حسين كلباسي اشتري
استاديار فلسفه در دانشگاه علامه طباطبايي
تحقيق در زمينه آراء مكاتب كلامي و فلسفي و پيوند آن با زمينههاي اجتماعي و فرهنگي آنها از علائق پژوهندگان حوزه فلسفه و كلام است، بويژه آنكه اين تحقيق متوجه مكاتب و فِرق كمتر شناخته شده و غير مشهور باشد. اگرچه در مورد فرقه كلامي كرّاميه نوشتهها و گزارشهاي مفصّلي موجود نيست، امّا مطالعه احوال و عقايد اين فرقه و ميزان تأثير و نفوذ آن در ميان مردمان عصر، ميتواند حكايت از شرايط فرهنگي آن زمان و عوامل پديد آورنده چنين انديشههايي بكند كه يقينا خود مقدمه كاوشها و تحقيقات بعدي در اين عرصه خواهد بود.
نزد هر انديشمند و محقّق واقعي، بررسي شرايط و عوامل پيدايش يك نِحله و مكتب فكري و فلسفي بههمان اندازه اهميّت دارد كه علم به آراء و انديشهها و نظرات عرضه شده در آن مكتب. از اينروست كه همواره تاريخ يك مكتب و فرقه، از دعاوي و آراي طرح شده در آن فرقه جدا نيست و به طور منطقي نيز نميتواند جدا شود و لذا در غالب آثار و كتابهاي فلسفي، كلامي، اعتقادي و غيره، بخشي نيز ـ كم يا بيش ـ به زمينههاي ظهور و پيدايش هر مكتب فكري اختصاص پيدا كرده است. بر اين اساس است كه از يك سو بررسي تاريخي علل شكلگيري علم كلام و از سوي ديگر زمينههاي ظهور مكتبها و نيز فرقههاي مختلف كلامي از اهميّت ويژهاي برخوردار بوده و معمولاً در آثار نويسندگان ملل و نِحَل و فهرستنويسان، فصلي مُشبع به اين مهم اختصاص داده شده است. (التهانوي، 1382: 30)
پيدايش علم كلام و سبب نامگذاري آن و علل رواج و شيوع بحثهاي كلامي در دارالاسلام، خود به تفحص و بررسي جداگانهاي نياز دارد. (جهانگيري: 80) كه البته از عهده اين مقاله و مجال نگارنده آن خارج است ولي اين روشن است كه فهم بهتر و دقيقتر آراي كلامي اسلامي، منوط به آگاهي از زمينههاي تاريخي و شرايط محيطي آنها است. آنچه مسلم است تاريخ غالب ـ و شايد تمامي ـ فرقههاي كلاميِ اسلامي، به بعد از تاريخ رحلت پيامبر اكرم(ص)، يعني سال يازدهم هجري بازميگردد و اتفاقا از علل مهم تفرّق و تحزّب در امت اسلام، همانا حوادت متعارن با رحلت آخرين پيامبر الهي(ص) بوده است. (همان: 82) البته علل مهم ديگري نيز در رواج و شكلگيري مسائل كلامي دخيل بوده كه اهل نظر بدانها به طور كامل پرداختهاند. (همان: 83)
نبايد فراموش كرد كه با وجود اين، مناظره و بحث و استدلال بر سر مسائل اعتقادي و فكري، خود از اموري است كه در تعاليم و فرهنگ اسلامي همواره مورد توجه بوده و حتي مجالس مناظره و گفتوگو در حضور حضرات معصومين(ع) و ساير بزرگان دين به دفعات تشكيل ميشده و چهبسا خود آنان نيز بر گفتگوهاي سالم بين مذاهب و فِرَق تشويق نمودهاند. (1) قرآن كريم در سوره نحل آيه 126 ميفرمايد: «وَجَادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ» كه برخلاف ظاهر آيه، در واقع مردم را به گفتگوي مبتني بر قرآن و حجّت الهي دعوت ميكند، نه هر مجادله و بحث بيحاصل كه نهايتا امّت اسلامي را به تفرّق كشاند. (جهانگيري: 80) امّا دريغا كه جريان حوادث و رويدادها و وقايع اتفاقيّه پس از رحلت پيامبر به گونهاي نبود كه وحدت امّت اسلامي را حفظ كند و ناگزير در اندك زماني انواع و اقسام مذاهب و فِرَق و نِحَل در قلمرو اسلام پديد آمد كه بعضا هيچگونه اشتراك عقيدتي و فكري با يكديگر نداشتند و چهبسا برخي، برخي ديگر را تكفير و تفسيق نمودند. پيدايش فرقههايي همانند خوارج، مُرجئه، معتزله، اشاعره، غُلات و مانند آن همگي در فاصلهاي كمتر از يكصد سال پس از رحلت پيامبر اكرم(ص) پديد آمدند و هريك خود را پيرو راستين پيامبر و مقيّد به دستورات قرآن كريم ميدانستند و طبعا فهم خود را از كتاب و سنّت خالصتر و دقيقتر ميپنداشتند كه البته قرآن كريم در اين زمينه ميفرمايد: «كُلُّ حِزْبٍ بِمَا لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ» (مشكور، 1368: بيست و دو) بر اين مبنا بود كه بحثهاي فراواني تدريجا به ميان آمد و كتابهاي متعددي نگاشته شد كه هريك در ردّ يا اثبات عقيده اين يا آن گروه جهد كثير مصروف داشتند كه البته پارهاي از اين كتابها در جهت حفاظت دين از هجوم و نفوذ بدعتها و تحريفهاي زمانه بود و اهميّت آنها از نظر انديشمندان و صاحبنظران پوشيده نيست.
در برخي از كُتب روايي، اعم از شيعه يا سنّي، حديثي را به پيامبر اكرم(ص) نسبت دادهاند كه به حديث تفرقه مشهور شده و منقول است كه حضرت ميفرمايد: «قوم يهود هفتاد و يك فرقه و قوم نصارا هفتاد و دو فرقه شدند و امت من هفتاد و سه فرقه خواهند شد كه همه در آتش دوزخند، الاّ يك فرقه و آن فرقه ناجيه است.»
