جان الياس
عبدالرضا ضرابى
اين مقال از كتاب فلسفه تعليم و تربيت نوشته جان الياس، به فارسى برگردان شده است:
تمام افراد جامعه مىپذيرند كه يكى از اهداف تعليم و تربيت، آشناكردن دانشآموزان با هنر، ارائه فهمى از هنر به آنها، ايجاد حس قدرشناسى از آن، و پرورش خلاقيت هنرى است. بسيارى براين عقيدهاند كه يكى از مسائل مهم تعليم و تربيت وجود زيبايى در طبيعت و در آثار هنرى، همراه با صداقت و خوبى است.
با اين حال، با توجه به اولويتبندىهاى معاصر، تربيت زيبايى شناختى در مقام عمل، در رتبه پايينترى قرار دارد. ماكسين گرين (1) (1981) عقيده دارد كه هنرها عموما در مؤسسات تربيتى مورد غفلت قرار گرفتهاند. هنرها، به استثناى ادبيات به حوزههاى خلاق كه تعداد نسبتا اندكى از دانشآموزان به آنها مىپردازند گرايش دارند. او خاطرنشان مىسازد كه:
عده كمى به آشناكردن دانشآموزان با شيوههاى درك اين موضوع كه: «1. عملكرد خاصى مورد نياز است، 2. ويژگىهايى موجب تمايز اثرهنرىاى مىشود كه در معرض ديدن و شنيدن آنان قرار گرفته و نيز 3. موضوعات مرتبط با احساس و سبك» فكر مىكنند. اما برخلاف گروه اندك، اغلب مردم از جوانان انتظار دارند كه از يك درك زيبايى شناختى اساسى، برخوردار باشند.
تعليم و تربيت در زمينه هنرها اغلب يك كار اضافى، ظريف، و يا تكميلى قلمداد شده است. اين نگرش با مطالعه تاريخ تربيتى به اثبات مىرسد. تربيت زيبايى شناختى معمولاً به عنوان چيزى كه براى تربيت يك فرد ضرورى است، ارائه نمىشود. به علاوه، وقتى بودجهها كاهش مىيابد، اغلب اين تربيت هنرى است كه ضربه مىخورد. به موازات گسترش برنامه درسى، براى تحت پوشش قرار دادن بسيارى از موضوعات مناسب عملى و اجتماعى، زمان اختصاص يافته به هنر در بسيارى از مدارس كاهش پيدا كرده است. براى مقابله با اين روند، فلاسفه، زيبايىشناسى را به عنوان بخشى از آموزش و پرورش بنيادى، معرفى كردهاند.(برودى، 1991)
فلاسفه تعليم و تربيت، توجه خود را بر اين بُعد معطوف كردهاند، اما نه به اندازهاى كه بر تربيت عقلانى و اخلاقى توجه كردهاند؛ توجهى كه بىترديد، منعكس كننده اهميت اندكى است كهبه هنرها دادهمىشود. باوجود اين، كارى كه در اينحوزه انجام شده، از حيث تأثيرى كه بر اصول و اهداف تربيت زيبايى شناختى داشته، مهم است.
هدف من در اينجا عبارت است از تبيين سير تكاملى انديشههاى فلسفى در زمينه تربيت زيبايى شناختى، ارائه نظريههاى مطرح شده پيرامون هنر، جستوجوى توجيهى براى اين نوع تربيت، بررسى اهداف گوناگون تربيت زيبايى شناختى، و تأمّل در باب آموزش و يادگيرى ادبيات زيبايى شناختى.
اين تقسيمبندىها صرفا براى تحليل و فهم است. تمام موضوعات در برنامه درسى مىتواند به اهداف عقلانى، اخلاقى، زيبايىشناسى، و سياسى كمك كند. به علاوه، هرچند ميان تربيت عقلانى، اخلاقى و زيبايى شناختى فرقهايى وجود دارد، شباهتها و روابطى نيز ميان آنها هست. «تربيت زيبايى شناختى» در اين بحث، اصطلاحى مرجّح است. اصطلاح ديگرى كه در ميان مربيان رايج است، تعليم و تربيت در قلمرو هنرها، از طريق هنرها، يا تربيت هنرى است. اخيرا مربيان بيشتر درباره تربيت تخيّل صحبت مىكنند. ماكسين گرين اصطلاح سوادآموزى زيبايى شناختى را به عنوان هدف تربيت زيبايى شناختى به كار برده است.
قصد من از مرور ديدگاههاى تاريخ درباره هنر و تربيت زيبايى شناختى، اين است كه نشان دهم زبان و مسائل كنونى ما از كجا نشأت گرفته است. اين برخورد نسبتا گزينشى، نشان دهنده تغييرات مهمى است كه طى اين قرن (قرن بيستم) در نظريههاى مرتبط با هنر و در رويكردهاى مربوط به تربيتِ زيبايىشناختى رخ داده است. در اين زمينه هيچ تلاش جامعى انجام ندادهام.
مدت زيادى است كه معلوم شده، سنت كلاسيك يا سنت رئاليستى، كه بر هنر به عنوان تقليد يا بازنمايى تأكيد دارد، ديدگاهى بحث برانگيز است. افلاطون در «جمهورى» يك دليل قوى ذكر كرده است كه تربيت هنرى ممكن است در بهترين حالت، بىمعنى، و در بدترين حالت، براى دانش حقيقى و اخلاق خطرناك باشد. به همين دليل، افلاطون اظهار داشت كه هنرمندان مهم يونانى بايد به طور كلى از نظام تربيتى يونان به دور باشند. او آموزش آثار شاعران در سطوح پايينتر تعليم و تربيت را جايز مىشمرد، مشروط به اينكه قطعات رنجشآور حذف كردد. مسلما اين قطعات بايد از سطوح بالاتر تعليم و تربيت حذف شوند. اگرچه تلاشهاى فراوانى در طول سالها صورت گرفته است تا حملات افلاطون به شاعران و نمايشنامه نويسان توجيه شود، روشن است كه افلاطون درباره ارزش تجربه شعرى و نمايشنامهاى ترديدهاى جدى داشت.
افلاطون به اين سبب هنرها را مورد حمله قرار مىداد كه آنها ظاهرا با تجويز اعمال غير اخلاقى، جوانان را به تصحيح رفتار اخلاقى هدايت نمىكنند. علاوه براين، چون هنرها تصوير تحريف شدهاى از واقعيت ارائه مىدهند مورد حمله قرار گرفتهاند. هرچند افلاطون هنر را يك غريزه طبيعى براى بروز عواطف مىدانست، در حقيقت، برخورد او با هنر تقليد از يك تقليد (چيزهايى كه در جهان وجود دارد) بود. دليل آن هم اين بود كه افلاطون اشياى اين جهان را نسخه صور آرمانى (مُثُل) جهان ماورا مىدانست. افلاطون در واقع تنها به شناخت اين ايدهها و صور محض علاقهمند بود؛ دانشى كه صرفا از طريق رياضيات و فلسفه به دست مىآمد. از اينرو، به نظر وى هنرها فقط تقليد، توهم، و آشفتگى را عرضه مىكردند.
افلاطون با حمله به هنر، در حقيقت از نظام تربيتى يونان كه نقش عمدهاى به هومر (2) و هنرمندان مىداد، انتقاد مىكرد. اريك هاولاك (3) افلاطون شناس مشهور مىنويسد:
كاملاً روشن است... كه شاعران عموما، و هومر خصوصا، صرفا به عنوان مرجع آموزش علم اخلاق و مهارتهاى ادارى به حساب نمىآمدند، بلكه علاوه براين، از يك نوع جايگاه سازمانى در جامعه يونانى نيز برخوردار بودند. اين جايگاه، در حقيقت مورد حمايت دولت بود؛ زيرا آموزشى را ارائه مىكرد كه نظام اجتماعى و سياسى براى عملكرد مؤثر خود، بدان اتكا داشت. (1971، ص 27)
به يك معنا، هنر در جامعه يونان قديم، تمام آنچه را كه براى دانستن لازم بود، در برمى گرفت. آنها عبارت بودند از «دايرةالمعارفى از اخلاق، سياست، تاريخ و فنآورى كه هر شهروند كارآمد، بايد آنها را به عنوان هسته تجهيزات آموزشى فرا بگيرد» (هاولاك، 1971، ص 26). هاولاك در اين زمينه نشان مىدهد كه استدلال واقعى افلاطون به نفع برترى تربيت عقلانى و تبعيت تربيت زيبايى شناختى از تربيت اخلاقى است. نظريه وى در واكنش به آنچه او آن را يك ديدگاه افراطى تلقى مىكند، حاوى احتياطاتى در ارتباط با تربيت زيبايى شناختى است. اگر او امروز مىنوشت، به نفع هومر و شاعران، بيشتر بحث مىكرد، هرچند شديدترين اعتراضاتش را متوجه برنامههاى هنرى رسانههاى گروهى مىساخت.
بحثهاى افلاطون در خصوص هنر، حاوى مفهوم هنر به عنوان مىمسيس (4) است، واژهاى كه اغلب براى بيان ماهيت هنر به كار رفته است. افلاطون از اين واژه معانى متعددى اراده كرده است. پيش از هر چيز اين واژه به روش خاصى از تركيب يك سبك نمايشى در مقابل سبك صرفا توصيفى، اشاره دارد. واژه مذكور همچنين به اجراى يك هنرپيشه كه اداى ديگرى را در مىآورد، يعنى تقليد نمايشى يا ايفاى نقشى در مقابل تكرار ساده اطلاق مىشود. به علاوه، مىمسيس به فرايندى اشاره دارد كه با آن كارآموز جوان آنچه را استاد گفته، تكرار مىكند؛ فرايندى كه به اين واژه بُعد تربيتى مىدهد. در نهايت اين واژه به همان كار جذاب هنرى، يعنى تقليد از دنياى «ايدههاى ناب»، كل نمايش هنرمندانه و نيز فرايندى كه در آن بينندگان با خيال مشخص مىشوند، اشاره دارد.
صرف نظر از ديگر توصيفاتى كه از هنر ارائه شده، بايد اذعان كرد كه مقدار زيادى از هنر داراى همين ماهيت تقليدى يا نمايشى است. اين تقليد يا نمايش را نبايد مكانيكى محض انگاشت. به نحوى از هنرمند انتظار مىرود كه طبيعت را بهبود بخشد، آن را به گونهاى متفاوت كند و براى جلب توجه ما، جنبههايى را برگزيند.
در حالى كه استدلالهاى عقلانى افلاطون عليه هنر، به طور كلى رد شده است، بحثهاى اخلاقىاش همراه با متافيزيك ايدهآليستى او، اغلب در سخنان كسانى كه به دلايل اخلاقى، پيشنهاد سانسور هنرها را مىدهند، شنيده مىشود. به نظر افلاطون، جوانان به دلايل اخلاقى، نبايد در معرض بعضى از موسيقىها، ادبيات، مجسمه سازى و نقاشى قرار گيرند. با توجه به اينكه جوانان در بسيارى از فرهنگها و در تمامى شكلهاى زندگى به هنر، موسيقى و ادبيات دسترسى دارند، سانسور هنرها در مدارس، داراى توجيه ضعيفى است. يك دليل قوىترى كه مىتوان براى آموزش انواع هنرهاى تقريبا اصيل ارائه داد، ترويج يك رويكرد دقيق به هنر و به زندگى است. همچنين بايد خاطرنشان كرد كه افلاطون با مبالغه پيرامون ارزش هنر در تربيت عقلانى و اخلاقى، به ستايش مبهم و دو پهلو از آن پرداخته است. منشأ اجتماعى ديدگاههاى ارسطو پيرامون تربيت زيبايى شناختى نيز مهم است. نظريه هنرى ارسطو به شرايط اجتماعىاى بستگى داشت كه در آن كارهاى عملى و در نتيجه هنرهاى دستى به وسيله بردگان انجام مىشد. ارسطو بين هنرهاى آزاد و هنرهاى بردهاى فرق مىگذاشت؛ اولى فعاليتهاى ذهنى بود و دومى فعاليتهاى دستى، به هين دليل، هنرهاى زيبا مانند موسيقى، نقاشى و مجسمهسازى از سوى ارسطو در شمار هنرهاى پَست قرار گرفت. پرداختن به اين هنرها مستلزم انجام كارهاى بدنى، تمرينهاى دقيق، و نتايج آشكار است. به نظر ارسطو، جوانان بايد موسيقى را فرا بگيرند، اما فقط به خاطر قدردانى از آن، هنگامى كه از سوى بردگان و افراد حرفهاى نواخته مىشود؛ زيرا نواختن موسيقى هم به هنرهاى آزاد مربوط است، هم به عمل حرفهاى.
