اجتهاد انسان متعهد و روشنفكر است. دين و ديانت، در عصر جديد، حاصل همين تاملات و دريافتهاست.
مهندس بازرگان از زمره دانشوراني است كه در جمع ميان دين و دنيا و حل تعارضات تدين با تمدن جديد تلاشي در خور و خستگيناپذير داشت. وي هرچند مشتركات فراواني با اقبال داشت و نگرش او به وحي اجتهاد، علم و جايگاه تجربه و موقعيت تمدن جديد را تقريبا ميپذيرفت، اما در مبحث اصلي كه تعيين قلمرو دين و عقل و نسبت اين دو بود، دستكم در ظاهر، به راه اقبال نرفت و نظريه «ختم نبوت» را به صراحتبر زبان نراند. (33) مرحوم بازرگان در حيات علمي و اجتماعي خويش دو ديدگاه مختلف را در باب انتظار از دين اتخاذ كرد. در نگاه نخست، كه عمر درازي را صادقانه بر سر آن گذاشت، همه دستاوردهاي علمي و عقلي بشر در مسيربرنامه انبياقرار ميگيردو تاريخ بشر با هرنوآوري خويش گامي به سوي اهداف و اصول پيامبرانبرميدارد. انبياي الهي بسان پيكي هستند كه پيشاپيش راه سعادت و سلامت دنيا و آخرت را باز گفته و با «پرواز مستقيم» از فراسوي مسائل و مشكلات به هدف واصل شدهاند. اما انسان همواره با عقل و تجربه رو به حقيقت آورده و حقانيت پيامبران را آهستهآهسته در جهاد علمي و اجتماعي خويش درمييابد. با آنكه بازرگان همواره مرز دين و علم را نگاه ميداشت و از دخالت اين دو در قلمرو يكديگر سخت پرهيز ميكرد، ولي درخصوص راه و روش سعادت معتقد بود كه «بشر روي دانش و كوشش و به پاي خود راه سعادت در زندگي را يافته است و اين راه سعادت تصادفا همان است كه انبيا نشان داده بودند. نبايد افراط در علاقه به دين ما را وادار به دعوي يك حق انحصاري نمايد كه قرآن و حديث آن را رد كردهاند. سفره كرم خداوند بر دوست و دشمن گسترده است.» (34)
با آنكه بازرگان خاتميت را، آن گونه كه اقبال ميفهميد، مطرح نكرد، اما جوهره اين نظر را در راي خويش گنجاند و عملا تاريخ بشر را به دوره نبوت و دوره تعقل تقسيم كرد.
پيغمبران قديم بيشتر به اتكاي اظهارات خود آيات و معجزاتي ميآورند كه جنبه تخويف و تهديد داشت و آخرين حربه آنها نفرين و هلاك كفار بوده است. ولي در قرآن كه مصادف با دوران بلوغ انسان و رشد عقل است، ابلاغ احكام با تذكر و موعظه و توجه به نتائج توام ميشود و بيان عقايد متكي به دلائل و نشانهها يا قرائن و امثالي است كه عقل از توجه به طبيعت و تفكر در نفس و به استعانت علم بايد در آنها قضاوت كند. (35)
خدمتبزرگ انبيا اين بوده كه در شب تيره و تار و از پشت غبار دنياي آلوده با جهل و فساد، خورشيد جهانتاب حياتبخش را تشخيص و ارائه دهند (36) ولي «راه طي شده و طي كردني بشر همين است كه به هدايت و كمك خدا، اجتماع بشري در جهت «درك و اجرا و قبول» اديان آسماني پيش ميرود. آنچه معتقدين و مؤمنين (صرف نظر از خود انبيا كه پيشافتادگان كاروان هدايتاند و اوليايي كه بندگان نخبه و تربيتشدههاي دست اولاند) از دين ميفهمند و ميكنند بيش از بدلي از اصل و بازيچهاي از حقيقتيا نقيصهاي از كمال نميباشد. ولي [با پيشرفت علم و عقل آدمي] روزبروز اين بدلها به اصل و اين نقيصهها به كمال نزديك ميشود.» (37)
در سايه اين تئوري است كه ميتوان رمز تلاش بيوقفه بازرگان را در علمي نشان دادن احكام و مفاهيم ديني دريافت. اين تئوري تنها در صورتي ميتوانست كامياب و سرفراز باشد كه تاريخ علم دقيقا نقشه تفصيلي برنامه انبيا را به نمايش گذارد. (38) مطهرات در اسلام، عشق و پرستش يا ترموديناميك، باد و باران در قرآن و كار در اسلام همه در چنين فضايي و براي چنين مقصودي به رشته تحرير درآمده است.
