(نقد مقالة خاتميت آقاي عبدالكريم سروش)
قادر فاضلي
اين مقاله، در نقد چند مقاله از كتاب بسط تجربة نبوي، تأليف آقاي دكتر عبدالكريم سروش است. وي در آن كتاب با پرداختن به مسألة «ختم نبوت» سر از ختم ولايت در آورده و ولايت را نيز به همراه نبوت پايان يافته تلقي كرده است.
از آن جا كه مسألة ولايت فقيه، از توابع مسألة ولايت ائمة اطهار است و آقاي سروش و همفكران او به مسأله ولايت فقيه اعتقادي نداشته و بارها آن را به باد انتقاد و انكار گرفتهاند، اين بار سراغ خشكاندن ريشة اصلي درخت ولايت فقيه رفته و با قطع كردن آن شاخ و برگ آن را خشكانده است.
محور بحث وي چنين است: ولايتي كه به طور كامل مورد پذيرش هر مسلمان است فقط ولايتي است كه خداوند به حضرت محمد9 داده، و جز رسول اكرم، كسي چنين ولايتي ندارد. با خاتميت نبوت پيامبر اسلام، ولايتش نيز خاتمه يافته است و كسي ولايت او را ندارد؛ همانطور كه هيچ كس، نبوت او را ندارد.
نتيجة كلام وي اين است كه با مرگ پيامبر، كسي جانشين مقام ولايي او نيست تا چه رسد به اين كه امروزه پس از گذشت 1400 سال از آن زمان، عدهاي ادعاي جانشيني او را كرده، بخواهند خود را در ولايت او سهيم بدانند.
ما در اين مقاله، علل رواني و اجتماعي و سياسي كلام وي را بررسي و ادلة ديني و فلسفي و عرفاني موجود در ابطال نظر وي را به اختصار بيان كردهايم.
خاتميت، قطب، نبوت، ولايت، ولي.
اين حكايت را همه شنيدهايد كه شخصي حسود، به جهت حسادت بيش از حد به همساية خود و خاموش كردن چراغ رونق وي، به حيلهاي دست زد كه در واقع خاموش كردن چراغ عمر خويش بود. بدين طريق كه غلامي را از بازار خريد و او را بيش از حد اكرام كرد بدون اينكه خدمتي از وي بخواهد. آخر الامر از غلام خواست تا
قادر فاضلي1
به پاس اين همه نعمت، به ارباب خود خدمتي كند. آن خدمت عبارت از اين بود كه غلام، سر ارباب را در پشت بام همساية وي از تن جدا كند و سر را به باغچة حياط وي انداخته؛ سپس با بوق و كرنا به دنبال ارباب مفقود شده بگردند و عاقبت جسد را از پشت بام و سر را از باغچة حياط همسايه كشف كنند و بدين طريق، آن انسان محبوب محسود را به پاي چوبهدار برند و قصاص كنند.
اين مسأله را به صورت قصه و حكايت در نكوهش حسادت نقل كردهاند؛ اما در اشكال گوناگون مصداقهاي فراوان دارد. گاهي حساسيت به شخص يا به صفات و خصوصيات فردي، بعضي را وا ميدارد كه اصل آن صفت را باطل يا انكار كنند؛ همانطور كه گاهي علاقه و وابستگي به يك شخص سبب ميشود تا همة خصوصيات و منش او در نظر دوستدارانش زيبا جلوه كند.
نتيجة قهري حب و بغض غيرعادي و غيرمنطقي، آدمي را از اعتدال خارج ساخته، به دام افراط و تفريط ميكشاند چه نيكو فرموده است حضرت امير مؤمنان7 كه:
حُبُّالشَّي يُعمي وَ يُصِمُّ. علاقه به چيزي، انسان را كور و كر ميكند؛
به همين جهت، انسان مُحِب يا مُبغِض به طور معمول نادر نگر است؛ يعني هميشه به صفات نادر و كمياب محبوب خود نظر كرده، آن را نصبالعين خود قرار ميدهد. همچنين به حالات و صفات نادر و نادرست انسان مبغوض خود نگريسته، آن را شايع كرده، بر آن ميتازد.
اين گونه افراد هيچ گاه بار سالم به مقصد نميرسانند؛ زيرا يا ميتازند يا مينازند.
آنچه سبب شد تا نگارندة اين سطور، به تحرير اين مقاله بپردازد، ملاحظة مصداقي جديد براي حكايت مذكور است؛ يعني خودكشي براي از بين بردن حريف؛ اما اين بار، خودكشي جسمي نيست؛ بلكه اعتقادي است.
اخيراً كتاب بسط تجربة نبوي را مطالعه ميكردم و به مقالة «خاتميت پيامبر» آن رسيدم. آقاي سروش در اين مقاله، ختم نبوت را با ختم ولايت يكي گرفته و گفته است: پيامبر، همان گونه كه نبوتش به پايان رسيد، ولايتش نيز به پايان رسيده است و همان طور كه نبوت جديد قابل قبول نيست، ولايت جديد نيز مقبول نخواهد بود.
در اين سخن بسيار انديشيدم كه چرا مسلمان شيعه بايد چنين سخن بگويد. از مسلمات عقايد شيعه است كه امامت خاتمه نيافته و پس از پيامبر اكرم9 به اولاد وي از صلب علي و فاطمه انتقال يافته و نخستين ولي بعد از نبي، حضرت علي7 و واپسين آن، حضرت مهدي - عجلا تعالي فرجه - است. سخن آقاي سروش را چگونه بايد توجيه كرد؟ آيا وي از شيعه بودن پشيمان شده است يا اصلاً از اول هم شيعه نبوده، و خود را چنان وانمود ميكرده يا در شيعهگري، شعبة جديدي ايجاد شده است كه با خاتميت ولايت نيز ميسازد؟!
چون تاكنون هيچ كدام از اين فرضيهها را نتوانستهام بپذيرم، ناگزير به جنبة رواني و اجتماعي وي و مسألة ولايت توجه و در آن تفكر كردم. قراين حاليه و مقالية حاصل از اوضاع اجتماع و حالات رواني وي مرا بدين نكته رهنمون ساخت كه مسأله، در حب و بغض افراطي ريشه دارد. از آنجا كه بحث ولايت دامنهاش به ولايت فقيه كشيده شده است و آقاي سروش به علل فردي و اجتماعي، ولايت فقيه را قبول ندارد،2 اما آن را در قالب مسائل علمي بيان كرده و به ظاهر، اسباب و علل علمي براي آن ميتراشد و از طرفي، عدهاي مداح كه از راه مداحي و تعريف و تمجيد بيقيد و شرط از ولايت فقيه ميپردازند، زيرا از راه اين مديحهسرايي به آب و ناني رسيدهاند و بدون اين كه به ولايت فقيه اعتقاد مبنايي داشته باشند، حتي بدون اينكه مبناي ولايت فقيه برايشان روشن باشد، از آن دم زده و خيلي چيزها را برهم زدهاند و چون اين عده كم نيستند و آقاي سروش براي ابطال افكار و ادعاهاي تكتك آنها نه وقت كافي و نه حوصله كافي دارد و نه حريف آنها ميشود، براي بريدن دست اين كوته آستينان دراز دست كه در زير درخت ولايت فقيه خيمه زده و مدام از ميوة آن در راه اغراض و اميال شخصي استفاده ميكنند، مجبور شده است اصل درخت را از ريشه بخشكاند تا درختي نماند غافل از اينكه خشكاندن اين ريشه، ريشة اعتقادي خود آقاي سروش را نيز ميخشكاند. او براي اينكه ولايت فقيه را ساقط كند، ميخواهد اصل ولايت را تمام شده معرفي كند. وقتي ولايتي نباشد، خود به خود ولايت فقيهي هم باقي نميماند. بدينجهت وي سراغ شير فلكه شاه لولة اصلي رفته و با بستن آن، همة لولههاي فرعي و شيرهاي جزئي را از آب خالي ميسازد. وي تاكنون به محكوم كردن فقه و جدايي ديانت از سياست ميپرداخت؛ ولي اين حربه كارگر نشد و عدهاي ديگر (غير از گروه مداح) كه از رشد و تفكر بهرهاي داشتند، به ابطال افكار آقاي سروش پرداختند. او نيز به بعضيها پاسخ داد و جواب گرفت و هَلُمَّ جَرا ادامه يافت تا اين كه طرحي نو در انداخت تا همه را براندازد؛ يعني منكر شدن اصل ولايت پس از نبي اكرم9. وقتي ولايتي نباشد، ولايت فقيه از بيخ و بن باطل ميشود غافل از اينكه (شايد هم آگاهانه باشد و پشت اين پرده بازي ديگري دارد) از بين بردن ولايت كه محو تشيع و شيعهگري است، پيش از هر چيزي دامن خود وي را گرفته و شيعه بودنش را مورد سؤال قرار ميدهد؛ زيرا شيعة بدون ولايت، مثل (شير بي دم و سر و اشكم) اي است كه مولوي ترسيم كرده است. وقتي شيعه نبودن خودش را به دست خودش امضا كرد، در اين صورت نظر وي در اين خصوص نظر يك دانشمند نخواهد بود؛ بلكه نظر دشمن يا مرتدي است كه از دين خود خارج شده و در جايگاه خصم سخن ميگويد.