به نظر ارسطو مىتوان به بچهها آشپزى را هم آموخت. بنابراين، در طرز تفكر ارسطو، هرچه فعاليت ذهنىتر باشد، در مقياس فعاليتهاى انسانى بالاتر است. تنها از طريق فعاليت ذهنى است كه افراد مستقل و خودكفا مىشوند، در صورتى كه فعاليت دستى يا عملى، انسان را برده و فرمانبردار نگه مىدارد. چنان كه خواهيد ديد، جان ديويى به سوگيرىهاى اجتماعى و فلسفى اين ديدگاههاى ارسطو اشاره كرده است.
ارسطو نيز همچون افلاطون هنرهاى زيبا را داراى ماهيت تقليدى مىداند. هرچند ارسطو ديدگاه افلاطون را در زمينه هنر به عنوان رونوشتِ رونوشت (5) نمىپذيرد، اما عقيده دارد كه هنرمند به درون عنصر آرمانى يا كلى اشيا نفوذ كرده و آنگاه آن را به شكل عينى مورد تقليد يا نمايش قرار مىدهد. علاوه براين، به نظر ارسطو ارزش شعر از ارزش تاريخ بيشتر است؛ زيرا شعر به كليات مىپردازد، در حالى كه تاريخ به جزئيات. ارزش تربيتى شعر در اين حقيقت است كه شاعران با افراد يا رفتارهاى عينى سر و كار ندارند، بلكه با انواع افراد و رفتارها سر و كار دارند. لذا يك اثر عينى هنرى ما را به يك نوع يا صورت كلى مرتبط مىكند. ارسطو همچنين معتقد است كه تقليد كردن از طبيعت و نيز لذت بردن از كارهاى تقليدى براى ما امرى طبيعى است. بنابراين، التذار و تقليد از هومر واقعا از ما انسانهاى بهترى مىسازد.
ارسطو اظهار مىداشت كه در هنرها يك ارزش اخلاقى و تربيتى وجود دارد. او توصيه مىكرد جوانان نقاشى را بياموزند تا قضاوت صحيحترى درباره آثار هنرمندان داشته باشند. او همچنين عقيده داشت كه موسيقى بايد در تعليم و تربيت جوانان گنجانده شود؛ زيرا مىتواند منش را شكل دهد. با اين حال، تأكيد ارسطو بر ارزش تربيتى هنر موجب نمىشود كه وى جنبه تفريحى آن را ناديده بگيرد.
نظريه ارسطو درباره هنر، مفهوم مهم تخليه هيجانى (6) را شامل مىشود، كه عده زيادى آن را داراى دلالتهاى تربيتى عميق مىدانند. اگرچه درباره اين مفهوم مطالب زيادى نوشته شده بود، اما عقيده همگان بر اين است كه تخليه به رفع موقتى هيجانات مربوط به ترحم و ترس اشاره دارد (كاپلستون 1953، ص 367). هدف از كارهاى هنرى غمانگيز، برانگيختن حس دلسوزى و ترحم در ارتباط با رنجهاى قهرمان داستان است تا اين هيجانات از طريق مفرّى لذتبخش و بىضرر، تسكين يابد. به نظر ارسطو اين عواطف حداقل وقتى به صورت افراطى ابراز شوند، خطرناكند. به عقيده ارسطو موسيقى همچون ساير هنرها مىتواند در خدمت تربيت، تصفيه، يا التذار عقلانى و نيز آرامش و تفريح بعد از كار بدنى باشد.
در نتيجه، سنت كلاسيك در باب تربيت زيبايى شناختى، نظريه پيچيدهاى است. اين نظريه، اثرات نيرومند هنرها را در تعليم و تربيت و فرهنگ تصديق مىكند. توجيهات گوناگونى براى حيات هنرها ارائه شده، كه از جمله آنها:
تفريحى، عقلانى، اخلاقى است. هنرها به روح انسان حيات دوباره مىبخشند. آنها چيزهايى را درباره اين جهان به ما مىآموزند.
هم افلاطون و هم ارسطو علاقهمند بودند هنرها به گونهاى آموخته شوند كه تربيت اخلاقى را ترويج كنند. هنرها نوعى تعليم و تربيت براى عواطف و هيجانات تدارك مىبينند. ديدگاه افلاطون در خصوص سانسور هنرها در تعليم و تربيت جوانان، گواه اعتقاد وى به توانايى هنرها در شكل دادن به افراد و فرهنگها است.
افلاطون و ارسطو در تأسيس شالودههاى هنر، يك نظريه هنرى رئاليستى را مطرح كردند. هنر، تقليد يا بازنمايى واقعيت است. در حالى كه به نظر افلاطون، هنر تقليد از صور آرمانى است، ارسطو معتقد است هنر تقليد از ماهيت اشياى واقعى است. نظريههاى آنها دوبارهسازى مكانيكى واقعيت را موجب نمىشود؛ زيرا آنها تا حدودى به خلاقيت هنرمند اذعان دارند. دست كم به نظر ارسطو، وظيفه يك هنرمند اين بود كه بدون وارونه جلوه دادن واقعيت، آن را بهتر ارائه دهد.
اگرچه سنت كلاسيك در زمينه هنر عموما به وسيله ساير سنتهاى نسلهاى بعد كنار گذاشته شده، اما سنت كلاسيك، در قرون جديد ديدگاهى را پيدا كرده است. سنت كلاسيك به ويژه در اروپا نيرومند شده است. توجه به صور، انديشههاى جاى گرفته در صور، و جنبه بازنمايى بخش عمده هنر جديد، از شاخصهاى سنت كلاسيك است. سنتهاى كلاسيك به آزادى عمل تخيّل توجهى ندارند. آنها همچنين مدعىاند كه كارهاى هنرى بايد با قوانين ثابت يا مطابق الگوهاى كلاسيك داورى شوند.
نظريه رئاليستى يا بازنمايانه درباب هنر، دست كم تا آغاز قرن هيجدهم يك نظريه غالب بود. به هرحال، براى مدت زمانى طولانى مشخص شده بود كه هنرِ شعر غنايى نمىتواند به آسانى به عنوان يك هنر تقليدى مطرح باشد. در نوشتههاى روسو، اولين معارضه واقعى با سنت كلاسيك به خوبى مشاهده مىشود. او به هنر به عنوان توصيفى از جهان نمىنگريست، بلكه آن را طغيان عواطف و احساسات مىپنداشت. لذا هنر رئاليستى جاى خود را به هنر اختصاصى (7) يا هنر اظهارى (8) داد. زيبايى به عنوان تقليد، در ديدگاه رمانتيكى هنر، هدف ثانوى و عرضى هنر شده بود. هنر به عنوان اظهار عواطف از سوى ژرمن هردر (9) و گوته (10) نيز مطرح شد. ديدگاه رمانتيكى هنر به ردّ معيارها و الگوها گرايش داشت. در اين ديدگاه، هنر را نه يك امر تقليدى، كه يك الهام مىپنداشتند. زيبايى، كار بىنظير و يگانه يك نابغه است.
هرچند بعضى از هنرمندان در اين دوران تنها به عنصر اظهارى علاقهمند بودند و نظريه تقليدى بودن هنر را نمىپذيرفتند، ديگران تأكيد مىكردند كه هنر اظهارى نيز براى تحقق خود به يك عنصر مادى يا تكوينى نيازمند است. شهود (11) هنرمند بايد در يك عنصر مادى خاص مجسم شود (كاسيرير (12) 1994، ص 156). لذا آنچه از اين ديدگاه استفاده مىشود اين است كه هنر هم اظهارى است و هم بازنما. (13)
فيلسوفى كه تلاش كرد تا ذهنيت و عينيّت، ماده و صورت و تقليد واظهار را با هم تلفيق كند امانوئل كانت بود، كه بدين منظور هنر را به عنوان قلمروى مستقل مطرح كرد.
كاسيرير مىنويسد: تا زمان كانت، يك فلسفه زيبايى، هميشه تلاش مىكرد تا هنر را تا حدّ يك قضاوت بيگانه تنزل دهد. كانت اولين كسى بود كه در كتاب «نقد قوه حكم» (14) خويش دليل روشن و متقاعد كنندهاى درباره استقلال هنر ارائه داد. تمام نظامهاى پيشين يك اصل هنرى را در درون قلمرو معرفت عملى يا زندگى اخلاقى دنبال مىكردند.
تلاش كانت و ساير انديشمندان عصر روشنفكرى اين بود كه نشان دهند انسانها به واسطه اعمال نيروى ذهنى خود بر روى اشياى مادى شخصيت خويش را مىسازند. اين بينش كه اشخاص معرفت خويش را مىسازند، احساسات خود را كنترل مىكنند و تاريخ خود را مىسازند، ما را به اين نظريه زيبايى شناختى مىرساند كه هنر، كار خلاّقى است كه ماهيت واقعى جديد خود را اظهار مىدارد.
اين ديدگاه هنرى جديد، به سبب برخوردارى از نيروى بالقوه فرهنگى تربيتىاش نيز مورد توجه قرار گرفته است. فردريش شيلر (15) هنرمند و فيلسوف آلمانى در كتاب «مكاتباتى پيرامون تربيت زيبايى شناختى» (16) كه در طول سالهاى انقلاب فرانسه نوشته شده، نقش هنر را در زندگى و فرهنگ انسان، بررسى كرده است. شيلر در هنر نيرويى يافت كه مىتواند كششهاى طبيعت انسان را با فرامين عقل آزاد تركيب كند، و بين سائقههاى حسى و فرامين اخلاقى تعادل ايجاد كند. او در حالى كه متحيّر بود كداميك از نيروهاى جامعه به تحقق حقوق بشر و آزادى كمك مىكنند و نه به خشونت و ترور، هنر را همچون نيرويى مطرح كرد كه مىتواند كششهاى گوناگون انسان را با مجموعهاى از عقايد مخالف كه يك ملّت را در مواجهه با بحرانهاى اجتماعى و فرهنگى حفظ مىكند، متحد سازد. به نظر او، هنر از عهده اين كار برمىآمد؛ زيرا به وسيله رشد ميل به نمايش، نمونههايى جاودانى به مردم نشان مىدهد. نمايش اين توانايى بالقوه را دارد؛ زيرا انسانها را قادر مىسازد تا از وجود صرفا جسمى و مادى فراتر بروند، لذا هنر در بينش ايدهآليستى وى عاملى حياتى براى شكل دادن يك انقلاب سياسى است. سؤالى كه اغلب پيرامون نظريه شيلر مطرح شده اين است كه آيا او در تعليم و تربيت، زيبايىشناسى را بر اخلاق ترجيح مىدهد يا خير، آيا قانون اخلاقى بايد تابع اقتضائات زيبايى و هنر باشد؟ والتر گراسمن (17) اظهار مىدارد كه شيلر زيبايىشناسى را فوق اخلاق قرار نمىداد. به نظر وى، شيلر معتقد است كه:
تربيت زيبايى شناختى از هر شخص يك انسان مىسازد، انسانى كه تمام مواهب زندگى را در اختيار دارد، اما ذرهاى از آنچه حكم عقل ايجاب مىكند تخطى نمىورزد. اينگونه تعليم و تربيت، به خاطر ساختن انسانهاى آزاد، از ضروريات است؛ انسانهايى كه فرامين اين حاكم (عقل) را چنان جذب كردهاند كه به صورت طبيعت ثانوى آنها درآورده است (1971، ص 40).برخلاف نقش متعالىاى كه شيلر براى زيبايىشناسى قايل بود، هربرت اسپنسر (18) مربى بريتانيايى قرن نوزدهم در كتاب «تربيت: عقلانى، اخلاقى و جسمانى»، هنر را در زير پنج سطح برنامه درسى مدارس قرار داده است: تعليم و تربيت براى صيانت انسان، تعليم و تربيت براى تأمين نيازمندىهاى زندگى انسان، تعليم و تربيت براى تأديب و منضبط سازى بچهها، تعليم و تربيت براى حفظ روابط اجتماعى و سياسى، تعليم و تربيت براى اوقات فراغت. در حالى كه او به اهميت هنر به عنوان بخشى از اوقات فراغت زندگى انسان اذعان داشت، اظهار مىكرد كه آنها (هنرها) بايد تنها بخش مربوط به اوقات فراغت تعليم و تربيت را اشغال كنند.
دستآوردها، هنرهاى زيبا، ادبيات مربوط به زيبايىشناسى، و تمام چيزهايى كه به نظر ما يك تمدن شكوفا را مىسازند، بايد كاملاً وابسته به دانش و انضباطى باشند كه تمدن در آنها قرار مىگيرد. آنها همان طور كه بخش فراغت زندگى خود را به خود اختصاص مىدهند بايد بخش اوقات فراغت تعليم و تربيت را نيز به خود اختصاص دهند (1903، صص 74 ـ 75).