صاحبان كُتُب ملل و نِحَل و نيز برخي از بزرگان مذاهب كلامي به تفسير و تأويل حديث مذكور پرداخته و نهايتا مذهب و رأي خود را مصداق آن فرقه ناجيه پنداشتند و به طور مثال ابو منصور عبدالقاهر بن طاهر بغدادي در كتاب الفرق بين الفِرَق و بيان الفرقه الناجية منهم، ضمن تقيّد و استناد به حديث مذكور، بخشي از كتاب خود را به خصوصيات و ويژگيهاي فرقه ناجيه اختصاص داده و ضمن ردّ و تكذيب آراي ساير فرقهها خصوصا عقايد معتزله، تلويحا مذهب خود را كه اشعري است، مصداق فرقه مذكور پنداشته است. (بغدادي، 1367: 191)
تحقيق در اينكه فرقه ناجيه بهراستي چه كساني هستند و چه خصوصياتي دارند و به چه دليل در مقايسه با آن، آراي ساير فرقهها از حقيقت تعاليم ديني و الهي بهدور است، خود مسألهاي است كه نياز به بحث مستقلي دارد و البته جاي ترديد نيست كه متكلمان اماميّه در اين جهت تلاش و سعي وافر مصروف داشته و آثار و تصانيف ايشان، بسياري از حقايق الهي مأثور از كتاب و سنّت را با اتقان و استواري كمنظير و مستند به دلايل عقلي و نقلي براي طالبان حقيقت بازنمودهاند كه از ميان آنها ميتوان به كشف المراد في شرح تجريد الاعتقاد علامه حلّي، گوهر مراد و شوارق الالهام فياض لاهيجي و ديگر ميراث بزرگان علماي اماميه اشاره كرد.
باري، اطلاع از عقايد و آراي مختلفي كه در طول چهارده قرن پس از هجرت پيامبر در قالب مذاهب فلسفي و كلامي ظاهر شده است، افزون بر اينكه تمايزات و مشتركات آنها را آشكار ميكند، فينفسه نزد پژوهشگر امروز درخور تأمل است. در متن و بطن بسياري از اين فرقهها، تأثيرات ناگوار برخي شرايط سياسي، اجتماعي و فرهنگي آن دوره خاص به چشم خورده و دگرگونيها و بدعتها و انحرافاتي كه در اثر سوء فهم يا غرضورزي و يا پيروي از نفسانيات برخي از صاحبان فِرَق در حقايق ديني و اصول اعتقادي وارد شده است را بازمينمايد. (2)
در اين نوشتار، قصد آن داريم كه مروري بر مهمترين معتقدات پيروان فرقه كرّاميه كه در نيمه اوّل قرن سوم هجري در جهان اسلام ظاهر شد و اندكاندك پيروان قابل توجّهي پيدا كرد، داشته باشيم. گرچه كمابيش در آثار ملل و نحل و كتب تاريخي كلام به آراي اين گروه اشارت رفته و ليكن در اين مقال سعي شده است كه به نحو مستقل و البته فشرده به بيان آن پرداخته شود. براي اين منظور علاوه بر بهرهگيري از ساير منابع و مآخذ فارسي و عربي و انگليسي معتبر(3)، عمدتا از كتاب الفرق بين الفِرق عبدالقاهر بغدادي استفاده شده و دليل آن هم اين بوده است كه علاوه بر اهميّت گزارشهاي وي از فرقههاي اوليه اسلام، در هر فصل و باب اين كتاب ابتدا به نقل آراي هريك از آنها پرداخته و سپس خود به ردّ يا اثبات آن دعاوي اقامه برهان نموده است. همچنين نزديكي زماني او به قرون اوليه اسلام ميتواند اثر او را از منظر استنادي از ديگر كتب فرق متمايز گرداند. (مونتگمري، 1370: 124)
موسس و پيشواي فرقه «كرّاميه» شخصي است به نام ابو عبداللّه محمد بن كرام به عرّاف بن خزامة ابن البراء (ابناثير، 1407: 213؛ الدمشقي، 1408: 25؛ اشعري، 1362: 191؛ ابن الجوزي، 1412: 97) كه گفته شده از بني نزار است. (سمعاني، 1408: 44؛ دمشقي، 1408:26) درباره اينكه شهرت او و در نتيجه نام فرقه او با تلفظ «كِرام» يا «كَرام» يا «كَرّام» بوده، اختلاف شده است (مونتگمري: 202؛ سمعاني: 44)، ولي غالبا آن را به فتح كاف و تشديد راء، بر وزن جَمّال ميخوانند (ابن كثير: 25؛ بوزورث: 136)، او مردي سيستاني و پدرش رزبان بود و چون رزبان را به پارسي كرّام گويند از اين جهت به «ابنكرّام» معروف شد. (مشكور: 363) وي در قريهاي از قُرات زريج متولد شد (ابنجوزي: 97؛ سمعاني: 44)، در سيستان نشو و نما كرد و سپس به خراسان رفت (4) و در آنجا حديث آموخت (5) و غالبا از احمد بن عبداللّه جويباري و محمد بن تميم الفاريابي روايت شنيد، يعني آنهايي كه به دروغگويي و جعل و وضع احاديث اشتهار داشتند. (همان: 97؛ سمعاني: 44؛ ابنكثير: 26) و ابوحاتم بن حبّان حافظ در كتاب المجروحين از او نام برده و گفته است: وي (ابنكرام) در اثر التقاط مذاهب به گمراهي كشيده شد و مذاهب را نيز به تباهي كشاند و احاديث را ضعيف و سست كرد. سپس به مجالست جويباري و محمد بن تميم درآمد و چهبسا كه ايندو بر رسول خدا و اصحاب و تابعين او يكهزار و صد حديث جعل كردند. سپس به مجالست احمدبن حرب اصفهاني در نيشابور درآمد و هرچند از او فقر و تهيدستي را تلمّذ كرد ولي وي از حُسن علم و نيكخويي بيبهره بود و اكثر كتابهايي كه تأليف كرده براي شاگردش مامون معروف به احمد سُلَمي بود. (همان: 97)
ابوعبداللّه حاكم در كتاب خود از او نام برده و گفته است: وي (ابنكرام) پنج سال در مكّه اقامت داشت، پس از آن به سوي سيستان حركت كرد، سپس در آنجا دارايي خود را فروخت و به سوي نيشابور رفت. حاكم وقت نيشابور، يعني محمدبن عبداللّه بن طاهر او را به زندان افكند، وقتي آزاد شد به سمت مرزهاي شام رفت، و پس از آن مجددا به نيشابور بازگشت و دوباره محمدبن عبداللّه بن طاهر او را حبس كرد و اين بار مدّت حبس وي طول كشيد. محمدبن كرام هر جمعه غسل ميكرد و براي خروج به سوي مسجد جامع آماده ميشد. در اين هنگام از زندانبان ميپرسيد: آيا اجازه خروج ميدهي؟ زندانبان ميگفت: خير. سپس محمد بن كرام ميگفت: خداوندا، همانا تو ميداني كه من سعي خود را مصروف داشتم و ممانعت از ناحيه غير من است. (سمعاني: 44؛ ابنكثير: 26؛ ابنجوزي: 98؛ بوزورث: 128) نگاه وي به ساير فرايض نيز چنين بود.
