نگرشی بر مقاله بسط و قبض تئوریک شریعت

سیدمحمدحسین حسینی طهرانی

نسخه متنی -صفحه : 217/ 170
نمايش فراداده

صاحب مقالة بسط و قبض تئوريك شريعت، قائل به مذهب داروين است

و ايشان با تجليل و تكريمى كه از داروين به عمل ميآورند و او را نابغه فهم و ادراك، و تسخير كننده تئوريهاى طبيعى، و به كرسى نشاننده فرض و تئورى بر مسند تحقّق ـ كه بالاخره لازمه اش ميمونزاده بودن بنى آدم ميباشد ـ ميدانند، اشكالى ديگر بر اشكالات مقاله افزوده اند.

او ميگويد:

«مورّخان آورده اند كه: داروين چون به فرضيّه خويش پايبند بود، ديگر نتوانست صُحف مقدّسه دينى را چنان بفهمد و بپذيرد كه ديگران ميفهميدند و ميپذيرفتند؛ و به عكس ژُرژ كُووِيه چون به معارف تورات پايبند بود، نتوانست طبيعت را آنچنان بشناسد كه ديگران ميشناختند.

داستان داروين انگليسى مشهور است، امّا قصّه كوويه فرانسوى هم در خور دانستن است. وى مُبدِع دو اصل مهمّ در جانور شناسى و زمين شناسى بود. و اين هر دو اصل در كام متكلّمان مسيحى بسى شيرين افتاد؛ چرا كه ظواهر كتب مقدّس را حفظ ميكرد و بدانها پشتوانه علمى ميداد.

وى در نيمه اوّل قرن نوزدهم، و پيش از طلوع نظريّه داروين اصل «هماهنگى اندامهاى جانوران» Correlation Principle را ابداع و اعلام نمود. اين اصل كه امروزه مقبول جانورشناسان است، نزد وى مفاد و مدلول ديگر داشت. و اجمالاً چنين ميگفت كه: در هر جانورى اندامها چنان با هم موزون و متناسب افتاده اند كه مجال اينكه در آنها تحوّل و تنوّعى پديد آيد، و جانور باقى بماند نيست.

لذا از ميان انواع تأليفات مختلف و متصوّر اندامها، آنچه ميتوانسته لباس تحقّق بپوشد، پوشيده و آنچه نپوشيده ناممكن بوده است. و به قول كولمان Coleman «مفاد اصل كوويه تقريباً اين بود كه: هر چه ممكن است موجود است؛ و هر چه موجود نيست ممكن نيست».

و لذا فاصله ميان انواع فاصله اى است ضروري؛ و محال است كه خلا ميان گربه و گنجشگ فى المثل پر شود، و در نتيجه يك جانور، يا نبايد دگرگون شود و يا بايد سراپا دگرگون شود و از بن نوع ديگر شود.

تحوّلات تدريجى و آرام و اندك نزد وى ممنوع بود. وى از اين اصل، ثبات انواع را استفاده ميكرد كه آشكارا با ظاهر كتاب مقدّس موافق ميافتاد...

اين مطلب براى مورّخان علم، مايه شگفتى است كه على رغم مخالفت شديد كوويه با ترانسفورميزم، تحقيقات وى در باستان شناسى و تشريح تطبيقى، نه تنها راه را براى ظهور نظريّه تكامل هموار نمود، بلكه مقدّمه ضرورى و گريز ناپذير براى آن بود.

توجّهى كه وى به تطابق و هماهنگى اندامهاى پيكر يك جانور با هم، و پيكر جانوران با محيط اطراف كرد، عنصرى حياتى براى تدوين نظريّه تكامل بود. امّا آنچه او نديد، و داروين ديد اين بود كه: اين تطابق ميتواند توضيح «علمي» و تكاملى و مكانيزمى مادّى و طبيعى داشته باشد؛ و نبايد آنرا مستقيماً به دست خالق مستند دانست.

دخيل دانستن مستقيم دست خداوندى در طبيعت (كه رأيى كلامى است و به معنى همنشين كردن طبيعت و ماوراء طبيعت و درعرض يكديگر نشاندن آنهاست) از مهمترين و آفتبارترين عناصر معرفت آشوب در مغرب زمين و مشرق زمين بوده است؛ و از نيوتن گرفته تا كوويه و پاستور، و از فخر رازى تا حشويّه نوين همه جا راهزنى ميكرده است.

كوويه امكان نداشت بيش از آنكه ديد ببيند؛ چون اصل هماهنگى معرفتها بدو اجازه نميداد. علم كلام وى (يعنى نسبتى كه بين خدا و طبيعت قائل بود) و كلام خدا (يعنى تفسيرى كه از كتاب مقدّس ميكرد) او را در همانجا متوقّف ميداشت.

خداشناسى ديگر و تفسيرى بهتر از كتاب لازم بود تا به وى مجال آفريدن علمى ديگر را بدهد...»(380)