محمد لگنهاوزن
ترجمه سيد محمود موسوي
نويسنده با طرح مبناي ايمانگرايي و مبناگرايي به اين نكته اشاره ميكند كه ايمانگرايان صرفا ميپذيرند كه دعاوي خداشناختي عقلاني نيست، ولي مبناگراياني نظير جان لاك معتقدند كه اگر باوري عقلاني نباشد بايد آن را مردود شمرد.
در قسمتي از مقاله به دو نوع ايمانگرايي اشاره شده است. اين دو نوع را ميتوان در آثار سورن كركگور (و به تبع او در بين متكلمان معاصر) و لوديگ ويتگنشتاين (و به تبع او در بين فيلسوفان دين) مشاهده كرد.
نويسنده با مقايسه نظريه كركگور و مولوي، طرز تلقي كركگور را از كتاب مقدس براي گفتگوهاي اسلام و مسيحيت قابل توجه ميداند و معتقد است ايراداتي كه بر كركگور وارد استبر ايمانگراياني نظير ويتگنشتاين وارد نيست.
قصود از براهين سنتي وجود خدا اغلب اين نبوده كه شواهدي براي متقاعد ساختن غيرمومنين فراهم آورد، بلكه اين براهين به عنوان بخشي از يك طرح كلي كه توماس آكويناس آن را «ايمان در جستجوي فهم» توصيف ميكرد، تعبير و تفسير ميشد. با بالاگرفتن اهميت معارضه طرفداران اصالتشواهد (1) ، به اين براهين به عنوان شواهد مثبت وجود خدا توسل جستند. از آنجا كه دليل قياسي تنها در صورتي معتبر است كه اطلاعات موجود در نتيجه آن، در مقدمات آن نيز منطوي باشد، بسياري از فلاسفه ادعا كردهاند كه اين براهين نميتواند شواهدي براي اثبات وجود خدا فراهم كند. چون وجود خدا در مقدمات هريك از آن براهين و يا در نظامي كه در آن، برهان اقامه ميشود، از پيشفرض گرفته شده است. انشاءالله در درس نوشتههاي بعدي پارهاي از براهين سنتي را بررسي خواهيم كرد، اما فعلا فرض ميكنيم كه براهين سنتي نميتواند شواهد كافي و وافي براي متقاعد ساختن منكرين عقلگراي وجود خدا فراهم كند. در اين صورت باز تعدادي دفاعيه در جانبداري از باورهاي ديني باقي مي ماند كه ميتوان در پاسخ به معارضه قائلان به اصالتشواهد اتخاذ كرد.
يكي از اين پاسخها كه در سالهاي اخير در ايالات متحده بسيار مورد توجه واقع شده، پاسخي است كه پلانتينجا و آلستون ارائه كردهاند كه در درس نوشته پيش فرصتي يافتيم تا به بررسي آن بپردازيم. اينان معارضه قائلان به اصالتشواهد را ميپذيرند، اما ميكوشند اين امر را اثبات كنند كه گونههايسنتي و متداول مبناگرايي (2) مخدوشند و در چهارچوب مبناگرايي اصلاحشده دعاوي خداشناختي را ميتوان به مدد تجربههاي كاملا متعارف ديني توجيه كرد. و يا اينكه اين دعاوي عقلاني است، چون مشاهدات ديني را ميتوان در چهارچوب نظام عقايد مبنا و اساس به شمارآورد. پيش از اين در بحثخويش به اين نكته اشاره كرديم كه چنين رهبردهايي هرچند به لحاظ بينشهاي معرفتشناختي ارزشمندي كه به دست ميدهند سزاوار بحث و بررسياند، نميتوانند از عهده معارضه قائلان به اصالتشواهد برآيند.پاسخهاي ديگري كه به معارضه قائلان به اصالتشواهد داده شده، شامل توسل به شواهدي ناشي از تجربيات هيجانانگيز ديني، شواهدي ناشي از معجزات، طرحهاي توجيهي عملگرايان و ايمانگرايي (3) است. از اين ديدگاهها شايد معروفترين ديدگاه در ميان متكلمان و فلاسفه دين در آمريكا، گونههاي ايمانگرايي باشد كه در اين مقاله موضوع بحث ما را تشكيل ميدهد.
در واقع ايمانگرايي به هيج وجه تلاش براي رويارويي با معارضه قائلان به صالتشواهد نيست، بلكه رد و انكار كل طرح قائلان به اصالتشواهد نسبتبه تفكر ديني است. ايمانگرايان با آنان كه معارضه قائلانبه اصالتشواهد را عنوان ميكنند مبني بر اينكه دعاوي ديني تنها در صورتي ميتواند عقلاني باشد كه نوعا در چهارچوب نظريه معرفتشناختي مبناگرايان موجه باشد، اتفاق نظر دارند; اما در مرحله بعد بهجاي تلاش براي نشان دادن اينكه چگونهدعاوي ديني ميتواند اساسي باشد يابر مبناي ديگر دعاوي تجربي موجه باشد يابه صورت ماتقدم اثبات شود، ايمانگرايانصرفا ميپذيرند كه دعاوي خداشناختي عقلاني نيست. ديديم كهمبناگرايان سنتياي همچون لاك برآنند كهاگر باوري عقلاني نباشد، بايد آن را مردود شمرد. لاك ادعا ميكرد قبول يكباور غيرعقلاني مايه وهن است. اينجاست كه ايمانگرايان مخالفت ميورزندو برآنند كه معيارهايي فوق معيارهاي عقل وجود دارد كه به مدد آنها بايد به ارزيابي باورها پرداخت و با التفات به چنين معيارها بايد باورهاي ديني را بسيار ارزشمند شمرد، حتي اگر با معيارهاي عقلي در تعارض باشد.