ابنكرام چهارده سال در نيشابور توقف كرد، هشت سال آن را در زندان بود و در ابتداي كار لباسي از پوست دباغي شده دوخته نشده بر تن ميكرد و بر سرش دستاري سفيد ميبست و به مجلس وعظ و تذكر مينشست. (ابنجوزي: 98) گفته شده كه واعظي زهدپيشه بود كه مردم را به آتش دوزخ بيم ميداد و مخالفانش مدّعي بودند كه او سخت به تجسيم و تشبيه معتقد است. از منابع چنين برميآيد كه زندگي زاهدانه و پارسايانه ابنكرام بود كه مردم را فريفته او كرد و او را از مجازات مرگ كه عقوبت نشر عقايد بدعتآميز بود، رهانيد. البته در جهان اسلام براي چنين شخصيّتي دشوار نبود كه گروهي از توده مردم را گردِ خود جمع كند و پيداست كه ممكن نبود پيروان ابنكرام عمدتا جز از تهيدستترين طبقات باشند... ابنكرام در مواعظ خود همه جا روي سخنش بيش از همه با دهقانان و مردم حقير و فقير (اغتام) اين نواحي بود و شيعه و سنّي هر دو را به ملامت ميگرفت. (بوزورث: 128-129)
پيداست كه وضع اجتماعي ـ فرهنگي اين عصر يقينا در اقبال مردم به وي مؤثر بوده است. جزئيات ديگري نيز در مورد زندگي وي وجود دارد كه به مهمترين آنها اشاره ميكنيم:
وي در شوال سال 251 ه از نيشابور خارج شد و به سوي بيتالمقدس حركت كرد و در همانجا در ماه صفر سال 255 درگذشت و در باب أريحاء نزديك مزار يحيي بن زكريا(ع) دفن شد. (سمعاني: 44؛ ابنجوزي: 98) گفته شده كه وي در بيتالمقدس چهار سال اقامت داشت و هنگام موعظه نزد ستوني كه نقل ميشود محل شهادت حضرت عيسي(ع) بوده، مينشست و افراد زيادي نزد او گرد ميآمدند و آنگاه براي آنها بيان ميداشت كه: ايمان گفتاري است بدون عمل، پس اهل ايمان او را ترك كردند و نفي او را نمودند تا اينكه در محلي به نام «زغر» درگذشت. سپس او را به بيتالمقدس منتقل كردند. اصحاب او را نزديك به بيست هزار شمردهاند. (ابنكثير: 26: ابنجوزي: 98). ابوالفتح بُستي (م 400 ه، دبير و مديحهسراي دربار سلطان سبكتكين غزنوي) درباره او چنين گفته است:
و اين نشاندهنده رواج و نفوذ عقايد ابن كرام در سجستان كه خود بُستي نيز از آن ديار بوده است، ميباشد. (بوزورث: 131؛ مشكور: 363)
گزارشهاي برخي مورخان نيز حاكي از آن است كه نفوذ عقايد ابنكرام و پيروان او در خراسان و بيتالمقدس نيز بهگونهاي بوده است كه حتي امراء و سلاطين وقت را نيز به خود جذب كرده بود. سلطان محمود غزنوي فاتح هند از پيروان او بود و چنان كه مقدِسي مينويسد: تا روزگار وي (سال 375) هنوز خانقاهها و مجالس كرّاميه در بيتالمقدس برپا بوده است. (مشكور: 364) با اين همه، دائره تبليغ و نفوذ اصلي ابنكرام در خراسان بوده است و حتي برخي از شاگردان وي در نقاطي ديگر دست به تبليغ و اشاغه افكار او زدند.
«... اين فرقه به خصوص در خراسان بسيار قوي حال بود و در سالهاي نخستين قرن پنجم هجري در نيشابور به اوج موفقيت خود دست يافت... كراميان به رغم ناخشنودي حكومت، پايگاه استواري در نيشابور براي خود بهوجود آورند و در عين حال تعاليم خود را به ديگر نقاط جهان اسلام گسترش دادند. چنانكه در قرن چهارم جماعاتي از آنان در شهرهاي بغداد و بيتالمقدس و فُسطاط ميزيستند و در اين شهرها خانقاهها و حتي محلههايي از آنِ خود داشتند.» (بوزورث: 127-129) البته گسترش تعاليم اين فرقه نه فقط به دست محمدبن كرام، بلكه از طريق برخي پيروان او و نيز بهواسطه بعضي از عوامل اجتماعي مانند روابط بازرگاني بين شرق و غرب عالم اسلام تحقق يافت. بذر اين تعاليم را نخست خود محمدبن كرام به هنگام اقامت و تدريس در شام و بيتالمقدس، در اين نواحي افشاند. پس از مرگ او كه در بيتالمقدس اتفاق افتاد، عقايد اين فرقه تا منتهياليه بخش غربي جهان اسلام رواج يافت، تا آنجا كه ديگر پيروان و مبلّغان آن در شهرهاي دوردستي چون حجاز و يمن به تحصيل و تعليم پرداختند. استمرار اين فرقه در اين نواحي، مدتها پس از مرگ ابنكرام، به سبب روابط بازرگاني اين شهرها با خراسان و آميزش بازرگانان دو بخش شرقي و غربي جهان اسلام با يكديگر بود. بيگمان در ميان گروندگان اين شهر به آيين كرامي، بازرگانان و پيشهوران نيز وجود داشتند، زيرا بدون آنها تصوّر ظهور و بقاي گروههاي كرامي در غرب عالم اسلام ممكن نيست، و اگر بپذيريم كه بازرگانان و پيشهوران نيز به اين فرقه گرويده بودند، آنگاه بايد گفت كه فرقه مذكور و تعاليم آن براي طبقاتي سواي طبقات پست نيز جاذبههايي داشته است... .» (همان: 130) ولي با وجود اين مركزيّت نيشابور همچنان براي كرّاميه باقي ماند. در اين شهر بود كه چهرههاي معروفي از پيروان ابن كرام ظاهر شدند و مثلاً در نيمه دوم قرن چهارم، رهبري كرّاميه در نيشابور به دست شخصي به نام ابويعقوب اسحاق بن مُحمشاذ (م 383 ه ) افتاد... وي كه در شور و وعظ و تبليغ شهرت بسيار