بدين جهت مسأله وي شبيه حسودي است كه براي از بين بردن يا از دور خارج ساختن رقيب، خودكشي ميكند و خونش را به گردن ديگري مياندازد. او نيز براي از دور خارجساختن ولايت فقيه، اصل ولايت نبوي و علوي را از گردونه خارج ميسازد؛ در حالي كه اين ولايت در تاروپود هستي جريان دارد و فقط او با اين افكار، خود را از گردونه اعتقادي ولايت خارج ميسازد.
پس از ذكر مقدمه، اكنون به بيان عبارتهاي آقاي سروش در خصوص خاتميت و نقد آن ميپردازيم.
وي در خصوص صفات پيامبري، يكي از خصوصيات پيامبر را سخنگفتن آمرانه و غير استدلالي دانسته، ميگويد:
خطاب پيامبران نوعاً آمرانه، از موضع بالا و غالباً بدون استدلال است و از اين حيث با زبان و نحوة بيان ديگران فرق آشكار دارد. به قرآن نگاه كنيد (و ديگر كتب آسماني) ندرتاً در آن استدلال پيدا ميكنيد. مقتضاي استدلال اين است كه طرف مقابلتان را به استدلال متقابل فرا خوانيد؛ يعني به طرف مقابل حق بدهيد با شما چونوچرا و همسخني كند و داوري نهايتاً با فرد ثالث باشد؛ اما پيامبرانه و از موضع بالا سخن گفتن، حكايت ديگري دارد. پيامبران از اين حيث با ما انسانها همنشيني و همسخني نميكنند. ... ولايت به معناي اين است كه شخصيت شخص سخنگو حجت سخن و فرمان او باشد و اين همان چيزي است كه با خاتميت مطلقاً ختم شده است. ... ولي بودن يعني خود حجت فرمان و سخن خود بودن. والحق، تجربة شخصي خود را براي ديگران تكليفآور دانستن. ... پس از پيامبر اسلام9 ديگر هيچ كس ظهور نخواهد كرد كه شخصيتش به لحاظ ديني، ضامن صحت سخن و حسن رفتارش باشد و براي ديگران تكليف ديني بياورد.3 ... پس از پيامبر9 احساس وتجربه و قطع هيچكس براي ديگري از نظر ديني تكليفآور و الزامآور و حجتآفرين نيست. هر كس بخواهد نسبت به ديگري حكمي ديني صادر كند، بايد حكم خود را به دليلي عقلي يا قانوني كلي يا قرينهاي عيني و امثال آنها مستند و موجه كند.4
پس در خصوص امير مؤمنان علي7 ميگويد:
در نهجالبلاغه آمده است كه زنان، هم نصيبشان (سهم ارثشان) كم است، هم ايمانشان كم است، هم عقلشان كم است. دلايلي هم براي اين مدعيات مطرح شده و سپس نتايجي از آنها گرفته شده است. حال سخن ما اين است كه وقتي در كلام دليل ميآيد، رابطة كلام با شخص و شخصيت گوينده قطع ميشود. ما ميمانيم و دليلي كه براي سخن آمده است. اگر دليل، قانعكننده باشد، مدعا را ميپذيريم و اگر نباشد، نميپذيريم. ديگر مهم نيست كه استدلال كننده علي باشد يا ديگري.5
به نظر ميرسد آقاي سروش چند نكته، بلكه چند حقيقت را ناديده گرفته است. اين ناديده گرفتن به معناي ندانستن نيست؛ زيرا با توجه به مطالعاتش، به يقين اين مطالب را ديده است؛ اما بالاجبار از كنار آن گذشته و بر آن سرپوش گذاشته است؛ زيرا با بيان اين حقايق به اين نتايج نميتوان رسيد و چون رسيدن به هدف براي وي بازي با كلمات را به هر وجه ممكن توجيه ميكند، از اين رو طوري صغرا و كبرا ميچيند كه به نتيجة از پيش تعيين شدة خود برسد. اين حقايق مستور عبارتند از:
وي از خطاب و سخن پيامبران حرف ميزند؛ سپس از وحي و آيه مثال ميآورد؛ در حالي كه آيات، سخن خداوند هستند نه پيامبران. آن چه خطاب و سخن پيامبر است، «حديث» ناميده ميشود. تفاوت حديث با وحي به مقدار تفاوت پيامبر با خداوند است؛ به همين جهت، معجزة اسلام قرآن است، نه حديث. با اينكه حديث و روايات ما نيز به تبع پيروي از قرآن، شأني بس والا دارند، هيچ گاه، قرآن انبازي نكردهاند و نميكنند. آقاي سروش بايد براي اثبات مدعاي خود، از حديث مثال ميآورد؛ ولي سخن از پيامبر ميگويد و آية «و ما عليالرسول الا البلاغ» و آية «هاتوا برهانكم»6 را مثال ميآورد.
دومين اشتباه وي، نفي استدلال در قرآن است. اشتباه اول اين بود كه قرآن را كلام پيامبر دانست و دومين اشتباه اين كه در اين كلام، استدلال و برهان وجود ندارد و برهان كسي را نيز نميپذيرد و پيشاپيش برهانشان را باطل ميداند.7
پيامبران از اين حيث با ما انسانها همنشيني و همسخني نميكنند. شيوة آنان «ما علي الرسول الا البلاغ» تكيه كلام و ملخص روش آنان است. حتي «هاتوا برهانكم» هم ميگويند. معطل برهان آوردن مخالفان نميشوند. پيشاپيش برهانشان را باطل ميدانند: «حجتهم داحضه عند ربهم». اين نكته ما را به عنصر مقوم شخصيت حقوقي پيامبر نزديكتر ميكند. اين عنصر ولايت است.
از آن جا كه كار آقاي سروش گزينهاي برخورد كردن با همه چيز است، در اين جا نيز با قرآن، گزينهاي برخورد كرده است؛ يعني هر چيزي را تا جايي قبول دارد كه به درد وي بخورد و بتواند از آن چيز در جهت اغراض خود استفاده كند. يك جا صراط مستقيم را به يكي از راههاي راست معنا ميكند. يكجا اشعار مولوي را تقطيع كرده، از آن در درستي همة اديان بهره ميبرد و اين جا نيز قرآن را غير برهاني، بلكه ضد برهان معرفي ميكند.
قرآن كريم دهها بار مردم را به علت و حكمت احكام خود متوجه ساخته و پس از هر بياني، غايت و حكمت آن را با الفاظي چون «لعلكم يرشدون» و «لعلكم تهتدون» و «لعلهم تفلحون» متذكر شده كه علت حكم را رشد و هدايت و رستگاري معرفي كرده است.
گذشته از اين قبيل آيات، بارها لفظ برهان را به كار برده و برخلاف گفتة آقاي سروش نه تنها از مخالفان، برهان خواسته، بلكه خود قرآن به اقامة برهان پرداخته است. خداوند براي آدمي چون فرعون و امثال وي كه در باطل بودنش شكي نيست، برهان اقامه كرده، ميفرمايد:
فَذَانَِ بُرهَانَان مِن رَّبٍَّ اًِلَي فِرعَونَ وَمَلَئِهِ.8 و آن دو برهان از طرف خدايت براي فرعون و امثال وي است.
قرآن نه تنها خود برهان اقامه ميكند، بلكه در اصليترين مسأله كه توحيد و شرك باشد، از مخالفان خود برهان ميطلبد.
أَءِلهٌ مَّعَ اِ قُل هَاتُوا بُرهَانَكُم اًِن كُنتُم صَادِقِينَ.9 آيا خداي ديگري با خداوند يكتا هست؟ بگو: اگر راست ميگوييد، بر گفتة خود برهان بياوريد.
اين مسأله در قرآن و پيامبر اكرم منحصر نيست؛ بلكه همة كتابهاي آسماني چنين بودهاند و خداوند به وسيلة رسولانش اين پيام را به هر امتي رسانده است كه اگر به گفتة خود ايمان داريد، بردرستي آن برهان اقامه كنيد.
وَنَزَعنَا مِن كُلٍّ أُمَّةٍ شَهِيداً فَقُلنَا هَاتُوا بُرهَانَكُم.10 و از هر امتي گواهي گرفتيم و گفتيم برهانتان را بياوريد.
جالب توجه است كه اين آيه به قيامت مربوط ميشود؛ يعني قرآن نه تنها در دنيا با برهان حرف زده است، بلكه در آخرت نيز با برهان محاكمه ميكند. با اين كه به ظاهر، در قيامت به اقامة برهان يا برهانخواهي نيازي نيست؛ ولي چون قرآن از برهان جدا نيست،11 هر جا قرآن هست، برهان نيز وجود دارد.
قرآن كريم مُبَرهن بودن يك ادعا را نشانة صادق و مصدَّق بودن آن دانسته و فصل مميز خيالپردازي و آرزوخواهي را با حقجويي در برهاني و غير برهاني بودن هر يك ميداند.
تِلَ أَمَانِيُّهُم قُل هَاتُوا بُرهَانَكُم اًِن كُنتُم صَادِقِينَ.12 آن، آرزو و اميال آنها است. بگو برهانتان را بياوريد، اگر راستگويانيد.
