حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

محمد محمدی اشتهاردی

نسخه متنی -صفحه : 183/ 117
نمايش فراداده

112. ترس از شرمسارى

جوانى خردمند، به فنون مختلف علوم و دانشها، اطلاعات فراوان داشت، ولى داراى خوى رميده بود (در ميان مردم، فضايل خود را آشكار نمى كرد)به گونه اى كه در مجالس دانشمندان، خاموش مىنشست، پدرش به او گفت: «اى پسر! تو نيز آنچه را مىدانى بگو.»

جوان در پاسخ گفت: «از آن ترسم كه در مورد آنچه را كه ندانم از من بپرسند و شرمسار شوم»


  • نشنيدى كه صوفيى مىكوفت آستينش گرفت سرهنگى كه بيا نعل بر ستورم بند (311)

  • زير نعلين خويش ميخى چند؟ كه بيا نعل بر ستورم بند (311) كه بيا نعل بر ستورم بند (311)