بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ اين داستان راحتى در كتابهاى فلسفى نقل مى كنند كه بعد از اينكه مجنون آن همه شعر و غزل در عشق و فراق ليلى گفت ، يك روز در بيابان ليلى آمد بالاى سر مجنون و صدا زد:
- مجنون ! مجنون !
مجنون سرش را بلند كرد و گفت :
- كى هستى ؟ گفت :
- منم ليلى ، آمدم سراغت ! (به خيال اينكه مجنون بلند مى شود و اين محبوبى را كه آنقدر در فراق او ناليده او است در آغوش مى كشد). ولى مجنون گفت :
- برو! بى غنى عنك بعشقك من به عشق تو خوشم و از تو بيزارم ، برو دنبال كار خودت !
نظير همين داستان در شرح حال شاعر معروف زمان خودمان ((شهريار)) وجود دارد. شهريار دانشجوى پزشكى بوده است و در خانه اى در تهران سكونت داشته است ، بعد عاشق دختر صاحبخانه مى شود، چه جور هم عاشق مى شود!
از باب اين كه خواستگار زيباتر و پولدارترى براى دختر پيدا مى شود، دختر را به او نمى دهند. او هم مانند مجنون ، دست از همه چيز، كار، شغل ، تحصيل برمى دارد و دنبال اين مسئله مى افتد.
بعد كه سالها از اين قضيه مى گذرد در يك جايى همان خانم با شوهرش با شهريار ملاقات مى كنند. شهريار به او مى گويد:
- من اصلا با تو كارى ندارم از شوهرت هم كه طلاق بگيرى من ديگر با تو كارى ندارم .
شعرى هم دارد كه بعد از آن ملاقات وصف حال خودش است مى گويد كه من چگونه به عشق او خو كردم در حالى كه به خود معشوق التفاتى ندارم .(74)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ ((جابر بن عبداللّه انصارى )) از صحابه پيغمبر اكرم (ص ) و از جوانان اصحاب آن حضرت ، به شمار مى آمده است .
وى در جنگ خندق جوانى بوده در حدود شانزده سالگى و تازه بالغ ، در وقت وفات رسول اكرم (ص ) تقريبا بيست و دو سه ساله ، و بنابراين در سنه 61 هجرى ، يعنى سال قيام اباعبداللّه الحسين (ع )، اين مرد هفتاد و چند ساله بوده است . در آخر عمر كور شده بود، چشمهايش نمى ديد، با يك مرد محدث بزرگوارى بنام ((عطيه عوفى )) به كربلا آمد.
قبل از آنكه به سراغ تربت حسين (ع ) برود، به سوى فرات رفت ، غسل زيارت كرد و از ((سعد)) كه گياهى خوشبو بوده و آن را خشك مى كردند و سپس مى سائيدند و پودر مى كردند و از آن به عنوان عطر و بوى خوش استفاده مى نمودند، خودش را خوشبو كرد.
عطيه مى گويد:
وقتى كه جابر از فرات بيرون آمد، گامها را آهسته برمى داشت و در هر گامى ذكرى الهى بر زبانش بود.
(جابر از دوستان اميرالمؤ منين و دوستان خاندان پيغمبر است ، در حدود 12 سال اباعبداللّه بزرگتر و با آن حضرت خيلى محشور بوده است ).
خلاصه همين طور آهسته مى آمد و ذكرى بر لب داشت تا به نزديكى قبر مقدس حسين بن على (ع ) رسيد، در اين هنگام دو بار يا سه بار فرياد كشيد:
- حبيبى يا حسين ،... دوستم ، حسين جان ، بعد گفت :
- حبيب لا يحبيب حبيبه ؟ دوستى جواب دوستش را چرا نمى دهد؟ من جابر، دوست تو هستم ، رفيق ديرين توام ، پير غلام تو هستم ، چرا جواب مرا نمى دهى ؟ حسين عزيزم ، حق دارى جواب دوستت را ندهى ، جواب ((پير غلامت )) را ندهى ، من مى دانم سر مقدس تو از بدن جداست .
اين سخنان را گفت و گفت تا افتاد و بيهوش شد. وقتى كه به هوش آمد، سرش را برگرداند به اين طرف و آن طرف و مثل كسى كه با ((چشم باطن )) مى بيند گفت :