قرآن نه تنها كتاب برهاني است، بلكه عين برهان است؛ از اينرو نميتوان آن را از برهان جدا دانست؛ زيرا خود ميگويد:
يَا أَيُّهَا النَّاسُ قَد جَأَكُم بُرهَانٌ مِن رَبٍّكُم.13 اي مردم! حقاً كه براي شما از سوي خدايتان برهاني آمده است.
قرآن، فلسفه و حكمت برهاني بودن خود را در ارزش برهان ميداند؛ زيرا از نظر آن، حتي هدايت وقتي ارزشمند است كه برهاني باشد، نه تقليدي و عرفي محض. همچنين گمراهي از آن جهت پست است كه غير برهاني و ضد برهان به شمار ميرود؛ از اين رو حيات و نابودي هر دو براساس بينة و برهان است.
لِيَهلَِ مَن هَلََ عَن بَيٍّنَةٍ وَيَحيَي مَن حَيَّ عَن بَيٍّنَةٍ.14 تا هر كه نابود ميشود، از روي بينه نابود شود و هر كه زنده ميشود، از روي بينه زندگي يابد.
همة اين آيات، با گفتار آقاي سروش مخالف است. قرآن به عكس آنچه وي ميگويد، نه تنها غير برهاني نيست، بلكه از مخالفان خود نيز برهان ميطلبد و مهمتر اينكه در ابتداي امر، به مخالفان خود احترام نهاده، آنها را به گفتمان و ديالوگ ميخواند و با منطقيترين شيوه با آنها برخورد كرده، ميگويد:
اًِنَّا أَو اًِيَّاكُم لَعَلَي هُديً أَو فِي ضَلاَلٍ مُبِينٍ.15 به يقين يكي از ما يا شما بر هدايت يا گمراهي آشكار است.
پيامبر اگر به قول آقاي سروش، آمرانه حرف ميزد و مخالف خود را قبل از گفتوگو محكوم ميكرد، اين گونه حرف نميزد. نميگفت. يكي از ما دو فرقه بر هدايت و ديگري به گمراهي است. از همان ابتدا ميگفت: هر چه من ميگويم، راست، و هر چه شما ميگوييد، دروغ است. با اينكه حق همين است، به اين حقيقت بايد از راه برهان و استدلال رسيد، نه ادعا و چوب و چماق، بهترين راه استدلال و برهان، همان مجادلة احسن است كه خدا پيش روي پيامبر نهاد و فرمود:
ادعُ اًِلَي سَبِيلِ رَبٍَّ بِالحِكمَةِ وَالمَوعِظَةِ الحَسَنَةِ وَجَادِلهُم بِالَّتِي هِيَ أَحسَنُ.16 مردم را به راه خدايت به حكمت و موعظة نيكو بخوان و با آنها به بهترين وجه مجادله نما.
با توجه به اين آيات، روشن شد كه آنچه آقاي سروش به قرآن و پيامبر نسبت داد، خلاف قرآن است؛ البته خود وي نيز اين را ميداند؛ زيرا او كسي نيست كه از اين آيات با خبر نباشد. با اين حال، مجبور است چنين بگويد تا بتواند چنان نتيجة بگيرد. او براي قطع ريشة درخت ولايت بايد به چيزي چنگ بزند كه آن خاتميت است؛ آن هم خاتميتي كه وي معنا ميكند؛ بدين جهت، ابتدا خصوصيتي را به غلط به قرآن نسبت ميدهد و نادرستتر از آن اينكه قرآن را كلام پيامبر معرفي ميكند؛ سپس ميگويد: اين گونه سخن گفتن مخصوص پيامبر و پيامبري است و پيامبري هم با حضرت محمد ختم شده است؛ بنابراين، حرفي كه براي ديگران تكليفزا و حكمآور باشد، از هيچكس جز پيامبر اكرم پذيرفته نيست و پيامبر هم فعلاً وجود ندارد؛ پس كسي نميتواند به ديگري حكم كند و اگر حكم كند، پيامبري كرده است؛ در حالي كه اين سخن، خود نوعي حكم كردن به ديگران است؛ زيرا ميگويد: كسي حق ندارد بر ديگري حكم كند و اين خود حكم كردن است؛ بنابراين، از صدق اين سخن، كذبش لازم ميآيد؛ يعني طبق گفتة وي، خود او نيز نميتواند بر ديگران حكم كند؛ در حالي كه حكم كرده است. گذشته از اينكه اين حرف خلاف آيات قرآن كريم است، خلاف فرمايش حضرت امير مؤمنان7 در نهجالبلاغه است؛ زيرا علي7 خطاب پيامبران را آن گونه كه آقاي سروش گفت (نوعاً آمرانه، از موضع بالا و غالباً بدون استدلال) نميداند؛ بلكه ميفرمايد:
خداوند، فرستادگانش را ميان مردم برانگيخت و پيامبرانش را به سوي آنها گسيل داشت تا آنها را به ميثاق و پيمان فطري خودشان متوجه سازند، و نعمت فراموش شده را به يادشان آورند و با بلاغت و رسايي با آنها احتجاج كنند و خزينههاي عقولشان را برايشان آشكار سازند.17
در كلام امير مؤمنان7 نه تنها پيامبران، آمرانه و از نوع ديگر حرف نميزنند، بلكه با مردم به زبان احتجاج و ابلاغ سخن گفته، نعمتهاي فراموش شده را به آنها يادآور ميشوند و با سرمايههاي خدادادي عقلاني آشنا ميسازند.
پيامبري كه آقاي سروش معرفي ميكند، پيش از آنكه به پيامبر شباهت داشته باشد، به يك پادشاه و سلطان ديكتاتور شباهت دارد كه فقط حرف خود را ميزند و به كار ديگران كاري ندارد؛ اما پيامبري كه قرآن معرفي ميكند، با مردم مشورت كرده،18 چون چراغي در بيابان تاريك ميسوزد و راه را براي ديگران روشن ميكند.19 در عين حال، رحمت بر عالميان است20 و به زبان قوم خود حرف ميزنند21 و علوم و اسرار الاهي را به همراه پاكسازي دروني به ديگران ميآموزند22 و يافتههاي خود را به قدر امكان در اختيار ديگران مينهند بدون اينكه چشمداشتي داشته باشند، جز آنچه كه خدا فرموده است؛ يعني مودت ذاالقربي.23 نه تنها آمرانه و ملوكانه سخن نميگويد، بلكه آنها را به درون و وجدان و فطرتشان رهنمون، و متذكر حقيقت نهفته در ذاتشان ميكنند بدون اينكه سيطره و سختگيري اعمال كنند؛24 زيرا خداوند پيامبران را وكيل مردم قرار نداده؛25 بلكه چراغ راهشان ساخته است.26
مسألة باطل دانستن دليل مخالفان كه آقاي سروش آن را پيراهن عثمان كرده و وارونه هم پوشيده است، غير از آن است كه وي ميگويد. اينطور نيست كه قرآن دليل مخالفان را نشنيده، باطل اعلام كند؛ بلكه پس از شنيدن دليل و برهان آنها و اقامة دليل و برهان خود، باطل بودن نظر مخالفان عنود و حسود را ظاهر ميسازد. آقاي سروش بدون اين كه پيش و پس آيه را بيان كند، حتي بدون اينكه تمام آيه را بياورد، بخشي از يك آيه را ذكر كرده تا بتواند استفاده مورد نظر خود را داشته باشد. در آيات پيشين بحث از وحدت اديان به ميان آمده؛ سپس تفرقة اهل كتاب را به علت دشمني بين خودشان معرفي ميكند. ميگويد: آنها پس از آگاهي، به سركشي و طغيان روي آوردند؛ يعني دشمني آگاهانه دارند. كسي كه آگاهانه از حق رويگردان ميشود، با حجت و برهان به حق تن در نميدهد. بدين جهت ميگويد: بين من و شما دليلي وجود ندارد، و كار من و شما به قيامت ميماند. اينان در مسأله خدا با تو محاجه ميكنند؛ آن هم پس از آنكه دليل اقامه كردي و گروه فراواني آن را پذيرفتند؛ ولي اين دسته هنوز بر مخالفت خود تأكيد ميكنند. دليل اين عده نزد خدايشان باطل، و غضب و عذاب دردناك الاهي منتظر آنان است.27
برخلاف آنچه آقاي سروش مبني بر آمرانه و غير برهاني بودن سخنان انبيا ادعا كرده است، نتيجة اين حرف، غيرعقلاني بودن كلام نيز خواهد بود؛ زيرا در عقلاني بودن، عقلانيت و معقول بودن كلام، سبب پذيرش است؛ ولي در آمرانه بودن، بدون توجه به محتواي كلام تحكم و امر و نهي ملوكانه است.
پيامبر اكرم9 در حديثي ميفرمايد:
نَحنُ معاشِرَ الاَنبِيا اُمِرنا اَن نُكَلَّمَالناسَ عَلي قَدرِ عُقُولِهِم. به ما گروه پيامبران امر شده است كه با مردم به اندازة عقلشان صحبت كنيم؛
يعني بايد طوري سخن بگوييم كه عقل آنها آن سخن را دريابد و بپذيرد؛ بنابراين مقبوليت كلام بر معقوليت آن منوط است.