داشت، ميگويند كه بيش از 5000 تن از اهل كتاب و پيروان دين زرتشتي را در نيشابور به مذهب خويش درآورد. در سال 370 ه عبدالقاهر بغدادي ملل و نحلنويس معروف در حضور ابوالحسن سيمجوري سردار ساماني با ابراهيم بن مهاجر، يكي از علماي كرامي به مناظره نشست و به گفته خود بعضي از خطاهاي ژرف او را ردّ كرد.» (همان) پسر ابويعقوب مذكور، موسوم به ابوبكر محمد بن اسحاق، رهبري فرقه را پس از مرگ پدر به دست گرفت و در برخي سلاطين ساماني و غزنوني اثر اعتقادي فراواني گذارد، به طوري كه سلطان محمود غزنوي، ضمن بهرهبرداري سياسي از وجود ابوبكر محمد براي دفع رقيباني چون اسماعيليان در خراسان، برخي مناصب سياسي را نيز به وي واگذار كرد، به گونهاي كه سلطان، اندك زماني پس از حمله قراخانيان، وي را به سمت رياست نيشابور منصوب كرد. (6) انتصاب يكي از پيروان كرّاميه در مقام رياست نيشابور، وقايع و حوادثي را درپي داشت، به گونهاي كه منقول است در اثر ظلم و تعدّي و خشونت بيش از حدّ ابوبكر محمد در دفع مخالفان خود، پس از چندي وي از كار بركنار شده و عزلت اختيار نمود و به گفته برخي از مورخان، (7) در اواخر قرن پنجم هجري، مدرسه كراميان در نيشابور تخريب و خانقاههاي آنان از ميان رفت، ولي با اين اوصاف، نقش و اثر آنان در خراسان و غرب عالم اسلام و حتي در قسمتهايي همانند مرو و سمرقند به قوّت خود باقي ماند. البته با وجود انتشار وسيع عقايد كرّاميه در دارالاسلام، مركزيت آنها همچنان در خراسان باقي ماند. «كرّاميه تا قرون ششم و هفتم هجري در خراسان و ماوراء النهر به ترويج مرام خويش پرداختند. از فتنه كرّاميه در هرات، اواخر قرن ششم هجري، هنگامي كه امام فخر رازي شيخ الاسلام آن ديار بود، در تواريخ ياد شده است.» (اشعري: 191)
ذكر اين نكته ضروري مينمايد كه عليرغم نفوذ و گسترش آراي كرّاميه در فاصله قرون سوم و چهارم تا قرون ششم و هفتم هجري در ميان برخي مردمان و جماعات عوام، كمتر كتاب و اثر كلامي و فلسفي مسلمانان را ميتوان يافت كه در ذمّ و طرد عقايد كرّاميه چيزي ننوشته باشد و حتي اتباع اين فرقه را مردماني ياغي و شورشي توصيف نكرده باشد. عبدالقاهر بغدادي مينويسد: «.. رهبر معروف آنها [كرّاميه [يعني محمدبن كرام، كسي كه از سجستان به گرجستان رانده شد، در آن هنگام ياران و اتباع وي اوباش شورمين و افشين بودند و در زمان حكومت محمد بن طاهر بن عبداللّه وارد نيشابور شد و گروهي از اهالي دهات و قصبات آن منطقه وي را بر بدعتش تبعيّت ميكردند.» (بغدادي: 131) وي اضافه مينمايد: «گمراهيهاي اتباع وي متنوع و گوناگون است و به شمار نميآيد، بلكه بيش از هزار گمراهي و بدعت داشتهاند... .» (همان) و از اين رو معلوم ميگردد كه گرچه اين گروه از ميان اهل سنت ظاهر شدند، حتي در ميان خودِ آنان نيز مقبوليّت لازم را پيدا نكرد و همواره مورد طعن و ذمّ علماي مسلمان قرار داشتند.
در مورد ريشهيابي و منشأ و بستر افكار و عقايد كرّاميه، نظرات گوناگوني عرضه شده است. برخي اين فرقه را نشأت گرفته از دامن عقايد يكي از چهار مذهب فقهي اهل سنت ميدانند و برخي ديگر اصولاً رابطه اعتقادي قابل توجهي بين اين فرقه و آن مذاهب نميبينند. همچنين برخي از ملل و نحلنويسان، كرّاميه را در زمره برخي از فرَق مشهور كلامي قرار داده و يا آن را از متفرّعات آنان ميدانند. عبدالقاهر بغدادي مينويسد: «... در زمان محمد بن طاهر بن عبداللّه بن طاهر (كه خود و پدرش هر دو امير خراسان بودند)، كرّاميه مجسّمه ظاهر شدند... كرّاميه از زمره مشبّهه هستند كه ميگويند خداوند تعالي جسم است... .» (همان: 19 و 140) و نيز محمدبن عبدالكريم شهرستاني معتقد است: «ايشان [كرّاميه [از زمره صفاتيهاند چون اثبات صفات ميكنند ولي سخن آنها منتهي به تشبيه و تجسيم ميشود.» (شهرستاني، 1335: 78)
اما اينكه تا چه حدي بتوان ادعا كرد كرّاميه از بستر عقايد يكي از چهار مذهب اهل سنت تدريجا ظهور كردهاند، خود موضوعي است قابل تحقيق و بررسي كه فعلاً قصد ورود به اين مبحث را نداريم، ولي اجمالاً به عقيده برخي از صاحبنظران «... ظاهرا در بين حنفيّه بود كه گروهي ديگر از متكلمان پرورش يافتند كه درگير دفاع از موضع اصلي تسنّن در برابر معتزله و ديگران شدند. موسس اين گروه از مدافعان، ابن كرام (وفات 869م/ 255ه) بود و پيروانش تا دو يا سه قرن همچنان فرقه يا گروهي متمايز در بين اهل تسنّن خراسان باقي ماندند.» (مونتگمري: 92) همچنين «اين امر نيز كه او [ابنكرام] ادّعا ميكرد جدا از جريانات عمده تشيّع و تسنّن است، خود نكتهاي پُرمعني است. گرايش تعاليم او به شيوه استنباط احكام از ظاهر قرآن و سنّت، او را در كنار نوع انديشه و ايماني قرار ميداد كه در قرون سوم و چهارم هجري به صورت مذاهب