دو نوع ايمانگرايي وجود دارد كه امروزه در بين فيلسوفان دين در آمريكا از بيشترين شهرت برخوردار است. يك نوع از مكتوبات سورن كركگور (1855-1813) را به دست ميآيد و ديگري از آثار لوديگ ويتگنشتاين (1951-1889). نخستبه بررسي آراي فيلسوف دانماركي و تاثير آن خواهيم پرداخت.
به نظر آكويناس ايمان از ارزش والايي برخوردار بود، اما نسبتبه عقل دون رتبه تلقي ميشد. آموزههاي كليسا كه حقانيت و صدقشان را نميشد به مدد عقل اثبات كرد، بايد براساس ايمان (تعبدا) پذيرفته ميشد. از ديدگاه او تا آنجا كه ممكن است انسان بايد عقل خويش را به كار گيرد و تنها در جايي كه دليل عقلي يافت نميشود، به ايمان تكيه زند. اما به نظر كركگور برتر دانستن عقل از ايمان خطاست. به نظر وي ايمان برترين فضيلت است و آنچه ما آدميان را بيش از هر چيز انسان ميسازد، ايمان است و نه عقل. كركگور در اين راي حتي تا آنجا پيش رفت كه معتقد شد معرفت مابعدالطبيعي نامطلوب است; زيرا سد راه تلاش و كوشش توام با عدم اطمينان كه براي رشد و تكامل روحي ضروري استبه شمار ميآيد. پاسخ كركگور به معارضه قائلان به اصالتشواهد در دو بخش است: نخست وي منكر اين امر است كه بتوان اين معارضه را به زبان خود آن (با همان الفاظ و مفاهيم خود آن) رد كرد. از ديدگاه وي باورهاي ديني را نميتوان براساس مباني عقلي تاييد كرد. در مرحله دوم وي برآن است كه حتي اگر امكان چنينامري باشد بهتر خواهد بود كه باورهاي ديني خويش را به مدد ايمان و بدون توسل بهعقل حفظ كنيم. در اين طرز تفكر ايمان نهتنها برتر از عقل، بلكه در تعارض با عقلتلقي ميشود. كركگور نه تنها معتقد است كه ايمان برتر از عقل است، بلكه عقلمانع ظهور تام و كامل شود و نشاط ايمان است.
وجوه تشابهي را بين طرز تلقيهاي كركگور و مولوي ميتوان يافت. هر دوي آنان عالمان را به باد تمسخر ميگرفتند و رهبرد خشك و بيروح كتابي آنان را در ارتباط با دين با رهبرد يك عاشق در برابر هم مينهادند. به نظر مولوي حتي تفكر واقعا نادرست ديني يك شبان كه ميگويد: «چارقت دوزم كنم شانه سرت»، داراي ارزش معنوي عميقي است. در داستان مثنوي خدا به موسي ميگويد: «ما درون را بنگريم و حال را / ني برون را بنگريم و قال را». بنابراين آنچه حائز اهميت است، خشوع دروني نيايشگر است. كركگور هم ميگويد:
در سير آفاقي تامل در اين است كه آيا شئ عيني خداي حقيقي است. در سير انفسي تامل در اين است كه آيا انسان با يك حقيقتبه نحوي مرتبط شده است كه ارتباط وي حقيقتا يك ارتباط خدايي باشد. حقيقت در كداميك از اين دو نهفته است؟ كسي كه با علم تباه نشده باشد، هيچ ترديدي در اين موضوع نميتواند داشت.
اگر انساني كه در فرهنگ مسيحي زندگي ميكند با تصور درستي از خدا و با معرفتخدا به خانه خدا، خانه خداي واقعي، برود و به نيايش بپردازد، اما با حال و هواي نادرست، و در مقابل فردي كه در سرزمين بتپرستي زندگي ميكند با عشق كامل به امر نامتناهي به نيايش بپردازد، هرچند به صورت يك بت چشم دوزد، بيشترين حقيقت در كجاست؟ انساني كه از سر صدق و صفا خدا را ميخواند، هرچند يك بت را ميپرستد، يا آن ديگري كه خداي واقعي را به دروغ ميخواند و بدين جهت در واقع بت را ميپرستد. (4)
همچنين مولوي در مثنوي خويش، عالم را كه تفكرش برگرفته از دودي است كه ميكوشد از رهگذر آن پي به وجود آتش ببرد، با عاشق كه در آتش ميسوزد، مقايسه ميكند. به نظر كركگور وضعيتحتي از اين هم وخيمتر است. براي شرح و بسط تمثيل مولوي ميگوييم دود حاصل از تفكر عالم از آن نوع دودي است كه به هنگام خاموش شدن آتش حاصل ميشود.