شيخ رئيس، ابن سينا نيز به عكس آنچه آقاي سروش گفته، معتقد بوده است:
معقول مجرد را به عقل مجرد ادراك توان كردن، و آن دريافتني بود نه گفتني؛ پس شرط انبيا اين است كه هر معقولي كه اندر ياوند اندر محسوس تعبيه كنند و اندر قول آرند تا است،
متابعت آن محسوس كنند و برخورداري ايشان هم از معقول باشد و لكن براي امت محسوس و مجسم كنند، و بر وعدهها و اميدها بيفزايند و گمانهاي نيكو زيادت كنند تا شروط آن به كمال رسد ... و آنچه مراد نبي است، پنهان نماند و چون به عاقلي رسد، به عقل خود ادراك كند.28
پيامبر اكرم نه تنها غيرعقلاني و غيربرهاني حرف نميزند، بلكه عزيزترين افراد خود را به تعقل سفارش ميكند. ابنسينا در اين خصوص ميگويد:
و براي اين بود كه شريفترين انسان و عزيزترين انبيا و خاتم رسل: با مركز دايرة حكمت و فلكِ حقيقت و خزانه عقل اميرالمؤمنين علي7 گفت كه: يا عَلي اِذا رَأيتَالناسَ مُقَربوُنَ اِلي خالِقِهِم بِاَنواعِالبٍّرِ تَقَرَّب اِلَيهِ بِاَنواعِالعَقلِ تَسبِقُهُم - و اين چنين خطاب جز با چون او بزرگي راست نآمدي كه اندر ميان خلق همچنان بود كه معقول اندر ميان محسوس. گفت: اي علي! چون مردمان اندر كثرت عبادت رنج برند، تو اندر ادراك معقول رنج بر تا بر همه سبقتگيري. لاجرم چون به ديدة بصيرت عقلي، مدرك اسرار گشت، همة حقايق را اندر يافت و معقول را اندر يافت، و ديدني حكم داد و براي آن بود كه گفت لَو كُشِفَالغِطأُ مَا ازدَدتُ يَقيناً، و هيچ دولت آدمي را بهتر از ادراك معقول نيست.29
مولوي نيز اين حديث را مورد توجه قرار داده است:
تصويري كه آقاي سروش از خاتميت ارائه ميدهد، به خاتميت ولايت و امامت اهل بيت: ميانجامد؛ برخلاف آنچه همة شيعيان بدان معتقدند و از اهل سنت نيز همة عارفان همچون اهل تشيع سخن گفتهاند. در فرهنگ شيعي و عرفان اسلامي، ولايت، باطن نبوت است.
نبوت، يعني بيان احكام و ولايت، يعني ادامة تعليم و تربيت براساس احكام نبي؛ از اينرو تا انسان موجود است، وليا نيز موجود خواهد بود؛ البته اين يك جهت از فلسفة وجودي ولايت است. جهات ديگري هم دارد كه بعد ذكر خواهد شد. ذكر آيات و احاديث نبوي كه بيانگر امامت و ولايت اهل بيت است، در حوصله اين مقاله نيست؛ زيرا از بيان همة آنها چند جلد كتاب تأليف ميشود. آقاي سروش نيز اينها را ميداند. چون هدف، از بين بردن ولايت فقيه و تقدس ولايت و روحانيت است و يگانه راه ارتباطي ولايت فقيه فقط از طريق ولايت اهل بيت: است، با ابطال آن ولايت ميخواهد اين ولايت را باطل كند.
در اين جا توجه خوانندگان عزيز را بار ديگر به عين كلمات وي جلب كرده؛ سپس به ذكر نظر قرآن و حديث و عارفان در خصوص مسأله و دوام ولايت ميپردازيم. آقاي سروش ميگويد:
ولايت به معناي اين است كه شخصيت شخص سخنگو، حجت سخن و فرمان او باشد و اين همان چيزي است كه با خاتميت، مطلقاً ختم شده است. پس از پيامبر اسلام، ديگر هيچكس ظهور نخواهد كرد كه شخصيتش بهلحاظ ديني، ضامن صحت و سخن و حسن رفتارش باشد و براي ديگران تكليف ديني بياورد. اين همان ولايتي است كه با وفات پيامبر براي هميشه روي در نقاب كشيد و خاتمه مطلق يافت. هيچ كلام و متن ديني را هم نميتوان چنان تفسير كرد كه حق ولايت بدين معنا را به كسي بدهد و به اين معنا، باب ولايت و نبوت را بسته ميدانيم.31
همان طور كه گفته شد و دلالت صريح جملههاي پيشين نيز گواه است، طبق تعريف آقاي سروش از خاتميت كه خاتميت نبوت و ولايت است، جز پيامبر، هيچكس ولي شناخته نميشود و ولايتي نيز باقي نميماند. اينگونه برداشت از خاتميت فقط شايستة آقاي سروش است و بايد امتياز اين نوآوري و بدعت در تاريخ علم به نام وي ثبت شود كه ركورددار مخالفت با قرآن و حديث و عرفان و ادب است.
اكنون به اختصار، ولايت از ديدگاه قرآن و حديث و عرفان و ادب را بررسي ميكنيم.
قرآن كريم، ولايت را اولاً و بالذات متعلق به خدا دانسته؛ سپس به خواست خدا به پيامبر و جانشين وي اختصاص ميدهد. ولايتي كه در خدا و رسول و جانشينان رسول است از يك سنخند.
أ. اًِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاَةَ وَيُؤتُونَ الزَّكَاةَ وَهُم رَاكِعُونَ. به يقين، ولي شما، خدا و رسول او و كسانياند كه ايمان آورده، و نماز را بر پا داشته، زكات را در حال ركوع ميپردازند.
اين آيه به گفتة عموم مفسران قرآن كريم، در شأن علي بن ابيطالب نازل شده و او را ولي مؤمنان معرفي كرده؛ آنگونه كه هر رسولا را ولي دانسته است.32
ب. يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلٍّغ مَا أُنزِلَ اًِلَيَ مِن رَبٍَّ وَاًِن لَم تَفعَل فَمَا بَلَّغتَ رِسَالَتَهُ وَاُ يَعصِمَُ مِنَ النَّاسِ اًِنَّ اَ لاَ يَهدِي القَومَ الكَافِرِينَ.33 اي پيامبر! آنچه را از سوي پروردگارت بر تو نازل شده است، ابلاغ كن. اگر اين وظيفه را انجام ندهي، به يقين رسالت خدا را ابلاغ نكردهاي، و خداوند تو را از [شر] مردم حفظ ميكند كه به طور قطع، خدا قوم كافر را هدايت نميكند.
به شهادت تاريخ و اتفاق همة مفسران، اين آيه در حجةالوداع (حج آخر) پيامبر اكرم نازل شده است و پيامبر به دستور اين آيه، در منطقة غدير، همة حاجيان را گرد آورد و علي7 را به ولايت و جانشيني خود منصوب كرد.
ج. اليَومَ أَكمَلتُ لَكُم دِينَكُم وَأَتمَمتُ عَلَيكُم نِعمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الا ًِسلاَمَ دِيناً.34 امروز، دين شما را كامل، و نعمتم را بر شما تمام كردم و راضي شدم كه اسلام، دين شما باشد.
اين آيه و آية پيشين، هر دو در يك خصوص نازل شدهاند و آن، ولايت علي7 است. وقتي آية اول نازل ميشود، پيامبر اكرم در غدير خم و در حجةالوداع، حضرت امير مؤمنان را به ولايت و وصايت خود برگزيده، از مردم در اين خصوص بيعت ميگيرد؛ سپس آية بعدي (اليوم ...) نازل ميشود.
مسأله ولايت حضرت امير و آيات و احاديث مربوط به آن، بسيار طولاني و خارج از حوصلة اين رساله است؛35 بنابراين در اين جا به ذكر اندكي در خصوص آية پيشين بسنده ميشود.
وقتي آية 67 مائده بر پيامبر اكرم نازل شد، وي گروه حاجيان را در منطقة غدير خم گرد آورد و با آنها سخن گفت كه چكيدة آن چنين است.
اي مردم! من دو چيز گرانبها ميان شما باقي ميگذارم كه كتاب خدا و عترت من است. خداوند لطيفِ خبير خبر داد كه آن دو، هيچگاه از هم جدا نميشوند تا كنار حوض بر من وارد شوند، و شما مادامي كه بدان دو تمسك كنيد، گمراه نميشويد؛ سپس دست علي7 را گرفت و بالا برد تا اينكه سفيدي زير بغل وي مشخص شد؛ سپس فرمود: اي مردم! چه كسي بر مؤمنان از خودشان نزديكتر است؟ گفتند: خدا و رسول خدا بهتر ميداند. پيامبر فرمود: خداوند، مولاي من، و من مولاي مؤمنان و از مؤمنان بر خودشان نزديكتر هستم؛ پس بدانيد هر كس كه من مولاي اويم، علي مولاي او است (اين جمله را سه بار تكرار كرد). پروردگارا ! ولي كسي باش كه ولايت علي را بپذيرد و دشمن كسي باش كه با او دشمني كند، و دوست بدار آن را كه او را دوست بدارد و دشمن بدار دشمن وي را و ياري ده ياريگرش را و ذليل كن ذليل گرش را، و حق را قرين او كن تا زنده هست. آگاه باشيد كه بايد هر حاضري اين پيام را به غايبان برساند. هنوز مردم متفرق نشده بودند كه خداوند، اين آيه را نازل كرد: اليوم اكملت لكم دينكم و ... پس پيامبر اكرم فرمود: خدا بر اِكمال دين و اتمام نعمت و رضايت به رسالت من و ولايت علي پس از من بزرگ است؛ سپس مردم به علي روي آوردند و به وي تبريك گفتند و با او بيعت كردند. ...36
حسان بن ثابت آنجا بود و به پيامبر اكرم عرض كرد: اجازه ميدهيد تا اشعاري در اين زمينه بسرايم؟ پيامبر اجازه فرمود و حسان اين اشعار را فيالبداهة خواند.
