شيخ محمد مرعي، درهنگام صبح به نور حقيقتتشيّع روشن گشت وبه آن ايمان آورد وشيعه شد وسرِارادت بر آستانة اهلبيت(ع)زد.آنگاه كتاب المراجعات را به برادرش شيخ احمد كه او نيز ازعلماي سخت متعصّب سنّي بود،داد وگفت:اين كتاب را بخوان وحقيقت رادَرياب!
برادرش نگاهي به كتاب كرد،سپس به شيخ محمّد،گفت:آنرا از من دور كن!
شيخ محمّد گفت:آن را بخوان ولي به گفتهاش عمل نكن!!امّا خواندنشضرري ندارد.
شيخ احمد كتاب را با بي اعتنايي گرفت .باز نمود وبا دقّت كاملشروع بهخواندن كرد...
بلي!كتاب كارش را كرد وشيخ احمد را نيز از اعماق تيره وتار گودال تعصبوگمراهي درآورد وبه روشنايي آفتاب هدايت تشيّع رساند...
بالاخره شيخ محمّد وبرادرش شيخ احمد،هردو به آيين تشيّع اثني'عشري(دوازده امامي)را برحق وصواب يافتند وشيعه شدند ومذهبپيشين خود را ترك نمودند.
امّا ماجرا در اينجا تمام نشد،كم كم خبر شيع شدن آن دو برادر عالموروحاني،در شهر انطاكيه سوريه پيچيد.مردم دسته دسته به نزد آنهاميآمدند وعلّت شيعه شدنشان را ميپرسيدند.آنان نيز مطالب كتابالمراجعات را بر مردم عرضه ميكردند...
در پيِ اين حادثة شگفتانگيز،افراد زيادي در سوريه،لبنان، تركيه و...توسّط ايندو برادر، راه هدايت را يافته وبه حقيقت پيوستندومذهب شيعهرا انتخاب كردند ومذهب سنّي را ترك گفتند...
بعدها استاد محمّد مرعي الامين،كتابهاي فراواني در زمينة ترويج مذهبتشيّع نوشت.مانند كتاب«رحلتي من الضلال الي الهدي»«سبل الانوار»و...
از علم الهدي' ملايري نقل شده است كه گفت:در ايام اقامت در نجفاشرف براي تحصيل علوم حوزوي،مدتي از نظر مادي در فشار بودم.تااينكه روزي براي تهيه نان وخوراك از خانه بيرون رفتم وچون پول نداشتم باناراحتي چندبار از اول بازار تا آخر آن را رفتم وآمدم ونمي توانستم درد خودرا به كسي بگويم.سپس از بازار بيرون آمده و داخل كوچه شدم،ناگاه مرحومسيد مرتضي كشميري را ديدم.به من كه رسيد بدون مقدمه فرمود:تورا چهميشود؟جدت اميرالمؤمنين(ع) نان جو ميخورد و گاهي دوروز هيچنداشت.
ومقداري از گرفتاريهاي آن حضرت را بيان كرد ومرا تسلّي داد و فرمود:صبركن!البته فرج ميشود.بايد در نجف زحمت كشيد و رنج برد.بعد آن مرحومچند سكه پول خرد در جيبم ريخت و فرمود آن را نشمار وبه كسي هم خبرنده و. از آن هرچه ميخواهي خرج كن.سپس ايشان رفت.من به بازار آمدمو از آن پول نان و غذايي تهيه كردم و با خودگفتم:حال كه اين پول تمامنميشود.خوب است مقدار بيشتري خرج نمايم ودر آن روز گوشتخريدم.به خانه كه رسيدم،همسرم گفت معلوم ميشود برايت فرجيشده.گفتم بله.گفت پس مقداري پارچه برايمان بخر.به بازار رفتم و از بزازمقداري پارچه خريدم ودست در جيب كرده و مقداري پول بيرون آوردمجلوي او گذاشتم و گفتم:آنچه قيمت پارچهها ميشود بردار و اگر كسريدارد بدهم.پولها را شمرد،مطابق با طلب او بود.بيش از يكسال حال منچنين بود كه همه روزه به مقدار لازم از آن پول خرج ميكردم وبه كسي هماطلاع ندادم.تا اينكه روزي براي شستشو لباسم را دِآورده بودم.يكي ازبچهها پولهارا بيرون آورده وبه مصرف همانروز رساند و تمام شد.
فاطمة زهراء(س)درسال پنجم بعثت،دربيستم جمادي الثاني درمكهمتولدشد. ونسل