اصل موضوع اينجاست و باز به الهيات نظري برميگردم. براي چه كسي برهان طلب ميكنند؟ ايمان كه بدان نيازي ندارد. آري، ايمان بايد آن را همچون دشمن بداند، اما وقتي كه ايمان شروع به احساس شرمساري ميكند، وقتي همچون زن جواني كه ديگر عشق داشتن برايش كافي نيست و در نهان از عاشق خويش احساس شرمساري ميكند و به اين جهتبايد عشق خويش را به تاييد ديگران برساند كه طرف او واقعا مردي كاملا استثنايياست.
همينطور وقتي كه ايمان دچار تزلزل ميشود و شور و نشاط خود را از دست ميدهد، وقتي كه ايمان از ايمان بودن ميافتد، آنگاه برهان ضروري ميشود تا از جانب الحاد شايسته احترام باشد. (5)
به نظر كركگور ايمان و يقين ناسازگارند و از آنجا كه راه نجات و رستگاري از ايمان بينهايتشورانگيز ميسر است، بايد از يقين دوري جست; حتي اگر قابل تحصيل باشد. وقتي كه دلايل كافي براي تصميم درباب يك موضوع به نحوي از انحا در كار باشد، ديگر نيازي به به كارگيري عزم و اراده نيست. اما تعهد پرشور تنها از طريق به كار گرفتن اراده به دست ميآيد و به همين دليل مقتضي عدم كفايتشواهد است. تعريف كركگور از حقيقت كه دائما نقل و تكرار ميشود چنين است: بييقيني آفاقي كه در فرايند تصاحب پرشورترين سير باطني سختبدان ميچسبيم، حقيقت است. در برخي از موارد كركگور اين نكته را با لحن تندتري بيان ميدارد و ميگويد دين نه تنها بييقيني آفاقي است، بلكه بايد نامعقول باشد. وقتي نامعقوليت دين با وضوح هرچه تمامتر آشكار شود، پرشورترين تلاش ممكن براي ايمان آوردن لازم خواهد بود. كركگور اعمال چنين تلاش متعالي را از جانب اراده براي ايمان باشور و شوق بينهايتي كه براي رستگاري ضروري ميداند، مرتبط ميسازد.
در واقع كركگور براي اعتقاد به اين امر كه شور و نشاط ديني مقتضي ناموجه بودن و يا حتي نامعقول بودن آفاقي آن است دلايلي ارائه ميكند كه در اينجا به ذكر سه دليل ميپردازيم: خطر كردن، بها و اراده.
كركگور اظهار ميدارد كه بدون خطر كردن ايماني وجود نميتواند داشت. اهميت اين امر را ميتوان با يك مثال روشن ساخت. فرض كنيد معشوقه شما در آستانه مرگ است. اگر شما يكي از كليههايتان را هديه كنيد، پنجاه درصد اميد زنده ماندن دارد. اما اگر شما از آنجا كه خطر عظيم است، اهدا كنيد، نشانگر ميزان عشق شما خواهد بود. حال، فرض كنيد در صورت اهداي كليه تنها پنج درصد اميد زنده ماندن برايش وجود دارد، اگر بازهم تصميم بگيريد كليهتان را اهدا كنيد، اين بيانگر ميزان فوقالعاده عشق شماست. نتيجه هرچه مخاطرهآميزتر باشد، شور و عشق بيشتر براي خطر كردن مورد نياز خواهد بود. اما اين امر فقط نشان ميدهد كه اگر آدمي به ميزان بالايي عشق بورزد آماده خواهد بود كه خطرهاي عظيم را به جان بخرد. اما نظر كركگور اين است كه نه تنها شور و شوق براي خطر كردن لازم است، بلكه خطر كردننيز براي شور و شوق لازم است. كاملا روشن نيست كه چرا كركگور چنينخطري را براي شور و شوق ضروريميبيند، شايد احساس ميكند كه بالاترين درجه شور حقيقي تنها زماني واقعي خواهد بود كه جلوهگر شود و جلوهگري عظيمترين شور مستلزم عظيمترين خطر كردناست.
دومين عنصر شور و نشاط ديني كه كركگور بر آن تاكيد ميورزد، بها يا فداكاري يا تحمل رنج است. شوق به تحمل رنجبيشتر گواه شور و هيجان بيشتري است، امادر اينجا باز به نظر ميآيد كركگور اين امررا ضروري دانسته كه اگر قرار استشورو هيجان عظيم واقعي باشد، بايد درتحمل رنج عظيم جلوهگر شود. رنجي كهآدمي در سير و سلوك ديني تحمل ميكندزماني افزايش مييابد كه اهداف آنسير و سلوك نامحتمل و يا بهتر بگوييمنامعقول باشد. به نظر ميآيد كركگور اين فكر را كاملا جدي گرفته كه آنچه به بهاي اندك به دست آيد، ارزش اندكي هم خواهد داشت. و از اين نتيجه ميگيرد كه چون دين عميقترين حرمت و احترام را ميطلبد، بايد آن را به بيشترين بهاي ممكن به دست آورد. وي مينويسد: «دختر جواني كه واقعا اسير عشق است، هرگز به ذهنش خطور نميكند كه سعادت خويش را به بهاي گزافي به دست آورده، بلكه با خود فكر ميكند آن را به بهاي كافي به چنگ نياورده است.»