جلالالدين مولوي نيز در شرح حديث مَن كُنتُ مَولاهُ فَهذا عَليُّ مَولاهُ ميگويد:
از آنجا كه ولايت اهل بيت به ويژه علي7 از مسلمات ديني به شمار ميآيد - مگر براي كسي چون آقاي سروش كه به خاتميت نبوت و ولايت قائل شده است آن هم به دليلي كه جز در قاموس مخصوص او در هيچ قاموسي يافت نميشود - بعضي به تفسير و تأويل معناي ولايت پرداخته و آن را صرفاً به معناي دوستي و محبت گرفتهاند، نه به معناي ولايت امري و وصايت نبوي. اين برداشت از چند وجه نادرست است.
اول: مسألة حب و دوستي، مسألهاي عاطفي و قلبي است. اگر كسي دوستداشتني باشد، خودبهخود دوست داشته ميشود و به سفارش نيازي نيست و اگر كسي دوستداشتني نباشد، با هزاران سفارش نميشود محبت او را در دل مردم جاي داد.
دوم: دوستداشتن به مبناي پيشگفته، مسألهاي معمول است كه بود و نبودش چندان تفاوتي در حال اجتماع ندارد؛ از اينرو به جمعآوري مردم و مقدمهچيني و نزول آيه و امثال آن نيازي نيست.
سوم: در دوستيهاي معمول، هيچگاه بيعت صورت نميپذيرد؛ بلكه فقط با خنده و گشادهرويي و اظهار محبت لفظي كفايت ميكند؛ اما به نقل مورخان و مفسران در مسألة غدير، مردم با علي7 بيعت كرده، ولايت را به وي تبريك گفتند؛ به همين دليل، در مسألة خلافت ابوبكر، بسياري از ممالك دور در ابتدا از پذيرش بيعت سرباز زدند و گفتند: تا جايي كه ما آگاهي داريم، پيامبر پس از خود، علي را به ولايت و خلافت برگزيده بود و از خلافت ابوبكر خبري به ما نرسيده است.
چهارم: در متن حديث غدير، پس از طرح مسألة ولايت، مسأله حب و بغض مطرح ميشود كه اين مسأله، بيانگر جدا بودن اين دو است. اگر مقصود پيامبر فقط دوستي بود، در ادامه حديث نميفرمود: و احبب من احبه وابغض من ابغضه؛ دوست بدار آنكه او را دوست بدارد و دشمن بدار آنكه او را دشمن بدارد. روشن ميشود كه دوستي و دشمني غير از مسأله ولايت و وصايت است.
پنجم: مولوي و حسان بن ثابت در اشعار خود به جهت نبوي امامت توجه داشته و صفت و سيرة پيامبر را بر ولي اطلاق كردهاند. مولوي ميگويد: مولا، خصوصيت بارز نبوي دارد كه عبارت از آزادي و آزادسازي است. مولا نه تنها خود آزاد است، بلكه قدرت آزادسازي و گشودن دست و پاي مردم از بندها و اغلال هوا و هوس را نيز دارد.
و چون نبي اكرم، امروز كسي چون خود را كه تعليم يافتة مكتب وي و پارة تن او است، به اين مقام نصب كرده، جاي شادي و جشن دارد كه:
مولوي، اين صفت آزادسازي نبوي و علوي را از قرآن كريم ياد گرفته است كه در خصوص پيامبر اكرم ميفرمايد:
وَيَضَعُ عَنهُم اًِصرَهُم وَالا َغلاَلَ الَّتِي كَانَت عَلَيهِم.39 بار سنگين و غل زنجيرها را از آنها جدا ميكند.
چون فقط علي، صفات نبوي را دارد؛ جز او كسي سزاوار وصايت و ولايت وي نيست؛ به همين دليل، مولوي، وي را درِ رحمت معرفي كرده تا قيامت مردم را بدان محتاج ميداند.
از آنجا كه آقاي سروش از عارفان و اديبان فراوان ياد ميكند واز اشعار آنها به ويژه مولوي به حسب نياز خود فراوان بهره ميبرد، ما براي مشخص ساختن رابطة ولايت و نبوت از ديدگاه عرفان و ادبيات عرفاني به بيان مختصري از كلمات بزرگان عرفاني و ادبي بسنده ميكنيم تا خوانندگان عزيز بدانند كه آقاي سروش چگونه تمام دانستههاي خود را ناديده گرفته و برخلاف مسير عرفان و ادب حركت كرده و منكر ولايت پس از نبوت شده است.
مبحث ولايت و امامت يكي از گستردترين و اساسيترين مباحث علم عرفان و ادب است؛ زيرا عارفان همه چيز، حتي مسألة توحيد را در پرتو وجود امام بررسي ميكنند؛ زيرا امام، واسطة فيض و حلقة وصل دو سر حلقة عالم غيب و شهادت است كه
عارفان وليا را قطب عالم امكان ميدانند؛ بنابراين، جهانشناسي آنان از امامشناسي آنها نشأت ميگيرد.
كلمه قطب را نخستين بار حضرت علي7 به كار گرفت. حضرت در خصوص خود ميفرمايد:
اَمَا وَاِ لقد تَقَمَّصَها فُلانٌ وَ اِنه يَعلَمُ اَنَّ محَلي مِنها مَحَلُّالقُطبِ مِنَالرَّحا يَنحَدِرُ عَنيِالسَّيلُ وَلا يَزقي اِلَيَّالَّطير.42 به خدا قسم كه فلان كس [= ابوبكر] پيراهن خلافت را به تن كرد در حالي كه ميدانست جايگاه من در مقابله با ديگران، مانند عمود و قطب سنگ آسيا در مقابله با آسيا است. سيل از من جاري است و هيچ پرندهاي را قدرت پرواز به قله من نيست.
در جاي ديگر ميفرمايد:
اًِنَّمَا أَنَا قُطبُ الرٍّحَي تَدُورُ عَلَيَّ وَ أَنَا بِمَكَانِي فَاًِذَا فَارَقتُهُ استَحَارَ مَدَارُهَا وَ اضطَرَبَ ثِقَالُهَا.43 و به يقين من قطب آسيابم كه سنگ آسيا بر محور من ميچرخد. اگر از آن جدا شوم، مدار آن بلرزد و سنگ زيرين آن بلغزد.
نميدانم آقاي سروش براي اين كلام مولا چه پاسخي دارد. او كه ميگويد شخصيت ولي به خود او قائم است، نه به دليل او، و جملة حضرت امير را در خصوص زنان مثال آورده و آن را قابل نقد و قابل رد و قبول ميداند، به اين كلام چه ميگويد: اين جا كه صرفاً ادعا است و دليل بر قطبيت امام اقامه نشده است. آيا طبق قاعده ارائه شده از طرف آقاي سروش اين دو جمله در دو خطبة جداگانة نهجالبلاغه بر ولايت حضرت امير كافي نبود؟!
از ديدگاه عارفان، عالم بدون قطب نميتواند باشد. اين قطب در هر زماني يك نفر است. هرگاه عُمر او به سر آيد، قطبيت به شخص ديگري كه صلاحيت ولايت و امامت را دارد، انتقال مييابد.
مقام قطبيت، همان حقيقت محمديه7 است كه از ابتداي خلقت آدم7 تا زمان حضرت خاتم در سلسلة شريف انبيا و اوليا، نسلي پس از نسل ادامه يافته تا اينكه مرحلة تمام و كمالش در وجود مقدس حضرت رسول اكرم نمايان شده و از او به اولاد پاكش از نسل امير مؤمنان و فاطمه انتقال يافته است.
داوود قيصري ميگويد:
آن قطبي كه مدار احكام عالم به او است و او مركز عالم و دايرة وجود از ازل تا ابد است، يك چيز بيشتر نيست كه همان حقيقت محمديه است كه درود خدا بر او و بر اولاد او باد. اين حقيقت به اعتبار كثرت متعدد است. قبل از انقطاع نبوت، اين قطبيت يا متعلق به يكي از انبيا است كه امامت ظاهري نيز دارد؛ مانند حضرت ابراهيم - صلواتا عليه - و يا متعلق به وليي باطني و مخفي است؛ مانند حضرت خضر در زمان موسي - عليهماالسلام - . قبل از رسيدن موسي به مقام قطبيت و هنگامي كه نبوت تشريعي به پايان رسيد، ولايت از باطن آن ظاهر شود. اين قطبيت از انبيا به اوليا انتقال مييابد و هر يك از اوليا يكي پس از ديگري به اين مقام نائل آيند تا بهوسيله آن تربيت نظام عالم حفظ شود.44
عطار نيشابوري ميگويد:
ميبينيم كه اشعار عطار، ترجمة فارسي سخن امير مؤمنان7 است كه نظام انساني، بلكه نظام امكاني نميتواند بدون قطب باشد. بعد ملاحظه خواهد شد كه عطار و ديگر شاعران، حضرت علي را قطب اول پس از نبي ميدانند.
