2. ايشان در پاسخ به اين سؤال كه :
«معمولاً ميگويند آغاز بنيادگرايي، در ايران و توسط يك ايرانى (سيد جمال) بوده است...»
ميگويند «به يك تعبير، اين تحليل درست است. سيد جمال يك بنيادگراى افراطى نيست. ولى به هر حال روايت خاصّى از سلفيگرى و رجوع به بنيادها را عرضه ميكرد و لذا ميتوان آغاز بنيادگرايى را توسط اين تفكر ايرانى دانست.»(3)
در تبيين جايگاه تفكر سيد جمال در تاريخ معاصر جهان اسلام و ايران ابتدا ناچارم به يك تقسيمبندى كلّى پيرامون كيفيت واكنشها و مواضع مختلف فكري، سياسى در جهان اسلام، بعد از هجوم گسترده و همه جانبه استعمار غربى و پى بردن مسلمانان به عقب ماندگى داخليشان، اشاره نموده تا با دو جريان به وجود آمده در ميان مسلمانان آشنا شويم:
1. جريان پيروى از تمدن غرب، از غربگرايى تا غربزدگي.
2. جريان احيا(4) و بازسازي(5) تفكر ديني؛ از بنيادگرايي(6) تا راديكاليسم اسلامي؛(7) (اصلاحطلبى ديني).(8)
كه با يك تقدم تاريخى نسبت به جريان دوّم، از ناحيهى روشنفكران شكل گرفت، تركيب اجتماعى از سياستمداران و رجال سياسي، اداري، نظامى و دانشجويان را تشكيل داد كه هر يك از اين گروهها از لحاظ روانشناختى انگيزهها و اهداف گوناگونى داشتند ولى مشخصهى اصلى آنها از طرفى تقليد و تبعيّت از نهادها، ارزشها، گرايشها و الگوهاى غربى و فرهنگ و تمدن غرب و خودباختگي، بيهويتى و جهتگيريهاى مبتنى بر سكولاريسم، ماترياليسم، اومانيسم، ليبراليسم و ناسيوناليسم بود و از طرف ديگر ردّ بدون ملاك و ميزان ارزشها، گرايشها، مايههاى فكري، اجتماعي، تاريخي، فرهنگى و دينى و تمدن گذشتهى خود بوده است.
به دنبال مسئلهى احيا و تجديد حيات اسلام و بيدارى مسلمانان و در مرحلهى پيشرفتهتر آن، تجديد بنا يا بازسازى تفكر ديني، در دو سه قرن اخير از طرف رهبران، علما، مصلحان و متفكران دينى جهان اسلام به منظور حل و رفع مسئلهى عقبماندگى و انحطاط داخلى و نيز برخورد با مسئلهى غرب و هجوم فرهنگ و تمدن و استعمار غربي، مطرح و دنبال شد. اين تفكر به خصوص از نيمهى دوّم قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم تا دورهى جنگ جهانى اوّل، انديشهى غالب بر جريانهاى فكرى و سياسى مسلمانان بود و تأثيرات زيادى بر حيات فرهنگي، سياسى و اجتماعى جهان اسلام به جا گذاشت. اكنون نيز به ويژه پس از انقلاب اسلامى در ايران و رشد و گسترش جنبشهاى اسلامي، پس از يك دوره فترت (در فاصلهى جنگ جهانى اوّل تا سال 1980 م) اين تفكر به شدت مورد توجّه جهان اسلام قرار گرفته است.
جريان اصلاحطلبى دينى در دو قرن اخير به دو بخش و شاخه تقسيم شد.(9)
1. شاخهى بنيادگرايى از ابنعبدالوهاب تا رشيدرضا و مودودى .
2ـ شاخهى راديكاليسم (از سيد جمال تا اقبال و شريعتي) دو شاخهى فوق شعارهاى اصلاحى مشتركى داشتند، امّا به دليل درونمايههاى متفاوت فكري، فلسفى و اجتهادي، وجوه افتراقى نيز دارند.
يعنى بنيادگرايي، عميقاً ريشه در نهضت سلفيه و افكار افرادى چون ابن تيميّه و غزالى دارد و بنام سلفيه نيز خوانده ميشود. شعار آنها بازگشت به كتاب و سنّت و وحدت مسلمين عليه خطرات فرهنگى بود. آنان داراى گرايشهاى ضد عقل، فلسفه، كلام، عرفان، علوم تجربى و دانشهاى جديد بودند و اساساً با هرگونه ژرفنگرى و فراتر رفتن از ظواهر، در هر شكل آن مخالف بودند. به طور كلى بنيادگرايى و يا اصولگرايي، خواهان بازگشت به اصول و بنيادهاى اوليه با همان سادگى نخستين آن و فاقد ديدى مثبت، اجتهادي، انقلابي، نوگرا و آيندهنگر است؛ لذا به جمود، قشريگري، تحجّر و محافظهكارى منتهى شد.
يعنى اصلاحطلبى دينى (راديكاليسم) در واقع مرحلهى پيشرفتهتر و تكامل يافتهتر جنبشهاى اسلامى و ضد استعمارى مسلمانان در دورهى معاصر است و مهمترين و عمدهترين نقش را در حيات فكرى و سياسى مسلمانان از اواخر قرن 19. م. (13 هـ.) تا دهههاى اخير داشته است. آنها برخلاف شاخهى اوّل، با عمق و غناى فراوان به عقل، اجتهاد، ابتكار، نوآورى و علوم جديد توجّه كردند و در برخورد با مسئلهى غرب و مبارزه با چهرهى استعمارى آن، به اخذ و اقتباس از علوم و تكنيك پيشرفتهى تمدن غرب معتقد بودند.