نتيجه منطقي اين طرز تفكر رياضتگري افراطي است. هرچه آدمي در امور ديني نجبيشتري را تحمل كند شور و شوق بيشتري را از خود به نمايش ميگذارد. اگر يك احتمال در كار باشد كه چنين رفتاري مقبول درگاه خداوند نميافتد، اين تنها خطر را افزايش خواهد داد و نمايش شور بيشتري را مجاز خواهد داشت. كركگور بالصراحة زندگي راهبانه را مردود ميشمرد; آن هم ظاهرا به اين جهت كه وي احساس ميكند دلمشغولي به آداب و شعائر آدمي را از خدا دور ميسازد. با اين حال، در ديدگاه كركگور به ديانت، امري را نمييابيم كه با پيگرد رنجبيجهتبه عنوان جلوهاي از شور و حرارت ديني مخالف باشد.
سومين عنصر در ديدگاه كركگور نسبتبه شور ديني اراده است. در اين ارتباط، اراده داراي دو عملكرد است: نخست، آدمي كه خير اعلاي او سعادت ابدي استبايد به اراده خويش همه خشنوديهاي متناهي را به حد اموري تنزل دهد كه به خاطر سعادت ابدي بايد از آنها چشم پوشيد. به بيان ديگر آدمي بايد آماده فداكاري و از خود گذشتن باشد. عملكرد دوم و مهمتر اراده اين است كه باور هر انسان، في نفسه بايد عملي ارادي باشد. يكي از دلايلي كه كركگور نامعقوليتيا دستكم بييقيني آفاقي را به عنوان موضوع باورهاي ديني لازم ميشمرد، ايناست كه اگر شواهد كافي براي تاييد يكاعتقاد در بين باشد آدمي خود به خود بدان معتقد ميشود و نيازي به به كارگيري اراده ندارد. تنها در فائق آمدن بر گرايش طبيعي خود به ايمان به چيزي كه بهترين شواهد را داراستبه كارگيري اراده لازم ميشود.
دلبستگي پرشور به يك باور تنها زماني امكانپذير است كه به قدرت عزم و اراده پذيرفته شود. وقتي كه اعتقادي به طور طبيعي شكل گيرد، نميتوان با شور و حرارت بدان ايمان آورد و يا دست كم به نظر ميآيد كه ديدگاه كركگور چنين باشد.
اين ديدگاهمستلزم يك سلسله مسائل بحثانگيز است. يكي از آنها مسلك اصالت اراده (6) است. يعني اين آموزه كه باورها ميتواند از روي اراده تحصيل شود. مساله ديگر عبارت است از اخلاق باورهاست و سرانجام موضوع سازه هاي نظري و عملي ايمان يا اعتقاد است.
اينكه باورها صرفا از طريق به كارگيري اراده به دست ميآيد به هيچ روي روشن نيست. اين همان مساله اصالت اراده است. كركگور شكل بسيار حاد و تند اصالت اراده را قبول دارد و چنين مينمايد كه به نظر وي آدمي ميتواند به مدد اراده قويم و استوار خويش مستقيما باورهايي را كه به لحاظ سير آفاقي نامعقول ميداند، تحصيل كند. از آنجا كه اصالت اراده كركگور فرضي است و از آن جانبداري نشده، لزومي نميبينيم در اين باب شرح و بسط دهيم; جز اينكه برخي از ديدگاههاي بديل را يادآور شويم. ممكناست كسي بر اين نظر باشد كه هيچ اعتقادي نميتواند مستقيما از فعل اراده بهدست آيد. موضوع ديگر آن است كه باورها ميتوانند به نحو غيرمستقيم به وسيله اراده تحصيل شود. مثلا من ميتوانم با افرادي كه داراي اعتقادياند كه خود مايل به كسب آنم، ارتباط برقرار كنم; با اين ذهنيتكه ميتوانم از طريق چنين ارتباطي كمكم در اعتقاد آنان سهيم گردم. ديدگاههاي تلفيقي از اين دو نيز قابل دفاع است كه بر طبق آن بايد قائل شد بعضي از باورها ممكن است مستقيما و بعضي ديگر به طور غيرمستقيم از اراده به دست آيد و بعضي هيچ ارتباطي با اراده ندارد.
اگر باورهاي ديني از آن نوع باشد كه مستقيم يا غيرمستقيم از طريق اراده به دست ميآيد، اين سؤال باقي ميماند كه آيا چنين كاري درست است؟ اين همان بحث اخلاق باورهاست. بنا به نظر پارهاي از فيلسوفان وادارساختن خويش به اعتقاد به يك امر، خطاست. اعتقاد صرفا بايد تحت تاثير كثرت شواهد و دلايل متعدد باشد و حتيالامكان اراده را بايد از صحنه خارج كرد. تنها نقش مشروع اراده اين است كه آدمي بايد اراده كند تا شواهد كافي براي داوري مسؤولانه و كسب باورهاي قابل اعتماد فراهم آورد. بيشك، نزاع لاك با آدمهاي پرشور و احساساتي لحن اخلاقي به خود ميگيرد. لاك انسانهاي پرشور و احساس را به خاطر اعتقاد براساس شواهد نارسا توبيخ ميكند. به نظر ميرسد به گمان وي با يادآوري ايننكته كه وظيفه آنها داشتن شواهد برايباورهاي خويش است آنها بتوانند دستاز شور و احساسات خويش بشويند. كركگور در پاسخ به لاك مدعي است كه آنچهمايه مباهات و افتخار آدمي است ايمان است و نه عقل. به جاي بحث و بررسي اينكه آيا عقل برتر استيا ايمان، ممكن است در امتداد خطوط اصول كليتر اخلاق، اخلاق باورها پديد آيد. اين تدبيري است كه فيلسوفان معاصري چون آلستون و پويمن انديشيدهاند. اينان بحث ميكنند كه ايمان آگاهانه (ارادي) به امور نامعقول به لحاظ اخلاقي غيرمسؤولانه است. پويمن كه احساسات لاك را نشان مي دهد و به اين بحثميپردازد كه به دلايل ديني محتمل نيستخدا از مردم بخواهد به اموري نامعقول ايمان آورند. پاسخ عمده كركگور اين است كه ايمان آگاهانه به امور نامعقول براي شور و نشاط بايسته ايمان كه نجات ورستگاري را فراهم ميسازد امري ضروري است.