حنبلي و ظاهري تبلور يافت. بنابراين پُر بيراه نيست اگر كرّاميه را همتاي خراساني مذاهبي بدانيم كه در عراق و سوريه و غرب جهان اسلام رواج داشت. شايد هم تحقيقات بيشتر شباهتهايي را كه ميان ديدگاهها و تعاليم آنها وجود داشته است ثابت كند ولي اگر هم شباهتهايي ميان آنها وجود داشته، اين امر مانع از آن نميشده است كه محمّد بن كرام در روزگار خود و نيز در فرقه خود در قرون بعد، مورد حملههاي مداوم متكلمان سنّي از فرقههاي حنبلي و شافعي گرفته تا مكاتب ظاهري محافظهكار قرار بگيرد. چنانكه مثلاً، همينكه در هرات شروع به موعظه كرد، يكي از محدّثان آن شهر كه از شاگردان احمدبن حنبل بود او را از شهر راند و ابن حزمِ ظاهري مذهب نيز فرقه او را سخت مورد نكوهش قرار داد. (بوزورث: 129)
و نيز يكي از حنفيان، به نام محمدبن اليمان السمرقندي كه شايد با ماتريدي ارتباط داشته، ردّي بر كرّاميه نوشته است. (مونتگمري: 92) از سوي ديگر، شواهد متعددي از مخالفت و عناد ابنكرام و پيروانش با شيعيان و همچنين موضعگيري او هم عليه صوفيان و هم عليه معتزليان و اشعريان وجود دارد: «يكي از معارضان كرّاميه در غزنه، ابن فورك (م 406 ه ) است.» (همان: 124) كراميان، ابن فورك دانشمند اشعري مذهب را كه براي تدريس به نيشابور آمده و از مخالفان آنها بود، متهم به الحاد كردند و او را به غزنه نزد سلطان فرستادند. در آنجا ابن فورك از خود دفاع كرد و اعتقاد خود را به مذهب رسمي مألوف به ثبوت رسانيد. ولي در راه بازگشت در سال 406 ه ظاهرا كراميان او را مسموم كردند.» (بوزورث: 133) از همين رو، ابوالحسن اشعري، موسس كلام اشعري در جاي جاي اثر معروف خود مقالات الاسلاميين و اختلاف المصلين نسبت به كرّاميه زباني تند و انتقادي دارد.
گزارشهايي تاريخي، حكايت از ظاهر صوفيانه و سلوك زاهدانه ابن كرام ميكند. «ابنكرّام ظاهرا هم صوفي بود و هم متكلّم، وي در نوشتههايش در اصطلاحات فنّي تصوف و كلام تجديدنظر كرد.» (مشكور: 364) ولي جالب اينجاست كه دامنه آزار او و پيروانش به اهل تصوّف نيز ميرسيد: «حرارت ابوبكر محمّد [پيرو ابنكرّام و رئيس نيشابور در زمان سلطان محمود غزنوي] در تعقيب هركس كه معتقداتش اندكي به سوي مذهب غيرمألوف ميداد او را برآن داشت كه در مقام سختگيري بر جماعت صوفيان نيشابور و مخصوصا بر صوفي معروف، شيخ ابوسعيد بن ابوالخير ميهني نيز برآيد... [ولي] او همچنان خود را سالوسوار در خرقه پشمينه يك زاهد نشان ميداد.» (بوزورث: 133) و همانگونه كه قبلاً ذكر شد، در قلع و قمع اسماعيليان و باطنيان نيز از هيچ تلاشي دريغ نكرد: «... وي [ابوبكر محمّد] در كوششهايش بر ضدّ باطنيان و صوفيان از حمايت مهمترين علماي رسمي، به رهبري قاضي ابوالعلاء ساعدبن محمد استوائي، برخوردار بود.» (همان: 133) قاضي مذكور پيشوان حنفيان در نيشابور و عالمي بانفوذ در ميان مردم بود. با اين اوصاف شايد بتوان ارتباط و شباهتي ميان جنبههاي فقهي كرّاميه با مذهب حنفي از يكسو و نيز شباهت جنبههاي كلامي كرّاميه بابرخي فرق كلامي همانند «ماتريديه» از سوي ديگر برقرار كرد. «... او [ابنكرام] از حيث حكمت الهي ميان مكتب سنتگراي كه به كلي مخالف كلام خردگراي بود و معتزله كه كاملاً از برداشت خردگرايانه حمايت ميكردند، قرار گرفت و نفوذ او بيشتر از همه در مذهب «ماتريدي» مشاهده ميشود.» (مشكور: 364) همچنين مذهب حنفي، غالبا به آراء و عقايد كرّاميه گرايش داشته است، در حالي كه مثلاً مكتب مالكي و شافعي به كلام اشعري.» (مونتگمري: 93)
براين اساس است كه توجه و تدقيق در كشف اين مشتركات و يا تمايزات در خور تأمل مينمايد، خصوصا از اين جهت كه كرّاميه در باب مسائل فقهي نيز نظرات ويژهاي را ابداع كردند. «بهعلاوه بايد توجه داشت كه كرّاميه تنها يك فرقه كلامي نبود، بلكه يك مكتب يا مذهب فقهي نيز بود و بنابراين ميتوانست راه و روش خاصّي از زندگي را به پيروان خود عرضه كند.» (بوزورث: 129) برخي از نويسندگان بعدي به شدّت به آراي فقهي ابنكرام حمله كردند، زيرا به طور آشكار برخي از حدود مسلّم ديني را ناديده انگاشته بود. (همان: 137)
بنا به نوشته ملل و نحلنويسان، خود كرّاميه منشعب به گروههاي كوچكتري نيز شدهاند: «اصليترين شعبههاي اين فرقه عبارتند از: عابديّه، نونيّه، زرّينيّه، اسحقيّه، واحديّه، هيصميّه» (شهرستاني: 78) و براساس گزارش بغدادي: «كرّاميه خراسان سه فرقه شدند: حقائقيّه، طرائقيّه و اسحاقيّه. لكن اين فرقهها يكديگر را تكفير ميكردند و اگر تكفير ميكردند مربوط به سائر فرق بودند و لذا در واقع اين سه فرقه، يك فرقهاند...» (بغدادي: 21) در ساير كتب و مراجع مربوط به ملل و نحل، توضيح بيشتري در مورد تمايزات بين شعبات كرّاميه و آراي اختصاصي آنها داده نشده است.