قطب شير و صيد كردن كار اوباقيان اين خلق باقي خوار او46 مرحوم علا مه طباطبايي در پاسخ سؤال پرفسور هانري كربن در اين خصوص ميفرمايد:
مطالب زيادي در تأليفات و آثار متصوفه يافت ميشود كه از جهاتي خالي از موافقت با مذاق شيعه نيست، و يكي از آنها همان موضوع قطب ميباشد كه در سؤال مندرج است. اينان ميگويند كه در هر عصري از اعصار، وجود يك شخصيت انساني لازم است كه حامل حقيقت ولايت بود و عالم هستي با وي قيام داشته باشد. اين شخصيت قطبي منطبق است به همان كه شيعه بهعنوان امام وقت اعتقاد به وجود و لزومش دارد. ... چيزي كه بيشتر از همه، قابل توجه و تعمق است، اين است كه عموم سلسلههاي تصوف، خود را با كثرتي كه دارند، به امام اول شيعه علي بن ابيطالب نسبت داده و سر سپردگي خود را به حضرتش ارتباط و اتصال ميدهند.47
مولوي ميگويد:
عطار نيشابوري از ميان همة صحابه فقط حضرت علي7 را پس از پيامبر اكرم9 قطب دين دانسته، ميگويد:
محييالدين عربي كه پدر عرفان اسلامي لقب يافته است و تقريباً همة عارفان بعدي از او متأثر بودهاند، در اين خصوص ميگويد:
اما آن قطب واحد، همان روح محمد9 است كه از وي امتداد يافته و به همة انبيا و رسُل و اقطاب از زمان خلقت آدم تا روز قيامت رسيده، و براي اين روح محمدي، مظاهري در عالم است.50
در خصوص اينكه اقطاب حضرت رسول در امت وي، 12 نفر هستند، ميگويد:
و اما اقطاب در امت حضرت رسول اكرم9 پس از بعثت وي تا روز قيامت دوازده نفرند.51
در باب ديگر از فتوحات مكيه، مدار امت اسلامي را بر محور وجودي دوازده قطب ميداند؛ همان طور كه مدار عالم جسماني بر دوازده برج است.52
محييالدين، قطب را نايب خدا معرفي ميكند؛ همان گونه كه علي7 را نايب حضرت محمد9 معرفي كرده و مخالفت پيروان مذاهب چهارگانة شافعيه، مالكيه، حنفيه و حنابله را از اوامر حضرت علي گناه ميداند؛ همان طور كه سرپيچيكنندگان از فرمان اسامة بن زيد را كه پيامبر، وي را به فرماندهي برگزيده بود، عاصي قلمداد ميكند:
اين قطب، نايب خداوند است؛ همان طور كه علي بن ابيطالب، نايب محمد6 بود. جهت تلاوت سورة برائت براي اهل مكه، اول ابوبكر را براي اين كار فرستاد؛ سپس او را از اين مأموريت معاف داشته، فرمود: كسي از ناحية من براي تبليغ قرآن نميرود، مگر اينكه از اهل بيت من باشد؛ سپس علي را خواند تا خود را به ابوبكر برساند و فرمان برائت را به نيابت از پيامبر اكرم6 براي مردم بخواند. ... پس بدان كه اين قطب، تأثير عظيمي در عالم ظاهر و باطن دارد كه خدا اين دين را به وسيلة وي محكم نگاه داشته است و او را با شمشير خود ظاهر ساخته و از ظلم و جور دور نگه داشته و به عدل حكم كرده است و چه بسا عدهاي از اهل مذاهب مانند شافعيه، مالكيه، حنفيه و حنابله با حكم اين قطب مخالفت ميكنند آنگاه كه حكم وي برخلاف حكم اين ائمة چهارگانه باشد كه اتباع اينان به تخطئه آن امام ميپردازند؛ در حالي كه نزد خدا گناهكار بوده، اينان شعورشان به اين مسأله نميرسد و حال آنكه حق سخن گفتن در مقابل كلام اين قطب را ندارند؛ همانگونه كه عدهاي در امارت اسامة بن زيد حرف زدند و حال آنكه نبايد حرف ميزدند ... و اين گونه حرف زدنها بود كه باعث شد علي از امت محمد6 دور بماند و خدا به همين جهت در آخرت بر آنها سخت گرفته، از آنها حساب خواهد كشيد. ...53
محييالدين عربي در جاي ديگر از كتاب خود براي امام حسن و امام حسين8 بابي مستقل باز كرده، دربارة قطبيت و امامت آن دو ميگويد:
بدان كه خدا تو را به روحي از خودش مؤيد كند. كساني كه به اين منزل رسيدهاند از انبيا - صلواتا عليهم - چهار نفرند كه عبارتند از محمد و ابراهيم و اسماعيل و اسحاق: و از اوليا دو نفر بدان رسيدهاند كه عبارتند از: حسن و حسين، دو فرزند رسول خدا6 ولو اينكه غير از اين دو نفر از ائمه نيز هر كدام به اندازة مقام خود بدان رسيدهاند.54
وي دربارة امام زمان حضرت مهدي - عجلا تعالي فرجه الشريف - نيز بابي مستقل باز كرده است:
بدان كه خدا ما را تأييد كند. يقيناً خداي خليفهاي دارد كه روزي ظهور خواهد كرد؛ در حالي كه زمين پر از ظلم و جور شده است؛ ولي او آن را از عدل و قسط پر خواهد ساخت. حتي اگر از عمر دنيا يك روز بيش نمانده باشد، خدا آن روز را آنقدر طولاني ميكند كه مهدي، خليفة خدا از عترت رسول خدا9 و فرزند فاطمه كه اسمش هم اسم رسول خدا9 و جد او حسين بن علي بن ابيطالب است. از مردم در بين ركن و مقام بيعت ميگيرد و شبيه رسولا است هم در خلق و هم در خُلق. ... به واسطة مهدي، همة مذاهب از بين ميرود و جز دين خالص ديني باقي نميماند. ... شهداي مهدي بهترين شهدا و امناي مهدي، بهترين امنا هستند. حكم هر چيزي را از سوي خدا ميداند؛ زيرا كه او خليفه خداوند است. زبان پرندگان را ميداند و عدالتش در انس و جن سريان دارد. خبري از پيامبر اكرم9 در وصف مهدي آمده است كه فرمود: مهدي پا جاي پاي من نهاده و هيچگاه خطا نميكند؛ كه اين همان عصمتي است كه از خدا خواسته است كه اين عصمت را اكثر بلكه همة اوليا دارند. ... امام مهدي، علم به همه چيز را از خدا دريافت داشته و مهدي حكمي نميكند، مگر اينكه خدا او را به آن حكم مبعوث كرده باشد كه اين همان شريعت حقيقي محمدي است؛ شريعتي كه اگر خود حضرت رسول اكرم9 زنده بود و اين امور به عهدة وي نهاده ميشد همانگونه حكم ميكرد كه امام مهدي ميكند؛ پس خدا به مهدي علم شريعت حقيقي را ياد داده است. قياس (حكم دادن براساس قياس) با وجود نصوص ديني كه خدا به او ارزاني داشته، بر مهدي حرام است و براي همين است كه پيامبر اكرم9 در وصف مهدي گفت: او مانند من حركت كرده و خطا نميكند كه او اطاعت شده است نه اطاعتكننده و پيرو؛ زيرا او معصوم است و معصوم، معنايي جز عدم خطا ندارد. عقل همان گونه كه به عصمت رسول اكرم9 شهادت ميدهد، به عصمت امام مهدي نيز شهادت ميدهد.55
اينها گفتار عارفي سني مذهب، يعني پدر عرفان اسلامي دربارة حضرت مهدي است كه با گفتار عالمان شيعه هيچ اختلافي ندارد. محييالدين در اينجا طوري از امام مهدي - عجلا تعالي فرجه الشريف - صحبت ميكند كه عالم شيعي متعصب سخن ميگويد.
آدمي ميتواند در عين سني بودن، ولايتي و اهل بيتي نيز باشد كه همة عارفان چنين هستند؛ بدين جهت ما در كتاب انديشة عطار گفتهايم كه همة عارفان اهل سنت، شيعي الاصول، ولي سنيالفروعند؛ يعني در اصول اعتقادي تفكر شيعي دارند؛ اما در فروع دين، مانند مسائل عبادي و تجاري و ... به فقه اهل سنت عمل ميكنند.
جاي شگفتي است كه يك عالم سني، بلكه عالمان سني كه در سير و سلوك زحمت كشيدهاند، ولايت را يك امر ضرور و دائم ميدانند؛ اما آقاي سروش كه تاكنون خود را شيعه معرفي كرده، منكر ولايت اهل بيت پس از نبي اكرم است. با اينكه وي در آثار عارفان و اديبان مطالعه دارد، ولي به هيچ كدام از آنها اشاره نميكند. او به يك يا چند حرف غزالي يا شاه وليا دهلوي از هزاران حرفشان چسبيده و مدام به آنها استناد ميكند. گويا جز اين چند نفر، در اسلام، عالم ديگري وجود نداشته است. با اينكه اينان نه عارفند و نه فيلسوف؛ بلكه بيشتر در جايگاه عالم سنتي و سني مطرحند كه آقاي سروش دهها بار به عالمان سنتي حملهور شده است.56
از نظر عارفان، قطب الاقطاب حقيقي، وجود اقدس رسول اكرم9 است. اين قطبيت پس از حيات حضرت به جانشين وي رسيده است و فقط كسي ميتواند لياقت اين جانشيني را داشته باشد كه از منسوبان حضرت باشد. اين نسبت، دو گونة صوري يا معنوي است.