به نظر ميرسد كركگور بين قبول نظري يك باور و تعهد عملي به انجام وظايف لازمه آن، خلط كرده است. مثل اعتقاد به مسيحيت هم در جنبه نظري تصاحب عقايد خاصي نظير تجسد را ايجاب ميكند و هم از نظر عملي تعهد ارادي به مقتضيات عملي را كه در چنين عقايد بيان گرديده، همچون رعايت اخلاق مسيحيت، ميطلبد. عشق پرشور به يك مرام مستلزم آمادگي براي خطر كردن و از خود گذشتن در رعايت مقتضيات عملي ايمان است. اينجاست كه قدرت اراده لازم مي شود. فرض كنيد كسي به برنامه حزب سياسي خاصي معتقد است. آمادگي وي براي خطر كردن و فداكاري در راه آن حزب نشانگر قوت اعتقاد او به آن حزب است. اگر به رغم مخالفت عدهاي زياد و به بهاي زيان عظيم فردي همچنان به حزب وفادار بماند وي را به عنوان يك عضو وفادار معتقد به حزب ميستايند. حفظ چنين وفاداري ارادي است. اما هنگامي كه شواهدحاكي از اين امر باشد كه برنامههاي آن حزب عملي نيست و پيشفرضهاي نظريآن نادرست است، ديگر جايي براي تحسين تعهد مستمر به برنامههاي آن وجودندارد. در چنين موردي ادامه تعهد به صورت سرسختي و لجاجت درميآيد و به هيچ روي نشانگر قوت عزم و اراده نيست. تصديق پرشور و احساس خط مشي حزب، به رغم دلايل روشن عليه آن، نشانگر قوتنيروي اراده نيست، بلكه بيانگر دلبستگي عاطفي به باورهاي خويشتن و شايدهم حاكي از عدم تمايل به اعتراف بهاشتباهات خويش باشد. آن شور و احساسي را در ارتباط با ايمان درخور ستايش مييابيمكه با تعهد براي انجام لوازم عملي ايمان يكفرد در ارتباط باشد، و نه با سرسختي باورهاي وي به رغم نامعقول بودن عينيآنها.
تاكيد كركگور بر اراده به عنوان مولفهاي از ايمان نابجاست; زيرا وي آن را به جاي پيوند دادن با تعهد براي انجام مقتضيات عملي ايمان با تصديق نظري ايمان پيوند ميدهد.
اين بدين معنا نيست كه سرسختي عقيدتي جايگاه خاصي نسبتبه ايمان ديني ندارد. اين مثال را در نظر بگيريد كه پسربچه دوازده سالهاي معتقد ميشود كه فلان سياست دولتخطاست و دلايل آن را از پدرش آموخته است. در مدرسه معلم مورد علاقه وي دلايلي در حمايت از سياست دولت ارائه ميكند و اين پسربچه گيج و سردرگم ميشود. وقتي با پدرش مساله را در ميان ميگذارد، متقاعد ميشود كه آن سياست غلط است و وقتي با معلم خويش صحبت ميكند متقاعد ميشود كه سياست مذكور درست است. در اينجا ميگوييم او به آساني تاثيرپذير است و اين امر در مورد يك پسربچه دوازده ساله طبيعي است. اگر اين پسر تيزهوش باشد پس از مدتي بتدريج دلايل عمده دو طرف مساله را خواهد فهميد و ياد خواهد گرفت كه چگونه به داوري و تحقيق بيشتري بپردازد و چگونه اشكالات را پيشبيني و پاسخ آنها را فراهم سازد. حال اگر همين فرد در بيستسالگي هم همين مشكل را داشته باشد او را سادهلوح يا كندذهن به حساب ميآوريم، نه اينكه وي فاقد قدرت اراده لازم باشد. اگر همان پسربچه دوازده ساله تيزهوش باشد، پس ازچندماه سردرگمي به اين نتيجه خواهد رسيد كه حق با معلم اوست. وقتي با پدرش سخن ميگويد نميداند چطور به او پاسخ دهد، چون پدرش در بحث از او ماهرتر است و چه بسا به نظرش رسد كه پدرش برحق است، ولي اين تصور براي تغيير عقيده وي كافي نيست; زيرا حالا ديگر نسبتبه روشي كه اين مباحثبرگزار ميشوند، تجربه دارد و مطمئن است كه با قدري كار و تلاش و احيانا با راهنمايي استادش خواهد توانست پاسخهايي براي آنچه در حال حاضر مشكلات غلبهناپذير موضعاش مينمايد، فراهم آورد. اعتقاد او بتدريج ميزاني از سرسختي پيدا ميكند، ولي اين سرسختي معلول لجاجتيا امتناعازاعتراف به اينكه قوت كدام دسته از ادله بيشتر است، نيست. سرسختي موضوعكاملا ارادي نيست و اين پسربچه بيندو شق كاملا يكسان به انتخاب نميپردازد، بلكه در قضاوت خويش به اين نتيجه رسيده است كه شواهد عقلي موضع دولت را تاييد ميكنند. به علاوه درباب قضاوت خويش يك اعتقاد ثانوي يافته است; به اين معنا كه حتي زماني كه دلايل بظاهر قوياي عليه قضاوتش عرضه كنند، هنوز ميتواند از نظر خويش دفاع كند. اين يك اعتقاد ثانوي است كه سرسختي وي را توجيه ميكند. بنابراين حتي اگر ميزاني از سرسختي عقيدتي درخور ستايش باشد، برخلاف آنچه كركگور اظهار ميدارد، ايجاب نمي كند كه آدمي به رغم نامعقول بودن يك عقيده با به كارگيري اراده خويش بدان معتقد شود.
