(( گردن همه گروهها كشيده شد تا ببينند كه اين پرچم به كدام مرد بزرگوارى سپرده مى شود )) .
(( پيامبر صدا زد: كجاست وارث علم و حلم ، و آن كه در جنگها به فرياد مى رسد )) ؟ (( كجاست آن دلاورى كه اگر در ثريا شخص بيمناكى از او كمك بخواهد به فرياد او مى رسد )) ؟ (( در اين هنگام وصى آن حضرت در حالى كه درد چشم داشت پيش آمد و پيامبر آب دهان در جشم او انداخت و شفا يافت )) .
(( و او بر صفهاى دشمن تاخت و آنها گريختند، چرا كه مى دانستند او كارى ترين مرد جنگى است )) .
(( و با دست اقتدار خود به مرحب نشان داد كه بزرگترين قدرتمندان در برابر او ناتوانند )) .
(( و با نيروى هر چه تمام تر در قلعه را از جا كند كه اگر افلاك آسمانى در برابر او مقاومت مى كردند همه را با خاك يكسان مى نمود )) .
(( او پناه دهنده آرزومندان و اجابت كننده آنهاست و رازهاى نهانى آنها را مى شنود )) .
(( بى شك مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم شهر علم است و او در آن شهر است كه هر كه از آن در وارد شود به شهر رسد )) .
(( و هر دو ديدگان همه عوالمند، على (عليه السلام ) دست چپ و احمد صلى الله عليه و آله و سلم دست راست آنهاست )) .(83)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
جنگى خندق در سال پنجم هجرى اتفاق افتاد. يكى از پيكارهاى مهم در اين جنگ ، نبرد امام با عمرو بن عبدود بود؛ عمرو از شجاعان عرب بود، كسى بود كه عمر گفت : (( من با او همسفر شام بودم و هزار نفر، دزد بر قافله ما تاختند، عمرو به تنهايى آنها را متفرق ساخت و دست و پاى شترى را به جاى سپرى دست گرفت و آنها را تعقيب كرد )) ..
وقتى در جنگ خندق على (عليه السلام ) دروازه خندق را بر دشمن مسدود كرد تا وارد شهر مدينه نشوند، عمروبن عبدود وارد شد بر وسط ميدان و فرياد برآورد: كيست به جنگ من آيد؟ هيچ كس از ترس ، جوابى نداد؛ عمرو گفت : مسلمين كجاست هستند كه به دستم كشته شوند تا به بهشت روند؛ چرا به سوى بهشت نمى شتابيد؟ چرا نزديك من نمى آييد؟ هيچ كس پاسخى نداد و سپس اين اشعار را خواند: (( از بس مبارز طلبيدم ، سينه ام تنگ شد و صدايم بگرفت ؛ من در جايى ايستاده ام كه هر دلير و حنگجويى بر جان خود مى لرزد و مى ترسد؛ راستى كه دليرى و از جان گذشتگى از بهترين غريزه هاى جوانمردان است )) .
در اين وقت على (عليه السلام ) برخاست واز پيامبر اجازه خواست ؛ پيامبر فرمود: بنشين ؛ چند مرتبه ديگرعمرو مبارز طلبيد و حماسه خواند، فقط على (عليه السلام ) بلند مى شد و مى گفت : يا رسول الله ! اگر او عمرو است ، من على بن ابيطالبم ! تا اينكه پيامبر اجازه دادند و فرمودند: از خداوند مساءلت دارم كه تو را بر عمرو، نصرت دهد بعد سر را بلند كرد و عرض كرد: پروردگارا! برادر من و پسر عم مرا تنها مگذار! و با چشمى پر از عاطفه و اشك فرمود: برو كه خدا يار و مددكار توست .
اميرالمؤمنين (عليه السلام ) به ميدان آمد و اين رجز را خواند: (( اى عمرو! در كار جنگ شتاب مكن ، آن كس كه تو را جواب گويد، عاجز نيست ، او داراى حسن نيت و بصيرت و راستى مى باشد و اين صفات ، اساس هر رستگاريست .
نزد تو نيامدم جز بر آن اميد كه زن نوحه گر را بر جنازه تو بنشانم و اثر ضربت شمشيرى كه پس از دورانى از طول زمان ، نام آن بماند باقى گذارم )) .
عمرو از روى تكبر، پاسخى نداد؛ امام فرمود: شنيدم تو پيمان بستى كه اگر مردى از قريش يكى از سه چيز را