مهندس بازرگان در نظريه اول خويش «ايدئولوژي» را جزء جداييناپذير دين ميشمرد و بعثت را بدون آن ناتمام و ناكام ميدانست. «يك جامعه مترقي سعادتمند، تنها با عقيده و اخلاق درست نميشود. بشر جاهل هر قدر هم با ايمان و پاكطينتباشد، نابيناي ناتواني است كه راه از چاه نميشناسد و زمين ميخورد، يا اصلا قدم به پيش نميگذارد. ماده سوم ماموريت الهي پيشوا، تعليم است. اولا تعليم كتاب و آنچه سرنوشت انسان در وظايف كلي اوست و هدفهاي ايدئولوژي را تشكيل ميدهد و ثانيا حكمت، يا روش و برنامههاي عملي موافق مصلحت و رزانت «يعلمهم الكتاب والحكمة»... منظور آنكه در قضيه بعثت پايههايي از ايدئولوژي حكومت و اداره اجتماع براساس موازين محكم و مقبول وجود دارد و بنابراين ممكن استخود مايه و مبنايي براي استخراج ايدئولوژي گردد. » (39)
پيشتر ديديم كه اقبال با طرح مساله خاتميت از همان آغاز تكليف خويش را با علم و دنياي جديد روشن كرد و انديشه بشر را در فراخناي تطورات زمان حاكميتبخشيد. اما نظريه بازرگان از يك تناقض دروني رنج ميبرد. از يك سو علم جديد و روند تجربه بشري را اعتباري تام ميبخشيد و دستاوردهاي آن را بيقيد و شرط در راستاي برنامه انبيا جاي ميداد و از سوي ديگر تعهد دينياش او را به تعبد هرچه بيشتر از مباني و منابع ديني فراميخواند. اين تناقض مخصوصا آنگاه عريان و آشكار شد كه طرحهاي چندين و چند ساله او و همفكرانش در مصالحه ميان برنامه انبيا و مدلهاي توسعه غربي به شكست انجاميد و «مديريت علمي» با دين و شريعتسر ناسازگاري گذاشت.
مهندس بازرگان در واپسين سالهاي عمر خويش از «همگني دين و سياست» دست كشيد و دين را به حوزه عقيده و اخلاق، آن هم به خدا و آخرت، محدود ساخت.
شايسته خداي خالق و فرستادگان و پيامآوران او حقا و منطقا ميبايد در همين مقياسها و اطلاعات و تعليماتي باشد كه ديد و دانش انسانها ذاتا و فطرتا از درك آن عاجز و قاصر است و دنياي حاضر با همه ابعاد و احوال آن اجازه ورود و تشخيص آنها را به ما نميدهد، والا گفتن و آموختن چيزهايي كه بشر داراي امكان كافي يا استعداد لازم براي رسيدن و دريافت آن هست، چه تناسب و ضرورت ميتواند داشته باشد؟ ابلاغ پيامها و انجام كارهاي اصلاحي و تكميلي دنيا در سطح مردم، دور از شانخداي خالق انسان و جهانهاست و تنزل دادن مقام پيامبران استبه حدود ماركسها، پاستورها و گانديها يا جمشيد و بزرگمهر و همورابي.بنابراين نيازي ندارد كه خدا و فرستادگان خدا راه و رسم زندگي و حل مسائل فردي و اجتماعي را به او ياد دهند... (40) .
بازرگان كه نتوانسته بود ميان علم و دينپيوندي ديناميك و هماهنگ برقرار سازد و علم و تكنولوژي را از برج عاج ذهنخودفرود آورد و از سوي ديگر نميخواستبه نظريه ختم نبوت اقبال، كه در واقع ختم ديانتبود، تن در دهد عاقبتبهترين راه را تفكيك ميان قلمرو عقل بشر از وحي الهي ديد و كار امارت را به حاكمان و عاقلان و عبادت را به پيامبران و مؤمنان سپرد.