به خوبي ميتوان دريافت كه از جنبههاي تاريخي، كرّاميه ابعاد گوناگوني از خود برجاي گذارده است. از يكسو حضور اعتقادي و فكري آنان به عنوان يك مذهب كلامي در ميان ساير مذاهب كلامي و از سوي ديگر، به عنوان يك نيروي اجتماعي و سياسي كه شرح چگونگي آن گفته آمد. همگي نشان از نفوذ و ميزان تأثير آراء اين فرقه در ميان توده مردم ـ و خصوصا مردمان عامي ـ ميكند. البته به اعتقاد مورّخان، اطلاعات كنوني درباره كرّاميه بيش از آنكه در مورد جزئيات آراء كلامي آنها باشد، در مورد حوادث و رويدادهايي منبعث از عقايد آنهاست. «مورّخان وقايع گوناگوني را كه كرّاميه درگير آنها شدند، ضبط كردهاند، ولي از آراي كلامي آنان،سواي آنچه كه در آثار نويسندگان ملل و نحل ديده ميشود، اطلاع اندكي در دست است، زيرا ظاهرا هيچيك از آثار كلامي آنان باقي نمانده است.» (مونتگمري: 92)
محمدبن كرام، آراي خود را در كتابي موسوم به عذاب القبر بيان داشته كه غالب نويسندگان به همين كتاب استناد داشتهاند و لكن اكنون اين كتاب در دسترس نيست و احيانا از ميان رفته است. «با اين همه، از بعضي از كرّاميه در زمره صوفيان نام برده شده است و شايد بررسي كاملتر اسناد و منابع تاريخي در ارتباط با آثار عرفاني، معلومات عميقتري درباره آنان بهدست دهد. وجود اين گروه نشان ميدهد كه دامنه سير به سوي كلام فلسفي گسترده بوده است.»(همان: 92)
اينك به مهمترين آراي اين گروه با استفاده از منابع موجود ميپردازيم هرچند كه بر اهل نظر پوشيده نيست منابع موجود بسيار محدود و مدارك مربوط به اين فرقه بسيار مختصر و پراكنده است. با وجود اين از مقايسه و تطبيق ميان اين منابع، ميتوان به دورنمايي از آراء و عقايد اين فرقه دست يافت.
عبدالقاهر بغدادي در وصف آراء كرّاميه مينويسد: «.. گمراهيهاي اتباع وي [محمدبن كرام] متنوع و گوناگون است و به شمار نميآيد، بلكه بيش از هزار گمراهي و بدعت داشتهاند و ما مشهورترين اين بدعتها كه با زشتي و بيپروايي همراه است را ذكر ميكنيم.» (بغدادي: 131) گفتني است كه اين آراء عمدتا درباره ذات و صفات الهي و مسأله نبوت و امامت است.
تجسيم و تشبيه خداوند: ابن كرام اتباع و ياران خود را به تجسيم خداوند دعوت ميكرد و ادعا مينمود كه خداوند داراي جسم است و داراي حد و نهايت از زير و از جهتي ديگر كه با عرش برميخورد و اين همانند گفتار «ثنويه» است كه گفتند: پروردگارشان نوري است كه از آن سو كه به تاريكي پيوندد متناهي باشد، ولي از جهات پنجگانه ديگر نامتناهي است. ابنكرام در برخي كتابهاي خود، معبود خويش را مانند نصارا جوهر دانست و در خطبه كتاب خود كه معروف به كتاب عذاب القبر است، گويد: خداي تعالي ذاتي يكتا و جوهري يگانه است. و هماكنون اتباع وي جواز بهكار بردن لفظ جوهر را براي خداوند نزد عامّه مردم نميدهند از جهت اينكه خوف از بدنام شدن خود دارند. (همان: 131) ولي اينكه نام جسم بر او اطلاق ميكنند، زشتتر از آن است كه خداوند را جوهر مينامند. (همان)
كرّاميه در تفسير و معناي كلمه «استواء» در آيه شريفه «الرَّحْمَنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوَي»سخنهاي شگفت و غريبي را آوردهاند. ابنكرام «استوا» را بر چسبيدن به عرش تفسير كرده (همان: 132) و افرادي مانند محمدبن هيصم كه از پيروان او بود گفته كه ميان كبرياي الهي و عرش او بُعدي است بينهايت. (شهرستاني: 78) و نيز شخصي به نام ابراهيم بن مهاجر كه از كراميان قرن پنجم بوده عقيده داشته است كه خداوند از جهت مماس بودن بر تخت خويش، بر آن فزوني دارد، يعني چيزي از خداوند فزونتر از عرش نيست. (بغدادي: 132)
ابنكرام و پيروانش خداوند را محل حوادث پنداشتند و در معني كلمه «كُن» يعني باش گفتهاند كه همانا آن به معناي پديدآمدن حوادث و آفرينش مخلوقات و نابودشدن اشياء است. (همان) البته منظور كرّاميه از احداث، ايجاد و اِعداميست كه از ذات كبريايي واقع ميشود، به قدرت كامله او از اقوال و ارادات و مراد از مُحدَث چيزي است كه مباين ذات كبريايي باشد از جواهر و اعراض و بنابراين كرّاميه ميان خلق و مخلوق و ايجاد و موجود و موجِد تفاوت گذاردند. (شهرستاني: 79)
از سخنان شگفت ابنكرام آن است كه وي در كتاب عذاب القبر، در تفسير سخن خداوند تعالي كه فرمود «إِذَا السَّمَاءُ انفَطَرَتْ» گفته كه شكافتن خداوند در اثر ثقل و سنگيني خداوند است! و سپس او و بيشتر پيروانش پنداشتهاند كه خداوند تعالي پيوسته موصوف به نامهايي است كه در ميان اهل لغت مشتق از افعال اوست، با آنكه وجود افعال در ازل محال است، بدين معني كه مثلاً رازقيّت او، امري است حادث، چرا كه با خلق آفرينندگانش بهوجود ميآيد، گرچه توانايي او قديم است. (بغدادي: 132) حتي معبود بودن خداوند را نيز همزمان با خلق پرستشكنندگان جايز شمردهاند. (همان: 132) (8) با اين وصف از نظر كرّاميه اسماي الهي به اصطلاح اهل كلام قديم نيست و محدث است.
