داستان های اصول کافی

محمد بن یعقوب کلینی؛ گردآورنده: محمد محمدی اشتهاردی

نسخه متنی -صفحه : 534/ 205
نمايش فراداده

داستان شير و فضه در كربلا

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

هنگامى كه امام حسين (ع ) در كربلا به شهادت رسيد، دشمنان خواستند بدن اطهرش را زير سم ستوران قرار دهند، فضه كنيز حضرت زهرا(س ) در كربلا بود، جريان را به زينب (س ) خبر داد، و سپس گفت :

اى بانو من سفينه غلام آزاد شده ، رسول خدا(ص ) سوار بر كشتى شده بود، و به سفر مى رفت ، كشتى شكست ، و خود را (به كمك امواج دريا) به جزيره اى رسانيد، در آنجا شيرى ديد، هراسان شد و به شير گفت :

من غلام پيامبر(ص ) هستم .

شير براى او فروتنى كرد، تا آنجا كه (او را سوار بر پشت خود كرد و) به جاده راهنمائى نمود، اكنون همان شير در ناحيه اى (از اين دشت ) است ، به من اجازه بده نزد او بروم و جريان را به او بگويم (تا همانگونه كه آن شير، سفينه را از نگرانى خارج ساخت ، ما را نيز از نگرانى بيرون آورد).

فضه نزد آن شير رفت و گفت :

(آيا مى دانى كه مى خواهد بدن اطهر امام حسين (ع ) را زير سم ستوران قرار دهند؟).

شير برخاست و به قتلگاه آمد، دستهاى خود را روى جسد امام حسين (ع ) نهاد، سواران به طرف بدن مطهر آمدند، هنگامى كه آن شير را ديدند، عمر سعد گفت :

(فتنه و بلائى ديده مى شود، تا خاموش است آن را بر نينگيزيد، باز گرديد و پراكنده شويد).

سواران ، ترسيدند و بازگشتند (219)به اين ترتيب ، آن شير به قدر توان خود از امام حسين (ع ) حمايت كرد.