سيد عباس حسينى قائم مقامى
رسالت اصلى دانش هرمنوتيك جستجوى ابزار و شيوه هايى است كه به مدد آن بتوان خطابات و متون مختلف را تفسير و معنايابى كرد. آنچه دانش هرمنوتيك را از قرن هفدهم اهميتى دوباره بخشيد, نخست عطف توجه آن از تفسير و معنايابى متون كهن به همه متون, اعم از كهن و معاصر, و ديگرى بازنگرى در شيوه هاى سنتى و مرسوم بود. در شيوه مرسوم و سنتى, مهم ترين و اصلى ترين ابزار مخاطب در تفسير و فهم متون, لغت شناسى (فقه اللغه) و قواعد ادبى و دستورى بود كه به طور معمولى در هر خطابه و نوشتار به كار گرفته مى شود; اما در هرمنوتيك دوران جديد كه به طور مشخص از شلايرماخر آغاز شد, تفسير دستورى, صرفا يك مرحله از دانش تفسير (هرمنوتيك) بوده و تفسير روان شناختى به عنوان ركن اصلى بر آن افزوده شد. در تفسير روان شناختى, مفسر نيازمند تحصيل نوعى هم ادراكى و هم احساسى با مولف است كه بر اساس آن باز سازى, شخصيت و ذهنيت او پرداخته مى شود و سبك و شيوه و عوامل بر انگيزنده اش را باز مى شناسد. شلايرماخر اين فرايند را ((شيوه شهود و حدس)) ناميد. با اين همه, كار شلايرماخر تنها يك آغاز بود كه دست مايه تحولات بعدى قرار گرفت. پس از او كسانى همچون ويلهلم ديلتاى, مارتين هايدگر, هانس گئورگ گادامر و پل ريكور, تلقى ها و كاركردهاى ديگرى براى هرمنوتيك در حوزه هاى علوم انسانى, هستى شناسى و پديدارشناسى رقم زدند. همين تفاوت ديدگاه ها موجب شده تا امروز واژه ((هرمنوتيك)) فاقد وضوح مفهومى باشد و در كاربرد خود نيازمند توضيحاتى باشد كه مشخص كند كدام تعريف و گرايش تفسيرى, از ميان تعاريف و گرايش هاى مختلف, مورد نظر است. هر چند همه اين تعاريف در تلاش براى ورود خواننده و مخاطب به جهان معناى ((متن)) مشتركند, اما اين مقدار اشتراك نمى تواند فاصله هاى ژرف ميان آنها را بپوشاند; فاصله هايى به سان تفاوت ميان مفهوم ((درست)) و ((نادرست.))
در انديشه اسلامى نيز دو واژه ((تفسير)) و ((تإويل)) در حوزه فهم و معنايابى متون, كاربرد فراوانى دارد. نخستين نكته اى كه اين تفكيك مفهومى بدان توجه مى دهد, آن است كه دست كم براى متون مقدس دو حوزه تفهمى وجود دارد: حوزه دلالت ظهورى و حوزه دلالت باطنى. آنچه در اين بررسى اهميت دارد, پاسخ يابى براى اين پرسش ها است:
1. در مطالعه تطبيقى, كدام يك از اين دو حوزه با دانش هرمنوتيك انطباق مى پذيرد؟
2. تفاوت هاى معرفت شناختى فهم ظهورى و فهم باطنى چيست؟
3. تفاوت هاى روش شناختى آن دو كدام است؟
4. چه تعامل و ترابطى ميان اين دو برقرار است؟
بدون ترديد فهم ظهورى و فهم تإويلى, در ضمن دو فرايند كاملا متفاوت رخ مى دهد. از آن جا كه حوزه عمل فهم ظهورى, الفاظ و واژگان حاضر در متن است, هدف اصلى آن, معناكاوى واژگان و الفاظ, در حدى است كه به انعقاد مفهوم ظهورى بينجامد. مهم ترين ابزار مفسر در استدلال بر انعقاد مفهوم ظهورى, ((قواعد دلالت )) است. بررسى هاى دقيق دستورى و بيانى متون, آن گاه مى تواند در دستيابى به تفسير و ((دلالت ظهورى)) اطمينان بيافريند كه با بررسى هاى تاريخى, اجتماعى, و فرهنگى عصر صدور خطابات و كتابت متون, همراه گردد.
اختصاص مفاهيم و تفاسير باطنى و تإويلى به يك متن مشخص, زمانى امكان پذير است كه ميان آن متن و آن مفاهيم, نسبت و پيوست وجود داشته باشد. ((مفهوم ظاهرى)) كه با اتكا بر ((قواعد دلالت)) استنباط و استخراج گرديد, عامل و محورى است كه مى تواند مفاهيم و دلالت هاى باطنى (تإويلى) را به ((متن)) پيوند دهد.
با استقرار و انعقاد ((مفهوم ظهورى)), ((متن)) داراى مركزيتى مى شود كه ميان ((دلالت ظهورى)) و ((دلالت هاى تإويلى)) ارتباط و انسجام برقرار مى سازد. در حوزه ((فهم تإويلى)) با نوعى تكثر معرفتى مواجه هستيم كه به طور مشخص در انديشه عرفانى مورد توجه قرار دارد. تفاوت اساسى اين تكثر معرفتى با كثرت گرايى اى كه در دانش هرمنوتيك وجود دارد, در تفكيك حياتى ميان حوزه فهم ظهورى و فهم تإويلى نهفته است. ما از فرايند عدم توقف عارفان در فهم ظاهرى پديده ها و گذر از ظاهر به باطن, به نام ((رئاليسم انتقادى)) ياد مى كنيم.
از آنچه گفته شد دانستيم كه گذشته از فهم ظهورى وفهم تإويلى, از گونه ديگرى از فهم نيز مى توان سخن گفت كه در عين سازگارى ساختارى با ((فهم تإويلى)), از مرز دلالت ظهورى خارج نشده و با بهره گيرى از اطلاعات جديد, به تعميق فهم نخستين مى پردازد.