آنچه گفتيم، بيش يا كم، در آراي ديگر روشنفكران مسلمان دنبال شده و هر كدام به نوعي دين را در فراق عقل و انديشه آدمي خواستهاند. دكتر عبدالكريم سروش يكي از آخرين كساني است كه در اين عرصه وارد شده و به گونهاي همين نظريه را پرورانده است. در اينجا هرچند با تفسير جديدي از خاتميت روبرو هستيم، ولي با اندك تاملي ميتوان دريافت كه تقسيم حيات بشر به دو دوره وحي و عقل همچنان پابرجاست. تفاوت اصلي دكتر سروش با ديگر روشنفكران معاصر در توجه او به مساله «معرفت ديني» و كشاندن بحث از متن دين به معرفتشناسي باورهاي ديني است. و اين را ميتوان نقطه عطفي در تاريخ احياطلبي اسلامي به شمار آورد.
توضيح مهمي كه ظاهرا براي خاتميت ميشود داد اين است كه ما درست در همان موضعي قرار داريم كه اصحاب پيامبر قرار داشتند، يعني همان «وحي» كه به پيامبر شده است اكنون در اختيار ماست. تفاوتي كه پيامبر خاتم با ساير پيامبران داشته است، ظاهرا همين است كه نزد پيامبران ديگر ادعا نشده است كه عين كلمات خداوند در اختيار مردم قرار گرفته است; پيامبران، تجارب روحانيباطني داشتند و درك خودشان را از آن تجارب در اختيار امتشان قرار مي دادند، ولي نزد پيامبر اسلام عين تجربه باطني پيامبر، بدون تفسير، در اختيار مردم قرار ميگيرد، يعني خود قرآن. بنابر اين همانطور كه پيامبر مخاطب اين كلمات بود ما هم هستيم. گويي كه آن تجربه براي ما و براي هر نسلي در هر عصر تكرار ميشود. خود همان كلمات عينا بر ما هم فرو خوانده ميشود، به همين دليل ما هميشه با يك وحي تازه مطرا روبرو هستيم.... رازخاتميت دين اسلام اين است كه وحيپيامبر، تفسير نشده در اختيار مردم قرار گرفته است و تفسيرش با مردم است. (41)
پس برخلاف اقبال و شريعتي كه ظهور اسلام را پايان دوره وحي و سرآغاز عقلانيت ميشمارند، ايشان دوران وحي را پايان يافته نميداند، اما در عين حال بر اين باور است كه وحي اسلامي «تجربه محض» است و تفسير آن با عقل و آگاهيهاي بشري صورت ميپذيرد. پيغمبر اسلام خاتم الانبياء است و نه خاتم المفسرين. (42) در امم گذشته، به دليل ناتواني بشر، پيامبران شخصا به تفسير تجربه خويش ميپرداختند ولي در امتخاتم، اين مسؤوليت را بر دوش تكتك انسانها نهادهاند.
ميبينيد كه قول بنده با آنچه مرحوم اقبال لاهوري گفته است تفاوت دارد، ظاهرا ايشان طفوليتبشر را سبب حاجتبه دين ميشمارد، گويي از بشر بالغ رفتهرفته رفع حاجت ميشود. اما سخن بنده اين است كه ما با يك تجربه باطني تفسير نشده روبرو هستيم و لذا آن را مستمرا تفسير ميكنيم و لذا مستمرا بر ما وحي ميبارد. (43)
فهم دقيق اين سخن در گرو درك درستي از معناي «تجربه» و «تفسير» است. ظاهرا ايشان، و interpretation به كار ميگيرد. تجربه تا تفسير (و بهتر استبگوييم «تعبير») نشود مفهوم نميگردد. تجربه نخستيك احساس محض و غيرمتعين است و تنها با برخورد و گذشتن از ساختارهاي منطقي و زباني، مشخص و مفهوم ميشود و در آستانه ادراك قرار ميگيرد. اگر كلمات قرآني تجربه محض پيامبر است، پس هركس (و پيامبر نيز همچون ما) متناسب با ساخت ذهني و بافت ادراكي خويش اين تجربه را معنا بخشيده و درمييابد.