با توجه به اين عقيده اسپنسر كه علم تجربى به تنهايى ارزندهترين دانش را فراهم مىكند، به راحتى مىتوان فهميد كه چگونه او هنرها را به بخش اوقات فراغت زندگى انسان محدود مىكرد. نظرات او از سوى بعضى افراد در هر عصرى، مورد استفاده قرار گرفته است.
همانگونه كه جان ديويى سنن كلاسيك در باب ماهيت تربيت عقلانى و اخلاقى را به چالش طلبيد، نسبت به نقش هنر در تعليم و تربيت نيز انديشههاى انتقادى و تازهاى ارائه كرد. در آغاز حرفه تربيتىاش هنرهاى دستى و زيبا نقش مهمى در مدرسه آزمايشگاهى (19) كه وى در شيكاگو ايجاد كرده بود، ايفا مىكردند. اين مدرسه اطلاعات و تجربيات گستردهاى را در زمينه هنر فراهم مىكرد: هنرهاى تجسمى ـ هم زيبا و هم عملى ـ موسيقى، نمايش، و ادبيات. آرمان او اين بود كه هنرها بايد «نقطه اوج آرمانگرايى و منتها درجه پالايش تمام كارهايى را كه برعهده دارند، ارائه دهند». (مِىهيو (20) و ادواردز (21) در برنستاين (22) ، 1967، ص 1361). كاملترين نقطه نظرات فلسفى جان ديويى پيرامون هنر در كتاب هنر و تجربه (23) (1934) يافت مىشود. اين كتاب با نقد معمول ديويى از سنت كلاسيك يونانى آغاز مىشود. ديويى با تمايز كاملاً دقيق يونانيان بين امور نظرى و امور عملى و تحقير امور عملى مخالفت مىكرد. به نظر ديويى، يونانيان با تحقير امور عملى ارزش كل تجربه انسانى را دست كم مىگرفتند. اگرچه افلاطون تمام هنرها را نسبت به مشاهده صور آرمانى در مرتبه نازلترى مىپنداشت، اما ارسطو هنرهاى عملى را نسبت به مشاهده، پستتر مىدانست. به نظر يونانيان بالاترين مشكل معرفت مشاهده بود. از نظر ديويى اين فعاليت عملى و زيبايى شناختى بود كه توسط فكر كنترل مىشد. ديويى بين امور عقلانى، زيبايى شناختى، و عملى رابطه تنگاتنگى مىديد.
برخلاف ديدگاه كلاسيك، او اظهار مىداشت كه:
دشمنان زيبايىشناسى نه امور عملىاند و نه امور عقلانى. دشمنان آن عبارتند از: يكنواختى، غفلت كردن از نقاط ابهام، تبعيت نمودن از قرار داد در عمل و در رويه عقلانى. پرهيز شديد، تبعيت اجبارى و وابستگى از يك سو و پراكندگى، عدم انسجام و افراط كارى بيهوده از سوى ديگر، انحرافاتى هستند كه در نقطه مقابل يكپارچگى تجربه قرار دارند(1934، ص 40).
ديويى در كتاب هنر و تجربه (24) دو تعريف از هنر ارائه داده است. در تعريف مبسوط وى هنر با تجربه انسان تقريبا يكسان فرض شده است؛ زيرا عقيده ديويى اين است كه ويژگى زيبايىشناسى به يك تجربه خاص محدود نيست، بلكه تمام تجربيات مىتوانند اين ويژگى را داشته باشند. در اين ارتباط هنر به كيفيت توليد، اجرا، و نقطه اوج در تمامى تجربيات اشاره دارد. هدف مردم اين است كه تمام تجربيات را به گونهاى هنرمندانه و زيبايى شناسانه درآورند. تجربه زيبايى شناختى فقط در درجه، با ساير تجربيات انسان فرق مىكند و نه در نوع. چيزى كه يك تجربه را به طور مشخص زيبايى شناختى مىكند فايده و هدفى است كه تجربه را كنترل مىكند؛ به طورى كه يك هنرمند تصميم مىگيرد تجربهاى را توليد كند كه به خاطر جمال زيبايى شناختىاش، لذتبخش باشد. هنر از نظر ديويى هم يك رويداد طبيعى است و هم كامل شدن طبيعت.
همگام با اين تعريف كلى از هنر، ديويى معناى قدردانى (25) را در تعليم و تربيت توسعه داد. تخيّل نه تنها در هنرهاى زيبا، بلكه در تمام فعاليتهاى انسان بايد به كار گرفته شود. او استفاده افراطى از قصههاى پريان، افسانهها، نمادهاى خيالى، و شعر در پرورش تخيل را به قيمت مشاركت جدّى در طيف كاملى از فعاليتها، تقبيح كرد. از سوى ديگر او به پرورش تخيّل از طريق فعاليتهاى دستى و تمرينهاى آزمايشگاهى بها مىداد.
در زمينه اين تعريف كلى، ديويى هيچ فرق روشنى بين هنرهاى سودمند يا صنعتى و هنرهاى زيبا نمىگذاشت. هر دو نوع هنر، عواطف و تخيّل را به كار مىگيرند، به يك روش يا مهارت نياز دارند، متضمن سازگارى ابزارها با موادّند، همراه با استكمال هستند، و حاوى فن مىباشند. ديويى ديدگاه خود را درباره قدردانى، وقتى ارائه داد كه آن را به عنوان ارتقاى صفاتى كه تجربيات ما را جذّاب، مناسب، و لذتبخش مىسازد، توصيف مىكرد. قرار گرفتن در معرض آثار هنرى، ملاكهايى عالى در اختيارمان مىگذارد كه مىتوانيم براساس آنها قضاوتهاى خود را در زندگى روزمره شكل دهيم. تجربه آثار هنرى ما را نسبت به تجربيات موجود قانع نكرده و ما را ترغيب مىكند تا به دنبال چيزى باشيم كه اصيلتر و شرافتمندانهتر است. هنرها:
عمق و دامنهاى از معنى را در تجربيات آشكار مىكنند كه ممكن است از منظر ديگر سطحى و پيش پا افتاده باشد، بدين معنا كه آنها ابزار بصيرت را كامل مىكنند. علاوه بر اين در كاملترين سطح، آنها تمركز و كمال عناصر خير را ارائه مىدهند، كه از منظر ديگر پراكنده و ناقص هستند. آنها عناصر لذتبخشى را انتخاب كرده و بر آن تأكيد مىكنند كه هر تجربهاى را مستقيما لذتبخش مىسازد. آنها وسايل تفنّن تعليم و تربيت نيستند، بلكه از قبيل اظهارات قوىاى هستند كه به هر تعليم و تربيتى ارزش مىدهند (1916، ص 238).
ديويى همچنين به معناى اختصاصىترى براى زيبايىشناسى پى برد كه بر آثار هنرى به عنوان محصولات نهايى تأكيد داشت. اما اصرار داشت كه فعاليت هنرمند را بايد در ارتباط با فعاليت هر شخص ديگر ملاحظه كرد. لذا در نظر او يك كار هنرى، صرفا مجسمه فيزيكى، نقاشى كردن، آهنگسازى نيست، بلكه علاوه بر آن، تجربه اين اثر هنرى فيزيكى نيز هست؛ به گونهاى كه يك اثر هنرى، هر زمان كه از لحاظ زيبايىشناسى تجربه شود، قابل خلق مجدد است. مفاهيم و ارزشهايى كه از طريق يك اثر هنرى بيان مىشوند، مىتوانند بارها تجربه شوند. اين ديدگاه درباره هنر بر قدرت يك اثر هنرى براى اظهار كردن و نيز براى ارتباط برقرار كردن، تأكيد دارد.
ديويى نوشت: در نهايت، آثار هنرى تنها رسانه برقرارى ارتباط كامل و بدون مانع بين يك انسان و انسان ديگر هستند كه مىتوانند در جهان مملو از شكافها و ديوارهاى محدود كننده تبادل تجربيات، يافت شوند (1934، ص 105).
اين نيروى ارتباطى، شالوده نيروى عظيم هنر را در رشد تمدن بشرى تشكيل مىدهد. ديويى مانند شيلر هنر را ايفا كردن يك نقش اخلاقى مهم از طريق فرافكنى و ارائه تخيّلى آرمانها مىپنداشت. او بر خلاف افلاطون مىتواند ادعا كند كه همه پيامبران اخلاقى بشر هميشه شاعران بودهاند، هرچند آنها با زبان شعر آزاد و يا داستان صحبت مىكردند. (1934، ص 348). هنرها مفهوم هدف را در يك جامعه زنده نگه مىدارند و اغلب، نيروى غلبه بر ساختارهاى موجود را تأمين مىكنند.
ديويى هنرمندان را بيش از اندازه تمجيد مىكرد؛ زيرا نقش آنها را به عنوان نقّادان جامعه بالاتر از نقش فلاسفه مىدانست. او خاطرنشان مىكرد كه هرچند فلاسفه به طور مستقيم و خودآگاهانه، از جامعه انتقاد مىكنند، اما هنرمندان منتقدان نيرومندترى هستند؛ زيرا تعليمات آنها به صورت مستقيم نيست، بلكه با افشاگرى و از طريق ديد تخيّلى برخاسته از تجربه تخيّلىِ (و نه حكم ثابت) مرتبط با امكاناتى است كه با شرايط واقعى مغايرت دارند. وقتى درك امكانى كه ممكن است تحقق نيابند يا تحقق يابند، در مقابل شرايط واقعى قرار بگيرد، عميقترين انتقادات نسبت به شرايط واقعى است... ديد تخيّلى محض موجب پديد آوردن امكاناتى مىشود كه با بافت امكانات واقعى درهم مىآميزند. (1934، ص 348، 329).
ديويى آنگاه كه از تلاشهاى سرمايهدارى در زمينه رابطه بين هنر و زندگى معمولى انتقاد مىكرد، نقش انتقادى خود را به عنوان يك فيلسوف ايفا مىنمود. به عقيده او سرمايهدارى مسؤول پيدايش فرهنگ موزه است كه در آن هنر با ثروت و فرهنگ برترى جويى درآميخته است. موزهها هنر را از جوامع طبيعى و تجربه همگانى دور نگه مىدارد. به عقيده او تلاشهاى فرساينده و تدريجى سرمايهدارى در محل كارى كه او آنجا را عارى از هرگونه زيبايى در خور تجربه انسان مىيافت، نيز مشاهده مىشد. هنر، نه تنها بايد در دسترس همه قرار داشته باشد بلكه بايد در تمام روابط و نهادهاى اجتماعى نفوذ كند.
ديويى قبلاً در كتاب دموكراسى و تعليم و تربيت (26) (1916) از رابطه بين هنر و تعليم و تربيت بحث كرده بود. او اظهار داشت كه يكى از اهداف هنر، ايجاد تغييرات در جهان است. فعاليتهاى هنرى حقيقى، احساسات يا تخيّلاتى محض براى تحريك خيالپردازىهاى نامتعارف يا دلخوشىهاى عاطفى نيستند. آنها با دگرگونى اشيا ارتباط دارند. ديويى در تعليم و تربيت از جدايى و بىاعتنايى دوجانبه انسان عملى و انسان نظرى يا فرهنگى، جدايى هنرهاى زيبا و هنرهاى صنعتى انتقاد مىكند (صص 135 ـ 136). ديويى همچنين به ارزش نقش بازآفرين هنر اذعان مىكرد. هنر زمينه بروز استعدادهاى انسان را فراهم مىكند. ديويى نتيجه گرفت كه: تعليم و تربيت، هيچ مسؤوليتى جدىتر از تدارك امكانات كافى براى لذت بردن از اوقات فراغت ندارد، اين مسؤوليت نه تنها به خاطر به دست آوردن سلامت فورى است، بلكه در صورت امكان بيشتر به خاطر اثرات ماندنى آن بر عادات ذهن است. پس هنر پاسخ به اين نياز است (1916، ص 205).
به نظر ديويى حتى كار هم مىتواند هنر باشد، به شرطى كه با ويژگىهاى بازى هنرمندانه انجام شده باشد.