كركگور بر آن است كه دلبستگي پرشور به يك عقيده تنها زماني ممكن است كه فرد به اراده خويش آن را تصديق كند. يكي از دلايل مخالفت ما با كركگور در اين باره به تمايز عناصر نظري و عملي يك اعتقاد مربوط ميشود. كسي ممكن است تعهد عملا پرشوري به لوازم عملي عقايد خويش داشته باشد، حتي زماني كه آن عقايد را از طريق اراده به دست نياورده باشد. اين نوع تعهد پرشور چيزي است كه اگر فرد شهامت عمل به آنچه را معتقد به درستي آن است داشته باشد، مورد تحسين قرار ميگيرد، از اين رو دلبستگي پرشور به ايمان، بدون اينكه عقيده خاصي را با اراده از آن خويش كند، امري است ممكن.
طرز تلقي كركگور از كتاب مقدس براي گفتگوهاي اسلام و مسيحيت از اهميتخاصي برخوردار است. از قديمالايام مسلمانان مشكوك بودن اسناد و مدارك تاريخي مربوط به وثاقت كتاب مقدس را به مسيحيان گوشزد كرده و فقدان اطلاعات مربوط به اصل و منشا كتاب مقدس را با وفور و كثرت نسبي حقايق مربوط به وحي قرآن در تقابل نهادهاند. غالبا پاسخ مسيحيان به طور شگفتانگيز خونسردانه بوده است. البته تعداد معتنابهي از متكلمان مسيحي سرگرم تحقيقات تاريخي گستردهاي در باب منابع كتاب مقدس هستند. اما به عقيده من،اغلب مشاهده ميشود كه افراد علاقهاي به اين مساله از خود نشان نميدهند و يا حتي در بعضي از موارد مخالفت ميورزند. چنين واكنشهايي نه تنها بيانگر جزمانديشي غيرانديشمندانه است، بلكه اين ديدگاه گسترده كلامي را منعكس ميكند كه مسائل ديني از حقايق عيني (آفاقي) مستقل و يا حتي ممكن است در تقابل با آنها باشد. درسي كه از صور جديد نقد كتاب مقدس گرفته ميشود اين است كه ارزش معنوي متون مقدس نه تنها به كاستيهاي تعبير و تفسير لفظي آن وابسته نيست، بلكه از هر ادعاي مربوط به داشتن اصل و منشا واقعي در تاريخ مستقل است. اين نظر در آثار كركگور بخوبي بيان شده است. وي بحثميكند كه حتي اگر اعتبار و وثاقت كتاب مقدس به طور مطلق ثابت ميشد، اين امر كسي را به ايمان نزديكتر نميكرد. زيرا ايمان موضوع شور و شوق است و نه محصول تحقيقات علمي و آكادميك. از اينگذشته، كركگور ادعا ميكند كه اثبات علمي اعتبار كتاب مقدس واقعا براي ايمان زيانبار است; زيرا شور و شوق با يقين ناسازگار است، از سوي ديگر كركگور مدعي است كه حتي اگر اثبات ميشد كه كتب مقدس بياعتبار است و كتب موجود در آن به قلم مؤلفان مفروض آن نوشته نشده و فاقد انسجام و يكپارچگي است، نتيجه نميداد كه مسيح هرگز وجود نداشته است و مومنان بازهم مختار بودند ايمان خود را حفظ كنند.
كارل بارث كه شايد پرنفوذترين متكلم پروتستان در قرن بيستم باشد تا حد قابل ملاحظهاي نظري مشابه اين دارد. وي نقدهاي تاريخي كتاب مقدس را ميپذيرد، ولي ادعا ميكند ايمان، به صحت تاريخي عقايد وابسته نيست. بسياري از نقدهايي كه در بالا در قبال ايمانگرايي كركگور پرورانديم، بر الهيات معاصر مسيحي نيز وارد است.
نفوذ ايمانگرايي كركگور در بين متكلمان معاصر تقريبا نظير نفوذ ايمانگرايي ويتگنشتاين در ميان فيلسوفان دين است.