اگر در مقام نقد بوديم جا داشتبپرسيم كه آيا اصولا تجربه ( experience ) بدون تفسير ( interpretation ) ممكن است؟ به علاوه، چگونه تجربه مستقيما و بيآنكه از شبكه ساختهاي منطقي و زباني بگذرد به چهره كلمات درميآيد؟ با آنكه امروزه در فلسفه زبان و روانشناسي ادراك، و از آنجا در فلسفه دين، گذر از اين دو گسست را (گسست تجربهادراك و گسست ادراكزبان) بدون واسطه ذهن و تفسير ناممكن ميشمارند. معلوم نيست كه ايشان با كدامين تئوري در باب ذهن و زبان به چنين رايي رسيدهاند؟ آيا اساسا وحي از سنخ تجربه عرفاني است و يا نوعي ديگر از ادراك است كه ماهيت آن بر بشر عادي مجهول مانده و خواهد ماند؟
به هرحال اگر اين تفسير از خاتميت را با ديگر عناصر نظريه آقاي سروش همراه كنيم، جوهره اصلي اين مدعا و سهم عقل و وحي آشكارتر ميگردد. در قدم نخستبايد پرسيد كه اگر در عصر خاتميت انسانها خود پيام وحي را معنا و مفهوم ميبخشند، اين تفسير چگونه و بر چه اصولي استوار است. اينجاست كه ايشان به نظريه «قبض و بسط» ميگرايد و معرفت ديني و تحول آن را در معارف غيرديني و انديشههاي بشري ميجويد: كلمات با ما سخن نميگويند، ما با آگاهي و پيشينههاي ذهني خويش الفاظ را به سخن درميآوريم. كلام آن قدر لرزان و از معنا تهي است كه فروتنانه با دستاوردهاي متحول حس و عقل موافق و همراز ميشود و در هر لحظه و هرجا به شكلي و صورتي برميآيد. (44) (45)
توقع و انتظار ما از دين نيز براساس معارف بيروني و پس از تعيين نيازهاي نظري و عملي شكل ميگيرد. «آنچه را نتوانيم بدست آوريم دين ميدهد و آنچه را ميتوانيم بدست آوريم لازم نيست از دين بگيريم، چون دين آمده است آن چيزهايي را در اختيار مردم قرار دهد كه مردم با پاي خويش نميتوانند به آن برسند.» (46)
در همين راستاست كه دكتر سروش، همسخن و همسو با مهندس بازرگان، به اين نقطه ميرسد كه از دين، روش و برنامه و ايدئولوژي و اصول و چارچوبهاي مشخص براي زيست اين جهاني، فردي و اجتماعي، نبايد خواست. دين منبع نيست، فقط داوري ميكند و انسان متدين تنها در واپسين مراحل سير انديشه، ساختههاي ذهن خويش را با محدودههاي كلي دين ميسنجد و آنچه را كه در ستيز قاطع با محدودههاست، ميزدايد. در حقيقت زبان دين، زبان سلب و نفي است و معمولا ايجاب و اثبات ندارد. وانگهي همين چارچوبههاي سلبي نيز مشمول قبض و بسط است و مهار قبض و بسط بر دست تجربه و تفكر مستقل آدمي.
پس ماهيت دين چيست و ديانت كدام است؟ حقيقت را بخواهيد، دين فقط يك «دغدغه» است و ديانتيك تقيد روحي و پرواي دين داشتن. (47) مابقي هرچه هست فهم ماست از متون ديني كه متناسب با علوم و آداب در گذر زمان پيوسته رنگ و شكلي تازه ميگيرد. خلاصه كلام، دين يك «حيرت» است، حيرتي كه عقلسوز و عشقزاست.
بايد افزود نه تنها خدا، خود حيرتآفرين است و نه تنها كلام او چنين است، بلكه عمده معارف ديني از اين جنساند. آنها هم هيچگاه عبارتبندي و تعريف و تحليلهاي دقيق فلسفي برنميتابند و همواره عنصري از «بيچوني» در آنها هست كه از قبضه خرد ميگريزد و تن به تصرف ذهن قالبساز فيلسوف نميدهد... مولانا، قرنها پيش از انتبه پايانناپذيري جدال ميان جبريها و قدريها اشاره كرده است، و روشن ماندن آن آتش جدال را عين تقدير ازلي حق شمرده است، و «عشق» را تنها چاره اين جدال دردانگيز دانسته است. (48)
به گمان ما، اين جداسازي ميان عقل و دين و حاكميتبخشيدن به علم در همه شؤون حيات و به حصار كشيدن دين در محدودههاي تنگ شخصي و معنوي از دو ريشه آب ميگيرد. نخست، عدم تامل كافي در مباني ارزشي و متافيزيكي علوم و دادههاي بشري و يا عدم به كارگيري نتائج معرفتشناسي و فلسفه علم جديد در برقراري پيوند ارگانيك ميان دين و تعقل آدمي است; و دوم عدم توجه به پيامدهاي نامراد اين گسيختگي و گشادهانديشي در مباني و معارف ديني است. عقل را بر جاي وحي نشاندن و دين را به وادي عشق و حيرت كشاندن همان قدر خام و خطرناك است كه بياعتنايي به عقل و همه چيز را از دين جستن.
