بزرگوار را به همراه مىبردند.
فرزند وى نيز كه شمع فروزان شبستان خانواده بود، در انجام كارها كمك مىكرد.
پسرى زيبا صورت و نيكوسيرت كه در صحيفه نگاهش آيندهاى بسيار روشن ديده مىشد.
... نزديك ظهر صداى دلخراش خدمتكار، موجى از ترس و حزن در خانه ايجاد كرد. همه بىاختيار فرياد مىكشيدند و از اتاقها بيرون مىدويدند. شور و شيون به گوش حاج ميرزا جوادآقا رسيد. با سرعت تمام خود را به اندرونى رساند. از علّت سر و صدا سؤال كرد، گفتند: وقتى كه زن خدمتكار براى برداشتن آب به آب انبار رفته، پيكر بىجان فرزندتان را روى آب حوض ديده است! عارف بزرگ خود را به پيكر بىجان فرزند رساند. همه در انتظار بىتابى و فرياد ماتم ميرزا جواد آقا بودند؛ امّا آن عبد وارسته، با نگاهى به زنان، همه را به آرامش و سكوت دعوت كرد!... مبادا كسى در روز عيد محزون شوند.
... مردم با نشاط و شادى تمام رفت و آمد مىكردند. بدون اين كه از آن حادثه جانسوز خبر داشته باشند. آن عارف پاكدل نيز بدون هيچ حُزنى با مردم گفتگو كرده، با چهرهاى گلگون از آنان پذيرايى مىكرد؛ تا اين كه ظهر فرا رسيد، همچون سالهاى گذشته عدهاى براى خوردن ناهار در خدمت آقا ماندند. پس از پايان غذا كه مردم آماده رفتن شدند، حاج ميرزا جواد آقا به بعضى از دوستان و خواص خود فرمود: با شما كارى دارم! پس به طور جداگانه و بدور از چشم ميهمانان، ماجرا را براى