ديويى هنر را بخش جداگانهاى از برنامه درسى مطرح نمىكرد، بلكه به عكس، آن را يكى از ابعاد هر كارى مىدانست كه در مدرسه انجام مىشد. او اظهار مىداشت كه اگر هنر جداگانه آموزش داده شود، دانشآموزان موفق خواهند شد كارهاى هنرى بهترى انجام دهند، اما احساس مىكرد كه رويكرد هماهنگ به كار برده شده در مدارس خود وى رضايت خاطر عاطفى و فردى بيشترى را فراهم مىكند. لذا به نظر ديويى تربيت زيبايى شناختى در وهله اول براى التذاذ، اظهار و پالايش تجربيات انسان است.
نظريهاى كه ديويى پيرامون هنر مطرح كرد، انتقاد دقيق سى.ام.اسميت (27) (1971) را كه معتقد بود كه نظريه وى نمىتواند شالوده مناسبى براى تربيت زيبايى شناختى ايجاد كند، در پى داشت. او اظهار داشت به دليل اينكه تجربه زيبايى شناختى از سوى ديويى تا حدّ تجربه معمولى انسان تنزل يافته، هيچ ماده درسى مشخصى براى آموزش هنر وجود ندارد. علاوه بر اين، توصيف اختصاصىتر ديويى از هنر، به عنوان يك كار هنرى، در نهايت به يك تجربه خصوصى و درونى منجر مىشود كه از لحاظ آموزشى فايدهاى ندارد. او همچنين نتوانست بفهمد كه چگونه ديدگاههاى ديويى در زمينه هنر مىتواند با تأكيدات اساسى او بر تفكر تربيتى و اجتماعىاش، يعنى هوش و ماهيت ابزارى آن، رشد و استمرار تجربه، و كسب معانى مشترك از طريق تعامل اجتماعى هوشمندانه و آگاهانه، تطبيق كند.
براى ارزيابى عقايد و نظريات ديويى پيرامون هنر و تجربه، بايد آنها را در چارچوب شرايط زمانى او در نظر گرفت. دل مشغولى عمده وى در فرهنگى كه تنها عقل نظرى ارزشمند و معتبر است، اين بود كه استمرار بنيادين كل تجربه و هوش انسانى، نقش تخيّل در يك نظريه منسجم در باب هوش و ابعاد اجتماعى هوش را نشان دهد. به علاوه، او زمانى اين مطالب را مىنوشت كه هنرهاى زيبا بخشى از تعليم و تربيت بودند. امروزه براى پديد آوردن رويكردى از نوع رويكرد ديويى به تربيت زيبايى شناختى، بايد وضعيت متفاوتى به وجود آيد تا ديدگاههاى ديويى پيرامون تربيت زيبايى شناختى با آن تناسب داشته باشد. با اين حال، بايد اعتراف كرد كه ديدگاه ديويى در باب هنر، به عنوان چيزى كه در درجه اول، مطلوبيتِ بالذّات و فقط در درجه دوم، مطلوبيت بالعرض دارد، با يكى از فرضهاى اساسى فلسفه عملى او، كه بالاترين ارزش را به سودمندى مىدهد، مغاير است.
فيلسوف انگليسى، هربرت ريد، باعث اصلى توجه بيشتر به هنر در ابتداى قرن حاضر بود. وى در كتاب «تعليم و تربيت از طريق هنر» (1955، ويرايش سوم) به گرايشهاى موجود در جامعه و تعليم و تربيت نوين كه خودجوشى، آزادى و بيان هنرمندانه را سركوب مىكند، اعتراض داشت. او اظهار داشت:
سرّ بيمارىهاى مشتركمان را بايد در جلوگيرى از توانايى خلاّقِ خودجوش افراد جستوجو كنيم. فقدان خودجوشى در تعليم و تربيت و سازمان اجتماعى، به از هم پاشيدگى شخصيت مربوط است كه نتيجه مصيبت بار پيشرفتهاى اقتصادى و صنعتى و فرهنگى از زمان رنسانس بوده است. (1959، ص 201)
به نظر وى براى مقابله با اين پيشرفتها، هنر بايد به صورت يك دلمشغولى اساسى آموزشى در تمام موضوعات درسى درآيد؛ هنر به افراد كمك مىكند عميقا بفهمند، و هنر مىتواند به رشديك مفهوم اخلاقى صحيح كمك كند. ريد نظريه هنر را به عنوان كار پراحساس در تعليم و تربيت، به كار مىبرد. او نيز مانند ديويى به نفع ديدگاهى از هنر استدلال مىكرد كه تمام موضوعات درسى را تحت تأثير قرار مىداد. او اظهار داشت:
... تربيت كلى تا آنجا كه من مىشناسم، به سرنوشت موضوعات انفرادى بىاعتناست، زيرا فرضيه بنيادىاش اين است كه هدف از تعليم و تربيت رشد ويژگىهاى كلىِ شناختى و اجتماعى است؛ ويژگىهايى كه حتى در رياضيات و جغرافى نيز اساسىاند. (1958، ص 221)
به عقيده ريد، هنر چيزى شبيه به يك روش كلى است كه از طريق هر موضوعى مىتوان آن را آموخت.
هنر در نظر ريد در وهله اول در مورد آثار هنرى به كار نمىرود، بلكه در مورد فعاليت ذهن به كار مىرود كه اين آثار را به وجود آورده و درك مىكند. اين فعاليت عاطفى صور يا ماهيات اشيا است؛ از طريق اين شهود، انسان از اشيا آگاه مىشود، چنانكه گويى اولين بار با آنها برخورد كرده است. به نظر ريد، از آنجا كه هنر، ابزارى براى كشف خويشتن نيز هست، يكى از اهداف تعليم و تربيت را، كه كمك به افراد براى روشن ساختن عواطف و كشف خويشتن است، تأمين مىكند.
چون ريد هنر را اساسا يك نوع بازى مىدانست، براى نمودهاى هنرى كودكان ارزش بسيارى قايل بود و نسبت به تحميل الگوهاى واقع گرايانه بزرگسالان به آنها هشدار مىداد. ديدگاههاى او درتأكيد بر هنرتخيّلى كودكان در مدارس مؤثر بود.
انتقاداتى به طرحهاى پيشنهادى ريد صورت گرفته است (پارسونز، 1971). ريد بيش از حدّ مدعى شهود عقلانى و اخلاقى كودكان بود. براى مؤثر واقع شدن اين شهود، بايد شناخت عقلانى نظاموار و شناختى از قوانين اخلاقى به وجود آيد. به نظر مىرسد كه ريد نسبت به خصلت عام دانش و اخلاق بىاعتنا بود و ايمان زيادى به توانايى كودكان براى دستيابى آسان به دانش صحيح و رفتار اخلاقى داشت. هرچند ترديدى نيست كه ريد ديدگاهى نسبتا رؤيايى از افراد مطرح مىكرد، اما طرحهاى او در زمينه ارزش هنر، به عنوان اعتراض عليه محدوديتهاى موجود در جامعه نوين، هنوز ارزشمندند.
اين چشمانداز تاريخى مختصر درباره هنر با عنايت خاص به نويسندگانى كه بر تربيت هنرى تأكيد كردهاند، زمينه بحث معاصر پيرامون تربيت زيبايى شناختى را فراهم مىكند.
بحثهاى معاصر پيرامون تربيتِ زيبايى شناختى
جستوجو در خصوص نظريهاى كه بتواند ماهيت هنر را تبيين كند تا عصر ما ادامه دارد. با اين حال، بعضى از به وجود آوردن نظريهاى واحد كه بسيارى از اشكال هنر از قبيل: هنر باستانى، احساسى، نشانگرا، (29) مدرن، فوق مدرن، هنر پاپ (30) ، و بسيارى از اشكال ديگر را شرح دهد، نااميد شدهاند. آيا نظريهاى درباره هنر وجود دارد كه انواع مختلف هنر مانند: موسيقى، نقاشى، مجسمهسازى، معمارى، و نمايش را توضيح دهد؟ همچون ديگر حيطهها، هر نظريهاى جنبههايى از واقعيت را بيان كرده، ساير جنبهها را با توصيفى ضعيف وا مىنهد. شايد مفيد باشد كه به طور منظم به نظريههاى گوناگونى كه ارائه شده است، نظرى بيفكنيم. شناخت اين نظريهها شيوههاى پرداختن به هنرهاى مختلف را در اختيار مربيان قرار مىدهد. ارزش هر نظريه آن است كه بر يك چشمانداز مهم تأكيد دارد كه در چارچوب آن، هنر درك و ارائه مىشود. هريك از اين نظريهها را مىتوان به يك ديدگاه كلى فلسفى مربوط ساخت.
پيشتر درباره نظريههاى تقليد و بازنمايى باستانگرايى و نوباستانگرايى، كه به واقعگرايى هنرى نيز شهرت دارد، به قدر كافى بحث شد. اين نظريه با واقعگرايى فلسفى موجود در نئوتوميسم ژاك مارتين (31) يا نظريههاى متافيزيكى آلفرد وايتهد ارتباط دارد. نمايشنامهها و مجسمهسازى باستانى را مىتوان به عنوان تقليد يا بازنمايى آهنگها و واقعيتهاى جهانى و انسانى در نظر گرفت. با پرداختن به اين كارهاست كه ما اغلب احساس مىكنيم در محضر واقعيت اصيل هستيم. اين نظريهها از حيث تأكيد بر چنين كارى ارزشمندند. در حالى كه چنين نظريههايى براى فهم نيروى تخيّل جايگاهى در نظر مىگيرند، اما بر فعاليت آزاد تخيّل تأكيد نمىكنند. تخيّل بايد به وسيله قوانين عقل، مكان، و زمان هدايت شود.
دومين نظريه هنرى كه در بخش قبل مطرح شد، نظريه احساسى يا اظهارى هنر است كه بر الهام و تخيّل هنرمند تأكيد مىكند و هنر را ظهور احساسات و عواطف هنرمند تلقى مىكند. اين نظريه به بهترين وجه شعر غنايى و بسيارى از هنرهاى جديد را تبيين مىكند. در خصوص نظريه اظهارى هنر، چند بيان فلسفى ارائه شده است. نظريه فلسفى اثباتگرايى منطقى، گزارههايى را كه پيرامون هنر مطرح شده به شيوهاى عاطفى تفسير مىكند. آيِر (1946، فصل 6) از نظريه عاطفى هنر حمايت مىكند كه بر طبق آن گزاره «نقاشى خوب است» احساس رضايت برانگيخته شده در فرد را بيان مىكند. اين نظريه به تبيين تنوع وسيع ملاكهاى زيبايى شناختىِ اعصار، فرهنگها و اشخاص، كمك مىكند. اين نظريه، ملاكهاى عينى مانند هماهنگى صورى يا نيروى اظهارى را مورد توجه قرار نمىدهد. به علاوه اين نظريه، بين تجربه زيبايى شناختى و تجربه اخلاقى تفاوتى نمىگذارد. در حالى كه اين رويكرد به روشنسازى مقدارى از زبان ما درباره تجربيات زيبايى شناختى كمك مىكند، اما به هيچ وجه در ماهيت تجربه هنرى تعمّق نمىكند تا نقش آن را در حيات افراد و فرهنگها مورد كندوكاو قرار دهد.
رويكرد فلسفى ديگرى كه هنر را اساسا از ديدگاه اظهارى تبيين مىكند، پديدارشناسى (32) و وجودگرايى (33) است. هرچند اين نظريه اساسا بر تجربه ذهنى تأكيد دارد؛ به بعضى از عناصر موجود در اشيا، آنگونه كه ادراك مىشوند، نيز اهميت مىدهد. مبناى فهم تجربه زيبايى شناختى در تبيين هايدگر از دانستن، كه مركب از سه فعاليت است، يافت مىشود و عاطفه، فهم و اظهار افراد بايد در معرض تجربهاى باشند كه از طريق احساسات جريان مىيابد. براى تحقق چنين امرى، يابد در معرض حالات، اداركات و اظهارات قرار گرفت. پس از آن ما به درك متعلق احساساتمان نايل مىآييم. و در نهايت آنچه را كه درك كردهايم، اظهار مىداريم. اين فعاليتها ممكن است به طور همزمان رخ دهند (كالين (34) ، 1971، صص 151 ـ 152؛ كالين 1991). براى فهم دانش انسانى، كه شامل دانش زيبايى شناختى نيز مىشود. از دو مغالطه بايد اجتناب كرد: يكى از آنها، مغالطه قصدى است؛ بدين معنا كه مفهوم هرچيزى همان است كه ما از آن قصد مىكنيم. ديگرى، مغالطه عاطفى است؛ بدين معنا كه پاسخ ما به آثار هنرى صرفا يك پديده ذهنى است كه منشأ آن فعل و انفعالات درونى ماست (كالين، 1974، دِنتون (35) ،ص 59).