اقبال هنگامي به احياگري در دين پرداخت كه كوس رسوايي «جزميت علمي» را اين چنين در هر كوي و برزن ننواخته بودند و پوزيتويسم هنوز ميداندار صحنه علم و فلسفه بود. امروزه پس از ترديدهاي جدي در تجربه گرايي خام و رآليسم سنتي هنوز هم متفكران ما در تاثير ارزشها، آرمانها و اصول ديني در انديشه بشري و نقش آن در «نظامبخشي» و «سمتدهي» ذهن انسان به تامل جدي ننشستهاند و تاثير اين همه را در حيات مادي و زيست اين جهاني انسان نديدهاند. بيپرده بايد گفت كه روشنفكران ما براي حرمت علم از حريم دين كاستند و براي قداست انديشه از اصالت دين مايه گذاشتند و شگفتا كه اين همه را «توانمندي دين» نام نهادند.
مدعاي ما اين است كه عقل به دين راه ميبرد و دين به حيات علمي و عقلاني انسان روح و جهت ميبخشد. اگر جايگاه عقل و وحي را به درستي بازشناسيم، اصالت دين با شكوفايي علم و رشد انديشه در تضاد نميافتد و از هيچ طرف قرباني نميگيرد. اين سخن عنوان مقالتي ديگر است كه به ياري خداوند آن را پي خواهيم گرفت. در پايان، عرض ادب و احترام خويش را به همه دانشوران، بويژه كساني كه به نوعي از آنها در اين مقاله سخن رفته است، تقديم ميدارم و براي درگذشتگان ايشان آرزوي رحمت و غفران و براي زندگانشان آرزوي توفيق و تسديد دارم.
1. در جاي جاي سرودهها و نوشتههاي اقبال به اين نكته اشارت رفته است. براي مثال: حكمت اشيا فرنگي زاد نيست اصل او جز لذت ايجاد نيست نيك اگر بيني مسلمان زاده است اين گهر از دست ما افتاده است چون عرب اندر اروپا پرگشاد علم و حكمت را بنا ديگر نهاد دانه آن صحرانشينان كاشتند حاصلش افرنگيان برداشتند (ديوان اقبال، به همت احمد سروش، ص430). 2. اقبال لاهوري، احياء فكر ديني در اسلام، ترجمه احمد آرام، كتاب پايا، بيتا. اين كتاب بعدها بار ديگر ترجمه شد. كتابشناسي ترجمه جديد عبارت است از: محمد بقائي (ماكان)، بازسازي انديشه، 1368، ناشر: مترجم. كتاب احياء فكر ديني در واقع حاصل هفتسخنراني است كه در سال 1928 (يعني ده سال پيش از وفات اقبال) به درخواست انجمن اسلامي مدراس ( Madras ) در شهرهاي مدراس، حيدرآباد و عليگره ايراد شد و براي اولين بار در سال 1930 در لاهور و به زبان انگليسي به چاپ رسيد )( . ر.ك: نامه و نگاشتههاي اقبال لاهوري، ترجمه ع. ظهري، نشر جاويد، ص58تا60. 3. شلاير ماخر در دو كتاب مهم خويش به اين بحث پرداخته است:..... و كتاب ويليام جيمز (تنوع تجربه ديني) به مشخصات زير است:...... 4. احياء فكر ديني در اسلام، ص8. 5. منبع پيشين، ص7. 6. اقبال حتي در سرودههاي خويش هم از اين بث الشكوي دستبرنداشت: فكر افلاطون زيان را سود گفت حكمت او بود را نابود گفت فطرتش خوابيد و خوابي آفريد چشم هوش او سرابي آفريد بسكه از ذوق عمل محروم بود جان او وارفته معدوم بود منكر هنگامه موجود گشت خالق اعيان نامشهود گشت (ديوان اقبال، ص24) 7. احياء فكر ديني در اسلام، ص8. 8. منبع پيشين، ص9. 