صوري، اقرباي نسبي و معنوي، پيروان حقيقي آن بزرگوار را گويند.
قيصري ميگويد:
فَمَن صَحَّت نِسبَتُهُاِلَيهِ صُورَةً وَ مَعنيً فَهُوَالخَليفةُ وَ الا ِمامُالقائمُ مَقامَهُ.57 پس كسي كه نسبت صوري و معنوي به حضرت رسول داشته باشد، او خليفة وي و امام قائم مقام حضرت است.
يگانه كسي كه از دو جهت به پيامبر اكرم انتساب دارد، جناب امير مؤمنان است كه
عارفان، ولايت را باطن نبوت و رسالت ميدانند. ميگويند نبوت، جهت بيان احكام بوده؛ ولي ولايت، جهت عمل به آن احكام و تقرب جستن به حضرت احديت است. از آنجا كه احكام، با همة گستردگياش محدود است، دين خاتم، پاياندهندة احكام عالم انساني و شريعت اسلام، كاملترين شرايع است كه با ختم احكام و تكميل دين، نعمت نبوت نيز خاتمه مييابد؛ اما عمل به احكام و رشد و تعالي در ساية آن هيچگاه پايان نداشته است و ضرورت دوام هميشگي دارد.
ولي يا امام كسي است كه حفظ باطن رسالت را بهعهده گرفته، مردم را طبق آن تربيت ميكند.
محييالدين عربي ميگويد:
و بدان كه ولايت، همان فلك گسترده و عام است كه منقطع نميشود و براي اين، ولايت خبردهي عام است؛ اما نبوت تشريعي و رسالت تشريعي منقطع بوده و در حضرت محمد9 به پايان رسيده است.60
دليل ديگر بر ادامة ولايت اين است كه ولي اسم خداوند است و اسم خدا تا خدا باقي است، ميماند. سند اين ادعا قرآن كريم است كه ميفرمايد:
فَاطِرَ السَّماوَاتِ وَالا َرضِ أَنتَ وَليٍّ فِي الدُّنيَا وَالاَّخِرَةِ.61 اي شكافندة آسمانها و زمين! تو ولي من در دنيا و آخرت هستي. اًِنَّ وَلِيٍّيَ اُ الَّذِي نَزَّلَ الكِتَابَ وَهُوَ يَتَوَلَّي الصَّالِحِينَ.62 به يقين، ولي من خداوندي است كه كتاب را نازل كرد و او ولي نيكوكاران است.
چون طبق آيات قرآني ولي از اسمأا است و اسماي الاهي بايد مسما داشته باشند و انسان كامل مظهر اسما و صفات الاهي است؛ بنابراين، هميشه بايد انساني باشد كه مظهر اسم شريف اِلولي باشد؛ بدين جهت، ولايت هيچگاه منقطع نميشود؛ زيرا انقطاع ولايت به معناي قطع رابطة بين انسان و خداوند است.
مولوي ميگويد:
زيرا وليا، ميزانالاعمال است و اعمال همة انسانها با ترازوي احدخوي انسان كامل تراز ميشود كه
محييالدين عربي ميگويد:
خدا به اسم نبي و رسول ناميده نشد؛ ولي به اسم ولي ناميده شد و در قرآن فرمود: هُوَالوَليُّ الحَميد و اين اسم در دنيا و آخرت جاري است.65
شيخ عزيزالدين نسفي ميگويد:
جوهر اول روح محمدي باشد؛ پس محمد پيش از آنكه به اين عالم آيد، پيغمبر بوده باشد و از اين معنا خبر داد آنجا كه ميفرمايد: كُنتُ نَبيَّاً وَ آدَمُ بَينَالمأ وَالطين،66 و اكنون كه از اين عالم رفته است، هم پيغمبر باشد. ... اكنون بدان كه آن طرف جوهر اول كه از خداي ميگيرد، نامش ولايت است و اين طرف جوهر اول كه به خلق خداي ميرساند نامش نبوت است؛ پس ولايت، باطن نبوت آمد. ... بدان كه شيخ سعدالدين حموي ميفرمايد كه هر دو طرف جوهر اول را در اين دو عالم دو مظهر ميبايد كه باشد. مظهر اين طرف كه نامش نبوت است، خاتم انبيا است و مظهر آن طرف كه نامش ولايت است، صاحبالزمان است و صاحبالزمان اسامي بسيار دارد.67
امام خميني1 ميگويد:
از آنجا كه مدار رسالت بر احتياجات زندگي از قبيل سياسات و معاملات و عبادات است، و همة اينها از امور دنيايي شمرده ميشود كه با انقطاع آن منقطع ميشوند، خصوصاً با آمدن شريعت كامل مانند شريعت پيامبر ما كه متكفل بيان جميع احتياجات آدمي است، ديگر محلي براي ادامة بهوجود آمدن رسالت جديد نيست؛ اما ولايت كه حقيقتش رسيدن به قرب الاهي بلكه عين تقرب تام است، هيچگاه قطع نميگردد.68
عطار نيشابوري نيز در دوام ولايت پس از نبوت ميگويد:
مرحوم، علا مه طباطبايي در خصوص رابطة ولايت و نبوت و نقش امام در جايگاه وليا ميفرمايد:
نبوت، يك واقعيتي است كه احكام ديني و نواميس خدايي مربوط به زندگي را به دست آورده و به مردم ميرساند و ولايت، واقعيتي است كه در نتيجة عمل به فراوردههاي نبوت و نواميس خدايي در انسان بهوجود ميآورد. به عبارت ديگر نسبت ميان نبوت و ولايت نسبت ظاهر و باطن است. دين كه متاع نبوت است، ظاهر ولايت هر ولايت باطن نبوت ميباشد. امام يعني كسي كه از جانب حق سبحانه براي پيشروي صراط ولايت اختيار شده و زمام هدايت معنوي را در دست گرفته و انوار ولايت را به قلوب بندگان حق ميتابد.70
از آنجا كه بحث خاتميت آقاي سروش پيش از هر كس، ولايت نبوي را از علي7 سلب ميكند و آقاي سروش متخصص رد نظر هر عالم و عارف و اديبي است كه موافق وي نباشد، به ذكر شمهاي از بيانات حضرت امير مؤمنان در خصوص خودش ميپردازيم تا براي خوانندگان عزيز روشن شود كه آقاي سروش در حق اوليأا چه جفايي را مرتكب شده و به جهت مخالفت و كراهت از يك دانه سيب، به خشكاندن اصل درخت مبادرت كرده است؛ يعني براي باطل نشان دادن مسألة ولايت فقيه، اصل ولايت را منكر شده است.
امام علي7 در خصوص علم خود ميفرمايد:
به خدا ! اگر خواهم هر يك از شما را خبر دهم كه از كجا آمده و به كجا رود، و سرانجام كارهاي او چه بود، توانم؛ لكن ترسم كه دربارة من به راه غلو رويد و مرا بر رسول خدا تفضيل دهيد. من اين راز را با خاصگان در ميان ميگذارم كه بيمي برايشان نيست.71 اي مردم ! از من بپرسيد پيش از آنكه مرا از دست بدهيد؛ كه من به راههاي آسمان آگاهتر از راههاي زمين هستم.72
همچنين دربارة عدالت و بينيازي از دنيا ميفرمايد:
سوگند به خدا ! اگر هفت اقليم و هر چه در زير آسمان است را به من دهند تا نافرماني خدا را به اندازة گرفتن پوست دانة جوي از دهان مورچهاي مرتكب شوم، چنين نخواهم كرد. اين دنياي شما نزد من پستتر از برگي در دهان ملخي است.73
در رابطة خود با حضرت رسول ميفرمايد:
ياران حضرت رسول ميدانند كه من لحظهاي مخالف خدا و رسولش نبودهام و هميشه در مواردي با جانم از پيامبر محافظت كردهام كه دليران، واپس رفته و گامهايشان لغزيده است و خداوند تنها به من اين دليري را كرامت فرمود.74
در خصوص نزديكي خود به رسول اكرم و مقامات معنوي خويش كه عبارت بود از ديدن ملائكه و شنيدن وحي چنين ميگويد:
آنگاه كه كودك بودم، پيامبر مرا كنار خود نهاد و بر سينة خويش جاي داد. مرا در بستر خود ميخواباند؛ چنان كه تنم را به تن خود ميسود و بوي خوش خود را به مشام من ميرساند و گاهي چيزي را ميجَويد و سپس در دهان من مينهاد. از من دروغي نشنيد و خطايي نديد. من در پي او بودم در سفر و حضر؛ چنان كه شتر بچه در پي مادر. هر روز از رفتار خود نشانهاي در جاي من مينشاند و مرا به پيروي از آن ميگماشت. هر سال در حِرا خلوت ميگزيد. من او را ميديدم و جز من كسي وي را نميديد. روشنايي وحي پيامبري را ميديدم و بوي نبوت را ميشنودم.75
آيا اين مقامات عرفاني و معنوي كه پيامبر براي حضرت امير قائل است، به جز مقام ولايت و وصايت است؛ ولايتي كه فقط نبوت ندارد و جز نبوت همة كمالات نبي را دارا ميباشد؟!