از ديدگاه كالين، اهميت يك اثر هنرى را اظهار كنندگى محسوس آن تعيين مىكند، كه بر مبناى نظم واقعى خصوصيات ادراكى شكل گرفته است (1974، ص 59).
كالين از معلم نيز به عنوان هنرمند ياد مىكند. معلم مانند يك هنرمند با دنياى دانشآموز و آنچه وى اظهار مىكند، و با قرار دادن فرصتهاى ابراز وجود به دانشآموزان در ارتباط است. وظيفه يك معلم هنرمند در عبارت زير بيان شده است:
وظيفه او اين است كه با كنترل كردن ارتباط بين آزادى دانشآموز ـ كه بايد دنياى خود را اظهار كند ـ و خودش به عنوان اولين ارزياب انتقادى، به ويژگىهاى تجربه يادگيرى، نظم ببخشد. (1974، ص 50)
يكى ديگر از نقشهاى معلم، به عنوان يك نقّاد اين است كه داراى سؤالات خاصى براى طرح كردن درباره اظهارات هنرى است.
ماكسين گرين (36) (1981) نيز از يك تفسير پديدار شناسانه از تجربه زيبايى شناختى طرفدارى مىكند، اگرچه او اصرار دارد كه ديگر ديدگاهها مانند تقليدى و اظهارى نيز ضرورى هستند. به نظر او هنر زيبايى شناختى، قلمرو يا حيطه مشخصى است كه جهان در آن تفسير مىشود. گرين در حالى كه از كار شاتز براى تحليل خود استفاده مىكند، چنين اظهار مىدارد:
«آثار هنرى ابعاد خاصى از تجربه را انتخاب، تنظيم و تفكيك نموده و در نتيجه،امكاناتجديدىرابراى درك و شناخت آنها فراهم مىآورند(ص126)
تجربه زيبايى شناختى، به آگاهى دقيق ادراك كننده براى ديدن اشيا به گونهاى متفاوت از شكل مرسوم و عادى آنها بستگى دارد. مىتوان با عطف توجه به يك كار هنرى، احساسات نهفته در آن را درك كرد. وظيفه تربيت هنرى، پرورش اين آگاهى و ادراك جايگزين در دانشآموزان است. (در ادامه اين فصل، پيشنهادهاى گرين در خصوص سوادآموزى زيبايى شناختى، مورد بررسى قرار خواهد گرفت).
نظريه زيبايى شناختى امانوئل كانت به نظريهاى از نوع اظهارى يا نظريه نمادى (37) منجر شده است كه از جانب فلاسفهاى همچون سوزان لانجر (38) و ارنست كاسيرير (39) مطرح گرديد. اين نظريه بر نقش خبر در فهم و شناخت تأكيد مىكند. هنر حاصل احساساتى است كه عينيّت پيدا كردهاند. اين نظريه هنر را اينگونه توصيف مىكند: «تجربهاى شناختى كه به واسطه غلبه ويژگىهاى نمادين، متمايز مىگردد و با ملاكهاى اثربخشى شناختى مورد قضاوت قرار مىگيرد.» (نِلسون گودمن در كتاب گرين، 1981، ص 124). هنر اين است كه به افراد چيزهايى بياموزيم كه نمىدانستند، اين شناخت مىتواند براى آنها خوشايند يا لذتبخش باشد و يا نباشد. ارزش يك اثر هنرى به نيرويى بستگى دارد كه محتواى عاطفى را شكل داده، آن را در دسترس قرار مىدهد. در اين نظريه، هنرمند... قبل از هر چيز صرفا مىخواهد آنچه از محتواى عاطفى جهان، استنباط كرده است، شكل و تجسم ببخشد؛ چيزى كه هدف كار و زندگى اوست. لذا آثارى كه خلق مىكند، كارگاه هنرش را ترك كرده و به ميان مردم مىرود؛ يعنى كسانى كه احساسات او را، در قالب آثار هنرى، منتشر مىكنند. اكنون بايد خواستههاى مردم را درك كرد. اين بدان معناست كه آنها مىخواهند با عبارات موزون ـ منظم درك شوند، و لذا محتواى عاطفى خود را به طور صحيح منتقل كنند (اوتوباخ 1961،ص 35ـ 37).
پس هدف هنر، رازگشايى است. تمام هنرها را نمىتوان مستقيما درك كرد، آمادگى و توجه مىتواند ما را به نقطهاى برساند كه در آن، اثر هنرى آشكار گرديده، با ما صحبت كند. در تحليل نو كانتى كاسيرير، هنر به لحاظ ماده و صورت كه كانت آنها را براى تبيين كلّ تفكر به كار مىبرد، توصيف مىشود. كاسيرير مىكوشيد تا ميان ماده و صورت عينى و ذهنى، بازنمايى و اظهار، تعادل به وجود آورد. او اين كار را با اين استدلال كه هنر يك تقليد نيست، بلكه كشف واقعيت است، انجام مىداد. هنر، كشف صورتهاى طبيعت است. براى مثال، نقاش و مجمسهساز درباره قلمرو جهان مشهود، شكل و ساختار محض و مشهود آن آموزش مىدهند. نمايشنامه لوسيان بزرگ صورتهاى حقيقى زندگى درونى ما را بر ما آشكار مىكنند. لذا كاسيرر اظهار مىداشت كه آثار بزرگ هنرى، آثارى هستند كه:
نه صرفا بازنمايانهاند و نه صرفا اظهارى. آنها به معناى جديد و عميقتر، نمادى هستند... آنها فقط فوران آنى و زودگذر احساسات پرشور نيستند، بلكه وحدت استمرارى عميقى را آشكار مىسازند.
سوزان لانجر نيز نظريهاى هنرى ارائه كرده است كه بر هنر به عنوان نمادى كه معنا را از طريق صورت بيان مىكند، تأكيد دارد. هنر از نظر وى، صورتهاى محسوسى را خلق مىكند كه بيانگر احساسات انسانى است. هنر احساسات را به شيوهاى بيان مىكند كه از عهده زبان پراكنده و نامنظم خارج است.
درحقيقت، تنها از طريق هنر است كه مىتوان احساسات را تنظيم و منتقل كرد؛ زيرا هنر احساسها را عينى مىسازد، به طورى كه ما و ديگران مىتوانيم در آنها تأمل كنيم. اين تأمل به خودشناسى و شناخت ابعاد ديگر زندگى منجر مىگردد (لانجر 1953).
ما در آينده نظريه هنرى لانجر را به عنوان نظريهاى كه توجيه عقلانى نيرومندى براى تربيت زيبايى شناختى فراهم مىآورد، بررسى خواهيم كرد. در قرن حاضر، رويكرد فلسفى برجسته ديگرى به هنر از نظريه اجتماعىِ مكتب فرانكفورت، نشأت گرفته است؛ مكتبى كه بيشتر از رويكرد انتقادى كانت، نقد ايدئولوژيكى كارل ماركس، و روان تحليلگرى فرويد، الهام گرفته است.
پيروان اين مكتب، يك رويكرد اساسا شناختى به هنر را اتخاذ مىكنند. انتقاداتى كه از سوى پيروان اين مكتب به هنر وارد شده، در نقد جان ديويى از هنر در جوامع سرمايهدارى پيشبينى شده بود. نظريهپردازان منتقد، در نقد جوامع مترقى سرمايهدارى بر اين نكته تأكيد دارند كه چگونه فرهنگ، كه هنر را نيز شامل مىشود، در خدمت منافع طبقات حاكم قرار گرفته، ظلم و ستم بر طبقات جامعه را افزايش مىدهد.
اين مكتب نفوذ خود را در ايالات متحده در دهه 1960 با كار تئودر آدرنو (40) و هربرت ماركوزه (41) آغاز كرد.
هنر در نظر پيروان اين مكتب، شكلى از خود آفرينشگرى انسان در فرايند اعطاى كاربرد و معنا به اشيا است؛ ديدگاهى از هنر كه بر هر دو عامل ذهنى و عينى تأكيد مىكند. با اين حال، اين خود آفرينشگرى در يك موقعيت اجتماعى و سياسى خاص رخ مىدهد. هنر نه تنها چيزهايى را درباره احساسات فرد، كه مطالبى را درباره احساسات وى از جهان نيز بيان مىكند. به علاوه، پيروان اين مكتب، هنر را گزارههايى سياسى و اجتماعى درباره اينكه جهان چيست و يا چه بايد باشد، قلمداد مىكنند. لذا هنر مىتواند از جانب يك حكومت براى حمايت از برنامههاى خاصى مورد استفاده قرار گيرد. نظريهپردازان انتقادى خاطرنشان كردهاند كه چگونه رژيمهاى استبدادى تلاش نمودهاند تا هنر را در خدمت ترويج سياستهاشان قرار دهند.
در عصر حاضر ما شاهد مبارزه نيروى سياسىِ يك تخيّل هنرى با انواع استبداد بودهايم. هنرمندانى كه در برپايى حركتِ مخالف عليه كمونيسم نقش مهى ايفا كردند، در ساختن اروپاى جديد نيز فعال بودهاند.
بعضى از نظريهپردازان انتقادى صريحا خواستار سياسى كردن هنر بودند تا بتوانند با چالش فاشيستى برخورد كنند. هنر بايستى به منظور كمك به مبارزه نهضت كارگرى براى رسيدن به خودآگاهى مورد استفاده قرار گيرد. آنها عقيده داشتند كه رهبران فاشيستى از هنر در جهت مقاصد سياسى خود بهره مىبرند. ديگر نظريهپردازان، ارتباط مستقيم هنر با سياست را مورد اعتراض قرار داده، معتقدند هنر در اين حالت دچار انحراف مىشود.
بسيارى از پيروان اين مكتب تنفر شديدى نسبت به آثار فرهنگ حاكم ابراز داشتهاند؛ زيرا چنين آثارى موجب استثمار كارگران مىشود. به نظر والتر بنجامين (42) بسيارى از آثار بزرگ هنرى وجود خود را نه تنها مرهون تلاش نوابغ بزرگى هستند كه آنها را خلق كردهاند، بلكه مديون تلاشهاى ناشناخته معاصران آنها نيز هستند. هيچ سندِ فرهنگىاى نيست كه در عين حال سند وحشىگرى نباشد. (در آراتو(43) و ژيبارت(44)، 1987، ص 187)
به همين دليل، پيروان مكتب فرانكفورت نسبت به هنر، نظرى دو پهلو داشتند؛ هم آن را در فرهنگ سهيم مىدانستند، هم مانع بسيارى از پيشرفتهاى فرهنگى مىپنداشتند. ديدگاه ماركوزه يك ديدگاه بنيادى است؛ زيرا وى در مقالاتى پيرامون آزادى(45)(1969) خواستار تلفيق زندگى و هنر از طريق برچيده شدن هنر و زيبايى شناختى كردن كار و زندگى روزانه بود. ديگران در برخى از شكلهاى هنر، كه ريشه در زندگى و كار اجتماعى دارد، يك ويژگى آرمانى مىديدند كه با ظلم و ستم موجود مبارزه كرده و دنيايى بهتر را وعده مىدهد.
نظريهپردازان انتقادى بيشترين انتقاد را متوجه نقش هنر در رسانههاى گروهى ساخته، خاطرنشان مىكنند كه چگونه اين رسانهها بسيارى از انتقاداتى را كه متوجه جامعه است، خنثى مىكنند. هنر در فرهنگ سرمايهدارى، به ابزار مهمى براى اغفال مصرف كنندگان مبدّل شده است. به نظر آنها رسانههاى گروهى تجربه هنرى را بىارزش كرده، آن را در خدمت تفريح و مصرف بيهوده در آوردهاند. اين ديدگاه انتقادى مىتواند همان ديدگاهى باشد كه به تربيت زيبايى شناختى مربوط مىشود. دانشآموزان مىتوانند آثار هنرى را نه تنها به عنوان وسايلى براى ابراز حالات درونى خود، بلكه به منزله انعكاس زمينههاى سياسى و اجتماعى خاص نيز تلقى كنند. لذا تجربه زيبايى شناختى همچون ساير تجربيات انسان مشروط به شرايط اجتماعى است. از سوى ديگر، تعداد زيادى از هنرها را مىتوان به عنوان تلاشهايى براى نقد واقعيتهاى اجتماعى و شناخت امكاناتى وراى آنچه كه در حال حاضر وجود دارد تلقى كرد.
سعى من بر اين نبود كه در اين بخش به تمام نظريههاى هنرى بپردازم، بلكه به عكس، بر نظريههايى تأكيد داشتهام كه به نظر مىرسد با تربيت زيبايى شناختى مرتبط بودهاند. برخى از جنبههاى اين نظريهها در بخش بعد بسط داده خواهد شد، تا از اين طريق مرورى داشته باشيم بر توجيهات فلسفى گوناگونى كه درباره تربيت زيبايى شناختى مطرح شده است.
