حکایت های گلستان سعدی به قلم روان

محمد محمدی اشتهاردی

نسخه متنی -صفحه : 183/ 72
نمايش فراداده

64. گله از عيبجويى مردم

لطف و كرم الهى باعث شد كه گم گشته و گمراه شده اى در پرتو چراغ توفيق به راه راست هدايت شد و به مجلس حق پرستان راه يافت و به بركت وجود پارسايان پاك نهاد و باصفا، صفات زشت اخلاقى او به ارزشهاى عالى اخلاقى تبديل گرديد و دست از هوا و هوس كوتاه نمود، ولى عيبجوها در غياب او همچنان بد مىگفتند و اظهار مىكردند كه فلانى به همان حال سابق است، نمى توان به زهد و اطاعت او اعتماد كرد.


  • به عذر و توبه توان رستن از عذاب خداى وليك مىنتوان از زبان مردم رست

  • وليك مىنتوان از زبان مردم رست وليك مىنتوان از زبان مردم رست

او طاقت زخم زبان مردم نياورد و نزد يكى از فرزانگان عليقدر رفت و از زبان دراز و بدگويى مردم گله كرد.

آن فرزانه عاليقدر به او گفت: «شكر اين نعمت چگونه مىگزارى كه تو بهتر از آن هستى كه مردم مىپندارند.»


  • چند گويى كه بدانديش و حسود كه به خون ريختنم برخيزند نيك باشى و بدت گويد خلق به كه بد باشى و نيكت بينند

  • عيب جويان من مسكينند؟ گه به بد خواستنم بنشينند به كه بد باشى و نيكت بينند به كه بد باشى و نيكت بينند

لكن در مورد خودم همه مردم كمال حسن ظن را نسبت به من دارند و بنده سراپا تقصير مىباشم. سزاوار است كه من بينديشم و اندوهگين شوم، تو چرا؟


  • در بسته به روى خود ز مردم در بسته چه سود و عالم الغيب داناى نهان و آشكارا

  • تا عيب نگسترند ما را داناى نهان و آشكارا داناى نهان و آشكارا