كلام الهي: كرّاميه ميان معناي «متكلم» و «قائل» از يكسو و نيز «كلام» و «قول» از سوي ديگر تفاوت گذاردهاند، بدين صورت كه گويند خداوند تعالي همواره متكلم و قائل بوده است ولي ميان معني اين دو واژه تفاوت وجود دارد بدين معني كه او همواره متكلم به كلامي است كه توانايي اوست بر قول و پيوسته قائل است به قائليتي نه سبب قول، و قائليت همانا توانايي اوست بر قول و قول او حروفي است كه در او حادث شده است و سخنش قديم است. پس قول خداوند در نزد ايشان حادث و كلام او قديم است. (همان: 133) ميدانيم كه مسأله كلام الهي يكي از اصليترين مواضع مورد نزاع متكلمان بوده و موضع كرّاميه جمع ميان قائلين به حدوث و قديم بودن كلام الهي است.
صفات خداوند: ابنكرام در كتابش بابي با عنوان «در باب كينونيّت خداوند!» آورده و عبدالقاهر بغدادي اظهار شگفتي كرده كه چه جهتي از اقوال ابنكرام مايه شگفتي بيشتر بوده و حتي تسميههاي وي نيز اعجابآور است. همچنين ابنكرام در همان كتاب، پروردگارش را به «حيثوثيت» تعبير كرده است! (همان: 134) در باب صفات حق تعالي ايشان گفتهاند كه خداوند توانا نيست مگر بر حوادثي كه در ذات او پيدا ميشود از اراده و گفتار و دريافتها و تلاقياش بدانچه كه به آن برميخورد. و بنابراين توانايي او، ملازم با حدوث حوادث عالم است. (همان: 134) و روشن است كه اين سخن كرّاميه بدعتي است كه هيچيك از صاحبان فرق بدان تفوّه ننمودهاند، زيرا هيچيك از آنها در تواناييهاي خداوند تعالي اختلاف نكردهاند. نتيجه طبيعي اين رأي كرّاميه آن خواهد بود كه ذات الهي محل حوادث و متاثر از اعيان و اشياء خارجي است.
نبوت و رسالت: كرّاميه گويند كه مرگ فرزندان برخي پيامبران، بدين جهت بوده است كه خداوند ميدانسته كه اگر آنان بالغ شوند، بر طريق ايمان نمانند و مثلاً مرگ ابراهيم، فرزند پيامبر را نيز بدين طريق تفسير كردهاند. (همان: 135) هماينان گفتهاند كه نبوت و رسالت دو صفتاند كه به غير از وحي و معجزه و عصمت از گناه در ايشان بهوجود ميآيد و پنداشتهاند آنكس كه اين دوصفت در او باشد، بر خداوند تعالي واجب است كه او را به سوي مردم مبعوث كند. و نيز در ميان رسول و مُرسل تفاوت گذاردهاند، با اينكه رسول كسي است كه اين صفت در او باشد و مرسل مأمور به اداي رسالت است. (همان) يعني با اين وصف مُرسل كسي است كه بدون برخورداري از شرايط رسالت، مأمور به انجام تكليف رسالت ميشود!
همچنين درباره عصمت پيامبران گفتهاند كه هرگناهي كه كيفر را دربر دارد و حدّ را واجب سازد، ايشان از آن بركنارند ولي از آنچه كه فروتر از اين باشد، بركنار نيستند. برخي از ايشان گفتهاند كه در تبليغ رسالت، خطا بر ايشان روا نيست و برخي ديگر آن را روا دانستهاند و نيز گفتهاند كه آنكه دعوت پيامبران به او نرسيده باشد، بايد به اقتضاي عقل معتقد گردد و اعتقاد داشته باشد كه خداوند تعالي پيامبراني را به سوي بندگان خود فرستاده است. و نيز كرّاميه پنداشتهاند كه خداوند تعالي اگر از آغاز زمان تكليف تا گاه رستاخيز بر يك پيامبر اكتفا كند و شريعت و آيين وي را پايدار بدارد، فرزانه و حكيم نيست. اهل سنت گفتهاند اگر خداوند چنين كند، رواست، چنانكه رواست پايداري شريعت پيامبر اسلام تا روز رستاخير. (همان: 136-135)
امامت: در خصوص مسأله امامت نيز سخناني به ابنكرام منسوب شده است. وي وجود دو امام را در يك زمان در صورت وقوع جنگ و نبرد ميان اصحاب و اختلاف احكام روا دانسته است و حتي در يكي از كتابهايش امامت معاويه و حضرت علي(ع) را در يك زمان جايز دانسته و گفته است كه پيروي پيروان ايشان، امري ناگزير بوده است هرچند كه يكي از آنها عادل و ديگري ستمكار بودهاست...و دراين باب سخنان شگفت ديگري نيز دارد.(همان: 136)
حقيقت ايمان: ابوالحسن اشعري ميگويد: «كرّاميه ميپندارند كه ايمان اقرار و تصديق با زبان است و معرفت قلب يا هر چيز ديگر جز اقرار زباني را شرط ايمان نميدانند.» (اشعري: 72) كرّاميه ميگويند: ايمان در آغاز اقرار صرف است و اگر تكرار كند، ايمان نيست، مگر از جانب مرتد كه پس از مرتد شدنش به توانايي خود به آن اقرار كند. و نيز پنداشتهاند آن كس كه به دو شهادت اقرار كند، مومن است، اگرچه بر پيغمبر كافر باشد. (بغدادي: 136) كرّاميه منافقاني را كه همزمان با پيامبر(ص) بودند را در حقيقت مؤمن ميدانند، زيرا به زعم ايشان كفر تنها انكار خداوند با زبان است. (اشعري: 72) ايشان ميگويند عذاب تبهكاران در آن جهان جاودان نيست، كه البته منظورشان از تبهكاران مخالفان خود و اهل سنت است. (بغدادي: 136)
آراي فقهي كرّاميه: بغدادي در كتاب خود به برخي آراي كرّاميه در زمينه فقه كه او اين آراء را «نادانيهاي كرّاميه» وصف كرده است، ميپردازد، از آن جمله ميگويد: «... كرّاميه نماز مسافر را به دو تكبير كافي ميدانند بيركوع و بيسجود و بدون قيام و قعود و تشهد و سلام. و نيز از آن جمله است گفتار ابنكرام به صحت نماز در جامهاي كه همه آن نجس باشد و يا به زمين نجس و گويد كه طهارت از حَدَثها واجب است نه چيزهاي نجس. و نيز گويد غسل ميت و نماز بر او واجب نيست و كار واجب كفن و دفن اوست. و از آن جمله گويد كه نماز و روزه و حج واجب بدون نيّت درست است و پنداشت كه نيت مسلمان بودن، مقدم بر نيت هر عمل واجبي از واجبات اسلام، كفايت ميكند. (همان: 136-137)
بغدادي در كتاب خود به گوشهاي از مناظرات خود با شيخ كراميّه معاصرش، به نام ابراهيم بن مهاجر در مجلس ابراهيم بن سيمجور ساماني اشاره كرده و نتيجه ميگيرد كه وي را ملزم به اعتراف به عقايد نادرست و باطل خود نموده است. (همان: 137) وي همچنين در پايان مقاله خود در باب كراميه، متذكر ميشود كه رسواييها و فضايح آراي كراميه متعدد و كثير است و وي صرفا به بخشي از آنها پرداخته است.