اغلب موضوعات در برنامه درسى مدارس به توجيه فلسفى نياز ندارند، اما اين امر در مورد تربيت هنرى، صحيح نيست. به جز ادبيات، جايگاه هنرها در برنامه درسى اغلب نيازمند توجيه است، به خصوص وقتى كه تمايلى به قطع بودجه مدرسه وجود داشته باشد. اينكه گفته شود لذت بردن از تجربه زيبايى شناختى فىنفسه يك هدف است و آثار هنرى از ارزش ذاتى برخوردارند، كافى نيست. دلايلى بايد اقامه شود كه از لحاظ تربيتى صحيح باشد. به طور كلى، تخيّل در تعليم و تربيت و به خصوص در سطوح عالى، مورد غفلت قرار گرفته است. چارلتون (46) (1964) چند دليل براى اين غفلت ذكر مىكند: شيوه علمى تفكر، در تعليم و تربيت غالب شده است. روانشناسى قواى ذهنى كه تأكيد خاصى بر قوّه تخيل به عنوان كاركرد جداگانه ذهن داشت از اعتبار افتاده است. مكتب واقعگرايى اجتماعى اظهار مىداشت كه تعليم و تربيت بايد موجب شود تا بچهها از رؤيا و توهم فاصله گرفته، به عالم واقع نزديك شوند. استفاده از قصههاى پرى و آثار تخيّلى، انتظارات غلطى را درباره جهان در بچهها به وجود آورده، آمادهسازى آنها را براى جهان واقعى با شكست مواجه مىسازد. علاوه بر اين، عده زيادى تخيّل را بر حسب يك ذهن مريض يا يك تفريح يا سرگرمى بيهوده تصور كردهاند. حتى شكسپير، عليه تخيّل چنين نقل كرده است:
ديوانه، عاشق، و شاعر
جمله آكنده از تخيّلند.
چشم شاعر در يك چرخش ديوانهوار
از عرش تا فرش، از خاك تا افلاك را در مىنوردد؛ و همانطور كه انبوه تخيّلات
صورت اشياى ناشناخته و مبهم را به خود مىگيرد، قلم شاعر به آنها شكل مىدهد، و به چيزهاى پوچ و ساختگى،
مأوى و شهرت مىبخشد. چنين ترفندهايى از تخيّلى قوى، برخوردارند.
كه اگر چه درك آنها با لذتهايى همراه است، اما آن لذت، آورندهاى را در ذهن مجسم مىكند يا تخيّل توأم با ترس در شب. چه آسان از يك بوته، خرسى مىسازد. (رؤياى نيمه شب تابستان. 107، 7 ـ 23)
شكل مرسوم توجيه تربيت زيبايى شناختى، رجوع به زمينههاى روان شناختى است. مردم نيازمند ارزشهاى تفريحى هستند كه لذت و توليد هنرى مىتواند آن را فراهم كند. با توجه به فشارهاى زندگى مدرن و موانع و ناكامىهايى كه مردم با آنها روبهرو هستند، براى لذت بردن از زندگى به تجربيات زيبايى شناختى نيازمندند. نيز اگر جوانان در زمينههاى هنرى آموزش ببينند، فرصتهايى فراهم مىشود كه مىتوانند آرزوها و توان خود را بالا ببرند. توجيهات روان شناختى، اغلب بر عنصر بازى در تمام تلاشها، و لذت هنرى تأكيد دارند. بازى هنرى فرد را قادر مىسازد تا به راحتى بر كارهاى شاق، شكستها و خستگى مفرط زندگى فايق آيد. با افزايش آگاهىهاى ما از جهان، هنر قلمروهاى وسيعترى براى لذت و موفقيت پيش روى ما مىنهد. همانگونه در بالا بيان شد، ريد بر اساس زمينههاى روان شناختى توجيه مفصلى براى هنر ارائه داده است.
توجيهات روان شناختىِ تربيت زيبايى شناختى نيز بر روانشناسى رشدى مبتنى است. روانشناسان، هنر را وسيلهاى براى رشد، بلوغ و مواجهه با تعارضات درونى مىدانند. هنرها، كه با نمادها سروكار دارند، كودكان را در رشد نيروى تفكر، زندگى مؤثر و پربار و مهارتهاى روان ـ حركتى كمك مىكنند.
هنر همچنين مىتواند براى نوجوانان و بزرگسالان از اين جهت مفيد باشد كه آنها را قادر مىسازد تا با كشمكشها و ناكامىها و ناكامىهاى درونى روبهرو شده و آنها را اظهار كنند. افزون بر اين، لذت زيبايى شناختى كه از تجربه كردن يا به وجود آوردن يك اثر هنرى ناشى مىشود، مىتواند انرژى بخش و رضايت آفرين باشد. بسيارى براى توجيه تعليم و تربيت زيبايى شناختى، يك دليل عقلانى اقامه كرده، هنر را نوعى دانستن تلقى كردهاند. تخيّل مىتواند راهى براى دريافت واقعيت و نيز افزايش آگاهى ما از واقعيت باشد. به نظر مىرسد اين توجيه، مبتنى بر يك فلسفه واقع گرايانه باشد. از طريق تخيّل مىتوان عناصر قبلاً تجربه شده را در گروههاى جديدى مجددا طبقهبندى كرد. آثار هنرى به شكلى واقعى، حاوى انديشههاى بنيادى تمدن و فرهنگ بشرى است؛ در معرض آنها قرار گرفتن و آنها را درك كردن، موجبات افزايش آگاهى ما از اين انديشهها را فراهم مىآورد. مطالعه كتاب «تصميم صوفى» (47) ويليام استيرون (48) يا ديدن فيلمى كه بر اساس اين كتاب ساخته شده، موجب مىشود كه ما نسبت به آتش سوزى همگانى (49) و آثار نامطلوب آن بر زندگانى انسان، شناخت پيدا كنيم. اين فيلم بسيار پرشورتر و جذابتر از مطالعات تاريخى و روان شناختى محض، ابعاد حادثه را روشن مىكند.
يك توجيه مستدل و كاملاً مقبول براى تربيت زيبايى شناختى بر پايه دلايل عقلانى را مىتوان در نظريه سوزان لانجر (1967) يافت، كه معتقد بود ما از طريق هنر از عناصر احساساتمان آگاه شده و قادر خواهيم شد اين احساسات را به شكلى واقعى از يكديگر تفكيك كنيم. به همين دليل، يك اثر هنرى، تجسم احساسات و نمادى برخوردار از توانايى ارائه يا برپايى يك احساس خاص است. به علاوه، هنر مىتواند تربيت و فهم فرهنگى و اجتماعى را تقويت كند؛ زيرا مىتواند آشكار كننده اين حقيقت باشد كه شكلهاى اصلى احساس در بسيارى از مردم دستكم در درون يك فرهنگ و اغلب فراتر از آن، مشترك است؛ زيرا شمار زيادى از آثار، تقريبا براى هر كسى كه با معيارهاى هنرى درباره آنها به داورى مىنشيند، معنىدار و مهم به نظر مىرسند. (1967، ص 64)
لانجر بر اين باور بود كه تربيت هنرى براى تربيت احساسات، اهميت دارد. به نظر وى تربيت احساسات در كانون تربيتى فردى وجود دارد. او اعتقاد داشت كه:
هنرها واقعيت ذهنى را عينى كرده و تجربه طبيعى خارجى را ذهنى مىكنند. تربيت هنرى، تربيت احساسات است و جامعهاى كه از آن غفلت مىنمايد، خود را در معرض عواطف مبهم قرار مىدهد. هنر بد، تحريف احساسات است. اين يك عامل بزرگ در مخالفت با عقل است كه خودكامگان و عوامفريبان از آن بهرهبردارى مىكنند. (لانجر،1971ص94)
توجيه ديگر فلسفى اين است كه تربيت زيبايى شناختى، رشد اخلاقى را تأمين مىكند. عدهاى استدلال مىكنند كه پرورش تخيّل به رشد اخلاقى مىانجامد؛ زيرا مىتواند ظرفيت همدلى، علاقه، عدالت و ساير فضايل اخلاقى را بالا ببرد. هنر بر زندگى اخلاقى اثر مىگذارد؛ زيرا مردم تحت تأثير امورى هستند كه به طور عميق و روشن تجربه مىكنند. هنر خوب، توانايى تسهيل ويژگىهاى خوب و ممانعت از ويژگىهاى بد را دارد. تجربه ما در ارتباط با يك هنر خوب، حساسيتمان را نسبت به موقعيتهاى اخلاقى افزايش مىدهد. هنر راههاى زيادى را براى فهم جهان و ارتباطباآن فراروى ما قرارمىدهد. ايردلجنكينز (50) بهايننكتهاشارهكردهاست:
ديدن و شنيدن ما و نحوه آن، ديدگاههاى ثابت و تغييرناپذير ما نسبت به انواع، طبقات، و نژادهاى مختلف انسان، عقايد ما نسبت به آداب و نهادهاى اجتماعى، انتظارات و اهدافى كه با آنها در آينده مواجه مىشويم، چيزهايى كه فكر مىكنيم بايد خوشايند، درست، و موجه باشند... همه اينها در سطح بسيار گستردهاى از طريق عرضه هنرى براى ما حاصل مىشود. (1971، ص 225)
هنر مىتواند به شيوهاى مهم حسّ اخلاقى را پرورش دهد. آنچه هنر به آن متوسل مىشود، احساس است. هنر، احساس اينكه چه چيز خوب است و چه چيز بد، را به ما مىدهد.
مىتوان گفت كه انسان اخلاقى نبايد صرفا نسبت به خوب و بد شناخت داشته باشد، بلكه علاوه بر آن بايد خوبى و بدى را احساس كند. براى دانستن اينكه چيزى درست است يا غلط، عموما از علم ديگران استفاده مىشود. احساس اينكه چه چيزى درست است يا غلط بيشتر اوقات با دانش درونى حاصل مىشود. هنر است كه به شيوهاى خاص با اين حسّ درونى اخلاقى سر و كار دارد. توصيه فرهنگى يا اجتماعىِ تربيتِ زيبايى شناختى متوقف بر فهم اين مطلب است كه تعليم و تربيت، متضمن انتقال فرهنگ است. براى اينكه افراد در يك جامعه خاص تحصيل كرده و با فرهنگ محسوب شوند، لازم است ارزشهاى جامعه را كه بسيارى از آنها در آثار هنرى آن جامعه يافت مىشوند، بشناسند. استدلال فرهنگى ديگر اين است كه تربيت زيبايى شناختى بايد شامل تشويق دانشآموزان به استفاده از فرهنگ به خاطر پيشبرد آن گردد. در ميان دانشآموزان امروزى، هنرمندان بزرگ آينده و نيز كسانى كه به فرهنگ خدمت خواهند كرد، وجود دارند. جامعه بشرى با اظهارات هنرى تمام اعضاى خود، و نه فقط گذشتگان، غنى خواهد شد. توجيه ديگر فرهنگى در استدلال كسانى يافت مىشود كه به وجود آمدن منتقدان هنر و فرهنگ ـ كه هنر در درون آن پديدار مىشود ـ را بخش مهمى از تربيت زيبايى شناختى مىدانند.
به طور كلى، هدف از تربيت زيبايى شناختى پرورش تجربيات زيبايى شناختى است. به معناى وسيع كلمه، تجربيات زيبايى شناختى به عنصر لذت در هر تجربه انسانى اشاره دارد. بنابراين، تمامى اشكال تعليم و تربيت مىتوانند جنبههاى گوناگون تربيت زيبايى شناختى محسوب شوند. به معناى دقيقتر و روشنتر، تجربيات زيبايى شناختى، تجربياتى هستند كه با آنچه عموما آثار هنرى تلّقى مىشود، ارتباط دارند. بنابراين، زيبايىشناسى به عنوان يك حوزه مطالعاتى با شمارى از فعاليتها مرتبط است. اولاً، زيبايىشناسى به فعاليتهاى آميخته با مهارتهايى كه براى خلق آثار هنرى ضرورى است، باز مىگردد. ثانيا، به راهها و وسايل تأمّل در آثار هنرى تأكيد مىكند. ثالثا، مستلزم درك آثار هنرى است. لذا تربيت زيبايى شناختى با انتقال مهارتها، آمادگى براى تأمل و پرروش قوه درك آثار هنرى ارتباط دارد. (كلارك، 1964). با توجه به اهداف تربيت زيبايى شناختى، يك مطالعه ملّى در زمينه آموزش هنرها در ايالات متحده موارد ذيل را به عنوان اهداف تربيت هنرى پذيرفته است: (1) تمايز بهتر مصرف كنندگان هنر؛ (2) توليد كنندگان يا اجرا كنندگان بهتر؛ (3) فراگيران بهتر؛ (4) انسانهاى هماهنگتر يا بهتر؛ (5) يك اجتماع يا جامعه بهتر؛ (راكفلر (51) ، 1977، ص 279).