9. منبع پيشين، ص11. اقبال در جاي ديگر مينويسد: «اسلام از لحاظ مفهوم قديمي اصطلاح، يك دين نيست، بلكه يك روش است. روشي چنان آزاد كه مبارزه بشر با طبيعت در آن تشويق ميشود. در حقيقت اين مبارزه عليه تمام تصورهاي دنياي قديم راجع به زندگي است. به طور اختصار، اسلام كشف حقيقي انسان است.» (جاويد اقبال، زندگي و افكار علامه اقبال لاهوري، ج2، ص865، به نشر، 1372) نيز بنگريد به نامهها و نگاشتههاي اقبال لاهوري، ص79. 10. احياء فكر ديني در اسلام، ص168. 11. منبع پيشين، ص144. 12. منبع پيشين، ص144. 13. منبع پيشين، ص145. 14. منبع پيشين، ص145. 15. منبع پيشين، ص145 و146. در متن يادشده به جاي «عقل برهاني استقرائي» كه در ترجمه آقاي آرام بود، بنا بر ترجمه آقاي بقائي، «عقل كاوشگر استقرائي» گذاشتيم كه مناسبتر است. 16. منبع پيشين، ص204. 17. اقبال در كتاب احياء فكر ديني گاه به گاه به توجيه و تاويل پارهاي از مفاهيم و مباني ديني پرداخته است. از جمله داستان پيدايش آدم (صفحه96)، معناي خلق و امر (صفحه119)، برزخ و قيامت (صفحه 138). همچنين بنگريد به تفسير اقبال از مساله اجتهاد در فصل ششم از همان كتاب. 18. مرتضي مطهري، وحي و نبوت، مجموعه آثار، ج2، ص184 تا 194; و نيز به اشارهاي در كتاب اصول فلسفه و روش رآليسم، مقدمه ج5. 19. مجموعه آثار شريعتي، ج33، ص72. تقابلي كه شريعتي ميان ايدئولوژي و علم و فلسفه ميديد مشكلات جدي بر سر راه او نهاد. متاسفانه عمر كوتاه و شرايط حساس آن زمان هرگز به او فرصت نداد كه به اين نكات بينديشد و اين تضادها را چاره كند. 20. براي نمونه بنگريد به مجموعه مقالات كنگره جهاني بزرگداشت اقبال به نام «در شناخت اقبال» كه توسط وزارت ارشاد و دانشگاه تهران (سال1365) به چاپ رسيده است. ديگر منابع مهم در باب اقبال عبارتند از: 1) زندگي و افكار علامه اقبال لاهوري، جاويد اقبال، ترجمه از شهيندخت كامران مقدم، به نشر، 2جلد 2) اقبال (سيرته و فلسفته وشعره)، عبدالوهاب عزام، چاپ دوم، الدارالعلميه، بيروت 3) اقبالشناسي، غلامرضا سعيدي، سازمان تبليغات، 1371. 21. مجموعه آثار، ج30، ص63. 22. مجموعه آثار، ج7، ص247 و نيز ص249 از همين جلد در باب مفهوم نيابت از امام(ع); همچنين ر.ك: مجموعه آثار، ج19، ص296. 23. وصايت و شورا، انتشارات قلم، ص3و4. 24. وصايت و شورا، ص16; نيز ر.ك: مجموعه آثار، ج7، ص35 به بعد. 25. وصايت و شورا، ص19 و20; همچنين ر.ك: امت و امت از شريعتي. 26. مجموعه آثار، ج4، ص154 و155; نيز ر.ك: ج7، ص103. 27. مجموعه آثار، ج7، ص93 به بعد و ص117. 28. مجموعه آثار، ج5، (ما و اقبال)، ص110. 29. مجموعه آثار، ج17، ص56. 30. براي نمونه ر.ك: به مجموعه آثار، ج17، ص203 تا 223. 31. مجموعه آثار، ج7، ص249 و250. 32. مجموعه آثار، ج7، ص178 و 179; نيز بنگريد به تفسيري كه شريعتي از «حوادث واقعه» ميكند. در ج17 از مجموعه آثار (اسلامشناسي(2))، ص65 تا 67 اجتهاد را «انقلاب دائمي» ميداند و آن را در مسائل اعتقادي ضروريتر ميشمارد. «اساسا اجتهاد در مسائل اعتقادي، به معني تغيير در حقائق نيست، بلكه تغيير در نوع عقايد است. يعني هر روز بهتر فهميدن، و كاملتر برداشت كردن، و هر روز بطني را شكافتن و به عمق تازهاي فرو رفتن. به اين معنا، اجتهاد يك انقلاب دائمي فكري در ايدئولوژي است.» (ج17، ص66) 33. براي نظر مهندس بازرگان نسبتبه خاتميت رجوع كنيد به: راه بيانتها، انتشارات جهان آرا، ص127. 