كركگور و ويتگنشتاين هردو در اين امر اتفاق نظر دارند كه باورهاي ديني را نبايد برطبق معيارهاي اثباتي مربوط به باورهاي همدلي مورد قضاوت قرار داد. اين دو مناسبت دلايل آفاقي را با آنچه در باورهاي ديني بيشترين اهميت را دارد، انكار ميكنند; به آن معنا كه باورهاي علمي عقلانياند و باورهاي ديني عقلاني نيستند. اينان هردو بر اهميتخطر كردن در مسائل عقيدتي تاكيد ميورزند و سرانجام هردو اهميت عظيمي به سازشناپذيري باورهاي ديني ميدهند. ويتگنشتاين باورهاي ديني را تزلزلناپذير ميداند. به نظر وي باورهاي ديني نه به اين دليل كه از شواهد محكمي برخوردارند، بلكه به دليل نقش تنظيمي كه در حيات مؤمنين دارد، تزلزلناپذير است. مؤمنين براي چنين باورهايي بيشتر آماده خطر كردن هستند تا براي باورهايي كه دلايل بهتري براي آنها دارند. در نظر مؤمن، بسا چيزها بستگي دارد به اموري كه دلايل آنها سست و ناموجه است. با اين حال، ويتگنشتاين مايل نيست كه چنين باورهايي را نامعقول بخواند; زيرا باور در مكتب وي موضوع معقوليت نيست. برخلاف كركگور، ويتگنشتاين باورهاي ديني را به لحاظ آفاقي اموري نامعقول نميخواند و تقابل بين مؤمن و غيرمؤمن را تقابل تناقض نميداند. اينان با همديگر در تناقض نيستند; چون تناقض فرع بر اين است كه آنان زبان را به شيوه يكساني به كار برند و حال آنكه چنين نيست. به نظر ويتگنشتاين باورهاي ديني را به يك معني ميتوان عقلاني خواند; هرچند به معناي متعارف اين كلمه نميتوان آنها را عقلاني شمرد. زيرا در محدوده بازيهاي زباني دين، پارهاي از باورهاست كه ميتواند بر ديگر باورها استوار باشد; در عين حال كه باورهاي ديگري هم وجود دارد كه بايد به عنوان اموري نامعقول مردود شمرد.
نوعي باور ديني است كه ويتگنشتاين آن را به باد تمسخر ميگيرد و نامعقولش ميخواند: باورهاي ديني كه بر شواهد آفاقي مبتني است. سنت قرون وسطي كه ميكوشيد دين را با علم وفق دهد به نظر ويتگنشتاين مايه نفرت و محكوم است; نه به اين دليل كه وي در شواهد موجود در تاييد باورهاي ديني همچون دليل تجربه ديني يا معجزات خدشه كند، بلكه به اين جهت كه چنين شواهدي را با باورهاي ديني بيگانه ميداند. ويتگنشتاين كوششهاي سنتي كاتوليكها را براي يافتن دلايل باورهاي دينيامري خرافي ميداند. اشكالي كه ويدر اين گونهبرنامهها ميبيند اين است كهآنها ميكوشند تا همان معيارهاي توجيهيرا كه در مورد باورهاي تجربي به كارميروند، در توجيه باورهاي ديني به كارگيرند. ويتگنشتاين اين امر را تا حديشرمآور مييابد; چراكه استقلال تفكرديني است كه با حرمت و قداست آن تناسب دارد.
بسياري از ايراداتي كه در مقابل ايمانگرايي كركگور مطرح كرديم، بر ايمانگرايي ويتگنشتاين وارد نميشود; چونپيروان ويتگنشتاين نه ادعا ميكنند كه ايمان يك مساله ارادي است و نه باورهايديني را به لحاظ عيني نامعقول ميدانند، بلكه دلايل عيني را صرفا اموريبيگانه با روح دين ميخوانند. به نظرپيروان ويتگنشتاين صور مختلفي از حيات، گروههاي به هم پيوستهاي از باورهاو اعمال وجود دارد كه شامل گونههاي خاص گفتاري يا بازيهاي زباني است. علم گونهاي از حيات است و دين گونه ديگري از آن. در هر بازي زباني پيشفرضهاي بنياديني وجود دارد كه برخلاف نظر معرفتشناسي مبناگرايانه بهمدد شواهد يا تجربه تاييد نميشود. گزارههايي را كه كانت پيشيني تركيبي ميدانست، ويتگنشتاين بنيادين تلقي ميكند. هيچ گونه شواهد علمي براي وجودعالم طبيعت دركار نيست; زيرا كل فرآيند گردآوري شواهد علمي، وجود عالم طبيعت را از پيشفرض ميدارد. احتمالا نظير همين امر را بايد در مورد خدا قائل شد. نبايد در تاييد اين قضيه كه خدا هست، در جستجوي توجيه بود; زيرا نقش اين قضيه نقش يك عقيده تاييدشده ديني نيست، بلكهكل مشغله ديني آن را از پيشفرض ميدارد.