هدف چهارم، قبلاً در اين فصل در اقامه دلايل روان شناختى براى تربيت زيبايى شناختى، مورد بحث قرار گرفت. هدف پنجم نيز در بحث ارزشهاى اجتماعى و فرهنگى هنر بررسى شد.
تربيت زيبايى شناختى، با كمك كردن به دانشآموزان در خلق آثار هنرى، يا هنرمندانه عمل كردن، به تربيت هنرمند مىپردازد. در اين نوع تربيت بر عمل كردن تأكيد مىشود. اعتقاد عمومى بر اين است كه هنرمند بودن يك امر ذاتى است و نه اكتسابى. شايد بهتر باشد كه اين را تربيت هنرى بناميم و نه تربيت زيبايى شناختى. تمام نهادهاى تربيتى بايد كسانى را كه داراى اين استعدادهاى خاص هستند تشويق كنند.
در جامعه ما اين نوع تعليم و تربيت به صورت يك حوزه نسبتا تخصصى كارآموزى، همراه با آموزشهاى ابتدايى توسط معلمان و مدارس خصوصى، و نيز كارآموزى پيشرفتهتر در مدارسومؤسسات خصوصى درآمده است.
بهترين كارى كه نهادهاى آموزشى براى توليد هنرمندان آينده مىتوانند انجام دهند اين است كه خلاقيتهاى هنرى را در توليد و اجراى هنر پرورش دهند. در حالى كه در زمينه خلاقيت اغلب در تعليم و تربيت با مراجعه به شيوههاى اكتشافى در علوم و رياضيات اظهار نظر شده است، اين واژه به نحوى شايسته به توانايى ايجاد چيزهايى بنيادى يا انجام امور به شيوه بنيادى اشاره دارد. براى تعيين اينكه چيزى يا كسى خلاق است، بايد درباره آنها يك قضاوت ارزشى داشته باشيم. استفاده صحيح از اين واژه مستلزم مراجعه به معيارهاى حسى است.
يكى از بحثها درباره خلاقيت، حول و حوش هنر كودكان متمركز مىشود. در حالى كه بسيارى اوقات، در تعليم و تربيت كودكان، به واداشتن آنها به نقاشى كردن و توليد اثر هنرى تأكيد زيادى مىشود، ارزش اين نقاشى در ميان مربيان، مورد بحث و ترديد است. سؤال فلسفى كه مطرح مىشود اين است كه آيا واژه خلاّق را مىتوان در مورد چنين هنرى به كار برد يا خير. وايت (1971) بحثهاى مطرح شده در اين زمينه را بررسى كرده است. هرچند وى ارزش نقاشى و نويسندگى خلاّق را انكار نمىكند، اما به نظر او از واژه خلاّق در نهايت بىدقتى استفاده شده است. اين تلاشها مىتوانند فعاليتهايى ارزشمند باشند، زيرا لذتبخش و حتما شفابخش هستند. او تا حدودى نسبت به ارزش چنين فعاليتهايى شك دارد و مناسب بودن واژه خلاّق را درباره آنها مورد ترديد قرار مىدهد.
تربيت زيبايى شناختى سعى دارد تا انتخابگران هنر خوب را كه از لحاظ ذوق و سليقه با يكديگر فرق دارند، توليد كند. با توجه به نفوذ رسانههاى گروهى بر روى جوانان، اين وظيفه مهمى است. وظيفه مدرسه در ارتباط با هنر اين است كه آثار هنرى باستانى و مقبول را به جوانان عرضه كند. براى انجام اين وظيفه، مدرسه به دانشآموزان كمك مىكند تا در زمينه تاريخ و انواع هنر آگاهىهايى كسب كنند. اين نوع تعليم و تربيت بايد با معيارهاى هنر خوب، كه در بالا مورد بحث قرار گرفته بود، مواجه شود.
هدف تربيت زيبايى شناختى پرورش درك كنندگان هنر خوب است. درك كردن، به حالات درونى يا شناخت آثار هنرى اشاره دارد و نه صرفا آگاهى از آنها يا درباره آنها. با قرار دادن افراد در معرض آثار هنرى، خود به خود تجربه زيبايى شناختى ايجاد نمىشود. معلمان بايد دانشآموزان را از طريق آموزش، مطالعات و مباحثات براى اين تجربيات آماده سازند.
ماكسين گرين (52) ، بين تربيت زيبايى شناختى و درك هنرى، فرق مىگذارد. به نظر او، درك هنرى مشتمل بر «تلاشهاى گوناگون براى آشنا كردن دانشآموزان با ساختارهاى اشكال خاص هنرى، زبان، تاريخ و مطالعه آنهاست» (1981، ص 120).
درك هنرى از آغاز تا نقد هنرى، مراحل مختلفى را طى مىكند. سوادآموزى زيبايىشناختىبهدركهنرى نيازمند است.
به عقيده خانم گرين، تربيت زيبايى شناختى مستلزم آن است كه تجربيات زيبايى شناختى در تعليم و تربيت نقش محورى داشته باشند. اين تجربيات، مستلزم نوع معينى از سواد هستند. وظيفه تربيت زيبايى شناختى اين است كه دانشآموزان را قادر سازد تا در اين راه باسواد شوند. باسوادى مستلزم مهارتهاى تفسيرى مشخصى همچون قوه تميز، حساسيت، و پاسخ دهندگى است. تربيت زيبايى شناختى بايد توانايى فرد را براى درك آثار هنرى بالا ببرد. كاملترين تبيين از اهداف عملى تربيت زيبايىشناختى از سوى فيلسوف بريتانيايى اف.اى.اسپارشوت (53) (1971) ارائه شده است كه دوازده هدف را براساس نقش آنها در پرورش آگاهى ادراكى، يا آگاهى شناختى، و يا خلق آثار هنرى، گروهبندى و تحليل مىكند.
اهداف مربوط به آگاهى ادراكى عبارتند از: اول، بالا بردن درك انسان نسبت به هر اثر هنرى؛ هدفى كه در مراحل مقدماتى درك هنر و موسيقى يافت مىشود؛ دوم، حساستر كردن افراد نسبت به زيبايى به طور كلى، و نسبت به زيبايى موجود در طبيعت و هنر؛ سوم، افزايش دادن پاسخ دهندگى، نه نسبت به زيبايى، بلكه نسبت به محيط محسوس، به طور كلى. اهداف مربوط به آگاهىِ شناختى عبارتند از: چهارم، آگاهى دادن به مردم در خصوص رسانههاى گروهى كه شامل مطالعه شيوههايى است كه با استفاده از آنها اطلاعات از تمام محيط به ما مىرسد؛ پنجم، آگاهتر كردن مردم در مورد هنرها، با تأكيد بر تاريخ هنر؛ ششم، منتقل كردن يك واژگان دقيق كه افراد را قادر خواهد ساخت تا پاسخهايشان را در زمينه آثار هنرى با فصاحت بيان كنند؛ هفتم، آشنا كردن افراد با شاهكارهاى بزرگ جهان؛ هشتم، بهبود بخشيدن قدرت تمييز افراد بين هنر خوب و هنر بد؛ نهم، افراد را در معرض سبكهاى هنرى جديد و ناآشنا قرار دادن.
اهداف مربوط به حوزه عملى عبارتند از: دهم، خلاّقتر كردن افراد يا دستكم، تشويق آنها به اينكه خلاّقيت فعلى خود را از دست ندهند (حفظ كنند)؛ يازدهم، رساندن عمل توليد هنرى به يك يا چند حوزه؛ دوازدهم، انتقال مهارتهايى كه مىتوانند مورد استفاده قرار گيرند و يا نگيرند. اسپارشوت در تبيين اين اهداف، اذعان مىكند كه ممكن است تنشها و ناسازگارىهايى در بين آنها وجود داشته باشد. او همچنين اذعان مىكند كه بحث از اهداف بدون بحث از شيوههاى دستيابى به آنها تبيين كامل تربيت زيبايى شناختى نيست.
بسيارى از نويسندگان عصر حاضر عقيده دارند كه تربيت زيبايى شناختى مستلزم پرورش تخيّل است. چون واژه تخيّل كاربردهاى بسيارى دارد، ضرورى است درباره معناى آن توضيحاتى بيان شود. واژه تخيّل (54) چند كاربرد دارد (چارلتون 1964). در كاربرد توصيفى، تخيّل به جريان شكل گرفتن تصورات اشاره دارد. بنابراين، مىتوان گفت كه «من مىتوانم تصور كنم كه نقاشى يا مجسمه وقتى كه تمام شد، چطور خواهد شد». ما همچنين واژه تخيّل را براى بيان اين تفكر كه «عقيده ما يك روزى چنين و چنان بود، اما الان نيست»، به كار مىبريم، لذا مىگوييم: من خيال مىكردم كه در امتحان موفق خواهم شد. فايده بازنگرى در اينجا ظاهر مىشود. هنچنين از اين واژه، براى اشاره به مجسم كردن تصاوير در خيالِ يك فرد استفاده شده است. مثلاً، ما به مردم مىگوييم كسانى را كه در برلين هستند، تصور كنيد. اين كاربرد دلالت دارد بر اينكه مردم بايد تجربياتى داشته باشند تا بتواند در خيال خود تصاويرى را مجسم كنند. اين تصاوير خود به خود پديد نمىآيند. تخيّل از طريق تجربيات فراهم شده است. با اين كاربردهاست كه ما در تخيّل خود چيزهايى را مشاهده مىكنيم.
كاربرد ديگر تصوّر كردن، به فعاليتهايى مانندِ گمان كردن (55) ، مسلّم انگاشتن (56) ، يا فرض كردن (57) اشاره دارد. اين بازى با يك مفهوم است.
تخيّل در اين كاربرد با فرضيهسازى در ارتباط است. اين نوع تخيّل نمىتواند تصويرسازى ذهنى را دربر بگيرد؛ زيرا ممكن است علمى يا رياضى باشد. كاربرد عمومى اين واژه كه ارتباط مستقيمترى با تربيت زيبايى شناختى دارد، خلاّقانه فكر كردن و انجام دادن بعضى امور با تخيّل، درنظر گرفته شده است. اين مفهوم، خلاقيت را شامل مىشود و مستلزم ميزان خاصى از نوآورى است. چارلتون (1974) در مورد اين كاربرد مىنويسد: مفهوم تخيّل در اينجا مشاهده ارتباطى است كه قبلاً مشهود نبوده است، و اين معنا، به خصوص در استفاده شاعر از لغات و به ويژه استفاده مجازى از لغات، مشخص شده است. (ص 143)
استفاده از مَجاز در اين نوع تخيّل ضرورى است. استفاده از مجاز ما را به كاربرد تخيلّيى قادر مىسازد كه كستلر (58) (1964) آن را اينگونه تعريف مىكند: خارج نمودن يك شيئى يا يك مفهوم از بافت اصلى عادى و ملاحظه آن در يك بافت جديد. اين كار هم يك عمل تخريبى است و هم يك عمل ايجادى و ابداعى؛ زيرا مستلزم شكسته شدن عادات ذهنى، ذوب شدن با چراغ شك دكارتى و آب شدن ساختارهاى يخ زده نظريههاى پذيرفته شده است تا تركيب جديدى بتواند جايگزين شود.
در تحليل چارلتون، تخيّل يك قوه هستهاى نيست، بلكه نوع متمايزى از فكر كردن است. در اين ديدگاه، ما احساس مىكنيم، فكر مىكنيم، و خيال پرادزانه عمل مىكنيم. تخيّل، ويژگى خاصى است كه مىتواند در تمام فعاليتهاى انسان جلوهگر شود. كار بسيارى از مورّخان نوعى بازسازى تخيّلى است، نه واقعا گزارشى از آنچه كه در خارج اتفاق افتاده است. مورّخان براى به تصوير كشيدن يك حادثه يا يك فرد، انتخابگر هستند. آنها تلاش مىكنند به ذهنها، مكانها و زمانهايى غير از ذهن، مكان و زمان ما وارد شوند. اين امر بعضى مواقع مىتواند مبالغهآميز باشد، مثلاً در داستان آگنالِس (59) ، اسقف قرن نهم راونا (60) كه كتابى درباره اسلاف خود نوشته، مىگويد:هرجا من هيچ سرگذشتنامهاى از هيچكدام از اين اسقفها نداشتهام، و هرجا نتوانستهام با صحبت و گفتوگو با كهنسالان در اين مورد به نتيجه برسم، يا با بازديد از آثار تاريخى به جاى مانده، يا از طريق هر منبع موثق ديگرى، اطلاعاتى در رابطه با آنها كسب كنم، به خاطر اينكه وقفهاى در سلسله اسقفها پيش نيايد، من خود، زندگىام را با كمك خداوند و دعاهاى برادران دينى به رشته تحرير درآوردهام (درمولر (61) ،1954،ص232).