در پايان ذكر اين مطلب ضروري است كه بسياري از علماي اسلام، اعم از شيعه و يا اهل سنّت، در كتب و آثار خود به نقد آراي اين گروه پرداخته و هريك به فراخور حال، فساد و بطلان اين آراء را نمايان ساختهاند. به عنوان مثال، شيخ الطائفه، خواجه نصيرالدين طوسي (م 672 ه ) در كتاب تلخيص المحصّل (طوسي: 1359، 126، 169، 219، 220، 221، 262، 390، 316، 307) بسياري از آراي اين فرقه را مورد نقد و جرح قرار داده و براهين لازم را در ابطال آنها عنوان نموده است. نيز ديگر كتب معروف و اصيل كلامي، به مناسبت ذكر احوال و آراء اين فرقه بخش يا بخشهايي را به نقد آن عقايد اختصاص دادهاند. شواهد نشان ميدهد كه آراء و اقوال اين فرقه ـ كه خود از تشتّت و پريشاني عصر خود خبر ميدهد، ـ تنها در ميان عوام و توده ناآگاه برخي از مناطق دارالاسلام مورد اقبال قرار گرفته و لذا پايگاهي در ميان عالمان و دانايان و حتي محصّلان و طلاب نداشته است. تاثير آراي برخي مذاهب شرك نظير مانويها و مجوس نيز در شكلگيري عقايد اين فرقه محتمل است، ضمن آنكه تماس و تلاقي فكري با عقايد برخي از يهود و نصاري نيز در اين زمينه به چشم ميخورد و بالاخره اينكه عمر كوتاه اين فرقه از سستي و عدم انسجام نظري و عملي در آن حكايت ميكند.
1. ابن اثير، الكامل في التاريخ، بيروت، دارالكتب العلميه، 1407ه .ق.
2. ابن الجوزي، ابي الفرج عبدالرحمن بن علي، المنتظم في تاريخ الأمم و الملوك، بيروت، دارالكتب العلمية، 1412ه .ق
3. ابن كثير الدمشقي، ابن الفداء اسماعيل، البداية و النهاية، الطبعة الاولي، دار الاحياء التراث العربي، بيروت، 1408 ه .ق.
4. ادموند بوزؤرث، مقاله «ظهور كراميه در خراسان»، ترجمه اسماعيل سعادت، نشريه معارف، دوره پنجم، شماره 3.
5. اشعري، ابوالحسن علي بن اسماعيل، مقالات الاسلاميين و اختلاف المصلين، ترجمه دكتر محسن مويدي، تهران، اميركبير، 1362.
6. بغدادي، ابي منصور عبدالقاهر، الفرق بين الفرق و بيان الفرقة الناجية منهم، مصر، 1367 ه .ق.
7. التهانوي، محمد علي الفاروقي، كشاف اصطلاحات الفنون، مصر، 1382ه .ق، ج 1.
8. جهانگيري، محسن، مقاله «پيدايش علم كلام و منزلت آن در ميان علوم، نشريه معارف، دوره پنجم، شماره 3.
9. سمعاني، ابي سعد عبدالكريم، الانساب، بيروت، 1408 ه .ق.
10. شهرستاني، محمد بن عبدالكريم، الملل و النحل، ترجمه افضل الدين صدر تركه اصفهاني، تهران، 1335.
11. طوسي، ابوجعفر محمدبن حسن، تلخيص المحصّل، تهران، موسسه مطالعاتي اسلامي 1359.
12. مشكور، محمد جواد، فرهنگ فرق اسلامي، با مقدمه استاد كاظم مدير شانهچي، مشهد، آستان قدس رضوي، 1368.
13. مونتگمري، وات، فلسفه و كلام اسلامي، ترجمه ابوالفضل عزتي، تهران، انتشارات علمي و فرهنگي، 1370.
14. وُلْفسُن، فلسفه علم كلام، ترجمه احمد آرام، تهران، انتشارات الهدي، 1369.
1. به طور مثال مناظرههايي از حضرت امام رضا(ع) با صاحبان اديان و فرق مختلف، در مجلس مأمون عباسي را ميتوان در كتابهايي مانند عيون اخبار الرضا، احتجاج طبرسي و توحيد شيخ صدوق ملاحظه كرد. 2. در باب اينگونه انحرافها كافي است به طور مثال به واقعه سقيفه بنيساعده كه درست همزمان با رحلت پيامبر ظاهر شد، توجه نماييم. 3. فهرست اين منابع در آخر مقاله ذكر شده است. 4. همان، ص 97. در مقاله «ظهور كرّاميه در خراسان»، ص 128 آمده كه وي بيشتر ايام عمر خود را در نيشابور به تعليم و تعلم گذراند. 5. همان، ص 98. همچنين سمعاني اسامي كساني كه ابنكرام از آنها در بلخ و مرو و هرات و نيشابور حديث شنيده و نيز كساني كه از او روايت نقل كردهاند را برشمرده است. 6. همان، ص 131. براي اطلاع بيشتر از موقعيت كرّاميه در خراسان و بهخصوص شهر نيشابور در آن ايام، به همين مقاله صفحات 131 به بعد رجوع كنيد. 7. همانند تاريخ مسعودي از بيهقي، تاريخ بيهق از ابن فندق و معجم البلدان از ياقوت و نيز الكامل ابناثير و بالاخره السياق لتاريخ نيسابور از عبدالغافر فارسي. 8. وُلْسفن ميگويد: «گفتن كلمه «كُنْ» كه در زبان عربي از دو حرف صامت كاف و نون است، در نزد كرّاميه دو تا از پنج صفت را تشكيل ميدهد كه در ذات خداوند به وسيله آن قدرت قديم او براي ايجاد يك جسم يا يك عَرَض در جهان بهوجود آمده است.» (ولفسن، فلسفه علم كلام، ص 157)