اين طرح ايمانگرايي ويتگنشتاين به اجماليترين صورت آن است و به گونههاي مختلف مقبول تعداد بسياري از فيلسوفان معاصر دين است. آنان اين طرح را به اين دليل جذاب يافتند كه استقلال باورهاي ديني، دعاوي خداشناختي را در برابر حملههاي قائلان به اصالتشواهد مصون ميدارد و در عين حال مستلزم نوعي ضدعقلانيت كه در ايمانگرايي كركگور به چشم ميخورد نيست. به علاوه اين انديشه كه استقلال تفكر ديني نشانگر حرمت و قداست آن است، با تفكر بارز كلامي پروتستانها هماهنگ است.
فلسفه كلي ويتگنشتاين تاثيري عظيم داشته است. بسياري از افرادي كه در قرن بيستم از مبناگرايي كلاسيك انتقاد كردهاند، لااقل تاحدي از نوشتههاي ويتگنشتاين الهام گرفتهاند. در فلسفه دين نفوذ ويتگنشتاين را نه تنها در آثار متفكران منتسب به مشرب ويتگنشتاين، همچون مالكوم و فيليپس، ميتوان يافت، بلكه در تفكرات آنان كه به طور غيرمستقيمتري تحت تاثير ويتگنشتاين بودهاند، همچون پلاتينجا، ميتوان سراغگرفت.
اشكالات عمده ايمانگرايي ويتگنشتاين با ديگر جنبههاي تفكر وي مشترك است. يك مشكل از اين واقعيت ناشي ميشود كه استقلال باورهاي ديني را ميتوان سرپوشي براي مخفي نگاه داشتن غيرعقلانيت آنها به حساب آورد. افراد حقيقتا غيرعقلاني ممكن استبازيهاي زباني با قواعد خاص خودشان پديد آورند. به نظر نميآيد انسجام دروني براي تضمين اين امر كافي باشد كه موضوعي را شكل مستقلي از حيات بدانيم كه سزاوار همان نوع احترامي باشد كه ويتگنشتاين براي تفكر ديني قائلاست. اين نوع ايراد در مباحث ضد مبناگرايان معاصري همچون پلاتينجا از طريق اين اشكال ظاهر ميشود كه نظامهاي معرفتشناختي آنها اگر عقلانيت دين را مجاز دارد، عقلانيت امور نامعقول را نيز مجاز خواهد دانست.
بنا به نظر پيروان ويتگنشتاين جايگاه خاص عقل در علوم است. به نظر ميآيد در باورهاي ديني امر ديگري مفيد و مؤثر باشد.در برابر اين ديدگاه ميتوان اين نكته راخاطرنشان كرد كه مباحث ديني و علميهردو تابع قوانين منطقياي هستند كه خاص تفكر عقلاني است. جايي كه از همجدا ميشوند، آنجاست كه سخن از ربط و نسبت آنها با يافتههاي تجربي، بويژهيافتههايي كه داراي ماهيت كمياند، در كار ميآيد. اما اصلا روشن نيست چرا عقل بايد قلمرو اموري تلقي شود كه به جاي وحي بر دادههاي تجربي متكي است. اصول منطقياي كه سنتهاي مختلف علمي، ديني و غيره در آن سهيم است، ظاهرا انديشه استقلال تام باورهاي ديني را كه ويتگنشتاين مدافع آن است، نقض ميكند.
شايد مهمترين اشكال نظر ويتگنشتاين در باب استقلال باورهاي ديني، اين باشد كه ديدگاه وي فاقد معياري واحد براي سنجشاين معناست. خود ويتگنشتاين ازاين وضع گلايه ميكرد كه مطمئن نيستچگونه افراد ديندار و بيدين قادر به فهم كلام يكديگرند; از آن جهت كه قادر به تفهيم و تفهماند زبانهاي ديني و غيرديني را نميتوان مستقل به شمار آورد و در اين صورت امكان نقد متقابل فراهم ميگردد كه آموزه استقلال باورهاي ديني آن را انكار ميكند.
سرانجام مشكل مرزبندي و تعيين حدود پيش ميآيد. كجا يك زبان پايان ميپذيرد و زبان ديگري آغاز ميشود. اگر دين، نظير علم، نحوهاي از حيات است، چگونه سنتهاي گونهگون ديني را بايد توجيه كرد؟ آيا آنها همچون فرضيههاي متعارض علمي اند؟ دليل قوياي در دست است كه بگوييم نه. آيين بودا و يهود آنقدر از هم فاصله دارند كه معنا ندارد بگوييم آنها كوششهاي بديلي برايتوصيف يك واقعيتند. شايد بتوان گفتبه همان اندازه از يكديگر متمايزند كه هريك از فرضيه كوانتوم. شايد آنها همچونشاخههاي مختلف علوم باشند، امااين نيز خطاست. اديان مختلف به يكمعنا با يكديگر در تعارضند، در صورتيكه شعب مختلف علوم اختلافشان صرفا در اين است كه هر يك از آنها به يكجنبه از چيزي ميپردازد كه همگي آن راواقعيت مشترك ميدانند. در هر صورت،براي تعيين اينكه چگونه بايد سنتهاي مختلف فكري را دستهبندي كرد و چه زمان بايد آنها را متعارض به شمار آورد و چه موقع آنها را از يكديگر مستقل دانست، در آثار ويتگنشتاين يا پيروان وي امر چنداني نميتوان يافت.
1. evidentialist chalange.
2. foundationalism.
3. fideism.
4.
5. ibid 402.
6. volitionism.