در اين بخش پيشنهادهايى را كه فلاسفه براى آموزش و يادگيرى هنرها مطرح كردهاند، ارائه خواهم كرد. تلاش خواهد شد تا درباره هر يك از انواع هنر پيشنهادى مطرح شود.
ماكسين گرين (1981) برداشت خاصى از تعليم و تربيت در زمينه توجه و ادراك ارائه داده، آن را وظيفه عمده تعليم و تربيت زيبايى شناختى دانسته است. به نظر او، هيچ كس نبايد درباره تربيت زيبايى شناختى برحسب شايستگىهاى مطلق در معلمان يا دانشآموزان بينديشد. بايد بر آزاد گذاشتن دانشآموزان براى دقت كردن و به عمق آثار هنرى پى بردن تأكيد شود. مفهوم كليدى در اين مورد، توجه كردن و درك كردن كيفى است. آثار هنرى بايد به عنوان يك كل و به منزله موضوعات متمايز ادراك در نظر گرفته شوند. علمان بايد گستره وسيعى از تجربيات را براى درك كردن و توجه كردن فراهم كنند.
توانايى درك كردن و توجه كردن را مىتوان آموخت، و توانايى تخيّل براى تعليم و تربيت، ضرورى است. تخيّل مىتواند آنچه را كه ادراك شده، منتقل كند. ادراك، كارى است كه هر كس شخصا انجام مىدهد.
تربيت زيبايى شناختى بايد تعليم و تربيت در زمينه نقد را شامل شود. نقد، ارزيابى كارها، دلايل ارزيابى، و قواعد و ملاكهاى قضاوت را دربر مىگيرد (آشنر (62) ، 1971، ص 431).
نقد مستلزم بيان قضاوتهاى مطلوب يا نامطلوب درباره يك اثر هنرى است. كارى كه نقد مىكند، اين است كه معيارهاى قضاوت را بىپرده بيان مىكند. نقد نه فقط در ارزيابى به افراد كمك مىكند، بلكه در فهميدن نيز آنها را يارى مىكند. غالبا ما تا درباره يك اثر هنرى قضاوتى نداشته باشيم، نمىتوانيم آن را بشناسيم. يكى از شيوههاى مناسب براى پرورش نقد، تشويق افراد به اتخاذ يك نقطهنظر مثبت و سپس يك نقطهنظر منفى، پيش از رسيدن به قضاوت نهايى است. تعليم و تربيت در زمينه نقد هنرى بايد متضمن بحث از معيارهاى قضاوت باشد. پرسش درباره معيارهاى عينى و ذهنى نيز به بحث نياز دارد. حتى خود نقد بايد در معرض قضاوت انتقادى قرار گيرد(اسميت (63) ، 1991).
فلاسفه هنر چند معيار اساسى براى قضاوت كردن درباره يك اثر هنرى ارائه دادهاند (ميروسلى، 1971، ص 438). آيا اثر داراى انسجام است، مثل خلاقيت هايدن؟(64) آيا داراى يك مفهوم كاملاً مشخص است؟ آيا مانند فيلم پاسولينى(65) يا برگمن(66) از پيچيدگى مناسب برخوردار است؟ آيا مانند غزل خيالى شكسپير از عمق كيفيت برخوردار است؟ معيارهاى ديگرى كه از سوى مربيان اظهار شده است عبارتند از نوآورى، درستكارى، بىباكى، ارزش اجتماعى، و قدرت خشنودسازى. ناقد همچنين مىتواند سؤالاتى را درباره اغراض يا خلوص نيت هنرمند و نيز تأثيرات اثر هنرى بر روى اشخاص و گروهها مطرح كند.
ماكسين گرين از آموزش ادبيات تخيّلى حمايت مىكند. ادبيات انسان را قادر مىسازد تا با زير پا گذاشتن انديشههاى قالبى، پيش پا افتاده و قراردادى، افقها و احساسات درونى را كشف كند. هدف از آموزش ادبيات اين است كه با تجهيز دانشآموزان به قضاوتهاى ارزشى روشنبينانه، و قادر ساختن آنها به يادگيرى بهتر درباره خود و موقعيت انسان، دانشى متعالى درباره جهان فراهم آورد.
گرين در زمينه آموختن از طريق ادبيات چنين اظهار نظر مىكند: بنابراين از برخوردهاى آگاهانه با ادبياتى كه به عنوان هنر درك شده، نمىتوان انتظار داشت كه به گنجينه دانش قابل بررسى چيزى بيفزايد؛ همچنين نمىتوان از آنها انتظار داشت كسانى كه آنها را تجربه كردهاند نجات داده، و خوانندگان را بهتر، خردمندتر و انسانىتر سازد. اما اين برخوردها ممكن است افراد را قادر كند تا عادات ذهنى و عاطفى مرسوم، كه تحقيق را سركوب مىكند و مانع رشد مىشود، درهم بريزد. با آزاد گذاشتن فعاليتهاى تخيّلى اين برخوردها مىتوانند خودانديشى را برانگيزند و با آن خودابتكارى را به وجود آورند. آنها مىتوانند با انتقال آگاهى از اهميت انسان بودن و مسؤوليت داشتن، كسانىراكه تلاش مىكنندبه تجربياتخودشكلدهندو به دنبال معنا باشند، ـ در حقيقت ياد بگيرد ـ برانگيزد. (1971، ص 211)
آنچه گرين درباره يادگيرى از طريق ادبيات مىگويد، درباره يادگيرى از طريق ساير هنرها نيز صدق مىكند.
به دانشآموزان بايد فرصت داد تا مفهوم چيزى را كه مىخوانند براى ديگران اظهار كنند. آنها بايد تشويق شوند تا جايگاه خود را به دست آورده و نيز انديشههاى معلمان و منتقدان را ياد بگيرند. هدف نهايى ادبيات اين است كه دانشآموزان خود و جهان را درك كنند. گرين توصيه مىكند كه «هدف معلم مىتواند فقط اين باشد كه دانشآموز را در مسير خودش بيندازد، او را به كار و انتخاب خودش وادارد، و با امكانات مواجه كند.» (1974، ص 84)
با آنكه اين فصل عمدتا بر هنرها و ادبيات به عنوان مواد درسى تربيت زيبايى شناختى متمركز بوده است، مىتوان گفت كه آموزش و يادگيرى، در تمام موضوعات بايد به قلمرو معيارهاى زيبايى شناختى وارد شود. آموزش را مىتوان به عنوان يك اجراى هنرى و تحصيل در مدرسه را به عنوان يك نمايشنامه نگريست (استارت، 1990). بسيارى از از معلمان، كلاسهاى خود را با توجه به وقوع شيوههاى گوناگون ابزارها، تعاملها و پاسخها، آفرينشهاى هنرى تلّقى مىكنند. آموزش بايد با گروه و شرايط متغير سازگار باشد. حالات و نگرشهاى دانشآموزان بايد مورد توجه قرار گيرد. ابزارها و فنون زيبايى شناختى در آموزش مىتواند سودمند باشد.
بايد با دقت از مقايسه بين معلمان و هنرمندان هرچند در يك مورد مناسب، بهره گرفت. در تلاش براى رودررو قرار دادن تكنولوژى آموزشى با زيبايىشناسى تدريس، نبايد هنرمند را بزرگ جلوه دهيم. همان گونه كه گرين اشاره مىكند:
هنرمندانى بودهاند كه خود را غيبگو و كشيشهاى شاعر مىپنداشتند، كسانى ـ مانند امرسون وايتمن ـ كه موجب شگفتى و مسرّت ديگران مىشدند. اما هنرمندانى ـ مانند بادلاير (67) ، داستايوسكى (68) ، واگنر (69) ونيچه ـ هم هستند كه معذّب، مبتلا به ماليخوليا، ملالهاى روحى مهلك، متنفر از طبقه متوسط و تودهها، و انحرافات گوناگون بودهاند(اسميت، 1971، صص 557 ـ 558).
از زندگى بسيارى از هنرمندان كاملاً روشن مىشود كه دريافت، درك و خلاقيت زيبايى شناختى، هيچكدام به انسان منزلت نمىبخشد. مقايسه، اغلب پيچيدگى تجربه زيبايى شناختى را بيش از اندازه ساده مىكند.
يادگيرى نيز ابعاد زيبايى شناختى خاص خود را دارد. دانشآموزان بايد شخصا نسبت به موضوع متعهد باشند. يادگيرى، مشتمل بر كاربرد تمام نيروهاى انسان، از قبيل تخيّل، حافظه، و ذهن است. فلاسفه غالبا از زيبايى موجود در يادگيرى، حتى يادگيرى انتزاعى، سخن گفتهاند. جان هاسپرس (70) در زمينه اين زيبايى مىگويد:
وقتى كه ما از ظرافت يك برهان رياضى لذت مىبريم، يا آن را درك مىكنيم، مطمئنا اين لذت ما، زيبايى شناختى است، اگرچه هدف از آن لذت به هيچ وجه ادراكى نيست؛ اين رابطه پيچيده ميان انديشهها يا گزارههاى انتزاعى است، نه علايمى بر روى كاغذ يا تخته سياه، كه به لحاظ زيبايى شناختى درك مىشود(در اسميت، 1971، ص 542).
گروهى از رياضى دانان درباره تجربيات زيبايى شناختى كه رياضيات در اختيار آنها قرار داده است، مطالبى نوشتهاند، اگرچه نسلهايى از دانشآموزان ممكن است با چنين اظهارات جذابى مخالفت ورزند.
اهميت تربيتى اين بحث آن است كه تمام معلمان و تمام موضوعات درسى و در حقيقت، تمام فعاليتها در مدرسه، مىتوانند تجربه و درك زيبايى شناختى دانشآموزان را افزايش دهند. برنامهريزان درسى ممكن است اهداف زيبايى شناختى يا اهداف اظهارى را به عنوان اهداف توأم در يادگيرى لحاظ كنند. مديران آموزشى مىتوانند نسبت به مسأله زيبايىشناسى در برنامهريزى رويدادهاى مدرسه و در اعتلاى درك هنرى حساس باشند.
The philsophy of Education : classical and contemporary, John L. Elias, 1995 , krieger
1. Maxin Greene . 2. Homer . 3. Eric Havelock . 4. Mimesis . 5ـ افلاطون عالم ماده را سايه و نمود عالم مثال مىداند (يعنى تقليد عالم مثال)؛ پس هنر كه تجسم عالم ماده است، تقليد تقليد، رونوشت رونوشت مىشود. 6. Catharsis . 7. Characteiristic art . 8. Expressive art . 9. Germans Herder . 10. Goethe . 11. Intuition . 12. Cassirir . 13. Representativo . 14. Critique on judgment . 15. Frederich Schiller . 16. Letters on A esthetic Education . 17. Walter Grassman 18. Herbert spencer 19. laboratory school 20. Mayhew . 21. Edwards . 22. Bernstein . 23. Art and Experience . 24. Art and Experience . 25. Oppreciation . 26. Democracy and Education . 27. C.M.Smith . 28. Herbert Read . 29. Impressionistic . 30. Popart . 31. Popart . 32. Phenomenology . 33. Existentialism . 34. Kaelin . 35. Denton . 36. Maxine Greene . 37. Symbolic Theory . 38. Susanne Langer . 39. Ernest Cassirir . 40. Theodor Adorno . 41. Herbert Marcuse . 42. Walter Benjamin . 43. Arato . 44. Gebhardt . 45. Essay on libration 46. Charlton . 47. Sophie Choice . 48. William Styron . 49. Holocaust قتل عام و آزار يهوديان در دوران نازيسم 50. Iredell Jenkins . 51. Rockefeller . 52. Maxin Greene . 53. F.E.Sparshott . 54. Imagination . 55. Supposing . 56. Postulating . 57. Assuming 58. Koestler . 59. Agnellus 60. Ravenna 61. Muller 62. Ashner . 63. Ashner . 64. Hayden . 65. Pasolini . 66. Bergman . 67. Baudelaire . 68. Dostoevsky . 69. Wagner . 70. John Hospers .