34. راه بيانتها (راه طي شده)، ص196. 35. منبع پيشين، ص22. 36. منبع پيشين، ص234. 37. منبع پيشين، ص232 و233. 38. ر.ك: مطهرات در اسلام; توحيد، طبيعت، تكامل; عشق و پرستش يا ترموديناميك انسان. 39. بعثت و ايدئولوژي، مهدي بازرگان، ص74. به صفحات بعد نيز رجوع كنيد كه تفكيك دين از سياستيك تز مسيحي تلقي ميشود و بكلي طرد ميگردد. براي مثال: «در اسلام از قدم اول، ايمان و عمل توام بوده و دين و سياست (به معناي اداره امت) پا به پاي هم پيش ميرفت. قرآن و سنتسرشار از آيات و اعمال مربوط به امور اجتماع و حكومت هستند و عليالخصوص شيعه... سكه شيعه اگر يك روي آن ديني و فكري است روي ديگرش سياسي و اجتماعيبوده و تا ظهور دولتحقه امام زمان ادامه خواهد داشت.» (بعثت و ايدئولوژي، ص57). مرحوم بازرگان در مقالات كيهان هوائي، كه بعدها به نام «آيا اسلام يك خطر جهاني است؟» چاپ شد به گونهاي ميان اين سخن با نظريه اخير خود جمع كردهاست. 40. كيان، 28، مقاله «آخرت و خدا، هدف بعثت انبياء» از مهندس مهدي بازرگان. 41. عبدالكريم سروش، فربهتر از ايدئولوژي، صراط، ص77. 42. منبع پيشين، ص71. 43. منبع پيشين، ص78. 44. تنها كسي كه تا حدودي به اين نظريه نزديك شده است، شلاير ماخر است (ر.ك: پاورقي3). ماخر معتقد بود كه تجربه ديني مستقيما به صورت الفاظ درميآيد، ولي ظاهرا همو منكر دخالت ذهن نيست. به علاوه، تقريبا همه كساني كه بعد از ماخر آمدهاند نظريه او را به نقد كشيدهاند....... امروزه در فلسفه دين تقريبا هيچكس به نظريه ماخر معتقد نيست. والتر استيس هرچند بر اين باور است كه تجربه بدون تفسير ممكن نيست ولي در عين حال معتقد است كه تا حدودي ميتوان به تجربه نزديك شد (عرفان و فلسفه، ترجمه بهاءالدين خرمشاهي، انتشارات سروش). حتي همين مقدار هم بارها مورد انتقاد قرار گرفته است...... 45. تفصيل اين نظريه را در مجموعه مقالات قبض و بسط كه اينك در كتابي به همين نام منتشر شده دنبال كنيد: قبض و بسط تئوريك شريعت، مؤسسه فرهنگي صراط، چاپ سوم، 1373. 46. ر.ك: مقاله «باور ديني و داور ديني» در كتاب: فربهتر از ايدئولوژي، ص48; و بنگريد به مقاله «آنكه به نام بازرگان بود و نه به صفت»، كيان، شماره 23; همچنين مراجعه كنيد به درسهاي انتظار از دين، نوار دوم و سوم. 47. فربهتر از ايدئولوژي، ص65 به بعد; نيز مراجعه كنيد به مقاله «فربهتر از ايدئولوژي» در همان كتاب. 48. مقاله «ايمان و حيرت» در كتاب فربهتر از ايدئولوژي، ص165. در سراسر اين مقاله نويسنده محترم دين را با عرفان برابر گرفته است كه البته اين پيشفرض خود جاي تامل دارد. اين همان مشكلي است كه اقبال نيز به نوعي با آن دستبه گريبان بود.