آيا آقاي سروش كه گاهي مفسر نهجالبلاغه و گاهي مفسر مثنوي و گاهي حافظشناس و در عين حال داروساز است، دارويي براي زدودن كَج انديشيهاي خود ساخته است؟! البته بعيد است؛ چون به قول مرحوم استاد علا مه جعفري، وي ديگر به مرحلة خَتَما علي قلوبهم رسيده است. دليل صدق گفتار حضرت علا مه اين است كه ما به روشني ميبينيم آقاي سروش با علم به اين امور، چنين سخن گفته و به جنگ حق و حقيقت رفته است. آنچه در اين مقاله ذكر شد، براي جوانان عزيز و پاك سيرتي است كه جوياي حقند تا بدين وسيله بصيرتي يافته و متوجه دام اديبانه و عوام فريبانه وي باشند كه:
راه هموار است و زيرش دامهاستقحطي معنا ميان نامهاست
.1 محقق و نويسنده. O تاريخ دريافت: 23/4/81 O تاريخ تأييد: 18/6/81. .2 شايد ريشة اين مسأله به انفصال آقاي سروش از مقامات علمي و اجتماعي كشور، مانند انفصال از شوراي عالي انقلاب فرهنگي، انفصال از صدا و سيما و ... باز گردد. .3 عبدالكريم سروش: بسط تجربة ديني، انتشارات مؤسسة فرهنگي صراط، چ سوم، ص 132 و 133. .4 همان، ص 134. .5 همان، ص 135. .6 همان، ص 132. .7 همان، ص 132. .8 قصص (28): 32. .9 نمل (27): 27. .10 قصص (28): 75. .11 ر.ك: حسن حسنزادة آملي: برهان و قرآن از هم جدايي ندارند. .12 بقره (2): 111. .13 نسأ (4): 174. .14 انفال (8): 42. .15 سبأ (34): 24. .16 نحل (16): 125. .17 فبعث فيهم رسله و واتر اليهم انبيائه ليستادوهم ميثاق فطرته و يذكروهم منسي نعمته و يحتجوا عليهم بالتبليغ و يثيروا لهم دفائن العقول. خطبة اول. .18 وَشَاوِرهُم فِي الا َمرِ. .19 يَاأَيُّهَا النَّبِيُّ اًِنَّا أَرسَلنَاكَ شَاهِداً وَمُبَشٍّراً وَنَذِيراً وَدَاعِياً اًِلَي اِ بِاًِذنِهِ وَسِرَاجاً مُّنِيراً. احزاب (33): 46. .20 وَمَا أَرسَلنَاكَ اًِلاَّ رَحمَةً لِلعَالَمِينَ. انبيأ (21): 107. .21 وَمَا أَرسَلنَا مِن رَّسُولٍ اًِلاَّ بِلِسَانِ قَومِهِ لِيُبَيٍّنَ لَهُم. ابراهيم (14): 4. .22 وَيُزَكٍّيهِم وَيُعَلٍّمَهُمُ الكِتَابَ وَالحِكمَةَ. بقره (2): 151. .23 قُل لاَ أَسأَلُكُم عَلَيهِ أَجراً اًِلاَّ المَوَدَّةَ فِي القُربَي. شوري (42): 23. .24 فَذَكٍّر اًِنَّمَا أَنتَ مُذَكٍّرٌ لَستَ عَلَيهِم بِمُصَيطِرٍ. غاشيه ( ): 21 و 22. .25 وَمَا أَرسَلنَاكَ عَلَيهِم وَكِيلاً. اسرأ (17): 54. .26 وَسِرَاجاً مُّنِيراً. احزاب (33): 46. .27 وَمَا تَفَرَّقُوا اًِلاَّ مِن بَعدِ مَا جَأَهُمُ العِلمُ بَغيَاً بَينَهُم... فَلِذلَِ فَادعُ وَاستَقِم كَمَا أُمِرتَ وَلاَ تَتَّبِع أَهوَأَهُم... وَالَّذِينَ يُحَاجُّونَ فِي اِ مِن بَعدِ مَا استُجِيبَ لَهُ حُجَّتُهُم دَاحِضَةٌ عِندَ رَبٍّهِم وَعَلَيهِم غَضَبٌ وَلَهُم عَذَابٌ شَدِيدٌ. شوري (42): 14 و 15 و 16. .28 معراج نامه، انتشارات آستان قدس، ص 93. .29 همان، ص 94. .30 مثنوي، كلاله خاور، دفتر اول، ص 59. .31 عبدالكريم سروش: بسط تجربه نبوي، ص 132 و 133 و 135 و 137. .32 براي اطلاع بيشتر، ر.ك: محمدحسين طباطبايي: تفسير الميزان، ج 6، تفسير آية 55 و 56 سورة مائده. .33 مائده (5): 67. .34 مائده (5): 3. .35 براي اطلاع بيشتر ر.ك: محمدحسين طباطبايي: تفسير الميزان، ج 6 و 7 و 10؛ علامه اميني: الغدير، ج 1. .36 علامه اميني: الغدير، ج 1، ص 11. .37 محمدحسين طباطبايي: تفسير الميزان، ج 7، ص 193. ترجمه اشعار: پيامبرشان در روز غدير خم ندا زد و آنها به نداي وي گوش دادند. گفت من بهترين مولا براي شما بودم. گفتند كسي منكر اين مطلب نيست و ما خداي تو و تو را ولي خود دانسته و كسي با اين مسأله مخالفتي ندارد؛ سپس پيامبر به علي گفت: برخيز كه من فقط به امامت و هدايت تو پس از خودم رضايت دارم. پس هر كه را من مولايم، علي مولاي او است و شما ياران صديق او باشيد. اين جا بود كه پيامبر دعا كرد و گفت: خدايا ولي ولايت پذيرش باش و دشمن دشمنش. .38 مولوي: مثنوي، تصيح رمضاني، دفتر ششم، ص 419. .39 اعراف (7): 157. .40 مولوي: مثنوي، كلاله خاور، دفتر ششم، ص 418. .41 همان، دفتر اول، ص 73. .42 نهجالبلاغه، صبحي صالح، خطبة 3. .43 همان، خطبه 119. .44 شرح فصوصالحكم، انتشارات بيدار، ص 40. .45 مصيبت نامه عطار، ص 62. .46 همان، ص 109. .47 كتاب شيعه، مؤسسة انتشارات هجرت، ص 82 و 83. .48 مولوي: مثنوي، نيكلسون، دفتر 5 (ابيات شماره 2339 - 2345) .49 عطار نيشابوري: منطق الطير، ص 29. .50 محييالدين عربي: الفتوحات المكية، چاپ بيروت، ج 4، ص 14. .51 وَ امَّا الاَقطاب من امته الذين كانوا بعد بعثته الي يوم القيامة فهم اثنا عشر قطبا. (همان، ج 4، باب 461، فصل 6) .52 فاقطاب هذه الامة اثنا عشر قطبا عليهم مدار هذه الامة كما ان مدارالعالم الجسمي والجسماني فيالدنيا و الاخرة علي اثني عشر برجا قد و كلهما بظهور ما يكون فيالدارين منالكون والفساد المضاد و غيرالمضاد. (همان، باب 463) .53 همان، ج 4، باب 463. .54 همان، ج 2، ص 270. .55 محييالدين عربي: الفتوحات المكيه، ج 3، باب 366. .56 چون مسأله، مسألة كشف حقايق و بيان موضع علمي و محكم نيست؛ بلكه مسألة نان به نرخ روز خوردن است تا جايي كه وقتي حرف غزالي و ديگران به كار وي آيد، آن طرفي ميشود. همان طور كه گاهي از مولوي خداوندگار مولانا ميسازد و گاهي وي را ضد علم معرفي ميكند. .57 شرح فصوص، ص 53. .58 مولوي: مثنوي، دفتر ششم، ص 429. .59 همان، دفتر اول، ص 60. .60 شرح فصوص الحكم، ص 375 و 376. واعلم انالولاية هيالفلك المحيط العام و لهذا تنقطع و لها الانبأ العام و اما نبوة التشريع و الرسالة فمنقطعة و في محمد (ص) قد انقطمعت. .61 يوسف (12): 101. .62 اعراف (7): 196. .63 مولوي: مثنوي، كلاله خاور، دفتر دوم، ص 91. .64 همان. .65 فصوص الحكم، فص عزيزي، ص 308. .66 من پيامبر بودم؛ در حالي كه آدم در مرحلة بين آب و گل بود. علي7 نيز فرمود: كنت وصيا و آدم بينالمأ و الطين؛ يعني من وصي پيامبر بودم؛ در حالي كه آدم در مرحلة بين آب و گل بود. .67 جامي: اشعةاللمعات، ص 245. .68 تعليقة علي شرح فصوص الحكم، ص 178. .69 محمدحسين طباطبايي: پند نامه، ص 105؛ انتشارات سنائي. .70 محمدحسين طباطبايي: شيعه، ص 184. .71 نهجالبلاغه، خطبة 175. .72 همان، خطبة 189. .73 همان، خطبة 224. .74 همان، خطبة 197. .75 همان، خطبة 192.